سلام
دیدم پیرزنی داره آش درست میکنه
سوال کردم :
مادر...آش چی می پزی؟
گفت:
آش پشت پا ...
گفتم :
کسی قصد سفر داره؟
گفت:حسین (ع) امشب از مدینه به سمت مکه راه می افته😔
گفتم:
چرا تو؟
گفت: آخه حسین (ع) مادر نداره...
امروز ميخوایم تا آخر شب حداقل 2 میلیون نفر به امام حسين سلام بدن ...
خودم شروع ميکنم:
السلامُ عَلَیکَ یا اباعَبْدِاللّه وَ عًلی الاَرواح الّتی حَلَت بِفنائک عَلَیکَ مّنی سلامُ اللّه ابداً"
ما بَقیتُ وَ بَقیَ اَلیلِ وَ النهاروَ لا جَعَلَ اللّهَ آخِرَ اَلعَهدِ منی لزیارَتکُم
اَلسلامُ عَلی الحُسین و َعَلی علی بن الحُسین و َعَلی اُولاد الـحسین و عَلی اَصحاب الحُسین.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
ربنا آتنا في الدنيا حسنة ...
✍ روزی حضرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سراغ مردی از اصحاب را گرفت و پرسید : فلانی در چه حال است؟
☘ گفتند : مدتی است رنجور و بیچاره شده ، و چونان مرغ بال و پر شکسته زار و پریش گشته ، و زندگانی به سختی میگذراند.
☘ حضرت به حال او ترحم کرد و برخاست و به قصد عیادت او ، روانه منزل وی شد.
☘ مرد بیمار و گرفتار واقعاً رنجور و مبتلا گشته بود ، و پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) به فراست دریافت که بیماری و ابتلای او مستند به یک امر عادی نیست ، این بود که از وی پرسید : آیا در حق خود نفرین کرده ای؟
☘ بیمار فکری کرد و گفت : بله، همین طور است، من در مقام دعا گفته بودم : پروردگارا ، اگر بناست ، در جهان آخرت ، مرا به خاطر ارتکاب گناهانم کیفر دهی ، از تو میخواهم که در کیفر من تعجیل فرمایی و آن را در همین جهان قرار دهی.
✍ حضرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود : ای مرد! چرا در حق خود چنین دعایی کردی؟
☘ مگر چه میشد ، از پروردگار کریم هم سعادت دنیا و هم سعادت و نیکبختی سرای دیگر را خواستار میشدی ، و در نیایش خود این آیه را میخواندی :
🤲 ربنا آتنا في الدنیا حسنة و في الآخرة حسنة و قنا عذاب النار .
👌 مرد مبتلا دعا را خواند و صحیح و سالم گشت ، و با سلامتی بازیافته همراه ما از منزل خارج شد.
📒 الإحتجاج ، طبرسی ، ص 223 .
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
≼ السلامعلیکیااباصالحالمهدی ≽
امام خوب زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
💥اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#امام_زمان
🖇 فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان 【عج】
〽️ اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم...
〽️ رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، بهقصد دعا مشرف شدم...
✿ آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد]
♡ دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...
آقا قبول کردند و برایش دعا کردند...
❗️دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد...
❗️می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را میخواهم ...
کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی...
📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💞کدام هستید؟ شیشه یا آئینه
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه میبینی؟»
گفت: «آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.»
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
«در آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟»
گفت: «خودم را میبینم!»
عارف گفت: «دیگر دیگران را نمیبینی،
در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شدهاند.
اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته
و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی.
این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن؛
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی یا ...) پوشیده میشود،
تنها خودش را میبیند.
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی
و آن پوشش جیوهای را از جلو چشمهایت برداری
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚#داستان_کوتاه
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
👌#مهربان_باشیم
که چرخ فلک گرد است و میچرخد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌿روزى زنى خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و گفت:
پسرم به مسافرت رفته و غيبت او طولانى شده و اشتياقم به ديدنش شدت يافته. برايم دعا كنید.
