🌸اسم شب
در خاطره رزمنده ای آمده است: یک شب با دوست همرزمم سالار محمودی در سنگر بودیم و نگهبانی می دادیم. نوبت ما تقریباً تمام شده بود. منتظر نفر بعدی بودیم. سرو کله کسی از دور پیدا شد. طبق معمول ایست دادیم. گفت: آشنا. پرسیدم: آشنا کیست و اسم شب (رمز ) چیست؟ او پیرمردی بود که سواد خواندن و نوشتن نداشت و اسم رمز بالطبع در خاطرش نمانده بود. دستپاچه و هراسان به زبان محلی گفت: «خومانیم،خومانیم» یعنی خودمان هستیم خودمان هستیم. او را روی زمین خواباندیم. محمودی دوباره از او اسم رمز خواست. بیچاره مانده بود چه بکند، با عصبانیت گفت: بابا من چراغان معافی هستم که دو ساعت پیش شام با هم سیب زمینی خوردیم
#طنز_جبهه
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنز_جبهه😂🤣
#کی_سردشه؟😜
یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟☺
گفتیم: دشمن😄
صدا زد: كی ناراضیه؟😉
بلند گفتیم: دشمن😎
دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن👊🏻
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده😂
"شادی روح شهدا #صلوات
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنز_جبهه
🔹 بار اولم بود که مجروح می شدم و زیاد بی تابی می کردم .
🔸یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت : چیه ، چه خبره ؟
تو که چیزیت نشده بابا !!!
🔹تو الان باید به بچه های دیگه هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می کنی ؟!
🔸تو فقط یک پایت قطع شده !
ببین بغل دستی ات سر نداره هیچی هم نمیگه ، این را گفت بی اختیار برگشتم و چشمم افتاد به یه بنده خدایی که شهید شده بود !!!
🔹بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمی داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه هایی هستن این امدادگرا !!!😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
#طنز_جبهه
🔻.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸جناب سرهنگ
اسمش یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم جناب سرهنگ. دو سالی می شد که اسیر شده بود و با ما تو یک اردوگاه بود. بنده خدا چند بار افتاده بود به التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.
تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد و یک گله عراقی مسلح ریختند تو آسایشگاه و فرماندشان نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار برق سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش سرگرد بود گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من…»
ـــ حرف زیادی نباشه! ببرید این قشمار(مسخره) را!
تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را کت بسته بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و دل نگران او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.
چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی بیمار شده بود و پس از هزار التماس و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از بهبودی برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر خنده. چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و دیوانه برگشت! که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم: یوسف!
خندید و گفت: « به همه سلام رساند و گفت که از همه تشکر کنم.» چشمان همه به اندازه یک نعلبکی گرد شد!
ـــ آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه افسران ارشد. جاش خوب و راحته. می خوره و می خوابه و زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه.
می گفت بالاخره با ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که سرهنگ است. و بعد از آن، کلی تحویلش گرفته اند و بهش می رسند.
یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»
#طنز_جبهه 😂
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸 الاغی که اسیر شد؛
💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند.
از قضا #الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.
💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت #دشمن رفت و #اسیر شد!
💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن #مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.
💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد #یگان شد.
🔺الاغ زرنگ با کلی #سوغاتی از دست دشمن #فرار کرده بود.
#طنز_جبهه 😂
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸فرمانده
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق نداره رانندگے کنه😓!
یه شب داشتم مےاومدم كه یکے کنار جاده، دست تکان داد
نگه داشتم سوار كه شد،
گاز دادم و راه افتادم من با
سرعت مےروندم و با هم حرف میزديم!
گفت: مےگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!
راست میگن؟!🤔
گفتم: فرمانده گفته!
زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتے فرمانده باحالمون...😄
مسیرمون تا نزدیکے واحد ما، یکی بود؛
پیاده که شد، دیدم خیلے تحویلش مےگيرن!
پرسيدم: کے هستی تو مگه؟!🤔
گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😐😂
فرمانده مهدی باکری
#طنز_جبهه 😂
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
™.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸 تدارکات گردان
حمید دسنتشان (شهید) مسئول تدارکات گردان ما بود.
این طبیعت مسئولهای تدارکات بود که امکانات را برای روز مبادایی که هیچوقت نمیدانستیم اصلا خواهد آمد یا نه ذخیره میکردند.
آن روز صبح خیلی دیر از خواب بیدار شده بودیم. میدانستیم صبحانه توزیع شده و رو زدن به دستنشان برای گرفتن صبحانه کار خیلی سختی است. برای همین کاظم، کمسنترین فرد چادر را فرستادیم سراغ تدارکات. شاید دلشان به رحم بیاید.
دستنشان با عصبانیت جواب داده بود توزیع صبحانه ساعت شش و نیم صبح است حالا هشت و نیم آمدهای برای صبحانه! اول که هیچ نداده بود و کمی بعد گفته بود برای اینکه تنبیه شوید بین کره مربا و پنیر باید یکی را انتخاب کنید.
ظاهرا به همه گردان هر سه را داده بود.
کاظم هم کره مربا را گرفته و پیروزمندانه برگشته بود.
همه ما خوشحال شده و سفره انداخته بودیم اما مهدی قبول نمیکرد. لج کرده و میگفت نمیشود.
- دیر یا زود مهم نیست، سهم پنیر ما چه میشود؟! زورگویی حدی دارد...
حالا ما سعی میکردیم مهدی را راضی کنیم کوتاه بیاید، که نمیآمد.
کرهها را گرفت و گفت "حالا کاری میکنم نتواند سهم پنیر ما را بخورد، آنها حق ماست!"
حالا نیم کیلو پنیر شده بود حیثیتمان...
مهدی شروع کرد کرهها را خالی کردن در بشقاب، و بلافاصله تکههای مناسب و هم اندازه کرهها از صابونهای قالبی که زیاد داشتیم برش دادن و جا زدن بهجای کره. و دوباره با دقت همه را بسته بندی کرد!
قالبهای را گرفت و با دعوا و با همان پای ناقصاش رفت که "ما کره نمیخواهیم به جایش پنیر بده تا با مربا بخوریم!!"
بعد از کلی بگو مگو که مگر میشود پنیر و مربا خورد؟ موفق شد صابونها را تحویل داده و به جایش کلی پنیر بیاورد.
دیگر سفره ما مفصل شد. کره، مربا، پنیر، و مغز گردو هم که داشتیم با چای داغ و سایر مخلفات...
بعد از صبحانه گفتم مهدی سری بزن یک وقت آن صابونها را به کسی ندهند، خونشان گردن ما بیفتد.
مهدی با خاطر جمعی گفت نگران نباش درستش میکنم.
بعد از یک ساعت رفت به بهانهای شاید کرههای صابونی را برگرداند که دید دیر رسیده.
بچههای تدارکات سفرهای پهن کرده و با همان کرهها و مربای فراوان دلی از عزا درآورده بودند!
مهدی تنها سؤال کرده بود کرهها مزه بدی نمیداد، که گفتند نه، خیلی هم خوشمزه بود!
همه چیز ظاهرا به خیر گذشته بود تا ظهر آن روز.
بچههای تدارکات یکی یکی میرفتند درمانگاه برای معالجه اسهال شدیدی که گرفتار شده بودند و خوب نمیشدند.
آنهایی که درمانگاه نبودند آفتابه دستشان در صف دستشویی صحرایی!
ظاهرا دستشوییشان توام با کف فراوان شده بود. دکتر هم گیج شده بود، که این چه ویروس جدیدی است، و نگران که مبادا فردا همه گردان بگیرند!
به مهدی گفتیم میبینی چه کاری کردی!
با قلدری جواب داد:
- چه کاری!؟ مقصر خودشانند. کره را اگر با پنیر میدادند، این بلا سرشان نمیآمد!
اصلا خواست خدا بوده این طور بشود، به من چه!
#طنز_جبهه 😂
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
🌸مامان
عملیات کربلای پنج در شملچه بشدت مجروح شدم بنحوی که پای چپم سوراخ شد و هر دو استخوان آن شکسته بود.
بچه ها به سختی به عقب منتقل ام کردند.
در ماهشهر خانم پرستار مشغول پانسمان ، گازی را بتادینی کرد و با پنس از یک طرف زخم وارد و از طرف دیگر خارج کرد.
درد زیادی احساس کردم و گفتم مامان !
خانم پرستار که تا آن موقع از بچه ها یا زهرا (س) ، یا مهدی(عج) و... شنیده بود با تعجب دست از کار کشید و گفت
بله!!!
گفتم درد داره،
پرسید بچه کجائی
من ساده گفتم تهران .
گفت پس بگو.
فهمیدم خراب کردم
#طنز_جبهه 😂
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
#طنز_جبهه🌱
گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟"
گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم".
گفتم:" خب!
گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند.😅
یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام.
خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد.
تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد.
می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد.
داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم.
خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟!
خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!.
بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟!
داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم.😅
صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد.
چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.خنده ام گرفت.
گفت:" چرا می خندی؟".😁
دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!😂
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
#طنز_جبهه🌱
وقتی شهید پیدا نمی شد یه رسم خاص داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و بزور می خوابوندیم تا با بیل مکانیکی رویش خاک بریزن و اونم التماس😭 کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ...
اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، کلافه شده بودیم، دویدیم و عباس صابری رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس خاک بریزه ، استخوانی پیدا شد. دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ...
بچه ها در حالیکه از شادی می خندیدند ، به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد و گفت: دیگه فکه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم. چون تو می خواستی کنارش خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!!
و کلی خندیدیم ..😂😂
🔻
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
#طنز_جبهه🌱
حاج صادق آهنگران
💠 در کشور ما هر برنامه ای که عمومی شده و در سطح کشور فراگیر می شود داستانهای طنزی هم درباره ی آن پرداخته و در سطح جامعه منتشر می گردد.
💠 نوحه هایی هم که من می خواندم از این قاعده مستثنی نبود و برای بعضی از نوحه ها شعرهای طنزی هم ساخته می شد مثلاً برای نوحه ی
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت
از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت
شعر طنزی با این کیفیت ساخته بودند:
بهر آزادی شوش از مولوی باید گذشت
از کنار دکه ی احمد یخی باید گذشت
و نمونه هایی از این قبیل حتی این شوخی ها به جبهه ها هم رسیده بود.
💠 مثلاً هر وقت در عملیاتی عدم الفتح و عقب نشینی داشتیم وقتی کمی جلو می رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است بعضی از رزمندگان که در آن شرایط روحیه خوبی داشتند و شوخ بودند به محض اینکه مرا می دیدند می خواندند: به کربلا می رویم عقب عقب می رویم که این طنز مربوط می شد به نوحه ی سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم.
🔻
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
#طنز_جبهه🌱
حاج صادق آهنگران
💠 در کشور ما هر برنامه ای که عمومی شده و در سطح کشور فراگیر می شود داستانهای طنزی هم درباره ی آن پرداخته و در سطح جامعه منتشر می گردد.
💠 نوحه هایی هم که من می خواندم از این قاعده مستثنی نبود و برای بعضی از نوحه ها شعرهای طنزی هم ساخته می شد مثلاً برای نوحه ی
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت
از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت
شعر طنزی با این کیفیت ساخته بودند:
بهر آزادی شوش از مولوی باید گذشت
از کنار دکه ی احمد یخی باید گذشت
و نمونه هایی از این قبیل حتی این شوخی ها به جبهه ها هم رسیده بود.
💠 مثلاً هر وقت در عملیاتی عدم الفتح و عقب نشینی داشتیم وقتی کمی جلو می رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است بعضی از رزمندگان که در آن شرایط روحیه خوبی داشتند و شوخ بودند به محض اینکه مرا می دیدند می خواندند: به کربلا می رویم عقب عقب می رویم که این طنز مربوط می شد به نوحه ی سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم.
🔻.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•