فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚💫الهی! بهترین آغازها آن است که،
🕊💫با تکیه بر نام و حضور تو باشد.
💚💫پس با توکل به اسم اعظمت،
🕊💫آغــاز مـیکـنـیـم روزمـان را
💚💫مــهـــربـــانـــا ...
🕊💫هـر جـا کـه تـو بـاشـی،
💚💫نـور هـسـت، شـفـا هـسـت،
🕊💫عشق و آرامش و برکت هست.
💚💫الهی! تو باش تا همه چیز
🕊💫بــه ســامــان بــیــایـــد
💚💫بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
🕊💫الــهـــی بــه امــیــد تـــو
💖👇
🌸🍃 🌸🍃
🔴سعادت ما در گروی سعادت دیگران
دوستی میگفت:سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود، به هر یک از دعوتشدگان بادکنکی دادند.
سخنران بعد خوشامدگویی از حاضرین که 50 نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند.سپس از آنها خواست که در پنج دقیقه به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورند.من به همراه سایرین دیوانهوار به جستوجو پرداختیم، همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم، هرج و مرجی به راه افتاده بود.
مهلت پنج دقیقهای با پنج دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.این بار سخنران همه را به آرامش دعوت کرد و پیشنهاد داد که هرکس بادکنکی را بردارد و آن را به صاحبش بدهد.بدین ترتیب کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند.
سخنران ادامه داد:این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد.دیوانهوار در جستوجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که سعادت ما در گروی سعادت و خوشبختی دیگران است.با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید.
➥.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
❤️ داستانك مهدوی
بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم میخواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمیداد که نسخهای بردارد.
علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد.
آن شخص چون نمیخواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کردهام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.»
مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که میتواند از آن نسخه بردارد.
مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت : مي خواهم امشب مهمان شما باشم
علامه حلي گفت : بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و انشاء الله فردا در خدمتم
آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود.
وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود:
کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.]
منبع :نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452 [با تصرف و استفاده از متون ديگر]
═.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
📚داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان عج
اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان
خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم... کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما ميكند كه يكي از آن ها منشأ خدمات خواهد بود.
قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان
دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست
بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم
❤️ اللـهُمــّ عَجّـلــْ لـِوَلیـّڪـَ الفـَرجــْ
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🔻فقط از اهل بیت بخواه...❗️
◽️مرحوم آیت الله سید جمال الدین گلپایگانی نقل میفرمودند: خیلی اعتقاد به این قضیه داشتم که فقط حاجتم را از اهل بیت بگیرم
◽️یک وقتی بسیار بدهکار شده بودم. مدتی به حرم حضرت امیر علیه السلام میرفتم و برای پرداخت قرض هایم دعا میکردم. ولی فرجی نمیشد.
◽️ روزی به همسرم گفتم: شما بروید حرم و برای ادایِ قرضهایمان دعا کنید. شاید خداوند میخواهد دعای شما را اجابت کند. ایشان رفتند حرم. پس از مدتی با پای برهنه و خیلی ناراحت برگشتند و گفتند: کفشهایم را هم از دست دادم!
◽️خیلی ناراحت شدم بلند شدم و عبا را به سر کشیدم و به حرم مشرف شدم. مختصری زیارتنامه خواندم و شروع به عرضِ حال به حضرت کردم
◽️زمانی که داشتم از حرم بیرون می آمدم شخصی مقدار زیادی پول به من داد،این پول به حدّی بود که قرضهایم را پرداخت کردم و تا مدتی هم برای مخارج روزانه از آن استفاده کردم!
📚
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
#حکایتی زیبا و خواندنی
🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
🍃
✍️کریمخان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد
و از چنان محبوبیتی برخوردار شد
که نامش بهعنوان سرسلسله زندیه
در سراسر ایران پیچید.
روزی عموی او برای دیدنش
به پایتخت آمد. کریمخان دستور داد
از وی پذیرای کنند و لباسهای فاخر
به او بپوشانند.
چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد.
با دیدن قدرت و منزلت برادرزادهاش بادی به غبغب انداخت و گفت:
کریمخان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (علیهالسلام) جامی از آب کوثر به او میداد.
کریمخان اخمهایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونتآمیز را جویا شدند.
کریمخان گفت:
من پدر خود را میشناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد. این مرد میخواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی بهصورت عادت درآید، پادشاه دچار غرور و بدبینی میشود و کار رعیت هرگز به سامان نمیرسد. .
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
#داستان_آموزنده
🔆پيامبر از شنيدن صداى گريه كودك در مسجد ناراحت شد
عصر پيامبر صلى الله عليه وآله بود، ظهر فرا رسيد، مؤ ذن در مسجدالنبى مدينه اذان ظهر دعوت نمود، پيامبر صلى الله عليه وآله به مسجد آمد و مسلمين ازدحام كردند و صفوف نماز تشكيل شد، و نماز جماعت شروع گرديد، در وسطهاى نماز ناگاه رسول خدا صلى الله عليه وآله مى خواهد با شتاب و عجله نماز را تمام كند.
(خدايا چه مى شد؟مگر بيمارى شديدى بر پيامبر صلى الله عليه وآله عارض گرديده است ؟او كه همواره به وقار و آرامش در نماز سفارش مى كرد، اكنون چرا مستحبات نماز را رعايت نمى كند، آن همه عجله براى چه ؟چرا؟يعنى چه ؟)
چند لحظه نگذشت كه نماز تمام شد، مردم آن حضرت جهيدند، احوال پرسيدند، مى گفتند: اى رسول خدا! آيا پيش آمدى شده ! حادثه بدى رخ داده ؟چرا نماز را اين گونه يا عجله و سرعت به پايان رساندى ؟
پاسخ همه اين چراها، فقط اين جمله بود كه پيامبر صلى الله عليه وآله به آنها فرمود: اما سمعتم صراخ الصبى
آيا شما صداى گريه و جيغ كودك شيرخوار را نشنيديد؟
معلوم شد، كودك ، شير خوارى در نزديكى آنجا گريه مى كند و كسى نيست كه او را آرام نمايد، پيامبر صلى الله عليه وآله نماز را با شتاب تمام كرد، تا كودك را آرامش و نوازش دهد.
📚 كافى جلد 6 ص 48.
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
#حکایت ✏️
مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه...
دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد .
گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود.
مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم ..."
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!!
نتیجه یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ...
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
⛔️ایستگاه تعقل:
📲ابتدا از یه چت ساده شروع میشه ⇦
بعد کم کم ارتباط و علايق قلبي بوجود مي آيد
و بعد نديده عاشق همديگر مي شوید
و همين جاست که قرآن فرموده👇
💥ولا تتبعوا خطوات الشيطان :
گـــــام هاي شيطان را دنبال نکنيد .
شيطان قدم به قــــــــــ🚶🚶ـدم جلو مي آيد ..
يکدفعه انسان را در چاله نمي اندازد.. دانـه مي پاشد .
بعد در آخر طرف مي فهمد که در چه سرازيـــــري افتاده است
و متوجه نشده است
🔥شیطان برای گمراهی هر کسی شیوه ای دارد به ایمانمون مغرور نشیم....
☄ لبه ی پرتگاه امکان سقــ↯ـــوط زیاده،خیلی بایدمراقب بود.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🔴 هیچ کار خداوند بیحکمت نیست ...
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.
اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد.
وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•