حضرت فرمود: بردبار باش.
این ماجرا سه بار تکرار شد. دفعه آخر، آن زن عرض کرد: تا کی صبر كنم؟ به خدا سوگند، صبرم تمام شده.
حضرت فرمود: به منزل خود بازگرد. خواهى ديد فرزندت از سفر برگشته است.
زن رفت و با كمال تعجّب، دید كه فرزندش از سفر برگشته است.
نزد حضرت بازگشت و گفت: آیا بعد از پيامبر خدا، وحى [بر شما] نازل شده است؟
حضرت فرمود:
نه، ولى [پيامبر صلى الله عليه و آله] فرموده است:
« عِندَ فَناءِ الصَّبرِ يَأتِي الفَرَجُ. هنگام تمام شدن صبر، فرج مىآيد». وقتى گفتى: صبرم تمام شده، دانستم كه خداوند با آمدن فرزندت، فرج تو را رسانده است.
.
📚وسائل الشيعة، ج 15، ص 264.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚توبه جوان بنی اسرائیل
جوانی در بنی اسرائیل زندگی می کرد و به عبادت حق تعالی مشغول بود روزها را به روزه و شبها را به نماز و طاعت، تا بیست سال کارش همین بود تا که یک روز فریب خورده و کم کم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنه کاران قرار گرفت و در این کار بیست سال باقی ماند یک روز آمد جلو آئینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیتهای خود بدش آمد واز کرده های خود سخت پشیمان گردید.
گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم اگر برگردم بسوی تو آیا قبولم می کنی. صدائی شنید که می فرماید: «اجبتنا فاحببناک ترکتنا فترکناک و عصیتنا فامهلناک و ان رجعت الینا قبلنا». تا آن وقتی که ما را دوست داشتی پس ما هم تو را دوست داشتیم. ترک ما کردی پس ما هم تو را ترک کردیم، معصیت ما را کردی ترا مهلت دادیم. پس اگر برگردی بجانب ما، تو را قبول می کنیم. پس توبه نمود و یکی از عبّاد قرار گرفت. از این مرحمتها از خدا نسبت به همه گنه کاران بوده و هست.
بازآ بازآ هرآنچه هستی بازآی
گر کافر و گبر و بت پرستی بازآی
این درگه ما درگه نامیدی نیست
صدبار اگر توبه شکستی بازآی
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
✍ آیت الله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند:
ما با کاروان و کجاوه به«گناباد» میرفتیم.
وقت نماز شد.
مادرم کارواندار را صدا کرد و گفت:
کاروان را نگهدار میخواهم #نماز بخوانم.
کاروان دار گفت:
بیبی! دوساعت دیگر به فلان روستا میرسیم.
آنجا نگه میدارم تا نماز بخوانیم.
مادرم گفت : نه!
میخواهم اول وقت نماز بخوانم.
کارواندار گفت:
نه مادر . الان نگه نمیدارم.
مادرم گفت:نگهدار.
او گفت:
اگر پیاده شوید ، شما را میگذارم و میروم.
مادرم گفت : بگذار و برو.
من و مادرم پیاده شدیم .کاروان حرکت کرد . وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟
من هستم ومادرم ؛ دیگر کاروانی نیست ؛ شب دارد فرا میرسد وممکن است حیوانات حمله کنند؛
ولی مادرم با خیال راحت با کوزهی آبی که داشت ، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد ؛ *رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند؛*
لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر میشد؛
در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم.
دیدم یک دُرشکه خیلی مجلّل پشت سرمان میآید.
کنار جاده ایستاد و گفت: بیبی کجا میروی؟
مادرم گفت : گناباد.
او گفت:
ما هم به گناباد میرویم.بیا سوار شو.
یک نفس راحتی کشیدم.گفتم خدایا شکر.
مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده.
به سورچی گفت:
من پهلوی مرد نامحرم نمی نشینم.
