8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☝️🎥کلیپ بسیار زیبا و عبرت آموز
داستان پیرزنی که در خواب خدا را دید !
یادمان باشد درب خانه
خود را به روی کسی نبندیم ...😔
به دنبال خدا نگرد
خدا در بتكده و مسجد و کعبه نیست
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در پندار نیک توست
در کردار نیک توست
در گفتار نیک توست...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌻🌻
🌼 #آقاجان.. سلام!!
چه غریبانه....رمضان
بی حضورتان آغاز شد
و روزهایش سپری میشود
🌼 پس کدام سحر؟!
کدام افطار؟!
کدام عید؟! این غم فراق
به شادی حضورت مبدل میشود .
🌼 آقا جان...
رمضان بی ظهور شما...
رمضان نمی شود
کاش امروز روز ظهور شما باشد .
🌼 مولای خوبم
هر کجا هستی
با هزاران عشق سلام
🌼 أللَّهمَ عـجِـلْ لِوَلیِکْ ألْفَرَج
#ماه_رمضان
✨﷽✨
🌼داستان توبه علی گندابی
✍️علی نامی که در محله فعلی که مصلای همدان نام دارد و در گذشته به آن گنداب میگفتند زندگی میکرد! به همین دلیل او را علی گندابی صدا میکردند. علی گندابی چهرهای زیبا به همراه چشمهای زاغ و موهای بور داشت که یک کلاه پشمی خیلی زیبایی هم سرش میکرد. لات بود اما یک جور مرام و معرفت ته دلش بود، برای مثال یک روز که تو قهوهخانه نشسته بود و یک تازه عروس به او نگاه میکرد، به خودش گفت علی پس غیرت کجا رفته که زن مردم به تو نگاه میکنه؟ بعد کلاهش را درآورد و بعد از ژولیده کردن موهاش از قهوهخونه بیرون رفت. یک روز آقای شیخ حسنی که از روضهخوانهای همدان بود، برای روضه خوانی به یک روستا رفته بود. او تعریف کرده که: رفتم روضه را خواندم آمدم بیام که دیر وقت بود و دروازههای شهر رو بسته بودند و هنگامی که خواستم به روستا برگردم، یادم افتاد که فردا در نماز جمعه سخنرانی دارم و گفتم اگر بمونم از دست حیوانهای درنده در امان نخواهم ماند. زمانی که خواستم در بزنم، دیدم علی گندابی با رفقاش عرق خورده و داره اربدهکشی میکنه. دیگه گفتم خدایا توکل به تو و در زدم که دیدم علی گندابی درو باز کرد، اربده میکشید و قمه دست داشت. گوشه عبای منو گرفت و کشون کشون برد و گفت: آق شیخ حسن این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: رفته بودم یه چند شبی یه جایی روضه بخونم که گفت: بابا شما هم نوبرشو آوردید، هر 12 ماه سال هی روضه هی روضه. گفتم: علی فرق میکنه و امشب، شب اول محرمه اما تا این رو بهش گفتم علی عرق خورده قمه به دست جا خورد، به طوری که سرش را به دروازه میزد با خودش میگفت: علی این همه گناه توی ماه محرمم گناه. به شیخ حسن گفت شیخ به خدا تیکه تیکت میکنم اگه برام همینجا روضه نخونی که شیخ میگه: آخه حسن روضه منبر میخواد. روضه چایی میخواد، مستمع میخواد. گفت: من این حرفا حالیم نیست منبر میخوای باشه من خودم میشم منبرت. چهار دست و پا نشست تو خاکها بشین رو شونه من روضه بخون، اومدم نشستم رو شونههای علی شروع کردم به روضه خوندن که علی گفت: آهای شیخ این تجهیزات رو بزار زمین منو معطل نکن صاف منو ببر سر خونه آقا ابولفضل عباس و بهش بگو آقا علیت اومده. من هم روضه رو شروع کردم: "ای اهل حرم پیر علمدار نیامد/ سقای حسین نیامد" دیدم یک دفعه دارم بالا و پایین میرم و دیدم علی گندابی از شدت گریه یک گوشه صورتش را گذاشته رو زمین و اشک میریزه. روضه که تموم شد، علی گندابی گفت: شیخ ازت ممنونم میشم یک کار دیگه هم برام انجام بدی؟
رویت رو بکنی به سمت نجف امیرالمومنین به آقا بگی علی قول میده دیگه عرق نخوره. گفتم باشه و رفتیم خونه. فردا که در مسجد بالای منبر رفتم، گفتم: آهای مردم به گوش باشید که علی گندابی توبه کرده. روضه که تموم شد مستقیم به در خونه علی گندابی رفتیم، در که زدیم زنش در رو باز کرد، گفتیم با علی گندابی کار داریم که زنش گفت علی گندابی رفت، دیشب که اومد خونه حال عجیبی داشت گفت باید برم، جایی جز کربلا ندارم یا علی آدم میشه بر میگرده یا دیگه بر نمیگرده. علی گندابی رفت مدتی مقیم کربلا شد و کم کم که دیگه خالی شده بود رفت نجف اشرف. میرزای شیرازی که به مسجد میومد تا علی رو نمیدید نماز نمیخوند، تا علی هم خودش رو برسونه. یک روز که با هم تو مسجد نشسته بودن و علی داشته نماز میخونده به میرزای شیرازی خبر میدن که فلان عالم در نجف به رحمت خدا رفته، گفت: باشه همینجا یه قبری بکنید نمازشو میخونم بعد خاکش میکنیم. خبر اومد که قبر حاضره اما مرده زنده شد و قلبش به کار افتاده که میرزا گفت: قبر رو نپوشونید که حتما حکمتی در کاره. نماز دوم شروع کردن تموم که شد گفتن میرزا هر کاری میکنیم علی از سجده بلند نمیشه، اومدن دیدن علی رفته، علی تموم کرده بود. میرزا گفت: میدونید علی تو سجده چی گفته؟ خدا رو به حق امام علی قسم داد و گفت: خدایا یک قبر زیر قدم زائرای امام علی(ع) خالیه میزاری برم اونجا؟
┅┅┅┅┅┅┅┅┅
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌹#سیره_آلاله_ها
💠 شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان"
همین طورکه می دویدازپشت
ازناحیه سرمورداصابت قرارگرفت و سرش ازپیکرپاکش جدا شد.
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سرمبارک این شهیدحدود پنج دقیقه فریاد"
یاحسین،
یاحسین"
سر می داد.
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند
چند دقیقه بعدازتوی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
اَلسَلامُ عَلیَ الرَأس اَلمَرفُوعَ
خدایامن شنیده ام که
امام حسین (ع) بالب تشنه
شهید شده است،
من هم دوست دارم اینگونه
شهیدبشوم
خدایاشنیده ام که سر
امام حسین (ع)راازپشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم ازپشت بریده بشود.
خدایاشنیده ام سرامام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده،
من که مثل امام اسرار
قرآن را نمی دانم،
ولی به امام حسین(ع)
خیلی عشق دارم،
دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر
یاحسین(ع) باشد...
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب،
داشتن سر عجب است🌹
🌹بیادشهدا واین شهیدعزیز صلوات هدیه کنیم
🌹راوی دفاع مقدس نظری محبوب
#روایتی_از_شهدا
#شهید_علی_اکبر_دهقان
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚سه زن و پسرهایشان!
سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.
در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.
زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.
دومی گفت : پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد .
هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :
پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟
زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی است .ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد.
سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند .
پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها ضعیف بود .
به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛
چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود. در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسدند.
پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن.
زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است!
پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.
پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.
در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟
پیرمرد با تعجب پرسید:منظورتان کدام پسرهاست ؟من که اینجا فقط یک پسر می بینم.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
12.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹چگونه می توان عابد حقیقی شد🌹
🍂🌹پیامبر اکرم (ص) فرمود:
خداوند متعال در شب معراج به او گفت:
ای احمد، آیا میدانی چگونه می توان عابد حقیقی شد؟
حضرت پاسخ دادند: نمی دانم.
خداوند فرمود: هرگاه هفت صفت در انسان جمع شود:
🌾۱)تقوایی که او را از ارتکاب گناه باز دارد.
🌾۲)سکوتی که مانع از پرداختن به آنچه به او مربوط نیست،گردد.
🌾۳)ترسی که هر روز بر اشک و حزن او بیفزاید.
🌾۴)حیائی که در خلوت و تنهایی پردا کند.
🌾۵)خوردن مال حلال که برای ادامه حیات محتاج آن است.
🌾۶)دشمنی دنیا، که من آنرا دشمن دارم.
🌾۷)و دوستی با نیکان و صلحا از آن روی که من آنها را دوست دارم.
📙مستدرک الوسائل، جلد۹، صفحه۱۹
✍
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚ماه رمضان و حکایات پند آموز
مرحوم پدر خودمان رضواناللَّه عليه، ما از بچگى اين را مىديديم كه از نظر ايشان آنچه كه مربوط به دين و مذهب بود در نهايت احترام بود؛ نماز يك حقيقت محترم بلكه محترمترين حقيقتها بود. ما حس مىكرديم ماه رمضان كه مىآيد واقعاً يك امر قابل احترامى مىآيد، يك امرى مىآيد كه دارد استقبال مىشود، از ماه رجب و شعبان به استقبال مىرفتند يعنى مرتب روزه مستحبى مىگرفتند؛ پيشواز مىرفتند. پيشواز رفتن [يعنى] مهمانى دارد مىآيد كه ما داريم استقبالش مىكنيم.
آداب ماه رجب، آداب ماه شعبان و مستحبات اين دو ماه عمل مىشد. معلوم بود كه به سوى يك امر بزرگ و خطير دارند مىروند. اگر بچه يك ذره قابل باشد در او اثر مىگذارد. اگر در خانوادهاى بچه حس كند كه پدر راستى را به دليل اينكه راستى است [ترك نمىكند و] دروغ اساساً به زبان اين پدر نمىآيد، او راستگو مىشود. اما بچهاى كه مىبيند پدرش به خاطر كوچكترين منفعتى دروغ مىگويد، اگر پدر يك ساعت بنشيند بگويد بچه جان دروغ نگو، او نمىتواند بپذيرد.
مرحوم ابوى ما در بعضى از سالها دو ماه رجب و شعبان را پيوسته روزه مىگرفتند و به ماه مبارك رمضان متصل مىكردند، يعنى اين سه ماه را يكسره روزه مىگرفتند.
📚مجموعه آثارشهیدمطهری ج 27ص 464 و 559
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔸جوانی با زنی فاضله عقد ازدواج بست. بعد از گذشت چند روز، زنِ فاضله به شوهر گفت: من عالمه هستم و لازم ميدانم زندگی خود را مطابق شریعت سامان دهیم.
🔻جناب شوهر با شنیدن این حرف، خیلی خوشحال شد و گفت خدا را شکر که چنین زنی نصیبم شد تا مطابق شریعت زندگی کنیم.
🔻چند روزی که از عروسیشان گذشت، زن فاضله به شوهر گفت: ببین من با تو قرار گذاشتم که مطابق شریعت زندگی کنيم، شوهر گفت همينطور است. زن گفت ببين در شریعت خدمت كردن به پدر شوهر و مادر شوهر بر عروس واجب نیست. همچنین در شریعت است که مسکن زن بر شوهر الزامی میباشد، پس باید برایم منزلى جداگانه مهیا کنی.
🔻آقای شوهر فكر كرد كه تهيه مسکن جداگانه چندان مشکلی نیست، اما پدر و مادر پیر تکلیفشان چه میشود؟ مرد این ناراحتی را نزد استادی از علما که فقیه بود بیان كرد. بعد از طرح مشكل، استاد جواب داد که حرف همسرت درست است و در اينجا حق با اوست.
مرد جواب داد: جناب استاد من نیامدهام که فتوی بپرسم، من برای راه حل نزد شما آمدهام، مرا راهنمایی کنید تا از این مشکل خلاص شوم.
🔻فقیه گفت: اين مسأله یک راه حل آسان دارد، به خانمت بگو که من و تو با همدیگر قرار گذاشتهایم که مطابق شریعت زندگی کنیم لذا مطابق شریعت من میتوانم زن دوم بگیرم تا زن دومم برای والدینم خدمت کند، ضمناً برایت مسکن جداگانهای نيز مهیا میکنم.
🔻شب، شوهر به زنش جوابی که از استاد شنیده بود را بیان کرد.
زنِ فاضله، بهت زده گفت: ای من به قربان پدر و مادرت شوم، در این چند روز متوجه شدم که پدر و مادر تو مانند پدر و مادر خود من هستند و خدمت به آنها از نظر شريعت، در حُكم اکرام به مسلمين است، من با جان و دل برای آنها خدمت خواهم کرد و ضرورتى نیست كه شما همسر دوم اختيار كنيد!
نتيجه گيرى پند آموز 🤔:
*کمی از اوقاتمان را نزد اساتید اهل علم على الخصوص علم فقه بگذرانیم، زیرا همه مسائل كه با گوگل حل نمیشوند!*
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
خواجهاى "غلامش" را ميوهاى داد.
غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمهاى" از آن ميوه را خود میخوردم.
بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد.
پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى.
غلام نيمهاى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت."
روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوهاى را بدين تلخى، چون خوش میخورى.
غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفتهام و خوردهام.
اكنون كه ميوهاى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست.
"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينیهاى بسيارى است كه از تو ديدهام و خواهم ديد.
"همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز"
هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستانی_زیبا (اول پدرت را راضی کن)
جناب شيخ رجبعلی خیاط، گاه به بعضی از افراد اجازه حضور در جلسه های خود را نمیداد و یا شرطی برای آن می گذاشت...
یکی از ارادتمندان شیخ که قریب بیست سال با ایشان بود، آغاز ارتباط خود با شیخ را این گونه تعریف می کند:
در آغاز هر چه تلاش می کردم که به محضر او راه پیدا کنم اجازه نمی داد تا این که یک روز در مسجد جامع ایشان را دیدم، پس از سلام و احوال پرسی گفتم: "چرا مرا در جلسات خود راه نمیدهید؟"
فرمودند: "اول پدرت را از خود راضی کن بعد با شما صحبت می کنم"!
شب به منزل رفتم و به دست و پای پدرم افتادم و با اصرار و التماس از او خواستم که مرا ببخشد.
پدرم که از این صحنه شگفت زده شده بود پرسید: چه شده؟ گفتم: شما کار نداشته باشید، من نفهمیدم، اشتباه کردم....مرا ببخشید و بالاخره پدرم را از خود راضی کردم.
فردا صبح به منزل جناب شیخ رفتم، تا مرا دید فرمود: "بارک اللّه!! خوب آمدی، حالا پهلوی من بنشین"
از آن زمان که بعد از جنگ جهانی دوم بود تا موقع فوتشان، با ایشان بودم
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande