4_5852917784421338993.mp3
3.97M
📢بشنوید| تندخوانی (تحدیر)
جزء #دهم قرآن کریم با صدای استاد
معتز آقایی🎼
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
.
❤️ امید بدون عمل
جمعى از شیعیان در محضر امام باقر علیه السلام بودند، حضرت به آنها فرمود: اى گروه شیعه شما تکیه گاه میانه باشید و (از افراط و تفریط بپرهیزید) تا آنکه غلو کرده به شما باز گردد و کسى که عقب مانده است خود را به شما برساند.
مردى از انصار که سعد نام داشت عرض کرد: فدایت شوم : غلو کننده کیست ؟
حضرت فرمود: مردمى که درباره ما چیزى گویند که ما خود نمى گوئیم اینها از ما نیستند و ما هم از آنها نیستیم .
آن مرد سوال کرد: عقب مانده کدام است ؟
امام علیه السلام فرمود: کسى که طالب خیر است ، خیر و نیکى به او مى رسد و به همان مقدار نیتش پاداش دارد.
آنگاه رو به ما کرد و فرمود: به خدا سوگند ما از جانب خداوند براتى نداریم و میان ما او خویشاوندى نیست و بر خدا حجتى تداریم و جز با اطاعت بسوى خدا تقرب نجوییم .
پس هر کس از شما که مطیع خدا باشد دوستى مابراى او سودند باشد و هر کس از شما نافرمانى خداوند کند دوستى ما سودش ندهد. واى بر شما مبادا فریفته شوید.
اصول کافى ، باب الطاعة و التقوى
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴وظیفهٔ من بود نگذارم حرمت ناموس شیعه از بین برود
✍ وارد خیابان شد و به سمت حرم راه افتاد. مدتی از تصویب قانون منع حجاب گذشته بود، اما این قانون در قم مثل دیگر شهرها سفتوسخت اجرا نمیشد. کسی جرئت نداشت از سر ناموس مراجع چادر بکشد.
🔸 چادرش را محکم گرفته بود و کمک میخواست. شهاب به آن طرف خیابان دوید. قد بلند و جثهٔ قوی پاسبان هر کسی را میترساند. زیر لب گفت: «یا ابا الغيث اغثني.» دستش را دراز کرد و محکم به صورت پاسبان کوبید. پاسبان بیآنکه حرفی بزند، از معرکه بیرون رفت. زن اشک چشمهایش را با گوشۀ چادرش پاک کرد. دستش را به دیوار گرفت و بلند شد. «مادرت فاطمهٔ زهرا اجرت بدهد، آقا.»
🔺 در شبستان روبهروی ایوان آینۀ صحن مطهر شرح لمعه میگفت. پیش از آغاز درس، آنچه باعث دیر رسیدنش به درس شده بود را برای شاگردانش گفت و عذرخواهی کرد. طلاب نگران شهاب شدند. یکی از طلبهها گفت: «آقا، مدتی خودتان را پنهان کنید.» شهاب با لبخند گفت: توکل به خدا. من وظیفهام را انجام دادم. وظیفهٔ من بود نگذارم حرمت ناموس شیعه از بین برود. بقیهاش با خداست.
📚 از کتاب #شهاب_دین | برشهایی از زندگانی آیتالله سید شهابالدین مرعشی نجفی
📖 ص 122
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 داستان کوتاه
سعید بن جبیر که از یاران با وفای امام سجاد (ع) می باشد، نقل می کند: یکی از دهقان های ایرانی که ستاره شناس بود، هنگامیکه حضرت برای جنگ (با خوارج نهروان) خارج می شد به نزد حضرت آمد و بعد از تحیت گفت: ای امیرالمومنین ستاره های نحس و شومی طلوع کرده است.
در مثل این روز شخص حکیم باید خود را پنهان کند و امروز برای شما روز سختی است. دو ستاره به هم رسیده اند و از برج شما آتش شعله ور است و جنگ برای شما موقعیت ندارد.
حضرت علی (ع) فرمود: وای بر تو، ای دهقانی که از علائم خبر می دهی و ما را از سرانجام کار می ترسانی، آیا می دانی جریان صاحب میزان و صاحب سرطان است؟
آیا می دانی اسد چند مطلع دارد؟ مرد منجم گفت: بگذار نگاه کنم و سپس اصطرلابی را که در آستین داشت درآورد و شروع به بررسی و محاسبه کرد.
❤️ حضرت علی (ع) لبخندی زد وفرمود: آیا میدانی شب گذشته چه حوادثی رخ داد؟ در چین خانه ای فرو ریخت. برج ماجین شکاف برداشت. حصار سرندیب سقوط کرد.
فرمانده ارتش روم از ارمنیه شکست خورد (یا او را شکست داد). بزرگ یهود ناپدید شد. مورچگان در سرزمین مورچه ها به هیجان آمدند و پادشاه افریقا نابود شد. آیا تو این حوادث را می دانی؟
مرد منجم گفت: نه یا امیرالمومنین. حضرت فرمود: در هر عالمی هفتاد هزار نفر دیشب به دنیا آمد و امشب همین تعداد خواهند مرد؛ و این مرد (با دست خود به مردی بنام سعد بن مسعده حارثی (لعنه الله) که جاسوس خوارج در لشکر حضرت بود اشاره نمود) جزو همین اموات خواهد بود.
آن مرد جاسوس وقتی حضرت به او اشاره کرد، گمان کرد حضرت دستور دستگیری او را داده است در همان حال در جا از ترس جان داد. مرد منجم با دیدن این صحنه به سجده افتاد.
سپس حضرت در ادامه سخن فرمود: من و اصحابم نه شرقی هستیم و نه غربی، ماییم برپادارنده محور (دین و هستی) و نشانه های فلک. و اینکه گفتی از برج من آتش شعله می کشد، بر تو لازم بود که به نفع من حکم کنی نه بر ضرر من. چرا که نور آن (آتش) پیش من است و سوزاندن و شعله اش به دور از من؛ و این مساله ای پیچیده است، اگر حسابگر هستی آنرا محاسبه کن.
📚 الاحتجاج، ج 1، ص 355
#داستانک
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
#داستان_آموزنده
🔆دعاى ابوحمزه ثمالى
ايشان فرمودند:
و يك نكته ديگر راجع به آخوند شنيدم اين را يكى از علماء آقاى شيخ الاسلامى مى گفتند:
كه آخوند كاشى يك روز از مدرسه بيرون مى آيد و يكى از شاگردانش ايشان را براى افطار دعوت كرده بودند. و با اصرار زياد سحر را هم نگه داشته بود،
آخوند فرموده بودند به شرطى كه با من كارى نداشته باشيد و دنبال كار خود برويد.
ولى من هى براى پذيرايى پيش آقا مى رفتم كه ببينم چه كار مى كند، ملتفت اين قضيه شدم كه ايشان از افطار تا سحر مشغول عبادت بودند و در نماز وتر در قنوتش تمام دعاى ابوحمزه ثمالى را با صوت حزين و گريه مى خواندند.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
بدون «اجازه» صاحبخانه کاری نکن...!
در سالهای آغاز طلبگی دوست تازه ای پیدا کرده بودم که حالات خاصی داشت. مدعی بود با برخی از مشهورین به عرفان سر و سرّی دارد. کارهایی هم انجام می داد که ما کرامت می دانستیم و ارادت ویژه ای به او پیدا کردیم.
روزی خدمت مرحوم شیخ ذبیح الله ذبیحی قوچانی که از مردان بسیار نادر علم و عمل بود رسیدم. پرسید:
فلانی (همان دوستم) چه دارد؟ گفتم: از پشت سر می بیند. گفت: دیگر چه؟ گفتم: از دل خبر می دهد ...!
🎙فرمود:
خداوند به حکمت خودش روح را در بدن زندانی کرده است. روح قدرت زیادی دارد، اما چون در بدن زندانی است محدود به همین بدن است، و تنها از راه بدن می تواند کار کند.
فرض کن کسی را در این اتاق زندانی کرده اند و او از بیرون خبر ندارد. بیرون خیلی خبرهاست اما او بی خبر است. حالا یک وقت صاحبخانه خودش یک پنجره ای به بیرون باز می کند که او به همان اندازه می تواند بیرون را ببیند.
اما اگر صاحبخانه پنجره ای باز نکرد و این شخص زندانی بیل و کلنگ بردارد و با زحمت دیوار را سوراخ کند از آن سوراخ می تواند بیرون را تماشا کند.
🔹آیا این دو نفر مثل هم اند؟ آن یکی با اجازه صاحبخانه بیرون را می بیند، اما این غاصبانه دیوار را سوراخ کرده تا بیرون را ببیند. او بدون اجازه صاحبخانه و رضایت او در ملک دیگری تصرف کرده و کار حرامی کرده.
🔸این روح که در خانه بدن زندانی است بیرون را نمی بیند. صاحبخانه هم خداست. یک وقت این بنده خوب بندگی می کند و صاحبخانه مصلحت می بیند پنجره کوچکی به بیرون باز کند. می خواهد تشویقش کند یا امتحانش کند.
🔹اما اگر شروع کرد به ریاضت و ختومات و... مثل این است که بدون اجازه صاحبخانه دیوار را سوراخ کرده است.
🔸بنا نیست زحمت کسی ضایع شود. با این کارها یک قدری روح او آزاد می شود و از محدودیت بدن در می آید و از بیرون با خبر می شود و می توان کارهایی بکند که دیگران نمی توانند.
🔹این آدم به جایی رسیده اما تصرف غاصبانه کرده و صاحبخانه که خداوند است، راضی نیست؛ او بنده است و باید گوش به حرف مولایش باشد. آنچه مولی از او خواسته بندگی است، نه چله نشینی و ختم گرفتن و ...!
📚از کرامت درویشانه تا کرامت انسانی، محمد هادی ابراهیمی نژاد ص ۳۱_۳۳.
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ.
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ...
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ.
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#سلام_امام_زمانم
سلام ای صاحب دنیا کجایی؟
گل نرگس بگو مولا کجایی؟
جهان دلتنگ رویت گشته بنگر
تو ای روشنگر شبها کجایی؟
دلیل ندبه خواندن صبح جمعه ها کجایی؟
تو ای ذکر همه لبها کجایی؟
سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عج صلوات🌷
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
Joze11.mp3
5.58M
‹ 🌱 ›
🎼 #تحدیر (تندخوانی قرآن کریم)
🎙 استاد معتز آقایی
📖 #جزء_یازدهم قرآن کریم
🪴
📚هر چه کنی به خود کنی
زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد، ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.. نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد. زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد
"این داستان زندگی ماست"
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم، پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم، اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد..
شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 داستان دفاع از حریم تشیع
مرحوم سید شرفالدین از علمای بزرگ شیعه، هنگامیکه در زمان عبدالعزیز آل سعود به زیارت خانهی خدا مشرف شد، از جمله علمایی بود که به کاخ پادشاه دعوت شده بود که طبق معمول در عید قربان به او تبریک بگویند.
زمانیکه نوبت به وی رسید و دست شاه را گرفت، هدیهای به او داد که هدیهاش عبارت بود از یک قرآن که در جلدی پوستین نگه داشته شده بود.
ملک، هدیه را گرفت و بوسید و به عنوان احترام و تعظیم، بر پیشانی خود گذاشت.
سید شرفالدین ناگهان گفت: ای پادشاه! چگونه این جلد را میبوسی و تعظیم میکنی، در حالیکه چیزی جز پوست یک بز نیست!؟
ملک گفت: غرض من قرآنی است که در داخل این جلد قرار دارد، نه خود جلد!
آقای شرفالدین فوراً گفت: احسنت، ای پادشاه! ما هم وقتی پنجره یا درب اتاق پیامبر -صلیالله علیه و آله-را میبوسیم، میدانیم که آهن هیچ کاری نمیتواند بکند؛ ولی غرض ما آن کسی است که ماورای این آهنها و چوبها قرار دارد.
ما میخواهیم رسول الله -صلیالله علیه و آله- را تعظیم و احترام کنیم، همانگونه که شما با بوسه زدن بر پوست بز، میخواستی قرآنی را تعظیم نمایی که در جوف آن پوست قرار دارد.
حاضران تکبیر گفتند و او را تصدیق نمودند. آنجا بود که ملک ناچار شد اجازه دهد حجّاج با آثار رسول خدا -صلیالله علیه و آله- تبرّک جویند، ولی آنکه پس از او آمد، به قانون گذشتهیشان بازگشت
➥.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
️ مردی مسافر از شام به مدینه آمده بود.
روزی در راهی امام حسن (ع) را سوار بر مرکب دید و بر اثر کینه ای که از او در دل داشت آن چه توانست به آن حضرت لعنت و ناسزا گفت و بدگویی کرد.
ایشان هیچ نگفتند تا اینکه شامی هر چه خواست گفت.
امام (ع) به وی سلام کرد و در حالی که لبخند بر چهره داشت، به او فرمود:
"ای مرد! به گمانم غریب هستی و گویا امری بر تو اشتباه شده. اگر از ما درخواست رضایت کنی از تو خشنود می شویم و اگر چیزی بخواهی به تو می دهیم و اگر راهنمایی بخواهی تو را راهنمایی می کنیم و اگر گرسنه ای تو را سیر می کنیم و اگر برهنه باشی تو را می پوشانیم و اگر حاجت داری آن را ادا می نماییم.
چنانچه اسباب و همسفران خود را به خانه ما بیاوری برایت بهتر است زیرا ما مهمانخانه ای وسیع و وسایل پذیرایی از هر جهت در اختیار داریم."
هنگامی که آن مرد در برابر گستاخی اش آن همه گذشت و بزرگواری را از امام حسن (ع) دید شرمنده شد و تحت تأثیر قرار گرفت به طوری که گریه کرد و گفت:
"گواهی می دهم که تو خلیفه خدا در زمین هستی و خداوند آگاه تر است که مقام رسالت خود را در وجود چه کسی قرار دهد. تو و پدرت نزد من مبغوض ترین افراد بودید، ولی اکنون محبوب ترین افراد نزد من می باشید."
مرد چند روزی مهمان امام بود و پس از آن به شهر خود بازگشت و تا آخر عمر پیرو ایشان بود.
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✅چنین کردند نیکان زندگانی!
✍همسر آقا نقل می کرد: بعضی وقت ها آقا که از مسجد برمی گشت بچه ها همه غذا را خورده بودند ایشان هم چیزی نمی گفت.
🔸غالبا غذا خیلی ساده بود. بعضی وقت ها می دید بچه ها آبگوشت را خورده اند و تنها ظرف خالی و دوره های نان مانده بود؛ همان دوره های نان را داخل ظرف خرد می کردند، از کوزه هم آب داخل ظرف می ریختند و همان را می خوردند! هیج وقت ناراحتی ایشان غذا و این گونه مسائل نبود.
جمال السالکین ص 52.
📚
#داستان_آموزنده
🔆بزرگوارى مالك اشتر
مالك اشتر كه از امراء ارتش اسلام و فرمانده سپاه على (علیه السلام) بود روزى از بازار كوفه عبور ميكرد. پيراهن كرباسى در برو عمامه اى از كرباس بر سر داشت . يك فرد عادى و بى ادب كه او را نمى شناخت با مشاهده آن لباس كم ارزش ، مالك را حقير و خوار شمرد و از روى اهانت پاره كلوخى را به وى زد. مالك اشتر اين عمل موهن را ناديده گرفت و بدون خشم و ناراحتى ، راه خود را ادامه داد. بعضى كه ناظر جريان بودند به آن مرد گفتند واى بر تو، آيا دانستى چه كسى را مورد اهانت قرار دادى ؟ جواب داد: نه . گفتند اين مالك اشتر دوست صميمى على عليه السلام است .
مرد از شنيدن نام مالك بخود لرزيد و از كرده خويش سخت پشيمان شد، نميدانست چه كند. قدرى فكر كرد، سرانجام تصميم گرفت هر چه زودتر خود را بمالك برساند و از وى عذر بخواهد، شايد بدين وسيله عمل نارواى خويش را جبران كند و از خطر مجازات رهائى يابد. در مسيرى كه مالك رفته بود براه افتاد تا او را در مسجد بحال نماز يافت . صبر كرد تا نمازش تمام شد، خود را روى پاهاى مالك افكند و آنها را مى بوسيد. مالك سؤ ال كرد اين چه كار است كه مى كنى ؟ جواب داد از عمل بدى كه كرده ام پوزش مى خواهم .
فقال لاباءس عليك فوالله مادخلت المسجد الا لاستغفرون لك .
مالك با گشاده روئى و محبت به وى فرمود: خوف و هراسى نداشته باش . بخدا قسم بمسجد نيامدم مگر آنكه از پيشگاه الهى براى تو طلب آمرزش نمايم .
📚مجموعه ورام ، جلد 1، صفحه 2
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔆 برای رسیدن باید رفت!
✍️ نشسته بودم در اتاق انتظار، داشتم شیر خوردن نوزادی را تماشا میکردم!
و لبخند مادرش را که بیش از نوزادش مست این زیباترین اتفاق هستی بود.
او صاحب اسم رزّاق خدا بود و شاید نمیدانست که اینهمه مستیاش از شیر دادن، از کدام حقیقت هستی میآید.
• در همین حین بود که مادری به همراه دختربچهی دوسالهاش وارد اتاق شد و تا دید نوزادی در آغوش مادرش شیر میخورد حواس دخترک را پرت کرد و او را به سمت بیرون راهنمایی کرد و بعد از دقایقی بدون دخترش برگشت!
• وارد که شد عذرخواهی کرد و گفت : داریم عادت شیر خوردن را از دخترم میگیریم، آنقدر در بحران است و غمگین، که هر صحنهای که او را یاد شیرخوردن میاندازد، او را بهم میریزد عجیب!
• لبخند زدیم و نشست...
و شروع کرد از غصهی خودش حرف زدن!
او بیش از دخترکش از این روزهایی که در حال سپری شدن بود، بهم ریخته بود و اشکش بند نمیآمد...
و من تازه فهمیدم چرا باید شاهد این ماجرا میبودم :
√ کندنها و گذشتنها خیلی سختند! خیلی...
مخصوصاً وقتی که تو باید از آغوشی جدا شوی که از خودت به تو عاشقتر است!
از خودت به تو مهربان تر است!
و این جدا شدنِ ظاهری، برای او سختتر است تا تو!
اما سرآغاز یک رسیدنِ جاودانه است.
• گاهی کودک فکر میکند مادرش دیگر دوستش ندارد که دیگر بصرف نوشیدن شیر در آغوشش نمیکشد!
او نمیداند که تمام جانِ مادر در این فراق تب کرده است و درد میکند.
اما این حقیقتِ دنیاست که برای رسیدن باید رفت! و مادر یا پدر کسی است که از خود میگذرد تا تو برسی!
• کارم تمام شد و راه افتادم به سمت خانه!
در میان مکالمهی چند نفر در سالن مترو، فهمیدم چه عصبانیاند از رمضان.
چقدر دلم میخواست ماجرای آن مادر و کودک را برایشان تعریف کنم.
بابا میگفت هیچ کس اندازه خدا بندهاش را لوس نکرده و اینهمه نعمت را در مدلهای مختلف به پایش نریخته !
حالا همین خدا گفته اینها را بگذار کنار سفرهی دیگری برایت چیدهام! باید بلندشی از سفرهی قبلی تا این سفره به جانت مزّه کند!
• و ما چقدر شبیه همان کودک دو ساله از دست خدا عصبانی میشویم. کاش به ما گفته بودند «برای هر رسیدنی باید رفت!» آنهم از چیزی که دوستش داری.
«جهل» شاید تنها عامل « چراها و گِلههای » آدمها از همدیگر است! حتی از خدا!
برای بزرگ شدن هم باید رفت!
باید خود را گذاشت و رفت!
به «چرا» که مبتلا شدیم درحقیقت خوردهایم به دیوارِ جهلِ درون خودمان!
✾📚
◽️انتخاب مرجعیت از طرف امیرالمؤمنین علی
آیت الله العظمی سید محمدرضا گلپایگانی:
شبی در خواب دیدم که داخل ضریح مطهر در برابر قبر مبارک امیرالمؤمنین علیه السلام ایستاده ام که آقا یک فنجان عسل به من عطا فرمودند و گفتند: این برای تو است
من مقداری از آن را خورده و بقیه را نگهداشتم.
حضرت فرمودند: چرا بقیه آن را نمی خوری؟
گفتم: باقیمانده آن را برای زعیم شیعه آیت الله آقا سید ابوالحسن اصفهانی گذاشتم
حضرت فرمودند: ما به او عسل ها عطا کرده ایم و این سهم اختصاصی توست
و از خواب بیدار شدم
آیت الله حاج شيخ على مشكات اصفهانی (هم حجره ای ایشان) فرموده بودند:
زمانی که این خواب را شنیدم به حرم مطهر مشرف گشته و ضریح را گرفتم و گفتم: آقا به میهمان من دادید به من هم بدهید
شب در عالم رؤیا دیدم قندیلی از سقف جدا گشته و جلو پایم افتاد به من گفتند: آنرا بردار هر چه کردم نتوانستم آن را از جایش تکان دهم
از آنجا فهمیدم که لیاقت و صلاحیت مرجعیت شیعیان از جانب خداوند به ایشان عطا شده است.
🕍 قم ، حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ، مسجد بالاسر
#حکایت
شخصی برای اولین بار یک کلم دید.
اولین برگش رو کند ، زیرش به برگ
دیگه ای رسید و زیر اون برگ یه برگ
دیگه و ...با خودش گفت حتما یه چیز
مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن!
اما وقتی به تهش رسید و برگها تموم
شدمتوجه شدکه چیزی توی اون برگها
پنهان نشده، بلکه کلم مجموعهای از این برگهاس🌿
داستان زندگی هم مثل همین کلم هست!
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و
فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده،
درحالی که همین روزها اون چیزی هست که
بـایـد دریـابـیـم و درکــش کنــیـم و چــقـــدر دیـر
می فهمیم که بیشترِغصههایی که خـوردیم، نه خــوردنـی بود نه پــوشیدنی ، فقط دور ریختنی بود...! زندگی ، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم😕🧑🦯
.
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🏖🏝🏖🏝🏖🏝🏖🏝🏖
🏝🏖🏝
🏖🏝
🏖
#یک_داستان_یک_پند
ملا مهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سوالی نزد او آمد و گفت: پدرم قصاب است و در ترازو کم فروشی می کند، اما خدا در این دنیا عذابش نمی کند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملا مهرعلی گفت: بیا با هم مغازه پدرت برویم.
وارد مغازه پدر شدند. ملا مهرعلی از پدرش پرسید: این همه خرمگس های زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ قصاب گفت: ای شیخ درست گفتی من نمی دانم چرا همه خرمگس های شهر در قصابی من جمع شده و روی گوشت های من می نشینند؟ ملا گفت: به خاطر این که هر روز 2 کیلو کم فروشی می کنی، هر روز دوهزار خرمگس مامور هستند دو کیلو از گوشت های حرام را که جمع می کنی جلوی چشمان تو بخورند. و کاری از دست تو بر نیاید.
ملا مهرعلی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف کنار زد ، به ناگاه دیدند که زنبورهایی هم کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساخته اند که عسل ها شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بی خبر بود. رو به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت اندازه کف دست به پیرزنی بی نوا می بخشد و این زنبور های عسل هم ، هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است.
ملا علی رو به پسر کرد و گفت: ای پسر بدان که او(خدا) حرام را بر می دارد و حلال را بر می گرداند هرچند حرام را جمع می کنی و حلال را می بخشی. پس ذره ای در عدالت او در این دنیا بر خود تردید راه نده.
🏖
🏝🏖
🏖🏝🏖
🏝🏖🏝🏖🏝🏖🏝🏖🏖