سورچی گفت:
خانم! فرماندار گناباد است.
بیا بالا ؛ ماندن شما اینجا خطر دارد؛ کسی نیست شما را ببرد.
مادرم گفت:
من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم!
در دلم میگفتم مادر بلند شو برویم.
خدا برایمان درشکه فرستاده است؛ ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح میگفت؛
آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست.
گفت: مادر بیا بالا ؛ اینجا دیگر کسی ننشسته است . مادرم توی درشکه نشست و من هم کنار او نشستم ورفتیم.
دربین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم.
👌 اگر انسان بنده ی خدا شد ، بيمه مىشود و خداوند امور اورا كفايت و كفالت مىكند.
«أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ» زمر/۳۶
#نماز_اول_وقت
✍آیت الله بهلول، سخنران مسجد گوهرشاد و یکی از شاهدان عینی کشتار مردم معترض به #کشف_حجاب در دوران #رضاخان بود.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
🏴داستان واقعی حاج حسین خیّر
✍امام زمان فرمودند ما این زیارتت را قبول نداریم! بار و بندیلش را بست و زد به دل جاده برای زیارت سیدالشهدا علیهالسلام،با پای پیاده،مثل همین زائران اربعین خودمان، اسمش حاج حسن بود، حاج حسن خیّر، به عتبات رسید و یک دل سیر زیارت کرد،کاظمین، سامرا، کربلا،در مسیر بازگشت نه اینکه پیاده می آمد مسیر را، از خستگی خوابش برد...
خواب امام زمان ارواحنافداه را دید،برای دستبوسی رفت خدمت حضرت لبخند ، آقا سوال کردند: «کجا بودی و به کجا می روی؟» جواب داد کربلا بودم و به شهر خودم باز می گردم، امام زمان ارواحنافداه فرمودند : «این چه کربلایی است که مقبول نیافتاده؟! » رنگ از رخسارش پرید، پرسید چرا زیارتم قبول نشده جانم بقربانتان؟ آقا فرمودند : «به حرم رفتی و برای ظهور ما دعا نکردی!، مگر نه اینکه من منتقم خون جدِ مظلومم حسین بن علی علیه السلام هستم؟»
از خواب پرید و به کربلا برگشت...
💥حاج حسن زیارت ش قبول نشد، دعای فرج را نخوانده بود و دست خالی از زیر قبة الحسین باز گشته بود، حتماً و تا می توانی بازار دعایِ فرج مولا جانت را گرم کن،به همه ی مسافران جاده ی کربلا بگو مهمترین احتیاج و دعای ما ظهور امام زمانمان است...
ذکرِ تعجیل فرج رمزِ نجاتِ بشر است
ما بر آنیم که این ذکر جهانی بشود
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌹داستان آموزنده🌹
(مرحوم ایت الله حاج شیخ جواد انصاری)
میفرمودند: درویشی نزد میرفندرسکی آمد و مدعی شد که من از دنیا گذشتهام و به مرتبهی فنا رسیدهام.
میر از او پذیرایی نمود و با کمک یکدیگر به تهیهی غذا مشغول شدند و هر یک کاری را عهده دار گردید و درویش بنا شد کشکی بساید.
میر از او تعهد کرد که اگر به مرتبهای رسید، سه حاجت او را برآورد.
سپس میر در او تصرفی نمود و درویش، در حین کشک ساییدن، دید جماعتی از دربارِ سلطنت آمدهاند و میگویند که شاه از دنیا رفته و ارکانِ دولت، شما را برای سلطنت انتخاب نمودهاند.
درویش برخاست و به اتفاق آنها به دربار رفت و بر تخت سلطنت نشست و دستور داد که وسایل لازم را مهیا کنند تا به شکار برود. آنها هم اسبهای سلطنتی را آماده کردند و درویش بر اسب سواریِ مخصوصِ شاه نشست. بعد از مراجعت از شکار، به حرمسرا رفت و در بین زنانِ حرم، کنیزی را که بسیار زیبا بود انتخاب نمود و سپس به خزانه رفت و در حین بازدید از جواهرات، گوهر بسیار خوبی را با خود برداشته و با خود به دربار آورد.
پس از ورود به دربار، ندیمان به وی گفتند که مردی به نام میر فندرسکی، جلوی در، اذن شرفیابی میخواهد. درویش اذن داد که او وارد شود و از وی پذیرایی به عمل آورد. میر به درویش گفت: قرار بود اگر به جایی رسیدی، سه حاجت مرا بر آورده کنی. یکی از سه حاجت من اسبِ سواری پادشاه است، درویش عذر آورد.
میر گفت: حاجت دوم من، آن کنیزی است که مورد علاقهی شماست و حاجت سومم آن گوهر پر قیمت است.
درویش آن دو را نیز عذر آورد.
میر به درویش گفت: تو از دنیا گذشتهای؟!! کشکت را بساب که شب بدون شام نمانیم!
درویش به خود آمد و دید مشغول ساییدن کشک است.
🌹
📙کتاب سوخته، (زندگینامه مرحوم ایت الله انصاری) [با اندکی تلخیص]
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌾پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخ بزند اما این کار خیلی سختی بود.. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود
. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تما مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد اینچنین تلگرافی را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
صبح فردا 12 نفر از مأموران اف بی ای و ۴ نفر افسران پلیس محلی دیده شدند, و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد :
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم
.
در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت...
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍#حکایت!
شیخی نیمه شب وارد مسجد شد و مشغول نماز شد ...
اتفاقا حیوانی برای در امان ماندن از سرما به مسجد وارد شد!
مرد که صدایی را شنید، تصور کرد که شخص دیگری به مسجد آمده است!
برای اینکه اخلاص خود را نشان دهد، نمازهایش را با قرائت و طمانینه تمام به جا می اورد!
نزدیکی های صبح نگاه کرد تا ببیند آن فرد کیست که در کمال تعجب حیوان را مشاهده کرد و با خود گفت:
"تف به این ریا" !
از سر شب تا به حال به خاطر یک حیوان عبادت کردم نه به خاطر خدا!"
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
روزی عالم و عارف ربانی، استاد اخلاق آیتالله حقشناس موقع شروع نماز، نماز جماعتی که خودشون پیش نماز بودند را رها کردند و رفتند! و دقایقی بعد با تاخیر وارد شدن و نماز رو خوندن؛
.
بعد نماز بازاریان به ایشان اعتراض کردند که: حضرت آقا ما مشتری داریم؛ چقدر باید منتظر شما بشیم؟!
ایشان فرمود: اعتراض نکنید! دفعه قبل اتفاقی رخ داد! چند وقت پیش مرد گرفتاری به من مراجعه کرد و درخواست کمک مالی کرد؛ پولی در بساط نداشتم و از ایشان عذر خواستم… و به نماز جماعت ادامه دادم...
مدتها (از عالم غیب) نماز مرا قبول نمیکردند و من هر چه التماس میکردم و زار میزدم عذر منو قبول نمیکردن و بهم میفرمودن: آقای حقشناس پول نداشتی، قبول! آیا اعتبار هم نداشتی ؟! چه کسی به تو آبرو داده؟ چه کسی به تو عزت و اعتبار داده؟ تو اراده کنی جماعت اهل انفاق هستن...
امروز باز هم گرفتاری از من درخواستی کرد و من پولی نداشتم و ایشان رو به حجره دوستان بردم و مشکلشون حل شد...
آقایان فردا از اعتبارات همه سوال
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💎یکی از روحانیون می گفت:
پشت سر مرحوم حاج شیخ عباس قمی در مسجد گوهرشاد نماز می خواندم، نماز اوّل را که خواند از مسجد بیرون رفت و هرچه نشستم نیامد. پس از مدتی از ایشان پرسیدم: آقا! چرا آن روز شما یک نماز را اقامه کردید و رفتید؟
فرمود: در نماز اوّل چون جمعیت زیاد بود وقتی به رکوع رفتم یک نفر از عقب جمعیت گفت: یااللَّه. ..
