eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.4هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
8 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 چهار عمل مختصر و مفید حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمودند: پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) بر من وارد شد در وقتی که رختخواب خود را پهن کرده بودم و میخواستم بخوابم. فرمود: ای فاطمه! مخواب مگر چهار عمل به جا آوری. ١. ختم قرآن کنی. ۲. پیغمبران را شفیع خود قرار دهی. ٣. مؤمنین را از خود، خشنود گردانی. ۴. حج عمره انجام دهی. این را فرمود و داخل نماز شد. من توقف کردم تانماز خود را تمام کرد. آنگاه گفتم: یا رسول الله! به چهار چیز امر فرمودی که من قدرت آن را ندارم در این وقت (كم) انجام دهم. آن حضرت تبسم کرد و فرمود: ١. هرگاه سوره ی توحید را سه مرتبه بخوانی گویا ختم قرآن کرده ای. ۲. هرگاه صلوات بر من و پیامبران قبل از من بفرستی، ماشفیعان تو در روز قیامت خواهیم بود. ٣. هرگاه استغفار برای مؤمنین کنی، پس تمامی ایشان از تو خشنود شوند. ۴. هرگاه بگویی: «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر» پس حج عمره کرده ای. خلاصه اذکار ـ مفاتیح الجنان ص961 ‌‎‎‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✍ فرزند مرحوم حاج شيخ حسن‌علي نخودکي مي‌گويد : اين شعر را پدرم اواخر زياد مي‌خواند : زمانه بر سر جنگ است يا علي مددی مدد ز غير تو ننگ است يا علي مددی گشایش کار دو عالم به يک کرشمه‌ي توست به کار ما چه درنگ است يا علي مددی ☘ نقل مي‌کند پدرم گاهي مي‌گفتند : به دنبال حاج مستور برويد که بيايد مدح اميرالمؤمنين بخواند تا دل ما طراوت پيدا کند. او شعرهاي خیلی خوبي در مدح امیر المومنین مي‌خوانده است. 👌 در هر بن‌بستي ، راه خروجي آن توسل به اهل‌بيت (عليهم السلام) ، مخصوصاً آقا اميرالمؤمنين است. چون که حالت پدري ، آخرين حدّ است. «أَنَا وَ عَلِيٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّةِ» آقا اميرالمؤمنين بالا سر کار است.امیر المومنین بر امور احاطه دارد. ☀️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✍ فردی نامه ای بدین مضمون خدمت آیت الله العظمی بهجت (ره) مینویسد که مدتی است مشکلات زیادی از جمله مریضی خود و عیال و فرزندان برایم پیش آمده، لذا از آن مرجع عالیقدر یاری میطلبم که ما را راهنمایی فرمایند. 🌷 آیت الله بهجت در جواب ایشان میفرماید : 💐 «ضمن این که صدقه می دهید، دو سوره و را تکرار نمایید و ذکر شریف «لا حول و لا قوة الّا بالله» را زیاد تکرار کنید. خداوند شما را موفّق بدارد». •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✍️ حکمت چون طلاست 🔹مردی از حکیمی سؤال کرد: اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟ 🔸حکیم گفت: روزی در کاروانی مال‌التجاره می‌بردم که در نیم‌روزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسب‌ها را می‌شنوم، بی‌تردید راهزنان هستند. 🔹هرکس هر مال‌التجاره‌ای از طلا و نقره داشت آن را در گوشه‌ای چال کرد. 🔸من نیز دنبال مکانی برای چال‌کردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم. 🔹پیرمرد گفت: قدری جلوتر برو، زباله‌های کاروانسرا را آنجا ریخته‌اند. زباله‌ها را کنار بزن و مال‌التجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن. 🔸من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگ‌تر از اهل کاروان بودند. وجب‌به‌وجب اطراف کاروانسرا را گشتند. 🔹پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یکجا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمی‌داد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند. 🔸آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گران‌قدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم و یاد گرفتم اشیای نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمی‌شوند. 🔹از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازه‌ای باز کردم و مس‌گری که حرفه پدرانم بود راه انداختم. 🔸روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مس‌گران دیدم که دنبال کار کارگری می‌گشت و کسی به او اعتمادی نمی‌کرد تا مغازه‌اش به او بسپارد. 🔹وقتی علت را جویا شدم، گفتند: از اشرار بوده و به‌تازگی از زندان حکومت خلاص شده است. 🔸وقتی جوان مأیوس بازار را ترک می‌کرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیای نفیس گاهی در جای غیرنفیس پنهان هستند. 🔹پس گفتم: شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است. 🔸او را صدا کردم و کلید مغازه را به او دادم. بعد از مدتی که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فراگرفتم که در هیچ کتابی نبود. 🔹یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت. 💢حکمت چون طلاست و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیرورو کرد. . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت زیبای میوه فروش و دزد از زبان آیت الله فاطمی نیا روایتی از دزد شیاد به نقل از آیت الله سید عبدالله فاطمی نیا. خوش به حال اون میوه فروشی که در میوه سوم به خودش آمد! وای به حال ما که شیطان 60 سال از ما میوه گرفت و ما خبر دار نشدیم. 💯 . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴 داستان تغییر نگرش وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌هاي‌ طویل و پیچیده‌ي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ “نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!” در دستش یک شاخه گل بودو چه منظره‌ي رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ هاي‌ پژمرده. از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی می‌دهد و زیبا نیز هست! بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این‌رو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.” “ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌اي داشت!” ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند. توسط چشمان بچه‌اي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌اي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی‌ ام گرفتم و رایحه‌ي گل سرخی زیبا را احساس کردم. مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده‌ دیگری بود.” ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔅 ✍️ از ثروت عظیمی که خدا بهت داده، درست استفاده کن 🔹از مردی که صاحب گسترده‌ترين فروشگاه‌های زنجيره‌ای در جهان است، پرسيدند: راز موفقيت شما چیست؟ 🔸او در پاسخ گفت: من در خانواده‌ فقیری به دنيا آمدم و چون خود را به‌معنای واقعی فقير می‌ديدم، هيچ راهی جز گدایی‌کردن نمی‌شناختم. 🔹روزی به‌طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. 🔸وی نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت: به‌جای گدايی‌کردن بيا باهم معامله‌ای کنيم. 🔹پرسيدم: چه معامله‌ای؟ 🔸گفت: ساده‌ است. يک بند انگشت تو را به ۱۰ پوند می‌خرم! 🔹گفتم: عجب حرفی می‌زنيد آقا. يک بند انگشتم را به ۱۰ پوند بفروشم؟ 🔸گفت: ۲۰ پوند چطور است؟ 🔹با ناراحتی گفتم: شوخی می‌کنيد؟! 🔸مصمم گفت: برعکس، کاملا جدی می‌گويم. 🔹گفتم: جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم. 🔸او همچنان قيمت را بالا می‌برد تا به ۱۰۰٠ پوند رسيد. 🔹گفتم: اگر ۱٠هزار پوند هم بدهيد، من به اين معامله‌ احمقانه راضی نخواهم شد. 🔸گفت: اگر يک بند انگشت تو بيش از ۱۰هزار پوند می‌ارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟ درمورد قيمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گويی؟ 🔹لابد همه‌ وجودت را به چندميليارد پوند هم نخواهی فروخت!؟ 🔸گفتم: بله، درست فهميده‌ايد. 🔹گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدايی می‌کنی! از خودت خجالت نمی‌کشی!؟ 🔸گفته‌ او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد. 🔹ناگهان بيدار شدم و گويی از نو به دنيا آمده‌ام، اما اين‌بار مرد ثروتمندی بودم که ثروت خود را از معجزه‌ تولد به‌دست آورده بود. 🔸از همان لحظه، گدايی‌کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز کنم و رسیدم به این جایی که الان هستم. مطالب بیشتر . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
از او بگوئیم 🌲در پارک روی نیمکت نشسته بودم. و پسرکم مشغول بازی بود. پدر و پسر دیگری هم در پارک بودند. پدر مشغول موبایلش بود و پسرش در حال تاب خوردن. شاید پسرش، یک سال از پسرم بزرگتر بود. بعد از چند دقیقه، پسرم با چشمان گریان به سمتم آمد: "بابا نوبت منه... بگو بیاد پایین 😣!!!" از سختترین لحظات زندگی‌ام وقتهایی است که می‌توانم کمکش کنم اما به خاطر خودش نباید کار را ساده کنم. به او گفتم: "برو بهش بگو می‌شه لطفا بیای پایین، منم بازی کنم؟" گفت: "نه بابا تو بیا!" گفتم: "نه... خودت باید بهش بگی." پاهایش را بر زمین کوبید و گفت: "بابا من نمی تونممم!😭" به او گفتم: "من نمیام! " ✅به هزار ‌و یک دلیل تربیتی من نباید می‌رفتم... و شاید آن روز اشک می‌ریخت و از من عصبانی می‌شد اما فردا می‌فهمید چرا کمکش نکرده‌ام... نشستم و جلو نرفتم. وانمود کردم با گوشی‌ام مشغولم. اما تمام حواسم به پسرم بود که چطور می‌تواند روی پای خودش بایستد و اگر زمانی من نباشم چگونه از پس خودش بر بیاید. 👌 لحظات سختی بود... هر بار سخت است برای پدری که بتواند به فرزندش کمک کند اما نکند، 😔 و دلسردی پسر از پدر را در چشمانش ببیند و به جان بخرد ولی باز هم صبر کند... . . . یا صاحب الزمان کاش باور داشتم پدرم هستید...😞 و اگر گاهی با هزار امید به سمتتان می‌آیم و ظاهراً دست خالی برمی‌گردم، به نفع خودم است، شاید به هزار دلیل... و چقدر کودکانه من از شما دلگیر می‌شوم...😔 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌷روش کمک کردن آیت الله قاضی به مستمندان ✍ یکی از علمای نجف نقل کردند: در نجف اشرف دیدم آیت الله عالم و عامل و عارف کامل آقای سید علی قاضی طباطبائی، در دکانی کاهو می‏‌خرید، ولی برخلاف سایر مشتری‌ها که کاهوی مرغوب و نازک را جدا می‌‏کردند، ایشان کاهوهای غیر مرغوب و غیر قابل استفاده را جدا کرده، پولش را دادند و حرکت کردند. من به‌دنبالش رفتم. عرض کردم: چرا حضرتعالی کاهوهای خوبی جدا نکردید؟ فرمودند: فروشنده این کاهو، آدم فقیری است؛ من می‏خواهم به او کمکی کرده باشم. در ضمن نمی‏خواهم بطور مجانی باشد که هم شخصیت و حیثیت او محفوظ بماند و هم او به پول مجانی گرفتن عادت نکند. این کاهوها را که کسی نمی‏خرد برمی‏دارم و پولش را به او می‏دهم . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔆عنايت امام كاظم عليه السلام به شيعيان    روزى هارون الرشيد مقدارى لباس از جمله جبّه زرباف سياه رنگى را - كه پادشاه روم به هارون فرستاده بود - به عنوان قدردانى به على بن يقطين ، هديه كرد. على بن يقطين تمام آن لباسها، همراه همان جبه و مبلغى پول و خمس اموال خود را كه معمولا به حضرت مى داد، به محضر امام كاظم فرستاد. امام عليه السلام پول و لباسها را قبول كرد اما جبه را به وسيله آورنده بازگرداند و نامه اى به على بن يقطين نوشت و در آن تاءكيد كرد جبه را نگهدار و آن را هرگز از دست مده ! چون به زودى به آن نيازمند خواهى شد. على بن يقطين علت برگرداندن جبه را نفهميد و به شك افتاد در عين حال آن را محفوظ نگه داشت . چند روز گذشت ، على به يكى از غلامان خدمتگزارش خشمناك شد و او را از كار بركنار كرد. غلام متوجه بود على بن يقطين هوادار امام كاظم است ، ضمنا از فرستادن هديه ها نيز باخبر بود لذا پيش هارون رفت و از او سخن چينى كرد، گفت : على بن يقطين موسى بن جعفر را امام مى داند و هر سال خمس اموال خود را به ايشان مى فرستد، به طورى كه جبه اى را كه خليفه براى احترام از وى داده بود همراه خمس اموال فرستاد. هارون الرشيد بسيار غضبناك شد گفت : بايد اين قضيه را كشف كنم اگر صحت داشته باشد على را خواهم كشت . همان لحظه دستور داد على را بياوريد همين كه آمد، گفت : جبه اى را كه به تو دادم چه كردى ؟ گفت : نزد من است آن را عطر زده ، در جعبه اى در بسته محفوظ نگه مى دارم ، هر صبح و شام در جعبه باز كرده به عنوان تبرك آن را مى بوسم و دوباره به جايش مى گذارم . هارون گفت : هم اكنون آن را بياور! على گفت : هم اكنون حاضرش مى كنم ، به يكى از غلامان خود گفت : برو كليد فلان اتاق را از كنيز كليددار بگير اتاق را كه باز كردى فلان صندوق را بگشا! جعبه اى را كه رويش مهر زده ام بياور! طولى نكشيد غلام جعبه مهر شده را آورد و در مقابل هارون گذاشت . دستور داد جعبه را باز كردند. هنگامى كه هارون جبه را با آن كيفيت ديد كه عطرآگين است خشمش فرو نشست ، به على بن يقطين گفت : جبه را به جايش بازگردان و به سلامت برو! هرگز حرف سخن چينان را درباره تو نخواهم پذيرفت و نيز دستور داد به على جايزه بدهند. سپس امر كرد به سخن چين هزار تازيانه بزنند در حدود پانصد تازيانه زده بودند كه از دنيا رفت . 📚بحار: ج 48، ص 137. . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✍ حکایتی بسیار زیبا و پندآموز 🌸"همیشه کاری کنیم که بعدها افسوس نخوریم"🌸 ماهی‌تابه حاوی صبحانه‌ای که سفارش داده بودم تازه روی میز گذاشته شده بود و داشتم اولین لقمه‌های صبحانه رو سر صبر می‌جویدم و قورت میدادم. پیرمرد وارد قهوه‌خانه شد و رو به عباس کرد و گفت: خونه اجاره‌ای چی دارید؟ ‏عباس نگاهی بهش کرد و گفت: اینجا قهوه خانه است پدر جان، مشاور املاکی دو تا کوچه آنورتره. پیرمرد پرسید: اینجا چی می‌فروشید؟ ‏گفت: صبحانه و ناهار و چای ‏پیرمرد گفت: یک چای به من بده. ‏عباس به قصد دک کردن پیرمرد گفت: صاحبش نیست، برو بعدا بیا! ‏از رفتار و گفتار پیرمرد می‌شد تشخیص داد که دچار آلزایمر است. ‏صداش کردم پیش خودم و گفتم بیا بشین اینجا پدر جان. اومد نشست کنارم و گفت: سلام. ‏به زور جلوی بغضم رو گرفتم و جواب سلام دادم. گفتم: گرسنه نیستی؟ صبحانه میخوری؟ ‏گفت: آره میخورم. ‏به عباس اشاره کردم یک پرس چرخ‌کرده بیاره. با پیرمرد مشغول صحبت شدم. از چند سالته و چند تا بچه داری و شغلت چیه بگیر تا خونه‌ات کجاست و کدام محله می‌شینید؟ ‏می‌گفت: دنبال خونه اجاره‌ای می گردم برای رفیقم، صاحب‌خونه جوابش کرده. گفتم: رفیقت الان کجاست؟ ‏نمیدونست. اصلا اسم رفیقش رو هم یادش نبود.! ‏عباس صبحانه رو با کمی خشم گذاشت روی میز و رفت. به پیرمرد گفتم: بخور سرد نشه. ‏صبحانه خودم تمام شد و رفتم پیش عباس. گفتم: چرا ناراحت شدی؟! گفت:‌ تو الان این آدم رو مهمان کردی و این الان یاد می‌گیره هر روز بیاد اینجا و صبحانه طلب کنه.! گفتم: خاک بر سرت. این آدم الان از در مغازه تو بره بیرون یادش میره که اینجا کجا بوده و اصلا چی خورده یا نخورده.! در ثانی هر وقت اومد اینجا و صبحانه خواست بهش بده از حساب‌مون کم کن... شرمنده شد و سرش رو انداخت پائین. برگشتم سمت پیرمرد و گفتم: حاجی چیزی لازم نداری؟ گفت: چای می‌خوام. اشک چشمانم رو تار کرده بود. یاد پدر افتادم که همیشه می‌رفتیم شهسوار و چای بهاره سفارش میداد عاشق چای بهاره بود. به عباس گفتم: یک چای بهاره براش بیاره. نشستم به نگاه کردن پیرمرد. پدرم رو در وجود اون جستجو می‌کردم. پدری که دیگه ندارمش... ‏بهش گفتم: خونه‌تون رو بلدی؟ گفت: همین دور و برهاست.! ازش اجازه گرفتم و جیبهاش رو گشتم. خوشبختانه شماره تماسی داخل جیبش بود. زنگ زدم و پسر جوانی جواب داد. بهش داستان رو گفتم و گفت؛ سریع خودش رو می‌رسونه. نفهمیدیم کی از خونه زده بیرون، اما از خونه و زندگیش خیلی دور شده بود. یاد اون شبی افتادم که تهران رو در جستجوی پدر زیر و رو کردیم... ساعت‌ها گشتیم و نگاه نگران‌مون همه کوچه ها رو زیر و رو کرده بود.! یاد اون شبی افتادم که با همه خستگی که داشتم رفتم اسلامشهر تا پدر رو از مرکزی که کلانتری ابوسعید تحویلش داده بود به اونجا تحویل بگیرم. یاد صدای لرزانش افتادم که بدون اینکه من رو بشناسه ازم تشکر کرد و گفت: ببخشید اذیت کردم. یاد آخرین کله پاچه‌ای افتادم که همون صبح زود و بعد از تحویل گرفتنش از مرکز مربوطه با هم خوردیم. یاد روزهای آخر پدر افتادم که هیچکس و هیچ چیز یادش نبود.! نه غذا می‌خواست و نه آب، یاد شب‌های خوفناک بیمارستان افتادم که تا صبح به پدر نگاه می‌کردم. یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم کم‌کم باید خودمون رو برای یک مصیبت آماده کنیم... ‏پیرمرد رو به پسرش سپردم و خداحافظی کردم. تا یک‌ساعت تمام بغض‌های این سال‌ها اشک شدند و از چشم من باریدند. اشکی که بر سر مزار پدر نریختم. من به خودم یک سوگواری تمام عیار بابت این سال‌ها که بغضم رو فرو خوردم، بدهکارم...! "آلزایمر" تمام ماهیت آدمی رو به تاراج می‌بره." * در مواجهه با اشخاصی که دچار آلزایمر هستند، صبور و باشید و مهربان... ‏اونها قطعا شما و رفتارتون رو فراموش می‌کنند اما شما این اشخاص رو هرگز فراموش نخواهید کرد! * . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌙حلول ماه رجب، ماه هدایت و نبوت، و ولادت باسعادت پنجمین اختر آسمان امامت مبارک باد. حضرت امام کاظم(ع): 🔹️ ، ماه بزرگى است که خداوند در آن [پاداش]کار‌های نیک را چند برابر می‌کند و گناهان را در آن می‌آمرزد. 🔹️کسى که یک روز در ماه روزه بگیرد، آتش جهنّم به اندازه مسیر یک ساله از او فاصله می‌گیرد، و کسى که سه روز روزه بگیرد، بهشت براى او واجب می‌شود. (من لا یحضره الفقیه ج‏۲. ص ۹۲) ⏺ استوری‌ ویژه 🎦 کلیپ تصویری 📶 مداحی‌‌و‌سخنرانی‌ 🔢 پادڪـسـت مـذهبی 📻¦ @padcast110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره‌ای که شهید مطهری را ۲۰ دقیقه خنداند!😁 ✍ علامه جعفری می‌گوید: فردی تعریف می‌کرد تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به (ع) گفتم یا امام رضا(ع) دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می‌بینی. نشونه‌شم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می‌زنه، من پیامتو بگیرم... 👈 علامه می‌گوید این داستان را برای شهید مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می‌خندید.😂😂😂 حلول و علیه السلام مبارک باد. 💐 . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
امروز دیدم یه جوون خیلی کم سن و سال کنار خیابون بساط کرده و یه سری میوه به قیمت مناسب میفروشه. نزدیک که شدم دیدم حتی یه دست لباس درست حسابی هم نداره و از سرما بدجوری داره به خودش می‌لرزه. نگاه به میوه ها کردم، تعریفی نداشتن. بهش گفتم دوکیلو موز لهیده بده برای شیرموز می‌خوام. وقتی موزها رو روی ترازو گذاشت ۱.۹ کیلو شده بود یه موز گذاشت شد۲.۱ کیلو چاقو برداشت و موز رو نصف کرد و دقیقا کردش ۲ کیلو گفتم چیکار می‌کنی، بیشتر میشد مشکلی نداشت. گفت شما دوکیلو خواستی منم دو کیلو دادم. گفتم آخه موزت خراب شد گفت با یه موز من بدبخت نمیشم ولی با پول حروم چرا دستفروش بود، حتی یه لباس درست و حسابی نداشت، حتی یه چرخ نداشت روش بساط کنه، میوه ها رو روی زمین چیده بود ولی هنوز عزت نفس داشت. حتی حاضر نبود به اندازه یه نصفه موز به کسی ظلم کنه. آدم بزرگ همینه، حتی گوشه خیابون هم دستفروش باشه بازم بزرگمنشی توی ذاتشه. 🍃🍂 . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
این اتاق منه 🏠 عاشقشم😍 💜 روتختی و پرده ها رو از محصولات خودمون برداشتم 💜 دو ساله که دارم ازشون استفاده میکنم و آخ نگفتن💪😎 🍃توی کانالم برای هر سلیقه ای طرح دارم🍃 ⭕ عکس اتاقِتو بفرست طرح مختص خودتو بگیر 😉⭕👇 https://eitaa.com/joinchat/3816292550C573d3e6170
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
‌ ⛔️ حکم مجازات ازدواج دوم یا ازدواج موقت بدون اجازه همسر                    مشاهده حکم ⚖ ‌ مشاهده حکم ⚖ ⛔️
بی‌توهرلحظه‌‌مرا‌بیمِ‌فروریختن‌است... مثلِ‌شهری‌که‌به‌رویِ‌گسلِ‌زلزله‌هاست... بازمیپرسَمَت‌ازمسئله‌یِ‌دوری‌وعشق... وسکوتِ‌توجوابِ‌همه‌یِ‌مسئله‌هاست... "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" ‌ تعجیل‌درفرج‌آقاامام‌زمان‌‌صلوات ‌ ‌التماس‌دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حلول ماه پرفضیلت رجب، ماه حرکت جدی به سمت خداوند را خدمت همراهان گرامی تبریک عرض می‌نمایم 💚🌸 المرجب ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊⃢🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙💖خدایا با توکل به اسم اعظمت 🌸🌙پنجره ماه رجب را بازمیکنیم 💖1 ماه خیر وبرکت 🌸1 ماه سلامتی وسعادت 💖1 ماه آرامش وپیشرفت 🌸1 ماه زندگی پرازموفقیت 💖به همه ما عطابفرما🤲🌸🌹🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
✍ حکایتی بسیار زیبا و خواندنی « از دل برود هر آن که از دیده برفت..» داستان ضرب المثل: ملا دلباخته دختر کدخدا شده بود. او از هر فرصتی برای ابراز عشقش استفاده می‌کرد. روزی از جانب عموی ملا نامه‌ای رسید که وضع او را ناگوار توصیف می‌کرد. درنتیجه پدر ملا وی را برای پرستاری و مراقبت از برادرش به محل زندگی او در شهری دور فرستاد. ملای عاشق پیشه، برای اثبات دلدادگی خود و اینکه دخترک را هرگز فراموش نخواهد کرد به وی قول داد هر روز برایش نامه بنویسد. از آن به بعد هر روز نامه‌رسان درِخانه ی کدخدا را دق‌الباب می‌کرد. دختر کدخدا نیز برای دریافت نامه ،خود را شتابان به درب منزل می‌رساند. به نظر شما این داستان چه فرجامی داشت؟ آیا ملا به وصال یار رسید؟! بله… بالاخره نامه‌نگاری روزانه اثر خود را گذاشت و دختر کدخدا ازدواج کرد. اما نه با ملا… بلکه با نامه‌رسانی که هر روز او را به واسطه ی نامه‌های ملّا می‌دید. آنچه بینی دلت همان خواهد ( هاتف اصفهانی ) . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌸✨🌸 ✍شتر را به نمد داغ میکنند شتری از صاحب خود به شتری دیگر شکایت کرد که همواره بارهای گران بر پشت من می‌گذارد و مرا طاقت تحمل آن نیست. شتر پرسید: بار او چه چیز است که از حمل آن عاجزی؟ گفت: اغلب اوقات نمک است. گفت: اگر در راه جوی آبی باشد، یکی دو مرتبه در آن جوی آب بخواب تا نمک‌ها آب شود و بار تو سبک گرددو نقصان به صاحب تو رسد تا بعد از این تو را رنجه ندارد. شتر به سخن ناصح عمل کرد. صاحب شتر دریافت که خوابیدن شتر در میان آب، به سبب ضعف و بی‌قوتی نیست ، بلکه از روی حیله است. پس این بار نمد بارش کرد. شتر ساده‌لوح به طریق معهود، در میان آب خوابید، ولی بارش دو چندان شد. صاحب شتر به زجر ، بلندش کرد و شتر از بیم چوب، دیگر هرگز در میان آب نخوابید و این مثل ساخته شد که : شتر را به نمد داغ می‌کنند. نیرنگ و فریب، سرانجامی جز شکست ندارد . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴 داستان آموزنده عربى بادیه‌نشین نزد پیامبر اکرم آمد و گفت: اى رسول خدا، قیامت چه زمانی برپا می‌شود؟ در این هنگام وقت نماز شد. پیامبر نمازش را خواند و سپس فرمود: «کو آن مردى که از قیامت پرسید؟» مرد گفت: من هستم اى پیامبر خدا؛ حضرت فرمود: «براى قیامت چه فراهم آورده‌اى؟» گفت: به خدا، چیز زیادى از نماز و روزه فراهم نیاورده‌ام، جز آن‌که خدا و پیامبرش را دوست می‌دارم. پیامبر به او فرمود: «انسان با کسى است که دوستش دارد»(۱). همچنین فرموده‌اند: «هرکس، مردمى را به سبب کردارشان دوست بدارد، روز قیامت، در جمع آنان گرد خواهد آمد و مانند آنان محاسبه خواهد شد؛ اگرچه کردارش مانند کردار آنان نباشد»(۲). امام علی فرمود: «هرکه ما را دوست بدارد، در روز قیامت، ما خواهد بود، و اگر شخصى سنگى را دوست بدارد، خداوند، او را با آن، گِرد خواهد آورد»(۳). پ.ن: هر چند محشور شدن انبیاء و اولیاء فواید زیادی دارد اما به معنای قرار گرفتن در جایگاه آنان نمی‌باشد. (۱)(علل الشرائع،ج۱ص۱۳۹) (۲)(تاریخ بغداد،ج۵ص۴۰۵) (۳)(أمالی صدوق،ص۲۰۹) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande