📖 #خاطرات_شهدا ( نامحرم )
چند خانم رفتند جلو سؤالاتشان رو بپرسند .
در تمام مدت سرش رو بالا نیاورد ...
نگاهش هم بہ زمین دوختہ بود .
خانم ها ڪه رفتند ، رفتم جلو گفتم :
تو اونقدر سرت پایینہ نگاه هم نمیڪنی بہ طرف ڪه داره حرف میزنہ باهات ،
اینا فڪر نڪنن تو خشڪ و متعصبی و اثر حرفات ڪم شہ؟!
گفت : من نگاه نمیڪنم تا خدا منو نگاه ڪنه!
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💌#خاطرات_شهدا
✅شهید مدافعحرم #محمدعلی_قلی_زاده
🎈همکار شهید نقل میکنند: حاجآقا قلیزاده مسئول نمایندگی ولیفقیه در ناحیهمان در قم بود. قسمت نمایندگی چهار اتاق داشت و به خاطر کمبود تجهیزات، به این رده سه عدد کولر، آن هم به مرور زمان تحویل دادند. شهید قلیزاده در همه اتاقها جز اتاق خودش کولر نصب کرد و گفت اول نیروهای زیر دستم و بعد خودم.
🎈همین خصوصیات اخلاقیاش آدم را جذب میکرد. خیلیها به آقای قلیزاده میگفتند شما مسئولید و مهمان و مراجعهکننده زیاد برایتان میآید و خوبیّت ندارد کولر نداشته باشید، ولی ایشان میگفت اولویت با نیروهایم است. خاطرم است در ماه رمضان پارسال که هوا به شدت گرم بود، اتاقش را با یک پنکهدستی خنک نگه میداشت.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💌#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #سجاد_دهقان
♨️هدیهی چادر
☘همسر شهید روایت میکند: آقاسجاد ارادت ویژهای به حضرت زهرا علیهاالسلام داشت. روز تولد حضرت زهرا، سجاد مثل همیشه با روی خندان از سرِ کار آمد. بعد از چنددقیقه گفت: خانم اشکال نداره؟ تو راضی هستی که من هدیهای که پادگان برای روز زن داده است، به بنده خدایی بدهم که لازم دارد؟
❤️گفتم: نه! چه اشکالی دارد؟ من از خُدامه. من تازه چادر گرفتهام؛ فعلاً لازم ندارم. آن روز نپرسیدم چادر رو برای چه کسی میخواهی تا اینکه بعد از شهادتش، یکی از دوستانش به من گفت موضوع چه بوده است. گفت در دانشگاه یک دخترخانم بوده که حجاب خوبی نداشته است. سجاد به دوستش میگوید برو با این خانم صحبت کن چرا حجابش این طور است!
☘سجاد بدلیل حیای زیاد خودش با دخترخانم حرف نمیزند. دخترخانم هم گفته بود بدلیل مشکلات مالی نمیتوانم چادر تهیه کنم. اتفاقاً همان روز چادر را به ما هدیه دادند. سجاد آن روز چادر را میبرَد برای این خانم و خداروشکر از آن روز تا حالا استفاده میکند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#خاطرات_شهدا
🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
✍️ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🕊🌸
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📨#خاطرات_شهدا
🔴شهید مدافعحرم #غلامعلی_تولی
📀راوے: همسر شهید
تمام زندگیم با شهید، شیرین و خاطرهانگیز بود. یکی از جالبترین خاطراتمان، زمانی بود که در شهرستان گالیکش زندگی میکردیــــم؛ دو فرزند داشتیم که سهساله و یکساله بودند👶🏻
شهید تولی به مأموریتی سهماهه رفته بود؛ من نه نامهای از او دریافت کرده بودم و نه تلفنی زده بود. یک روز فرزندانم را در منزل گذاشتم و به قصد خرید نان به سر کوچه رفتم🛍🍞
داخل کوچه که شدم، از دور مردی را دیدم که یک ساک به روی دوشش گذاشته بود و با ریشهای بلند به سمت من میآمد🪖🎒🚶♂
توجه نکردم تا اینکه با صدای بلند مرا "عزیــــــــز" صدا کرد! متوجه شدم که غلامعلی است💚😀
باور نمیکردم چون خیلی تو این چندماه سختیکشیده بودم. متوجه نبودم که داخل کوچــــهام، خودم را به سمتش انداختــــم و هر دو شــــروع به گریــــه کردیــم💔🥲
تا اینکه خانمی در را باز کرد و گفت چی شده؟ غلامعلی گفت هیچی خانم! همسرمــــه☺️
با همین حالِ گریه به خانه رسیدیم. من بهقدری هیجان داشتم که یادم رفت اصلا برای چی بیرون آمده بودم! نان هم نگرفتم🤭
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💌#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم #حسن_قاسمی_دانا
✅هنوز وقتش نرسیده است!
▫️تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند. ما هروقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم، با چراغِ خاموش میرفتیم.
▫️ یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند!!!!
▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندهای؟ که شب روی خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری». در جواب میگفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
▫️حسن میخندید و میگفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!
📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•