eitaa logo
داستان
94 دنبال‌کننده
38 عکس
8 ویدیو
0 فایل
⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
مشاهده در ایتا
دانلود
صحنه های دلخراش در غسالخانه صحنه های واقعی را می دیدم که حتی تصورش زجر آور است. ترکش به شکم بچه ها خورده و روده هایشان هم بیرون ریخته بود. یکی، دوتا از زن ها غیر از پاره شدن شکم هایشان، کلیه هایشان هم بیرون آمده بود. یک مورد آن قدر وضعش خراب بود که می خواستم از او فرار کنم. سرش، پاهایش له و آن قدر داغان بود که نمی توانستیم تشخیص بدهیم چند ساله است. انگار خمپاره درست روی سرش منفجر شده بود.     حرامزاده هایی به نام قوم عرب این روزها دهان به دهان می گشت که تعدادی از مردم محلهء طالقانی و قزلی را به اسارت برده اند و در محلهء هیزان، جلوی چشم پدرها و برادرها به زن ها هتک حرمت کرده اند و بعد مردها را کشته اند و زن ها را در همان حال رها کرده اند. می گفتند: وقتی نیروهای خودی بالای سرشان می رسند، زن ها با گریه و التماس از آن ها خواسته اند به رویشان رگبار ببندند و آن ها را بکشند
 انتقال به بیمارستان بعد از مجروحیت زهرا دوست داشتم بخوابم. به پاهایم که دست می زدم می دیدم از شدت خونریزی خیس شده اند. روی صندلی و در ماشین که به آن تکیه داشتم خونی شده بود. و از پاهایم به کف ماشین خون می ریخت. به این ها که نگاه می کردم احساس ضعفم بیشتر می شد. از دیدن شدت خونریزی کمی ترسیده بودم. به خودم دلداری می دادم؛ چیزی نیست. مگه به مجروح ها نمی گفتیم؛ اینا جبران می شه؟! حالا می فهمی وقتی با مجروح حرف می زنی اونا نای حرف زدن نداشتند و جواب نمی دادند، دلیلش چی بود
وداع با خرمشهر ماشین را افتاد. آن قدر ناراحت بودم که مسجد جامع را نگاه نکردم. صورتم را بین دست هایم پنهان کردم و همچنان اشک می ریختم. لحظات خیلی سختی بود. فکر اینکه این آخرین دیدن است، باعث شد سرم را بالا بیاورم. فلکهء فرمانداری بودیم. روی دستم بلند شدم و سرک کشیدم. از گل های رنگارنگ وسط فلکه خبری نبود. جدول بندی بلوار و فلکه همه داغان شده از بین رفته بود. ستون وسط فلکه که تا چند سال پیش مجسمه شاه رویش قرار داشت، کلی ترکش خورده بود. نگاهی هم به سمت بیمارستان مصدق انداختم. یاد روزی افتادم که پیکر شهناز را  آنجا دیدم. یاد بچه  هایی که همه کس و کارش کشته شده بودند. شلوغی و هیاهوی مردی که زن و بچه اش را از دست داده بود و یا آن نگهبانی که ترکش راکت سر از تنش جدا کرد. بعد ذهنم به جنت آباد کشیده شد. از خودم پرسیدم: آیا بابا و علی می دانند که چطور مرا دارند از اینجا می برند     آیا خداوند انتقام ایرانی ها را نمی گیرد؟ گفت: روز بیست و چهارم مهر عراقی ها تا چهل متری رسیده بودند شیخ و چند نفر دیگه رو که توی ماشین بودند به گلوله می بندند. همه مجروح می شوند. یکی از بچه هایی که همراه شیخ بود، فقط شانزده تا تیر بهش خورده بود. بعد میان سر وقت سرنشین های ماشین. به اونا تیر خلاصی می زنن. شیخ رو بیرون می کشند. ازش می خوان به امام توهین کنه. شیخ که زیر بار نمی ره، تو دهنش ادرار می کنند و بعد توی دهنش گلوله خالی می کنند. شیخ به شهادت می رسه، عمامه اش را بر میدارن، دور تا دور کاسهء سرش رو می برند و هلهله کنان تو خیابان می دوند و می گویند: یه خمینی رو کشتیم. بچه هایی که این صحنه رو دیده بودند، حالشون خیلی خرابه، باورم نمی شد. از خودم می پرسیدم: چطور آدم ها می توانند تا این حد سنگدل و جنایتکار باشند؟! جوان که رفت به مرز خنگی رسیده بودم. صدایم را آزاد کردم و های های گریه کردم.  
شرایط ازدواج زهرا و حبیب بعد از چندین ماه رفت و آمد بالاخره خانواده حبیب به خانه ما آمدند و قرار شد ما با هم صحبت کنیم و شرایط مان را با هم در میان بگذاریم. حبیب گفت که شرطی ندارد و فقط ایمان من برایش اهمیت دارد. می گفت: من انتظار زیادی ندارم. نمی گویم این طور آشپزی کن آن طور ظرف بشور. اصلاً می توانی کار هم نکنی. دوست داشتی انجام بده دوست نداشتی انجام نده. ولی شرایط شما را تا حد توانم قبول می کند. گفتم: شرط من این است که از خانواده ام جدا نشوم و شرط دیگرم هم این است که شما مانع جبهه رفتن من نشوید. حبیب گفت: من الان خانه ای ندارم و می توانیم با خانواده شما باشیم. جبهه هم که خودم هستم و هر وقت امکانش بود شما را هم می برم. گفتم: این حرف را برای دلخوش کردن من نزنید. تقاضای من برای جبهه رفتن هوس نیست. بعداً نگوئید زن و جبهه رفتن معنی ندارد.     خرید ازدواج و محل زندگی من می گفتم: الان در این شرایط خیلی چیزها برایم معنایی ندارد. با تمام این حرف ها خرید ازدواج ما منحصر شد به یک حلقه به قیمت پانصد تومان، آینه و شمعدان به قیمت هشتصد تومان و یک دست لباس و در نهایت هزینه خرید و شام عروسی روی هم به سیزده هزار تومان رسید. سه روز حبیب به منطقه رفت. بنا شد جایی را پیدا کند تا من هم پیش او بروم و زندگی مان را شروع کنیم.
..و بالاخره خرمشهر آزاد شد بالاخره ساعت دو،روز سوم خرداد سال 1361 اعلام کردند، خرمشهر آزاد شد، چه کسی می توانست حال و هوای ما را از شنیدن این خبر درک کند. توی ساختمان کوشک ولوله ای افتاد، همه یکدیگر را بغل می کردند و از خوشحالی گریه می کردند. مردم و همسایه های تهرانی ما تبریک می گفتند. همه و همه خوشحال بودند. از خوشحالی نمی دانستیم چه کار کنیم. رفتیم بیرون ساختمان مردم، کارمندان اداره ها همه از شادی این خبر کارشان را رها کرده بودند و به خیابان آمده بودند. همه جا پر از هیاهو و سر و صدا شده بود. همه جا شادی موج می زد. بر گرفته از كتاب دا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎆توشه برای سفر بسم الله الرحمن الرحیم از سفيان بن عيينه نقل شده كه زُهرى‏ گفت: در شب سردى بارانى حضرت زين‏ العابدين‏ را ديدم كه بر پشت خود انبانى آرد گرفته ميرفت. عرضكردم اين چيست؟ فرمود سفرى در پيش دارم كه زاد و توشه آن را به مكانى مطمئن حمل ميكنم عرض كردم غلام من در خدمت شما است اجازه بدهيد بردارد. ایشان قبول نكرد. گفتم اجازه بدهيد خودم بردارم، من شما را از بردن اين بار گران بى‏ نياز ميكنم. فرمود:من خود را بى ‏نياز نميكنم از برداشتن چيزى كه سبب نجات من است در سفر آينده و ورود مرا به منزل آينده بى‏ خطر ميكند ترا بخدا قسم ميدهم راه خود را بگير و مرا بخود واگذار. راه خويش را گرفتم پس از چند روز خدمتش رسيده عرضكردم: از آن مسافرتى كه قرار بود خبرى نيست. فرمود آن طور كه خيال كردى نبود آن سفر مرگ بود كه خود را آماده آن مسافرت ميكردم زيرا (استعداد للموت) آمادگى براى مرگ یکی به اين است كه از حرام خود دارى كنى و دیگری بخشیدن مال و نیکوکاریست. علل الشرائع، ج‏1، ص: 231 «امام جعفرصادق(عليه‌السلام)»: به ياد آن ساعتي باش که بندبند تو در قبر از هم جدا مي‌شوند و دوستانت بعد از به خاک سپردن از سر خاکت برمي‌گردند. اين تذکر، تو را از هم و غم روزگارت تسلّي مي‌دهد. (المحجّة‌البيضاء، ج ٨، ص ٢٤١) اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎆عاقبت بخیری با محبت به اهل بیت علیهما السلام بسم الله الرحمن الرحیم ✅مرحوم آیت الله العظمی آقای مرعشی نجفی می‌فرمودند: در زمان سابق که قم این قدر بزرگ نبود و وسیله نقلیه نداشت، یک شب مرا به مجلس عقدی دعوت کردند. پس از انجام مراسم عقد که در محله جوب شور بود، تنها به سوی منزل می‌آمدم در حالی که کوچه‌ها پر از برف و خلوت بود. ناگاه سر کوچه مردی که مست بود راه را بر من بست و گفت: سید باید یک روضه در این مکان برایم بخوانی! گفتم: روضه را باید روی صندلی خواند اینجا که صندلی نیست. یک مرتبه خم شد و گفت: این هم صندلی، بنشین روضه را بخوان و بهانه نیاور! من ناچار روی پشت او نشسته روضه‌ای خواندم. سپس گفت: من باید تو را به منزل برسانم، همراه من تا درب منزل آمد آن وقت مرا شناخت. پس از آن رفته بود بین خود و خدا توبه کرده و از آن کارهای نامشروع دست کشیده و یک عمر مؤمن و متعبد و متقی شد. دائماً در صف اول نماز جماعت حاضر می‌شد و این از برکت سفینه نجات حضرت سیدالشهدا و وجود محبت اهل بیت (ع) در دل است. 📚 با اقتباس و ویراست از کتاب حیات عارفانه فرزانگان اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا