🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#يك_ماشين_پر_از_دل_و_روده_انسان!!
🌷سال ١٣٦٢ از طرف جهاد به جمع نيروهاي اعزامی لـشكر ٤١ ثـاراالله پيوستم. درست در اولين روزى كه كـارم را شـروع كـردم، بـا صـحنهاى بسيار دلخراش مواجه شدم. من در قرارگاه شهرك ملكشاهى بـودم كـه حاج قاسم سليمانى با چهـرهاى گرفتـه آمـد و گفـت: خـط شكـسته و تعدادى از بچهها شهيد شدهاند!
🌷حاج قاسم از ما خواست شهداى داخل ماشين همراهشان را همانجا دفن كنيم. از اين حرف همگي تعجب كرديم. بـه ماشـين كـه رسـيديم، ديـديم ماشين پر از اعضاى بدن شهداست كه به طرز فجيعي قطعه قطعه شـده و قابل تشخيص نيستند. هيچ كس حاضر به دفن اعضا نشد و هـر كـدام از بچهها به بهانه انجام كارى به سويى رفتند. من ماندم و يك ماشين پـر از دل و روده انسان!!
🌷....آرام و با احترام اعضا را از ماشين پـايين آوردم و در يـك گورسـتان دسته جمعى دفن كردم. صحنهاى كه من در آن روز ديدم، تا آخرين روز حضورم در جبهه همواره در ذهنم بود و آزارم میداد.
#راوى: رزمنده دلاور احمد اسدى
❌❌ امنیت اتفاقی نیست!
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#یک_سر_از_تن_جدا !!
🌷صدای آژیر خطر واقعاً نجاتبخش بود. پرندههای آهنی صدام شروع به بمباران کردند و بانه را پی در پی میکوبیدند. زمین و زمان به هم ریخت و دود به تمام شهر سایه انداخت. شب و روز مثل هم شده بود. از هر طرف تیر و ترکش بر سرمان میبارید. همه به طرف پناهگاه فرار کردند. من ماندم و یک مجروح که یک پایش قطع شده بود. هیچکس توی بخش نماند. یک دفعه دلم خالی شد. هر لحظه فکر میکردم الان است که کشته شوم اما در کنار مجروح ایستادم و تحمل کردم. این برادر مجروح التماس میکرد که تنهایش نگذارم و تنهایش نگذاشتم.
🌷دشمن حتی بیمارستان را هم بمباران میکرد تا پرسنل و تجهیزات بیمارستانی از بین بروند و دیگر جایی و کسی برای کمک به مجروحان نباشد. بمباران که شروع شد خودم را سپر مجروحی کردم که روی تخت خوابیده بود. وقتی فهمید، سمت نگاهش را به بیرون از اتاق تغییر داد. فهمیدم نمیخواهد مستقیم به چشم همدیگر نگاه کنیم. با لحن خاصی که نشان از ایمان قوی به خدا و شجاعت داشت گفت: خواهرم! مرگ انسان دست خداست و کسی نمیتواند جلوی قضا و قدر الهی را بگیرد. این حرف او واقعاً مرا تکان داد و اثر مثبتی در روحیهام گذاشت و از خودم خجالت کشیدم.
🌷چند روز بعد در حین بمباران در حیاط بیمارستان مشغول درمان زخمیها بودم. یک کلاه آهنی بر اثر موج انفجار چند متر به هوا پرتاب شد و در هوا سرگردان و معلق بود. با خودم گفتم شاید از کلاههایی باشد که روی زمین رها شده بودند و با برخورد موشک به بالا پرتاب میشوند. بعد از چند لحظه چند متر آن طرفتر رو به روی من به زمین افتاد. دیدم خون از آن جاری است. از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم. دیدم سر یک رزمنده از گردن جدا و داخل کلاه مانده. بند را باز کردم و سر قطع شده را از کلاه جدا کردم. صورتش به کلی متلاشی شده بود طوری که قابل شناسایی نبود.
#راوی: سرکار خانم عزت قیصری که بهعنوان بهیار در کنار رزمندگان خدمت میکرد.
📚 کتاب: "دادا
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اگر_خلبان_عراقی_میفهمید...!!
🌷....خاطره دیگر برمیگردد به ۱۱ بهمن ماه ۱۳۶۵ که همراه جعفر بهادران در پی به صدا درآمدن آژیر اسکرامبل در پایگاه بوشهر، با سرعت هواپیما را روشن کرده و بعد از خزش به ابتدای باند، بلند شدیم. چند دقیقه بعد افسر کنترل رادار یک هدف نزدیک شونده را از سمت غرب گزارش کرد که احتمالاً قصد حمله به نیروگاه اتمی بوشهر را داشت. لحظاتی بعد هدف را در رادار هواپیما پیدا کرده و با دادن اطلاعات به خلبان به سمت آن رفتیم. در موقعیت مناسب از نظر سرعت، ارتفاع و فاصله مناسب شلیک موشک فونیکس توسط سیستم هواپیما اعلام شد دکمه شلیک را فشردیم. با کمال تعجب دیدیم موشک عمل نکرد. تا به خود بیاییم هواپیمای دشمن را روبروی خود دیدیم!
🌷بهادران با شدت گردش کرد و خود را در پشت شکاری مهاجم قرار داده و اقدام به شلیک موشک حرارتی ساید وایندر کرد. متأسفانه این موشک هم عمل نکرد! وضعیت نگران کنندهای بود. اگر خلبان عراقی میفهمید ما چنین مشکلی داریم حتماً برای زدن ما اقدام میکرد. خوشبختانه همانقدر که ما نگران بودیم او هم مضطرب بود و ضمن تخلیه بمبها با سرعت هر چه تمامتر به سمت مرزهای عراق ادامه داد. خوشحال بودیم که مأموریت او هر چه بود خنثی شد. اما شرایط ما برای نشستن خیلی بحرانی بود. هر آن امکان داشت موقع نشستن، موشکها خود به خود شلیک شده و خسارتی به ما یا هواپیما بزنند. به هر حال با سلام و صلوات و ذکر دعا به سلامت فرود آمدیم.
#راوی: سرهنگ خلبان سید علیمحمد رفیعی
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#جنازهاى_كه_من_نبودم!
🌷اتفاقی که برای من افتاد شاید در شهرستان منحصر بفرد باشد، وقتی بعد از عملیات فتح المبین به شهرستان برگشتم در حال پیاده شدن از ماشین بودم که یک مرتبه پوستر و عکس شهادتم را بر روی دیوار دیدم خیلی تعجب کردم درحالیکه آنقدر شوک زده شدم که متوجه نبودم الان کجا هستم. آن موقع ساکن راویز بودم خودم را به ژاندارمری رفسنجان رساندم و از پرسنل خواستم که به پاسگاه راویز بیسیم بزنند و به خانواده اطلاع بدهند که من زنده هستم. لحظهای که وارد زادگاهم شدم جمعیتی نزدیک به ۱۵۰۰ نفر که جهت مراسم تشییع آمده بودند، پس از سه روز منتظر جنازه بودند که منجر به استقبالم شد.
🌷در بین جمعیت بودم، ازدحام بسیار زیاد بود! دیدم نمیتوانم حرکت کنم پشت سرم را که نگاه کردم دیدم پیرزن ۹۰ سالهای با کمر خمیده با دهانش پیراهن بسیجی مرا گرفته تا قسمتی از آن را به عنوان تبرک ببرد، ایران به پشتوانه و عقیده چنین افرادی بر دشمن متجاوز پیروز شد. وقتی وارد روستا شدم در میان جمعیت دنبال پدر و مادرم میگشتم. جمعیت زیادی به سوی من هجوم آورده بود. در صد متری جمعیت، زنی را میدیدم که مدام بلند میشود که به طرفم بیاید و دوباره به صورت به زمین میافتاد، فهمیدم که مادرم است، جمعیت را شکافتم و به سمت او رفتم. مادر پس از یک هفته به جای جنازه، فرزندش را سالم میبیند، کاش مادرم مرا میبوسید بلکه او با چنگ و دندان مرا به آغوش گرفته بود.
🌷دوستانم قبر حفر شدهام را به من نشان دادند که برای خاکسپاریم کنده شده بود. یکی میگفت: برویم مسجد هنوز سماور مسجد روشن و مردم در حال برگزاری مراسِمت بودند!! موضوع از این قرار بود که نام مرا به عنوان شهید از یک هفته قبل رادیو اعلام کرده بودند. براى اولين بار ۱۸ شهید در شهرستان تشییع شدند كه در میان آنها یک شهید با تمام مشخصات بنام من بود اما جنازهاش من نبودم، بلکه....
🌷بلکه فردی ۲۵ ساله بود که به خانوادهام خبر شهادتم را داده بودند، به واسطه یکی از دوستانم که جنازه را دیده بود، متوجه شدند که این جنازه محمد طهماسبی نیست اما ٣ روز مسئولین بسیج و بنیاد شهید که تصور میکردند جنازه شهید با سایر شهدای شهرستانهای استان کرمان اشتباه شده دنبال جنازه من میگشتند. زیرا از نظر بسیج قطعاً من شهید شده بودم. در همین زمان که خانوادهام منتظر جنازه من بودند و مسئولین نیز در شهرستانها به دنبال جنازه واقعی من بودند پس از سه روز من از راه رسیدم.
#راوى: جانباز شيميايى سرافراز محمد طهماسبى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#گریه_برای_دشمن!
🌷هوا سرد بود. باران نم نم میآمد. دوتایی سوار موتور شدیم. من میراندم. در موتورسواری توی تپه مهارت داشتم. نزدیک دار الشیاع، موتور را پایین تپه گذاشتیم و پیاده رفتیم. کلاش و سه تا خشاب داشتم. حسن باقری فقط نقشه دستش بود. بالای تپه دراز کشید؛ دوربین را گرفت و به عراقیها نگاه میکرد. کاری به او نداشتم، مراقب اطراف بودم. یک مرتبه چشمم به حسن باقری افتاد. دیدم دارد اشک میریزد. تعجب کردم. صحنهای برای گریه کردن نبود. گفتم: آقای باقری برای چه گریه میکنی؟ دوربین را به دستم داد و گفت:...
🌷و گفت: نگاه کن. فاصله زیادی با عراقیها نداشتیم. دیدم یک عراقی سبیل کلفت به سربازها دستور میدهد که روی سنگر پلاستیک بکشند. خندهام گرفت. گفتم: آقای باقری چیزی برای گریه کردن نیست. گفت: ولش کن، چیزی نیست. گفتم: آقای باقری میخواهم بفهمم برای چه گریه میکنی؟ آن موقع بچه بودم، نمیدانستم حسن باقری چه فرمانده بزرگی است. گفتم: حتماً باید بگویی. من مسلح هستم، تو مسلح نیستی. گفت: این حرف دیگری شد. حق با توست؛ من تسلیم!
🌷با من شوخی میکرد. گفتم: به من بگو چرا گریه کردی؟ گفت: آقا سید، برای عراقیهایی که توی دوربین دیدی گریهام گرفت. امشب همه اینها صددرصد کشته میشوند؛ خطشکنهای ما اول از اینها عبور میکنند، حالا دارند خودشان را از باران حفظ میکنند. حقیقتاً دلم شکست. تکان خوردم. حسن را بوسیدم. گفتم: اگر تو فرمانده عملیات باشی صددرصد پیروز میشوی، این بستان آزاد میشود. گفت: انشاءالله آزاد میشود آقاسید، به امید خدا.
🌷شادی روح همه شهدا صلوات بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حسن باقری
#راوی: رزمنده دلاور سید سعدون موسوی
📚 کتاب "ملاقات در فکه"
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#شب_آخر....
🌷حاج قاسم اصغری جانشین تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا (علیه السلام) بعد از نماز مغرب و عشا بچههای گردان را دور هم جمع کرد و دو به دو با هم صیغهی برادری خواندند. حاج رسول و حاج قاسم هم با هم افتادند و "قبلتُ " را از هم گرفتند. بچهها پراکنده شده در چادرها و سنگرهایشان مشغول بودند. دیدم که حاج قاسم و رسول داخل ماشین نشسته و مشغول صحبت هستند. خواستم جلو بروم که از دور به من اشاره کرد که اینجا نیا و من هم ایستادم.
🌷از دور میدیدم که بگو بخند میکنند. شاید ۴۵ دقیقه این کار طول کشید و من هم این دو را از دور نگاه میکردم. با خودم گفتم شاید عملیات شناسایی در پیش است و اینها میخواهند ما از منطقه بویی نبریم و دهها فکر و خیال دیگر.... تا اینکه از هم جدا شدند. من رفتم سراغ حاج رسول و گفتم: حاج رسول خبریه؟چیزی شده ما را راه نمیدهی؟! گفت:...
🌷گفت: چیزی نیست. یک موضوعی بین من و حاج قاسم است که فردا متوجه میشوید. حاج رسول را تحریک کردم که داستان چیه؟ حاج رسول گفت: شفاعت نمیخواهی؟ گفتم: شفاعـت چی؟ گفت: شفاعــت دیگه، شفاعـت نمیخواهی؟ وقتی که این حرف را زد اشک در چشمانم حلقه زد، حاج رسول با یک حالتی گفت، ما قبلاً هم با هم شوخی میکردیم و این حرفها زده میشد ولی آن شب با یک حالتی گفت که تنم لرزید.
#راوی: رزمنده دلاور منوچهر قائد امینی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌️❌️ این حالت روزتون ان شاءالله
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#هر_روز_با_شهدا_🌷
#ده_روز_دکتر_بالای_سرم_نیامد!
🌷تازه به هوش آمده بودم، اما ضعف شدیدی داشتم. دستم زیر سرم بود؛ جایی را به آن صورت نمیدیدم. نمیدانستم مرا کجا آوردهاند. فقط یادم میآمد که از هواپیما پیادهام کردند و گذاشتند روی برانکارد. از صدای نمنم باران و لهجه اطرافیان فهمیدم در یکی از شهرهای شمال هستم؛ در یکی از بیمارستانهای رشت. فردا صبح دکتر آمد گفت: این هم چشمش آسیب دیده و هم دستش؛ ما در اینجا کاری نمیتوانیم بکنیم. به بیمارستان رازی انتقال بدهید. بعد از دو روز بستری شدن در بیمارستان رازی، پرستاری که هر روز پانسمان دست و چشمم را عوض میکرد با ناراحتی گفت: پس دکتر کی میخواهد اینها را ببیند؟ فهمیدم....
🌷فهمیدم در این ده روز هنوز دکتری بالای سرم نیامده است. بالأخره برادرم از ایرانشهر آمد و ما را به بیمارستان شهید رجایی قزوین انتقال دادند. شب بود دکتر ارتوپد و چشم بالای سرم آمدند. بعد از معاینه گفتند: کار ما نیست باید به تهران ببرید. صبح ساعت ۸ صبح مرا گذاشتند داخل آمبولانس و برادرم هم کنار راننده نشست. تا اذان مغرب هنوز در خیابانهای تهران به دنبال بیمارستان و تخت خالی بودیم. دیگر راننده عصبانی شده بود. حق هم داشت خسته شده بود.
🌷اذان مغرب را میگفتند که بالأخره کادر بیمارستان فیروزگر تهران، من را پذیرفتند. گفتند: فعلاً روی برانکارد توی راهرو باش تا یک تخت خالی برایت آماده کنیم. تخت آماده شد. جوان پرستار مرا برد تا خون و خاک سر و صورتم را بشوید. پرسید: برادر از کدام خط آمدهای؟ گفتم: از رشت. زد زیر خنده و گفت: بنازم به این روحیه. گفتم: چطور؟ گفت: آخه با این حال شوخی هم میکنی. گفتم: چه شوخی؟ من ۱۳ روز در بیمارستان رشت بستری بودم. با تعجب تمام گفت: واقعا راست میگی؟!
#راوی: جانباز سرافراز رستم قنبرلو
📚 کتاب "سوم خاکریز"
منبع: سایت نوید شاهد
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#معجزهی_بوی_حرم!
🌷چندین سال پیش در محدودهای بین کوشک و شلمچه کار میکردیم. هرچه گشتیم تا ۹ ماه شهید پیدا نشد. مدام تیمهای جستجو به من فشار میآوردند که اینجا شهید نیست و میگفتند که آقای باقرزاده شما ما را سر کار گذاشتهاید. ولی من همچنان اصرار داشتم که در آن محدوده شهید وجود دارد و باید تفحص کرد. بعد از مدتی روحیه من هم ضعیف شد تا اینکه چند گروه از خانوادههای شهدا با یک گروه تلویزیونی به طلائیه آمدند تا برنامهای به نام «سرور سبز» را اجرا کنند.
🌷در آن روز نیز ما یک پرچم از حرم امام رضا(ع) را از آستان مقدس رضوی گرفته بودیم تا بر روی گنبد حسینیه طلائیه نصب کنیم. همینکه رایحه پرچم گنبد امام رئوف در فضا پیچید، پشت بیسیم به من اعلام کردند که ۸ شهید به ترتیب پیدا شدهاند و به محض اینکه شهدا را آوردند من دستور دادم استخوانهای این عزیزان را درون همین پارچه بپیچند؛ چرا که شهدا به واسطه بوی حرم امام رضا(ع) خود را به ما نشان داده بودند.
#راوی: سردار سید محمد باقرزاده، فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#دوستترین_دشمن!
🌷شب جمعه بود. با بچههای لشگر دور هم جمع شده بودیم و دعای کمیل میخواندیم. بین پیرانشهر و مهاباد یک سوله بزرگ مرغداری قرار داشت که تبدیل به محل اسکان موقت نیروهای لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب شده بود. مأموریت داشتیم در منطقه سردشت عملیاتی انجام بدهیم. در حال و هوای مراسم دعا بودیم که یکی وارد سوله شد و با ترس و هیجان داد زد. - دارن به طرفمون تیراندازی میکنن. همهمهای بین بچهها افتاد. مراسم دعا بهم ریخت.
🌷آقای صادقی، رئیس ستاد لشگر، بلند شد و بیرون دوید. من و بقیه فرماندهان، نیروهایمان را جمع کردیم و با سلاحهایی مثل دوشکا و کاتیوشا جلو رفتیم. طرف مقابل همچنان داشت تیراندازی میکرد. روی شانه خاکی جاده سنگر گرفتیم و جواب تیرهایشان را دادیم. آتش شدیدی بینمان در گرفت. با هر شلیک ما، بچهها تکبیر میگفتند. جای تعجب بود که وقتی آنها هم به سمت ما شلیک میکردند، صدای تکبیرشان بلند میشد. در همان بحبوحه، یک نفر داد زد. - اونجا رو نگاه کنید، اونام لباس فرم پوشیدن.
🌷خیلی به هم نزدیک شده بودیم، زیر نور منورها دیدیمشان. لباس فرم ایرانی تنشان بود. پرچم ایران را بالا بردیم و داد زدیم. - نزنید، نزنید برادرا، ما هم خودی هستیم. تیراندازیها قطع شد. لب جاده که رسیدیم، همدیگر را شناختیم. آنها از بچههای تیپ ویژه شهدا و نیروهای «محمود کاوه» بودند. فکر کرده بودند ما ضدانقلابیم که وارد منطقه شدهایم. یکدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. برایمان جالب بود که با آن حجم آتش، هیچ تلفات جانی نداشتیم.
#راوی: رزمنده دلاور احمد فتحی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#پشت_این_نذر....
🌷در بیمارستان رزمندههایی بودند که با کارها و صحبتهایشان دل پرسنل را قرص میکردند. یک روز جوان بسیار رشید و برومندی آوردند که خضوع زائدالوصفی داشت. بلافاصله بعد از ورود به بخش از من مفاتیح خواست. با دیدن حال و روزش گفتم: شرایط شما طوری نیست که بخواهی دعا بخوانی. باید تا میتوانی استراحت کنی. ولی گردن نگرفت و با اطمینان جواب داد: نه! باید الان بخوانم. به صرافت افتادم کاری کنم که دعا خواندن از سرش بیفتد و کمی به خوراک و خوابش برسد؛ بنابراین آرام به او گفتم: شما برو اتاق عمل و برگرد، من به شما کتاب دعا میدهم.
🌷بالاخره بعد از جراحی به بخش منتقل شد و مرا صدا زد و گفت: الوعده وفا! خواهر به قولت عمل کن! کتاب دعا میخواهم. حیرت زده پرسیدم: این چه دعایی است که تا این حد مُصری بخوانی؟ با شرمساری گفت: من ۳۷ روز دعای عهد خواندهام ولی چهله دارم. در ابتدا سعی کردم با طرح موضوعات متفرقه توجه او را به سمت دیگری ببرم و او را به کمی استراحت وادار کنم ولی تدبیرم کارساز نشد. به ناچار رفتم و مفاتیح خودم را آوردم. میدانستم نای در دست گرفتن کتاب را ندارد. روی صندلی کنار تخت نشستم و شروع به قرائت نمودم. بلافاصله به دنبال هر کلمهای که میخواندم شروع کرد به تکرار.
🌷دلم میخواست بدانم پشت این نذر چه خواستهای خوابیده که این جوان در حالت اغماء نیز دست از آن برنمیدارد. فردای آن روز همکاران زحمت خواندن دعا را برایش کشیدند. روز سوم که چهله دعای عهد تمام شد، شنیدم که بعد از اتمام دعا دو چشمش را بسته و با لبخندی به یک خواب آرام فرو رفته است. تازه آن موقع دریافتم این چهله برای شهادت و لقاءالله بوده است. بعد از آن اتفاق شبها که در خوابگاه پلکهایم را میبستم چهره آن جوان در ذهنم جان میگرفت. با اینکه میدانستم طبق احادیث نخستین کسی که داخل بهشت میشود شهید است ولی مرتب با وجدانی ناآرام خودم را سرزنش میکردم و میگفتم: شهربانو کاش دعا را پسو پیش و درهم میخواندی تا نذرش ادا نمیشد!
#راوی: خانم شهربانو چگینی امدادگر جبهه
منبع: سایت نوید شاهد
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#هر_روز_با_شهدا_🌷
#شهید_زنده!
🌷یک روز، نامهای برای یکی از دوستان آمد که روی آن نوشته شده بود؛ شهید زنده نورعلی شیخ. هر چه تلاش میکردم سر از راز این نامه در بیاورم نمیشد. تا اینکه یک شب با هم در سنگر نگهبانی بودیم. او را تخلیه اطلاعاتی کردم. میگفت "در عملیات حصر آبادان روی مین رفتم و به همراه دو نفر از دوستانم شهید شده بودیم و ما را به سردخانه انتقال داده بودند و در موقع فرستادن به شهرمان گنبد متوجه شده بودند که بدنم گرم است و مرا به بیمارستان شیراز انتقال داده بودند.
🌷....من زمانی به هوش امدم که فلج کامل بودم و سه ماه گذشت همه از من خسته شدند. گاهی عدهای مرا تحقیر میکردند و خیلی دلم شکسته بود. یک شب با توسل به امام زمان(عج) شفا گرفتم و همانجا یکی از پرستاران، داوطلب ازدواج با من شد و الان هم چند سالی است در جبهه هستم." بعد از نوشتن خاطراتش با خط خودش تأییدیه از او گرفتم و یک عکس نیز رویش چسباندم که زیر آن نوشت: نورعلی شیخ اعزامی از گالی کش گنبد کاووس_۲۳/۳/۱۳۶۴
#راوی: رزمنده دلاور کامبیز فتحیلوشانی
📚 کتاب "نگارستان" (برگرفته از دفترچههای خاطرات هشت سال دفاع مقدس)
منبع: سایت نوید شاهد
✾.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#امضای_سرخ
🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦٢ بود كه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.
🌷همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.» آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم.
🌷با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پُر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.»
🌷برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن.
🌷صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و...
🌷این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده دیگر از شهدا، در موزه شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•