🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#همآغوشی_با_خورشیدیها....
🌷صبح با قایق رفت جلو. مدام خودش را نفرین میکرد، که چرا با گردان اسماعیل نرفته. به کنار اسکله که رسید، جا خورد. بدنش لرزید. بچهها روی میلههای تیز خورشیدی دراز کشیده بودند. صورت هایشان هنوز سبز نشده بود که این میلهی تیز از کمرشان بیرون آمد.
🌷خونابه زیر شکمهایشان، اطراف میلههای خورشیدی را سرخ کرد. آب رفته بود که خورشیدیها سرشان آمده بود بیرون. اینها بچههای گردان غواص بودند که خورشیدیها را بغل گرفته بودند تا پیکرشان روی آب شناور نشود و کمین دشمن متوجه حضور نیروها نشود.
🌷اشک در چشمانش حلقه زد، یکی از آنها را میشناخت. سربند سبز بر سر داشت. به زحمت انگشتان او را از لای خورشیدی بیرون کشید. نمیدانست گریه کند، داد بکشد، فقط سرش را به سر او نزدیک کرد، هنوز لبخند بر لبش بود.
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
🌷یک روز اسرای عنبر با اتفاقی در اردوگاه روبرو شدند که هم تعجب و هم غیرت آنها را به درد آورد. از ظهر گذشته بود که خودرویی وارد اردوگاه شد، به همه داخلْ باشْ دادند، کسی حق نگاه کردن از پشت پنجره به بیرون را نداشت ولی هرطور بود این خبر بین بچهها پخش شد. از در پشتی آن خودرو، چهار اسیر زن پیاده شدند همه با تعجب نگاه میکردیم که این اسرای زن در اینجا و در دست این نامردان چه میکنند؟ چگونه اسیر شدهاند؟ پاسخ این پرسشها، ذهن ما را به خود مشغول کرده بود.
🌷با آمدن این چهار خواهر غم بزرگی بر دلمان نشست، میدانستیم که اسارت برای آنها و خانوادههایشان چندین برابر از ما سختتر است؛ زیرا آنها دختران جوانی بودند که اسیر دست دشمن شدند. کسانی که به هیچ قانونی پایبند نبودند، ولی ما که دائماً، مستقیم و غیرمستقیم آنها را زیر نظر داشتیم، با گزارش گرفتن از حال و نیاز آنها، به وسیله نوشته هایی که در مکانهای خاص، دسترسی به آنها را ممکن میساخت، از مقاومت، صلابت و پاکدامنی آنها مطمئن بودیم.
🌷آنها در طبقه بالای آسایشگاه ما اقامت داشتند و ما دائم موظب بودیم که کدام سرباز به آن۹جا رفت و آمد دارد. اگر کمترین سوءظنی به یکی از سربازان داشتیم فوراً به مسئول و فرمانده خود اطلاع میدادیم تا به فرمانده عراقی برساند. عراقیها خوب میدانستند که ما نسبت به این چهار خواهر بسیار حساس هستیم، سربازانی که مسئول حفاظت از آنها بودند، خوب میدانستند که اگر کمترین حرکتی خلاف مرام ما انجام دهند، برای آنها خیلی بد میشود! سربازان بعثی کاملاً مواظب بودند که به هیچ وجه اسیر دیگری، جز آنهایی که خودشان انتخاب کرده اند، با آنها ارتباطی برقرار نکند.
🌷ما برای اینکه از وضعیت آنها مطلع شویم، مکانهایی مانند دستشویی و شکافهای دیوار را مشخص کرده بودیم و با قرار دادن شیءی یا کاغذی، از احوالشان مطلع میشدیم. تنها چند نفر از اسرای کم سن و سال را مسئول این کار قرار دادیم. هر وقت عرصه بر ما تنگ میشد، حضور آنها در اسارت به ما روحیه میداد و ما را آرام میکرد. هرگاه کارد به استخوان میرسید، به خود میگفتیم: «آیا با وجود چهار دختر در اسارت، ابراز خستگی و ضعف معنی دارد؟»
#راوى: جانباز و آزاده سرافراز محمدحسین چینی پرداز که از شهر دزفول در جبهههای جنگ حضور یافت و در نخستین روز از نوروز سال «۶۱» اسیر شد.
📚 کتاب "شصت و یک" خودنوشت راوى
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#خون_و_اشک 💕
🌷آن موقع ما در بیمارستان الزهرا اقامت داشتیم. در یکی از حملات، یکی از سربازان که در اثر اصابت ترکش خمپاره به شکمش به بیمارستان اعزام شده بود، خونریزی بسیار شدیدی کرده بود. ترکش به پهلویش خورده بود و بعد از عبور از کیسه صفرا، کلدوک و پورتاهپاتیس (ورید باب) را هم قطع کرده بود. خونریزی خیلی زیاد بود و من به اتفاق یک دستیار او را عمل میکردم. کلاپی گذاشتم روی وریدها، وریدها خونریزیشان بند آمده بود و سپس شروع کردم به ترمیم تک تک اعضاء قطع شده که....
🌷که متوجه خونریزی بسیار زیاد بیمار شدم. ادامه عمل، تحت چنین شرایطی خطرناک و مرگآور است. دقیقاً یادم هست که جمعاً ۵۶ واحد خون و سرم به او دادیم که ۳۶ واحدش خون بود. مریض از همه جایش خونریزی کرده بود، چون انسداد انعقادی میداد. در مسیر (این را همکارانمان به خوبی میدانند) ترانفوزیسیون میشود. چون ما در بیمارستان ام.اف.پی نداشتیم و من به خون تازه که در آن مواد انعقادی وجود داشته باشد نیاز داشم تا بتوانم عملم را انجام بدهم.
🌷فداکاری سربازها برایم جالب بود که همگی برای خون دادن توی صف ایستاده بودند و من واقعاً اشک میریختم و کار میکردم. چون خون اینها واقعاً لازم بود و علیرغم اینکه خودشان به این خونها برای ادامه نبرد احتیاج داشتند، ولی میآمدند و خون میدادند و من آخرین بخیهها را میزدم، با ادامه عمل، خونریزی قطع شد و او خوشبختانه خوب شد و چندی بعد مرخص شد.
📚 کتاب "همپایِ مردان خطر"
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
❌️❌️ بانوان بارها و بارها بخوانند
.
#انتقام_آن_دختر_پرستار....🎋
🌷در همان روزها (آستانه عملیات بیت المقدس) و در منطقه مشغول صرف ناهار بودیم که ناگهان یکی از بچههای تکاور نیروی دریایی ارتش با حالتی پریشان و آشفته وارد شد؛ خیلی بغض کرده بود و در نهایت نتوانست مانع گریه کردن خود شود. وقتی دلیل این حالت را از وی جویا شدیم؛ این تکاور که به سختی حرف میزد؛ گفت: همین الان از خرمشهر میآیم؛ ساعاتی قبل صحنههایی دیدم که بسیار تکان دهنده و وحشتناک بود و برایم به کابوسی تبدیل شده است. تکاور در خصوص جزئيات صحنههایی که مشاهده کرده بود گفت: در خرمشهر وقتی بعثیها حمله کردند؛ من خود را درون یک تانکر خالی از آب پنهان نمودم.
🌷....تانکر هم به حدی گلوله خورده بود که سوراخ سوراخ شده بود وقتی از یکی از این سوراخها بیرون را نگاه میکردم؛ دیدم بعثیها یک دختر پرستار را به اسارت در آوردهاند. آنها بعد از آزار و اذیت بسیار به این دختر معصوم؛ در نهایت تیر خلاصی به سر او زدند و دخترک پرپر شد. در همین لحظه سرلشکر شهید عباس دوران بسیار متاثر و ناراحت شده بود؛ از جای برخاست و گفت: زود باشید بچهها؛ الان موقعش است که یک ضربه حسابی به این نامردها بزنیم و حق آن دختر معصوم را بگیریم. وقتی با عباس به پرواز درآمدیم؛ نزدیکیهای جزیره مینو چادرهای بعثیها را مشاهده کردیم و....
🌷و دیدیم که افسرانشان روی صندلی نشسته بودند و سایر افراد آنها به صورت چهار ردیفی ایستاده بودند و آشپزها مشغول دادن غذا به آنها بودند. در این هنگام به اتفاق شهید دوران؛ آنها را به رگبار مسلسل بستیم و درست مانند یک سفره ۱۰۰ متری که از فراز آسمان مشهود است؛ دیدیم که همه آنها قلع و قمع و بر زمین پهن شدند؛ در این هنگام دیدم که دماغ هواپیمای شهید دوران چپ و راست میشود؛ احساس کردم که هواپیمای وی آسیب دیده اما موضوع این نبود بلکه این همرزم من چنان خشمگین و برآشفته شده بود که چپ و راست میرفت و بعثیها را درو میکرد. در این هنگام شهید دوران فریاد میزد انتقام آن دختر پرستار را میگیرم.
🌹خاطره اى به ياد سرلشکر خلبان شهید عباس دوران، فرمانده عمليات پايگاه سوم شكارى [شهيد نوژه]
#راوی: جانباز سرافراز امیر سرتیپ خلبان کیومرث حیدریان ملقب به عقاب زاگرس
منبع: پایگاه اطلاعرسانی ارتش
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#راز_انگشتر_یا_زهرا_در_دستان_آقامحسن!
🌷بیرون از منزل بودم، در یکی از کانالهایی که عضو بودم تصویر را دیدم، باز کردم و دیدم که تصویر آقامحسن است، دستانم میلرزید، چون اسارتش من را شوکه کرد. حس کرده بودم که این سفر آخرش است، به او هم گفته بودم که؛ “حس میکنم دیگر برنمیگردی”، بعد از آن تماس گرفتم که پدرم بیایند و گفتم که حالم خوب نیست و بعد از آن، اسارت ایشان را به همه اطلاع دادیم.
🌷میدانستم دیگر برنمیگردد چون شهادت او هم ماجرا دارد، قبل از اینکه عازم سوریه شوند میگفتند: “دلم میخواهد نشانهای همراهم باشد که اگر دشمن من را اسیر کرد دیگر من را رها نکند.” آقامحسن میگفت: “من نمیترسم و در چشمان آنها نگاه میکنم و میگویم که شیعه امام علی(ع) هستم.” به این نتیجه رسیدم که دُر نجف را برای او بخرم البته این دُر را هدیه گرفته بودم، آقا محسن گفت: “عبارت “یا زهرا” را روی آن حکاکی کنیم.” این کار را هم انجام دادم و آقامحسن انگشتر را دستش کرد و سپس راهی سوریه شد. وقتی همه میگفتند که؛ “دعا کنید برگردد.” من میگفتم: “غیرممکن است او میگوید که شیعه امیرالمؤمنین(ع) است.”
🌹خاطره ای به یاد شهید بیسر مدافع حرم محسن حججی
#راوی: خانم زهرا عباسی همسر گرامی شهید
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سیزده_موذن_ناآشنا...!🌷
🌷آخرین روزهای تابستان ۷۲ بود و دستهای جستجوگر بچههای «تفحص» به دنبال پیکر شهدا میگشت. مدتی بود که در منطقهی عملیاتی خیبر به عنوان خادم شهیدان انتخاب شده بودیم و با جان و دل در پی عاشقان ثارا… بودیم.
🌷سکوت سراسر جزیره را فرا گرفته بود، سکوتی که روح را دگرگونی میکرد. قبل از وارد شدن به منطقه تابلویی زیبا نظرمان را جلب کرد: با وضو وارد شوید، این خاک به خون مطهر شهید آغشته است. این جمله دریای سخن بود و معنی.
🌷نزدیک ظهر بود. بچهها با کمی آب که داشتند تجدید وضو کردند، ولی ناگهان صدای اذان آن هم به صورت دست جمعی به گوش جانمان نشست. با خود گفتم هنوز که وقت نماز نیست، پس حتماً در این اذان به ظاهر ناگاه حکمتی نهفته است. از این رو، به طرف صدا که هر لحظه زیباتر و دلنشینتر میشد، پیش رفتیم. ناگهان....
🌷ناگهان در کنار نیزارها قایقی دیدیم که لبه آن از گل و لای کنار آب بیرون آمده بود. به سرعت به داخل نیزارها رفتیم و قایق را بیرون کشیدیم و سرانجام مؤذمان ناآشنا را یافتیم. درون قایق شکسته که بر موجهای آب شناور بود، پیکر ۱۳ شهید گمنام. ما را به غطبه واداشت....
#راوی: جانباز شهید معزز علیرضا غلامی
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سیزده_موذن_ناآشنا...!🌷
🌷آخرین روزهای تابستان ۷۲ بود و دستهای جستجوگر بچههای «تفحص» به دنبال پیکر شهدا میگشت. مدتی بود که در منطقهی عملیاتی خیبر به عنوان خادم شهیدان انتخاب شده بودیم و با جان و دل در پی عاشقان ثارا… بودیم.
🌷سکوت سراسر جزیره را فرا گرفته بود، سکوتی که روح را دگرگونی میکرد. قبل از وارد شدن به منطقه تابلویی زیبا نظرمان را جلب کرد: با وضو وارد شوید، این خاک به خون مطهر شهید آغشته است. این جمله دریای سخن بود و معنی.
🌷نزدیک ظهر بود. بچهها با کمی آب که داشتند تجدید وضو کردند، ولی ناگهان صدای اذان آن هم به صورت دست جمعی به گوش جانمان نشست. با خود گفتم هنوز که وقت نماز نیست، پس حتماً در این اذان به ظاهر ناگاه حکمتی نهفته است. از این رو، به طرف صدا که هر لحظه زیباتر و دلنشینتر میشد، پیش رفتیم. ناگهان....
🌷ناگهان در کنار نیزارها قایقی دیدیم که لبه آن از گل و لای کنار آب بیرون آمده بود. به سرعت به داخل نیزارها رفتیم و قایق را بیرون کشیدیم و سرانجام مؤذمان ناآشنا را یافتیم. درون قایق شکسته که بر موجهای آب شناور بود، پیکر ۱۳ شهید گمنام. ما را به غطبه واداشت....
#راوی: جانباز شهید معزز علیرضا غلامی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پوششی_برای_شیطنت!🌷
🌷در مدیریت داخلی سپاه بانه خدمت میکردم، روزی خبر آوردند از نیروهای بسیجی ابهر و هیدج که در گردان قائم مشغول خدمت بودهاند، پیش ما برگشتهاند و دورهی سه ماههشان به پایان رسیده است. میخواستند به مرخصی بروند. به خاطر اینکه با من همشهری بودند این جوانها را به من سپردند. من هم برای اینکه سهلانگاری نکنند؛ آنها را دور و بر خودم نگه داشتم و برایشان پست نگهبانی تعیین کردم تا وسیله نقلیه بیاید و به عقب منتقلشان کنند.
🌷وقت رفتنشان در حین خداحافظی پرسیدم: مهمات و این جور چیزها که به همراه ندارید؟ صدا از کسی در نیامد؛ من هم تفتیش مختصری کردم و آنها را به خدا سپردم. چند دقیقه از رفتنشان نگذشته بود که از واحد عملیات به من زنگ زدند و گفتند: بیا. من هم رفتم. جوانها سرشان را از شرمندگی پایین انداخته بودند. رزمندگان بخش عملیات خبر دادند که این جوانان داشتند مهمات میبردند.
🌷در کمال تعجب گفتم: من که همهجا را گشتم. مشخص شد همان هندوانهای که همراه داشتند را خورده و داخلش را پر فشنگ کرده بودند. هنگام تفتیش کامل، مشخص شده بود که هندوانه برش خورده و از همانجا به این پسرهای ناقلا شک کرده بودند. هنوز هم بعد سالها آن پسرها، که الان مردان جا افتادهای شدهاند را میبینم و هربار با لبخندی شیرین از کنار هم رد میشویم.
#راوی: رزمنده دلاور جعفر صالحی
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#لبخندى_به_روى_مرگ🌷
🌷دیماه سال ۵۹ بود كه پيكر مجروح يك نوجوان مشهدى را به بيمارستان سرپل ذهاب در پادگان ابوذر آوردند. در دست او يك سرنيزه عراقى فرو رفته بود كه تقريباً مچ او را از ساعد جدا میكرد. در نبردى تن به تن اين حادثه واقع شده بود.
🌷وقتى دكترها تصميم به قطع دست او گرفتند، فرياد زد: «اگر دستم را قطع كنيد همه شما را میكشم. من دستم را براى جنگ میخواهم!» به هر تقديرى بود دست او پيوند زده شد و او پس از مدت كوتاهى، دوباره به جبهه برگشت....
🌷پانزده روز بعد، در كمال ناباورى جسد غرقه به خون اين نوجوان را به بيمارستان آوردند كه به روى مرگ لبخندى زيبا زده بود.
📚 كتاب "سرودهاى سرخ" – غلامعلى رجايى
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#ماجراى_گردان_زنان_غواص!!🌷
🌷وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهه های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب (سلام الله علیها) بروی. شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب (سلام الله علیها) متعلق به خواهران است، به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد.
🌷هنگامی که میخواست به سمت گردان حضرت زینب (سلام الله علیها) حرکت کند، فرمانده به او گفت؛ این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم «غواص» به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان علی اصغر (علیه السلام) بفرستید، گردان علی اکبر (علیه السلام)، گردان امام حسین (علیه السلام)، این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازم الاجرا بود!
🌷شهید ملکی در طول راه به این میاندیشید که «خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلاً اینها چرا غواص شده اند؟ یا ابوالفضل (علیه السلام) خودت کمکم کن.» هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد، چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد.
🌷راننده که از پشت سر شهید ملکی میآمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟ شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: «والله چی بگم، استغفرالله از دست این خواهرای غواص» راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض میکنند. اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!
🌹خاطره ای به یاد روحانی شهید ملکی
#راوی: رزمنده دلاور، سردار علی فضلی
منبع: مركز ملی پاسخگویی به مسائل دینی
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#یک_مورد_کنار_کارون....🌷
🌷علی از چهرههایی بود که حجاب از جلوی او برداشته شده بود و من این را حس میکردم. یعنی ارتباط معنوی او با خدا اینقدر نزدیک بود که خیلی از حجابهای مادی که آنطرفتر را نمیتواند ببیند از جلویش برداشته شده بود و چند مورد را دیدم و بچهها که همراه او بودند تعریف میکردند: یک مورد کنار کارون بود، بچهها....
🌷بچهها مشغول شستن پتو بودند، علی آقا لب کارون نشسته بود و بچهها پتوهای مخابرات را میشستند و علی حاجبی هم کنارش نشسته بود. علی آقا همین که بچهها مشغول بودند و هوا هم گرم بود گفت اگر هندوانه خنکی بود خیلی میچسبید به خدا قسم به اندازه یک نگاه برداشتن از علی، یک هندوانه بزرگ را آب میآورد و شاید به خنکی و شیرینی آن هندوانه هیچکس نخورده بود.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید علی ماهانی برادر شهید محمود ماهانی
✾📚
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#یک_مورد_کنار_کارون....🌷
🌷علی از چهرههایی بود که حجاب از جلوی او برداشته شده بود و من این را حس میکردم. یعنی ارتباط معنوی او با خدا اینقدر نزدیک بود که خیلی از حجابهای مادی که آنطرفتر را نمیتواند ببیند از جلویش برداشته شده بود و چند مورد را دیدم و بچهها که همراه او بودند تعریف میکردند: یک مورد کنار کارون بود، بچهها....
🌷بچهها مشغول شستن پتو بودند، علی آقا لب کارون نشسته بود و بچهها پتوهای مخابرات را میشستند و علی حاجبی هم کنارش نشسته بود. علی آقا همین که بچهها مشغول بودند و هوا هم گرم بود گفت اگر هندوانه خنکی بود خیلی میچسبید به خدا قسم به اندازه یک نگاه برداشتن از علی، یک هندوانه بزرگ را آب میآورد و شاید به خنکی و شیرینی آن هندوانه هیچکس نخورده بود.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید علی ماهانی برادر شهید محمود ماهانی
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•