چنان یااللَّه گفت که من به ذهنم خطور کرد جمعیت بسیاری پشت سرم ایستاده، دیدم غرور مرا گرفت.
با خود گفتم: آدمی که غرور دارد به درد پیشنمازی نمی خورد و پس از پایان نماز، مسجد را ترک کردم.
📙خاطرات حجت الاسلام قرائتى،ج ۲، ص ۵۱
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
⚘﷽⚘
یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
دلمان آغوشِ امنات را میخواهد آقـاجـان
مردم از سیل و زلزله و بیمارے میترسند
من از روزهایی کہ
یکی یکی در فراقات شب میشوند
از روزگار جوانیام که دور از تو تباه شد.
دلمان آغوشِ امنات را میخواهد آقـاجـان
ما از روزهاے بیکسی و بیپناهی میترسیم ،
از روزهایی که بیتو مردهایم.
نفس کشیدن کہ زندگی کردن نیست
ما براے زنده بودن
براے زندگی کردن
تــو را میخواهیـــم آقـاجـان
بهوصلِخوددواییکندلِدیــوانہيمارا.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
#امام_زمان عج🌻
✍#کنیز_زیبا
آورده اند: معاویه کنیز بسیار زیبایی را به صد هزار درهم خرید و به اطرافیان خود گفت: این کنیز برای چه کسی شایسته است؟ گفتند: برای شما. معاویه گفت: درست نگفتید؛ بلکه این بانو برای حسین بن علی(ع) شایسته است؛ زیرا این زن هم دارای شرافت و شخصیت است و هم بین من و پدر حسین اختلافاتی وجود داشت، امید آن که با اهدای این کنیز، اختلاف ما برطرف شود. معاویه با طرح این دسیسه ی سیاسی، کنیز را همراه اموال بسیار و لباسهای فاخر به حضور امام حسین (ع) فرستاد. امام حسین دید کنیز زیبایی است، پرسید: اسمت چیست؟ کنیز گفت: «هون»، (آرزو و عشق). امام حسین فرمود: خودت هم مثل نامت هستی. سپس امام حسین از او پرسید: چیزی حفظ هستی؟ کنیز گفت: آری! قرآن بخوانم یا شعر؟! امام فرمود: قرآن بخوان. کنیز این آیه را خواند: «وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لَا یَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ وَیَعْلَمُ مَا فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا یَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا یَابِسٍ إِلَّا فِی کِتَابٍ مُبِینٍ » کلیدهای غیب، تنها نزد خدا است و جز او کسی آن را نمیداند. او آنچه در خشکی و دریا است میداند. هیچ برگی از درختی نمی افتد، مگر این که از آن آگاه است، نه هیچ دانه ای در مخفیگاه زمین و نه هیچ تر و خشکی وجود دارد، جز این که در کتاب آشکار (کتاب علم خدا) ثبت است. امام حسین از او خواست شعری بخواند. کنیز این شعر عبرت انگیز را خواند: أنت نعم الفتی لو کنت تبقی غیر أن لا بقاء للانسان یعنی: تو جوان نیک و زیبایی، اگر بقاء داشته باشی؛ ولی بقایی برای انسان نیست. امام حسین بر سخت تحت تأثیر قرار گرفت و گریه کرد. آن گاه به آن کنیز با معرفت رو کرد و فرمود: تو را آزاد کردم، هر چه معاویه فرستاده مال خودت باشد.
📙فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه 81/1 - 83؛ به نقل از: دراسات وبحوث فی التاریخ و الاسلام 1 / 155.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
✨کلاغی که مامور خدا بود!✨
✍آقای شیخ حسین انصاریان میفرمود:یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن. سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی،نون .دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار،توکوه گشنه بودیم همه ماست و سبزی خوردیم.خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن. وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه 🦂عقرب سیاهی ته دیگ هست!و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت..حالتو نگرفت، جونت رو نجات داد!خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
امام حسن عسکری فرمودند: هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
🌺چقدر به خدا حسن ظن داریم؟!
📚حکایتهای پندآموز
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍#ملاقات_با_امام_زمان_عج
💠مرحوم حاج محمدعلی فشندی تهرانی که چندین تشرف به محضر ولی عصر(عج) شامل حالش شده بود، می گوید: «در مسجد جمکران اعمال را به جا آوردم و با همسرم می آمدم. دیدم آقایی نورانی وارد صحن شدند و قصد دارند به طرف مسجد بروند. گفتم این سید در این هوای گرم تابستان از راه رسیده و تشنه است. ظرف آبی به دست ایشان دادم تا بنوشند. آن سید پس از نوشیدن آب ظرف را پس دادند.
من گفتم: «آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید تا امر فرجش نزدیک گردد». آن سید فرمودند: «شیعیان ما به اندازه ی آب خوردنی ما را نمی خواهند، اگر بخواهند دعا می کنند و فرج ما میرسد». این را فرمودند و تا نگاه کردم آقا را ندیدم. فهمیدم وجود مبارک امام زمان(عج) را زیارت کرده ام و آن حضرت شیعیان را امر به دعا برای فرج نموده اند».
📙مفاتیح الجنان؛ دعای افتتاح.
احمد قاضی زاهدی؛ شیفتگان حضرت مهدی عا؛ ج ۱، ص ۱۵۵.
#تلنگر
⊰💭🌸⊱
خانومِغسالهمیگفت
توروخدابهخانومابگوانقدنقشونگاررو ناخوناشون نزنن...اونناخونیکهمیکارنمامثهارایشگاهها دستگاهمخصوص نداریمکهبِکَنیمشون...مژه میکارنخیلیسخت ازپوستشونجدامیکنیم خودمونمدلموننمیاد...
بگواذیتموننکننخیلیکارمیبرهاینمانعهارو
جداکردن...
اگه یه ذره بمونهخدایی نکرده غسلمیتکامل نمیشه...
جدای از اینا...نماز چی...نماز...(:
یکی و اورده بودن رژ لب ۲۴ ساعتشو وقت نکرده بود پاککنهانقدڪه زوداجلش رسیده بود...
اینا مگه به همینراحتی ازاونبدنخشک وسرد پاکمیشهمگه؟...
🌸💭¦↜❁ #میت
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
⚜ ذکر صالحین ⚜
✨🌷سود عبادت🌷✨
💕روزی جوانی نزد حضرت موسی علیهالسلام آمد و گفت: ای موسی علیهالسلام خدا را از عبادت من چه سودی میرسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
💕حضرت موسی علیهالسلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی میکردم. روزی بز ضعیفی بالای صخرهای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکهای نقره نیست که از فروش تو در جیب من میرود.
🌿🌼میدانی موسی از سکهای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بینیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمیبینی و نمیشناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
🌿🌼ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمیرسد، بلکه با عبادت میخواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم🌸🍃
✨🔴و مَنْ یعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَیضْ لَهُ شَیطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِین🌹
ٌ و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف آیه 36)🌸🍃
📚 الانوار النعمانیه
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✅تقوا ملاک ارزش انسان ها
✍روزی سلمان فارسی وارد مسجد نبوی شد و صحابهی پیامبر (ع) به احترام او از جای خود برخاستند و در صدر مجلس به او جای دادند.لحظهای نگذشته بود که یکی از صحابهی معروف نیز وارد مسجد شد، و چون سلمان را در صدر مجلس مشاهده کرد؛لب به اعتراض گشود و گفت: «من هذا العجمی المتصدر فیما بینالعرب؛این مرد ایرانی و عجمی که در صدر مجلس نشسته در میان عربها چه میکند؟»
رسول خدا (ص) با شنیدن این سخن غیراسلامی به خشم آمد و بر بالای منبر قرار گرفت و فرمود: «ای مردم! آگاه باشید که تمام انسانها از زمان حضرت آدم تا زمان ما مثل دندانهای ما یکسانند،عرب بر عجم،گندمگون بر سیاه پوست امتیازی ندارد،مگر به تقوا»
📚مستدرک الوسائل، ج12 ص89
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📔#داستان_کوتاه_خواندنی
شخصی به نام عبدالجبار مستوفی عزم زیارت حج کرده بود.
او هزار دینار زر ذخیره کرده بود. روزی از کوچه ای در کوفه رد می شد که به خرابه ای رسید. زنی را دید که در آن جا مشغول جست وجو بود. ناگاه در گوشه ای مرغ مرده ای دید، آن را زیر چادر گرفت و رفت.
عبدالجبار با خود گفت: این زن محتاج است ، باید ببینم که وضع او چگونه است؟ پشت سر او رفت تا این که زن داخل خانه ای شد.
کودکانش پیش او جمع شدند و گفتند: ای مادر از گرسنگی هلاک شدیم؟ زن گفت: مرغی آورده ام تا برای شما بریان کنم.
عبدالجبار چون این سخن را شنید، گریست ...
با خود گفت: اگر حج خواهی کرد، حج تو این است. آن هزار دینار زر از خانه آورد و یرای زن فرستاد و خودش در آن سال در کوفه ماند.
چون حاجیان مراجعه کردند و به کوفه نزدیک شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند. عبدالجبار نیز رفت. چون نزدیک قافله رسید،
شترسواری جلو آمد و بر وی سلام کرد و گفت: ای عبدالجبار از آن روز که در عرفات ده هزار دینار به من سپرده ای تو را می جویم، زر خود را بستان و ده هزار دینار به وی داد و ناپدید شد.
آوازی برآمد که ای مرد هزار دینار در راه ما بذل کردی، ده برابر پس فرستادیم و فرشته ای به صورت تو خلق کردیم تا از برایت هر ساله حج گزارد تا زنده باشی که برای بندگانم معلوم شود که رنج هیچ نیکوکاری به درگاه ما ضایع نیست.
📕قصص الانبيا
حکایت زن بدكاره
امام باقر عليه السلام مى فرمايد:
زنى بدكاره، به قصد آلوده كردن عده اى از جوانان بنى اسرائيل، مشغول فعاليت شد، زيبايى زن آن چنان خيره كننده بود كه گروهى از جوانان گفتند: اگر فلان عابد او را ببيند تسليم او خواهد شد.
زن سخن آنان را شنيد، گفت: به خدا قسم به خانه نمى روم مگر اين كه آن عابد را گرفتار بند شهوت كنم.
به هنگام شب بر در خانه عابد رفت و گفت: مرا راه بده، عابد از پذيرفتن آن زنِ تنها، در آن وقت شب امتناع كرد. زن فرياد برآورد: گروهى از مردان هرزه به دنبال منند و اگر مرا نپذيرى كارم به رسوايى مى كشد.
عابد چون سخن او را شنيد، به خاطر نجات او در را باز كرد. همين كه آن زن وارد خانه شد، لباس از بدن درآورد. جمال زن و بدن خيره كننده همراه با عشوه و نازش عابد را مسحور كرد. پس دست به بدن زن زد، ولى ناگهان دست خود را كشيد و در برابر آتشى كه زير ديگ روشن بود قرار داد. زن به او گفت: چه مى كنى؟ جواب داد: دستى كه برخلاف خدا به اجراى عملى برخيزد سزاوار آتش است. زن از خانه بيرون دويد، گروهى از مردم بنى اسرائيل را ديد، پس فرياد زد: عابد را دريابيد كه خود را هلاك كرد. مردم به سراغ آن بنده خائف حق رفتند و با كمال تعجّب ديدند از ترس عذاب الهى دست خود را به آتش سوزانده است.
@dastane_amozande