❣ #امام_زمان مهربانم
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم
🌼دعای سلامتی امام زمان (عج)
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا
🌸خدایا، ولىّ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى
🌤تعجیل در فرج آقا صاحبالزمان صلوات
🤲 #لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
📸 کو تا هزار سال دیگر؟!
🎙آیت الله مصباح یزدی
🔹اگر میدانستیم تا هزار سال دیگر حضرت مهدی ظهور نمی کنند، این خودش موجب رخوت میشد؛ حالا کو تا هزار سال دیگر؟ اما همین که نمی دانیم و احتمال می دهیم سال دیگر، ماه دیگر، هفته دیگر باشد، همین انتظار باعث می شود که انسان بیشتر تلاش کند؛ امیدی داشته باشد، نشاطی پیدا کند،. بی جهت نیست که فرموده اند: « أفضلُ أعمالِ اُمّتي انتظارُ الفَرَجِ مِن اللّه ِ عزّ و جلّ؛ برترين اعمال امّت من ، در انتظار فرج از سوى خدا بودن است.»
۱۳۸۳/۰۷/۱۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#کلیپ_تصویری
🔅طیب طیب كه میگن اینه!
طیب حاج رضایی
🔰 #استاد_عالی
✅به مناسبت سالگرد شهادت🌹
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💞تلنگر
وقتی که مُرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پولها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد.
تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما...
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همه آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#حکایت
✍اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد. اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد
💐قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
📌 مجازات سیاه لشکر یزید
✍ ابن رباح روایت میکند:
مرد نابینایی را که روز شهادت حسین در کربلا حاضر شده بود، دیدم. کسی علت نابینایی او را سؤال کرد. او در پاسخ چنین گفت: «ما ده نفر رفیق بودیم که برای کشتن حسین به کربلا رفتیم؛ ولی من شمشیر و تیر و نیزه به کار نبردم. چون حسین کشته شد، به خانه خود بازگشتم و نماز عشا خواندم و به خواب رفتم.
▪️ در عالم رؤیا شخصی نزد من آمد و گفت: رسول خدا تو را میخواند؛ برخیز و اجابت کن. گفتم: مرا با رسول خدا چه کار است؟ آن شخص گریبان مرا گرفت و کشان کشان نزد رسول خدا برد.
▫️ من نزدیک رسول خدا رفتم و مقابل او زانو بر زمین زدم و گفتم: «السلام علیک یا رسول الله» ولی آن حضرت جواب نداد و مدت زیادی مکث کرد. پس از آن سر خود را بلند کرد و فرمود: «ای دشمن خدا! هتک حرمت مرا نمودی و عترت مرا کشتی و حق مرا رعایت ننمودی.» گفتم: «یا رسول الله! به خدا قسم من در کشتن فرزندانت نه شمشیر زدم و نه نیزه به کار بردم و نه تیری انداختم.» فرمود: «راست گفتی؛ ولی سیاهی لشکر کشندگان حسین را زیاد کردی. نزدیک من بیا.» من نزدیک آن حضرت رفتم. دیدم طشتی پر از خون نزد اوست. به من فرمود: این خون فرزندم حسین است. سپس از آن خون به چشم من کشید. چون بیدار شدم، تاکنون چیزی را نمی بینم».1
▪️ سیاه لشکر ظالمین شدن، عقوبت بسیار شدیدی به همراه دارد. مانند آنکه انسان عضو گروهها و شبکههای مجازی ضددین و ضدانقلاب و عضویت در کانال های مجازی دشمن باشد و همین که اعضای این شبکهها را زیاد میکند، سیاه لشکر دشمن است؛ زیرا همان طورکه سپاه یزید را سیاه لشکرها پر کردند، امروز نیز کانال های معاند را سیاه لشکرها پر میکنند.
1. لهوف، سیدبنطاووس، ص165
📚 برشی از کتاب زیباییها و زشتیهای کربلا
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز ۳۲(تلنگر آمیز)
حکایت اصغر آواره
🎙استاد دارستانی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#نماز_شب
🔸نقل کردند از قول مرحوم آقای طباطبائی رضواناللهعلیه که ایشان اوایلی که وارد نجف شده بودند، با مرحوم حاج میرزا علی آقای قاضی تازه آشنا شده بودند؛ یک روز ایشان را در کوچه میبیند و حاج میرزا علی آقای قاضی ــ آن عارفِ بزرگِ نامدار(رضوان الله تعالیعلیه) ــ به او میگوید که《پسرم! اگر دنیا میخواهی، نماز شب بخوان؛ اگر آخرت میخواهی، نماز شب بخوان!》
🔸 نماز شب و تهجّد این جوری است؛ برای امثال ماها که روز مشغولیم و گرفتاریم و مشکلات داریم و سر و کلّه به این بزن، کار با آن بکن، در بین این همه گرفتاریها، در محیط زندگی سخت است اگر بخواهیم یک رابطهی خوبی، یک استغاثهای، یک تضرّعی داشته باشیم؛ چاره منحصر است در همین که انسان سحر بلند شود.
🖋امام خامنهای مدظله العالی
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود؛ به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است.
تعدادی اندکی برای نجات دادن آن ها آمدند، وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند.
برادرش آمد و دید که کسانی دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.
از برادرش پرسید: چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند.
کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند
میپنداشتید، حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود بیاندازند.
خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند، وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت.
قدر دوستان واقعی مان را بدانیم...👌
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸اعزام مجدد
هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره. تدارکات لشکر، برای انتقال مهمات و آذوقه نیروها، تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود. هنگامی که درارتفاعات، در کنار ستون نیروها بالا میرفتیم، تا سوت خمپاره میآمد قاطرها زودتر از ما خیز میرفتند روی زمین تا ترکش نخورند! چند بار که شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچهها متعجب از یکدیگر علت این را که چرا آنها زودتراز ما خیز میروند، سۆال میکردند.
دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد وقاطری که در کنارم بود سریع خیز رفت. من هم که روی جاده دراز کشیدم، نگاهم افتاد به شکم و ران قاطر. خوب که توجه کردم، دیدم جای چند زخم بزرگ که خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد.
دیگر نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. بچهها پرسیدند که چرا میخندم،گفتم:
ـ شماها میدونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟
جواب همه منفی بود. با خنده گفتم:
ـ خب معلومه. این بیچارهها توی عملیات قبلی ترکش خوردن و اعزام مجددی هستن و دیگه میدونن با سوت خمپاره باید خیز برن که دوباره زخمی نشن.
✨﷽✨
🔴داســــتــان مـعـنـــوی
تــرس از خـــدا
✍مردى با خانواده خود سوار كشتى شد و در دریا به حركت درآمد، كشتى شكست و از سرنشینان آن جز همسر آن مرد كسى نجات نیافت.
زن بر تخته پارهاى قرار گرفت و موج دریا
او را به یكى از جزیرههاى میان آب برد.
در آن جزیره مرد راهزنى زندگى مىكرد كه هر عمل حرامى را مرتكب شده بود و به هر فعل قبیحى دامن آلوده داشت
ناگهان آن زن را بالاى سر خود دید
به او گفت: آدمیزادى یا پرى؟
زن گفت: آدمم
دیگر سخنى نگفت برخاست و قصد كرد
ڪه عمل حرامے را با زن انجام دهد!
زن به خود لرزید
راهزن سبب را پرسید
زن با دست اشاره كرد از خدا مىترسم
راهزن گفت:
تاكنون چنین عملى مرتكب شدهاى؟
زن پاسخ داد به عزّتش سوگند نه
مرد راهزن گفت:
با اینكه تو مرتكب چنین خلافى نشدهاى
از خدا مىترسى! درحالیكه من این كار را
به زور به تو تحمیل مىكنم
به خدا قسم من براى ترس از حق
سزاوارتر از توام!
راهزن پس از این جرقه بیدار كننده برخاست و در حالیكه همتى به جز توبه نداشت به نزد خاندان خود روان شد.
در راه به عابدے برخورد و به عنوان رفیق راه با او همراه گشت، آفتاب هر دوى آنان را آزار داد
عابد به راهزن جوان گفت:
دعا كن تا خدا به وسیله ابرى بر ما سایه افكند، وگرنه آفتاب هر دوى ما را از پاى خواهد انداخت!
جوان گفت: من در پیشگاه خدا براى خود حسنهاى نمىبینم تا جرأت كرده از حضرتش طلب عنایت كنیم.
عابد گفت:
پس من دعا مىكنم تو آمین بگو
جوان پذیرفت
عابد دعا كرد جوان آمین گفت
ابرى بر آنان سایه انداخت در سایه آن بسیارى از راه را رفتند تا به جایى رسیدند كه باید از هم جدا مىشدند به ناگاه ابر بالاى سر جوان به حركت آمد
عابد گفت: تو از من بهترى
زیرا دعا به خاطر تو به اجابت رسید
داستانت را به من بگو
جوان برخورد خود را با آن زن تعریف ڪرد
عابد به او گفت:
بخاطر ترسى كه از خدا به دل راه دادى
تمام گناهانت بخشیده شد، باید بنگرى كه
در آینده نسبت به خداوند چگونه خواهى بود
📚عرفان اسلامے، شرح جامع
مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، جلد۱
شیخ حسین انصاریان
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
◍⃟🌴◍⃟🌴
❤️
📚🌹 👈 *داستان پسری که
میخواست از شر مادر خلاص شود*:
روایت شده بود که پسری بود که می خواست از شر مادر پیر خود خلاص شود ، بنابراین او را بر دوش خود گرفت و او را به کوهی برد تا در آنجا بمیرد و در راه خود از میان جنگل ها و درختان در جاده های درخشان عبور کرد و مادرش بر روی شانه خود شاخه ها و برگ های درختان را برید و آنها را به جاده انداخت!
🌺 🌸 پسر مادر خود را در کوه رها کرد و شروع به بازگشت به تنهایی کرد ، اما با حیرت و تحیر ایستاد و فهمید که راه خود را گم کرده است. مادرش او را با مهربانی و دلسوزی صدا كرد و به
او گفت: "ای پسرم ، از ترس اینكه در بازگشت راهت را گم نكنی ، من شاخه ها و برگ ها را در راه می انداختم تا در مسیر برگشت مسیرهای آنها را دنبال كنی و به سلامت بر گردی!...
🌺 🌸 پسرم در امان خدا باش. "اشک در چشمان پسر جاری شد و او به خود بازگشت و مادر خود را به خانه با احترام برد.
🌹👈شگفت آور است که پسرش به مرگ او فکر می کند در حالیکه او به سلامتی او فکر می کند.
او همیشه مادر است. با قلب دوست داشتنی خود ، چه مهربانی بزرگی است
🌺 🌸 مادرجان گلم تو تاج سری
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه میگذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی میخواست آب بکشد و نمیتوانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کردهای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسولالله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید.
پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آوردهای؟ گفت: مردی خوشروی، شیرینکلام، خوشاخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آوردهای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدمهای مبارکش افتاد. گریه میکرد و معذرت میخواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد:
📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم)
و تو اخلاق عظیم و برجستهاى دارى.
📚قصصالروایات
❣ #امام_زمان مهربانم
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم
🌼دعای سلامتی امام زمان (عج)
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا
🌸خدایا، ولىّ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى
🌤تعجیل در فرج آقا صاحبالزمان صلوات
🤲 #لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دروغ ریشه جامعه را خشک می کند! خاطره ای به شدت شوکه کننده و تکان دهنده، از استاد دانشگاه تهران، درباره برخورد با یک دختر بچه زیبای ایتالیایی در اصفهان و درسی که پدر این دختر ایتالیایی به این استاد ایرانی و ۸۰ میلیون ایرانی دیگر داد و صاف وسط خال زد! به قدری زیباست که هرچقدر هم گوش کنید هرگز سیر نمی شوید! اگر آ.پ ما طی ۱۴ سال تحصیل، هر روز همین کلیپ را برای فراگیران پخش کند، قطعا جامعه بهتری خواهیم داشت! کاش این صحبتها را وارد کتاب درسی بچه ها می کردند!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#پندانه
گاهی یک حرکت کوچک میتواند دنیای بزرگ یک نفر را عوض کند
جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پر گردوخاک و دستوصورت کثیف و خسته و کوفته به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. جلوی یک مغازه میوهفروشی ایستاد و به پرتقالهای بزرگ و تازه خیره شد، اما بیپول بود.
بهخاطر همین دودل بود که پرتقال را بهزور از میوهفروش بگیرد یا آن را گدایی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس میکرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بیاختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوهفروش گرفت.
میوهفروش گفت:
بخور نوش جانت، پول نمیخواهم.
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلوی دکه میوهفروش ظاهر شد. این دفعه بیآنکه کلمهای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت.
فراری دهان خود را باز کرد. گویی میخواست چیزی بگوید. ولی نهایتاً در سکوت پرتقالها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع میکرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوهفروش وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت، مات و متحیر شد.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بهعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوهفروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیسها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سهچهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوهفروشی ظاهر شد. با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد. گویی متوجه وضعیت غیرعادی شده بود. دکهدار و پلیسها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیرنظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود، بهراحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر شد.
موقعی که داشتند او را میبردند زیر گوش میوهفروش گفت:
آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان.
سپس لبخندزنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوهفروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد. در صفحه پشتش چند سطر دستنویس را دید که نوشته بود:
من دیگر از فرار خسته شدم. از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایاندادن به زندگیام تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیداکردن من، جبران زحمات تو باشد.
↶【به ما بپیوندید 】↷
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🍃ازشیخ انصاری پرسیدند :🍃
چگونه میشود یک ساعت فکر کردن ، برتراز هفتاد سال عبادت باشد ؟
فرمودند:
فکری مانند فکر جناب حر در روز عاشورا
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔻 #راز #چشمه_آب در حرم حضرت اباالفضل علیه السلام...
✨همان آبي كه بر فرزندان پيامبر در ظهر عاشورا ۱۴ قرن پيش بستند، امروز در حرم قمر بني هاشم، به طرز معجره آسايي نابينا را بينا ميكند..
✨بيمار سرطاني را شفا ميدهد و از ۵۰ سال قبل تاكنون اين آب در يك سطح ثابت مانده و هر چه از آن استفاده ميشود نه كم و نه زياد ميشود...
✅آیت الله سيد عباس کاشاني حائري اینگونه نقل کرده است :
💠« روزي در بيت آيت الله حکيم بودم که کليددار آستان مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام تلفن کرد و گفت: سرداب مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام را آب گرفته و بيم آن مي رود که ويران گردد و به حرم مطهر و گنبد و مناره ها نيز آسيب کلي وارد شود شما کاري بکنيد.
🌟آنگاه گروهي از علماي نجف از جمله اينجانب به همراه ايشان به کربلا و به حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام رفتيم.
🔰آن مرجع بزرگ براي بازديد به طرف سرداب مقدس رفت و ما نيز از پي او آمديم .
💎 اما همين که چند پله پايين رفتند ديدم نشست و با صداي بسيار بلند که تا آن روز نديده بودم شروع به گريه کرد. همه شگفت زده و هراسان شديم که چه شده است؟
💥 منظره اين بود :
ديدم قبر شريف ابوالفضل عليه السلام در ميان آب بسان جايي که از هر سو به وسيله ديوار بتوني بسيار محکم حفاظت شود در وسط آب قرار دارد اما آب آن را نمي گيرد
درست همانند قبر سالارش حسين عليه السلام که متوکل بر آن آب بست اما آب به سوي قبر پيشروي نکرد و آنجا را حاير حسيني ناميدند.
💦این آب چند ویژگی دارد. اول اینکه اگرچه راکد است، هرگز رنگ و طعم آن از دست نرفته و گندیده نشده است.ویژگی دوم آن که سطح آب بالاتر از قبر مطهر آقا ابوالفضل(علیه السلام) است آب از دیواره دور قبر به داخل نفوذ نمیکند...
❤️السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام...❤️
✍️ ازعلامه جعفری ره
.
روزی طلبه فلسفهخوانی نزد من آمد تا برخی سوال بپرسد. ديدم جوان مستعدی است كه استاد خوبی نداشته است.
.
🔸ذهن نقاد و سوالات بديعی داشت كه بیپاسخ مانده بود. پاسخها را كه میشنيد، مثل تشنهای بود كه آب خنکی يافته باشد.
.
🔸️خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند.
.
🔸چندی كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده است. در ذهنش ابهت و عظمتی يافته بودم كه برايش خطر داشت.
.
🔸️هرچه كردم، اين حالت در او كاسته نشد. میدانستم اين شيفتگی، به استقلال فكرش صدمه میزند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قربانی استقلال ضميرش كنم.
.
🔸روزی كه قرار بود برای درس بيايد، در خانه را نيمهباز گذاشتم. دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركات كودكانه كردم.
.
🔸️ديدمش كه سر ساعت آمد. از كنار در، دقايقی با شگفتی مرا نگريست.
با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم.
راهش را كشيد و بی يک كلمه، رفت كه رفت.
.
🔸اينجا كه رسيد، مرحوم علامه جعفری با آن همه خدمات فكری و فرهنگی به اسلام، گفت:
برای آخرتم به معدودی از اعمالم، اميد دارم. يكی همين دوچرخهبازی آن روز است!
.
🌹 شادی روح مطهر مرحوم علامه جعفری صلواتی قرائت بفرمایید 🌹
.
#علامه_جعفری
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز ۳۳(تلنگر آمیز)
حکایت دزدی که حلالخور شد
🎙استاد حسین انصاریان
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#برای_بازی_آفریده_نشدهایم❗️
بهخاطر زیادی درسوبحث خسته شده بودیم. با دوستانمان رفتیم حرم حضرت امیر علیهالسلام و در آنجا نشستیم به گفتوگو. دیدم آقا وارد حرم شد. کمی دورتر از ما ایستاد و با انگشت به من اشاره کرد.
فهمیدم کار خصوصی دارد. از دوستانم فاصله گرفتم و رفتم سمتشان. آقا آهسته در گوشم گفت:
⭕️ «مٰا لِلَّعْبِ خُلِقْنٰا؛ برای بازی آفریده نشدهایم»؛ و رفت.
من ماندم و دلی که دیگر سرجایش بند نمیشد. همین یک جمله مرا به جلسات آقای قاضی کشاند.
🔻 بر اساس خاطرۀ آیتالله سید عبدالکریم کشمیری، بهنقل از حجتالاسلاموالمسلمین علی بهجت
📚 در خانه اگر کس است، ص ٧۵
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💞روزی جوانی نزد استاد معنوی خود رفت و از او پرسید:
” ای استاد! من از تو سوالی دارم.
” استاد گفت:” سوالت چیست؟” جوان گفت:” من خواسته های زیادی در زندگی و حتی برای به دست آوردن آنها خیلی تلاش کرده ام، ولی تا کنون به هیچ یک از هدفها و آرزوهایم دست نیافته ام و همین امر باعث شده که به حالت افسردگی و ناراحتی دچار شوم و احساس کنم که دیگر نمی توانم به خواسته هایم برسم و باید آرزوهایم را به فراموشی بسپارم و نسبت به زندگی، دلسرد و دلزده بشوم. از تو خواهش می کنم که مرا راهنمایی کن.
” استاد ادامه داد:” من می خواهم برایت مثالی بزنم و تو باید جواب سوالت را در مثال من پیدا کنی.
فرض کن که دنیای به این بزرگی مانند ساحل یک دریای پهناور است و همان طور که می دانی هر چه را که به دریا بیندازی، بعد از مدتی دریا آن را به ساحل بر می گرداند. هدفها و آرزوهای هر شخص مانند نوشته ای است که در بطری می گذاری و آن را به دریای بی کران هستی پرتاب می کنی. هر چقدر خواستنت بیشتر باشد، آن را دورتر پرتاب خواهی کرد و طبق قانون دریا که برایت گفتم دریا آن بطری را به سمت ساحل بر می گرداند، ولی نه به طور قطع در همان جایی که آن بطری را پرتاب کرد بلکه باید با لذت و شادمانی در طول ساحل قدم بزنی و از لحظه های خود لذت ببری تا اینکه هدفهایت بعد از یک فاصله زمانی به تو باز گردد و آنها را مشاهده کنی. متاسفانه، تو در همین محل مانده ای و غصه می خوری. بلند شو و در ساحل زندگی به کاوش مشغول باش و ایمان داشته باش که روزی بطری تو به تو باز خواهد گشت.
تا آن روز شاد و مطمئن زندگی کن.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💞 شخصی به نام عبدالجبار مستوفی عزم زیارت حج کرده بود.
او هزار دینار زر ذخیره کرده بود. روزی از کوچه ای در کوفه رد می شد که به خرابه ای رسید. زنی را دید که در آن جا مشغول جست وجو بود.
ناگاه در گوشه ای مرغ مرده ای دید، آن را زیر چادر گرفت و رفت.
عبدالجبار با خود گفت:
این زن محتاج است ، باید ببینم که وضع او چگونه است؟
در عقب او رفت تا این که زن داخل خانه ای شد.
کودکانش پیش او جمع شدند و گفتند:
ای مادر از گرسنگی هلاک شدیم؟
زن گفت:
مرغی آورده ام تا برای شما بریان کنم.
عبدالجبار چون این سخن را شنید، گریست ...
با خود گفت:
اگر حج خواهی کرد، حج تو این است.
آن هزار دینار زر از خانه آورد و برای زن فرستاد و خودش در آن سال در کوفه ماند.
چون حاجیان مراجعه کردند و به کوفه نزدیک شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند.
عبدالجبار نیز رفت.
چون نزدیک قافله رسید،
شترسواری جلو آمد و بر وی سلام کرد و گفت:
ای عبدالجبار از آن روز که در عرفات ده هزار دینار به من سپرده ای تو را می جویم، زر خود را بستان و ده هزار دینار به وی داد و ناپدید شد.
آوازی برآمد که ای مرد هزار دینار در راه ما بذل کردی، ده برابر پس فرستادیم و فرشته ای به صورت تو خلق کردیم تا از برایت هر ساله حج گزارد تا زنده باشی که برای بندگانم معلوم شود که رنج هیچ نیکوکاری به درگاه ما ضایع نیست.
#حكايات #حج #حكايت
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
چندی پیش سید علی عزیزی که کودک پنج سالهای است، به همراه پدر خود برای اقامه نماز به حسینیه امام خمینی(ره) خدمت مقام معظم رهبری رفته بود.
وقتی آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی برای اقامه نماز وارد حسینیه میشوند؛ سید علی ۵ ساله دست پدر خود را رها میکند و به سمت ایشان میدود و دست رهبر انقلاب را میگیرد.
سید علی که علیرغم سن کم خود حافظ ۵ جزء قرآن کریم نیز هست، خطاب به رهبر انقلاب میگوید: “آقا میشود چفیهتان را به من بدهید؟”. تصویر هدیه شدن چفیه رهبری واقعهای بوده که او بارها از تلویزیون آن را تماشا کرده است.
مقام معظم رهبری پاسخ درخواست سیدعلی را با لبخندی داده و خطاب به همراهان خود میگویند که ” چفیه را بدهید به آقا”. پدر سید علی در خاطرهای میگوید: از آن به بعد هر وقت با این بچه هم کلام میشوم او به من میگوید که “آقا به من گفتند آقا”.
در ادامه ماجرای دیدار این کودک با رهبر انقلاب در حالیکه آیتالله خامنهای دست نوازش بر سر او میکشیدند، سید علی ۵ ساله از ایشان میپرسد: “آقا شما که اینقدر مهربان هستید، چرا آمریکا اینقدر از شما میترسد؟” که این سؤال با لبخند دیگری از سوی رهبر انقلاب مواجه میشود. در همین هنگام یکی از همراهان رهبر انقلاب در پاسخ به سؤال سید علی میگوید: “حضرت آقا آدم خوبی است؛ و چون از خدا میترسد آنها(آمریکاییها) هم از آقا میترسند”
منبع: پرسمان کودک