✍ نقل است: روزی چوپانی گلهاش 🐏 را به صحرا برد و به درخت 🌳 گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد 💨 سختی شروع شد، خواست پایین بیاید، ترسید! باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند، به دعا 🤲 برخاست...
از دور بقعه🕌امامزادهای را دید و گفت: ای امامزاده گلهام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت: ای امامزاده خدا راضی نمیشود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی، نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم،
قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟ آنهار ا خودم نگهداری میکنم در عوض کشک 🍵 و پشم نصف گله را به تو میدهم.
وقتی کمی پایین تر آمد، گفت: بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین🚶رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد.
•✾
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽داستانی جالب از شیخ عباس قمی
🔺همین اخلاص این بزرگوار بود که امروزه تو خونهی همه، در کنار قرآن کتاب مفاتیح الجنان هم هست
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷 #شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
در جاده بصره خرمشهر #شهید_علی_اکبر_دهقان همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد " یا حسین، یا حسین" سر می داد.
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند...
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
ألسلام علی الرأس المرفوع
خدایا من شنیده ام که امام حسین علیه السلام با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهیدبشوم
خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود.
خدایا شنیده ام سر امام حسین(ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع)خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر " یا_حسین" باشد...
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
#کربلا #اربعین
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📜 امام صادق و مرد خارق العاده
🍃🍃
روزی امام صادق(ع) وارد مسجدی شدند و دیدند جمعیتی دور یک نفر جمع شدهاند. پرسیدند چه خبر است؟
گفتند انسان عجیبی است و کارهای خیلی فوقالعادهای انجام میدهد و مردم او را تماشا میکنند.
حضرت رفتند جلو تا ببینند او چه کار میکند. هر کسی هر چه در دستش میگرفت و به آن شخص نشان میداد، میگفت در دستش چیست.
حضرت دستشان را بستند و جلو آوردند و گفتند در دست من چیست. او فکری کرد و در صورت حضرت نگاه کرد. دوباره نگاه کرد. امام پرسید چرا نمیگویی؟ نمیدانی؟
گفت میدانم؛ تعجب میکنم که شما چگونه به این دسترسی پیدا کردهاید؟ گفتند: چه میبینی؟ گفت آنچه در عالم بوده است، همه چیز سرجای خودش است. در جزیرهای پرندهای یک جفت تخم گذاشته بود که یکی از آنها نیست. حتما در دست شما همان تخم پرنده است و من تعجب میکنم شما با آن جزیره چه ارتباطی داشتید و چگونه توانستید آن تخم را از آنجا بردارید. حضرت دستشان را باز کردند و مردم دیدند درست است. بعد حضرت به او فرمودند: چه کار کردی که این قدرت را پیدا کردی؟
گفت: بنا گذاشتم آنچه دلم میخواهد، مخالفت کنم و من هر چه دلم خواست، مخالفت کردم. امام فرمودند: دلت میخواهد مسلمان شوی؟ گفت: نه. فرمودند: بنا شد هر چه دلت نمیخواهد عمل کنی. آن شخص محکوم شد و بالاخره اسلام را به او عرضه کردند و مسلمان شد. بعد که مسلمان شد، دیگر نتوانست آن کارهای عجیب را انجام دهد. گفت: عجب کاری کردیم! آمدیم دین حقی را پذیرفتیم و خداپرست شدیم، آنچه را هم که داشتیم، از دست دادیم. حضرت فرمودند: بله، تا به حال، مزد زحمتهایی را که کشیده بودی خدا در همین دنیا میداد، از این به بعد هر چه زحمت بکشی، برای آخرتت ذخیره میشود و نتیجه ابدی خواهد داشت. آیا به این راضی هستی؟ گفت: اگر اینگونه است، راضی هستم
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍حکایات و حکمتها
💫امیرالمؤمنین در بازار بصره
🍃امیرالمؤمنین علیهالسلام وارد بازار بصره شد و دید مردم مشغول خرید و فروشند، پس به شدّت گریست،
سپس گفت: ای بندگان دنیا و عملههای دنیاپرستان، روز خود را که به خرید و فروش تمام میکنید و شب را در رختخواب به صبح میرسانید و در خلال این امور از آخرت غافل هستید، پس چه وقت برای آخرت زاد و توشه برمیدارید و کی به فکر معاد میافتید؟!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى نوشته استاد حسین انصاریان
📘حکایات و حکمتها
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺از امام حسين عليه السلام سؤال شد:
ادب چيست ؟
امام فرمود:
ادب آن است كه از خانه خود كه بيرون
مى روى، با هيچ كس بر خورد نكنى جز
آنكه او را برتر و بهتر از خود ببينى.
📙[ موسوعة كلمات الامام الحسين عليه السلام: 750 ح 90]
🌺 مولاى متقيان فرمود:
اى مؤمن! علم و ادب قيمت و بهاى توست، پس در بدست آوردن آنها تلاش كن، هر چه علم و ادب تو زيادتر گردد ارزش و عظمت تو بيشتر مى شود، توسط علم و آگاهى به طرف خدا راهنمايى مى شوى و بواسطه ادب بهتر مى توانى در خدمت پروردگارت قرار گيرى و بنده بواسطه ادب خدمت مى تواند ولايت و قرب الهى را به دست آورد، پس نصيحت را بپذير تا از عذاب الهى نجات يابى.
📙[ مشكاة الانوار: 135 و روضة الواعظين: 11]
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
قهوه زندگی
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی، هر یک شغلهای مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدتها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرفهایشان هم شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده میکرد؛ او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.
روی میز لیوانهای متفاوتی قرار داشت: شیشهای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوانهای دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوههایشان را ریخته بودند و هریک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:«بچهها، ببینید؛ همه شما لیوانهای ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوانهای زمخت و ارزان قیمت روی میز ماندهاند!»
دانشجوها که از حرفهای استاد شگفتزده شده بودند، ساکت ماندند و استاد حرفهایش را به این ترتیب ادامه داد:«در حقیقت چیزی که شما واقعاً میخواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوانهای زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاهتان به لیوانهای دیگران هم بود؛ زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرفها زندگی را تزیین میکنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.
البته لیوانهای متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تأثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجهتان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاهتان را از لیوان بردارید و در حالی که چشمهایتان را بستهاید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
{📙🌻}
وقتی امام رضا(ع) جهیزیه یه دختر فقیر رو جور میکند
✍در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (ع) مشرف شد. هر روز به حرم می آمد؛ اما دریغ از یک قطره اشک؛ دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت. با خودش فکر کرد که دیگر فایده ای ندارد؛ برای همین، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت. هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت. در کوچه ای راه می رفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخ دستی اش گذاشته و آن را به سختی می برد. تاجر کمکش کرد و همزمان به او گفت: «مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی؟» پیرمرد گفت: «ای آقا! دست روی دلم نگذار دختر دم بختی دارم که برای جهیزیه اش مانده ام. همسرم گفته است تا پول جهیزیه را تهیه نکرده ام به خانه برنگردم. من مجبورم بارهای سنگین را جابه جا کنم تا پول بیشتری در بیارم.»
تاجر ثروتمند، همراه پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت. وقتی در خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد. وقتی از آن خانه بیرون می آمد خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه می کردند. پیرمرد گفت: من چیزی ندارم که برای تشکر به تو بدهم؛ فقط دعا می کنم که عاقبت به خیر شوید و از امام رضا (ع) هدیه ای دریافت کنی.تاجر برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود. وقتی به حرم وارد شد، چشم هایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید.
•✾
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
33.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان هایی از پیاده روی اربعین
☝️ماجرای کودک عراقی و زوار اربعین
🎙حاج حیدر خمسه
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد.
به استاد گفت: «به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت میکند، دیگری حرف او را قطع میکند. بحث آغاز میشود و باز هم کار ما به مشاجره میکشد. بعد هم هر دو بدخلق میشویم. در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم، اما نمیتوانیم به این وضعیت ادامه دهیم. دیگر نمیدانم که چه باید بکنم.»
استاد گفت: «باید گوش کردن به سخنان همسرت را یاد بگیری. وقتی این اصل را رعایت کردی، دوباره نزد من بیا.»
مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت که یاد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد. استاد لبخندی زد و گفت: «بسیار خوب. اگر میخواهی زندگی زناشویی موفقی داشته باشی باید یاد بگیری به تمام حرفهایی که نمیزند هم گوش کنی.»
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande