راز شگفت انگیز پیاده شدن شیخ عباس قمی از اتوبوس
💎 آیه: عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَّكُمْ بقره/216
💎چه بسا شما از چیزی کراهت داشته باشید درحالیکه خیر شما در آن است.
🔹آینه: حکایت؛ امام خميني(ره) در خاطرهاي از سفر خود با مرحوم حاج شيخ عباس قمي چنین بيان ميكند: بیابان سوزان و بیانتها در چشمهایمان رنگ میباخت و به کبودى میگرایید و از دور هم، چیزى دیده نمیشد. ناگاه ماشین ما که از مشهد عازم تهران بود از حرکت، ایستاد. راننده که مردى بلند و سیاهچرده بود باعجله پایین آمد و بعد از آنکه ماشین را براندازى کرد خیلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت: بله پنچر شد و آنگاه به صندلى ما که در وسطهای ماشین بود، آمد. به من چون سید بودم حرفى نزد؛ ولى رو کرد به حاج شیخ عباس قمى و گفت: اگر میدانستم تو را اصلاً سوار نمیکردم، نحسى قدم تو بود که ماشین ما را در وسط بیابان خشک و برهوت معطل گذاشت! یا الله برو پایین و دیگر هم حق ندارى سوار این ماشین بشوى.
مرحوم شیخ عباس بدون اینکه کوچکترین اعتراضى کند و حرفى بزند، بلند شد و وسایلش را برداشت و از ماشین پیاده شد. من هم بلند شدم که با او پیاده شوم اما او مانع شد؛ ولى من با اصرار پیاده شدم که او را تنها نگذارم اما او قبول نمیکرد که با او باشم، هر چه من پافشارى میکردم، او نهى میکرد، دست آخر گفت فلانى راضى نیستم تو اینجا بمانى. وقتى این حرف را از او شنیدم، دیدم که اگر بمانم بیشتر او را ناراحت میکنم تا خوشحال کرده باشم، برخلاف میلم از او خداحافظى کرده و سوار ماشین شدم.
بعد از مدتى که او را دیدم جریان آن روز را از او پرسیدم، گفت: وقتى شما رفتید خیلى براى ماشین معطل شدم، براى هر ماشینى دست بلند میکردم نگه نمیداشت تا اینکه یک کامیونى نگه داشت. وقتى سوار شدم، قدرى که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که او ارمنى است و مسیرش همدان است؛ از قضا من هم میخواستم به همدان بروم، چون مدتها بود که دنبال یک سرى مطالب میگشتم و در جایی نیافته بودم؛ فقط میدانستم که در کتابخانه مرحوم آخوند همدانى در همدان میتوانم آنها را به دست آورم. راننده آدم خوب و اهل حالى بود، من هم از فرصت استفاده کردم و احادیثى که از حفظ داشتم درباره احکام نورانى اسلام، حقانیت دین مبین اسلام، مذهب تشیع و ... برایش گفتم. وقتى او را مشتاق و علاقهمند دیدم، بیشتر برایش خواندم. سعى میکردم مطالب و احادیثى بگویم که ضمیر و وجدان زنده و بیدار او را بیشتر زنده و شاداب کنم تا اینکه به نزدیکیهای همدان رسیدیم، نگاهم که به صورت راننده افتاد دیدم قطرات اشک از چشمانش سرازیر است و گریه میکند، حال او را که دیدم دیگر حرفى نزدم، سکوتى عمیق مدتى بر ما حکمفرما شد، هنوز چند لحظهای نگذشته بود که او آن سکوت سنگین را شکست و با همان چشم اشکآلود گفت: اینطور که تو میگویی و من از حرفهایت برداشت کردم، اسلام دین حق و جاودانى است و من تا به حال در اشتباه بودم. شاهد باش من همین الآن پیش تو مسلمان میشوم و به خانه که رفتم تمام خانواده و فامیلهایی که از من حرفشنوی دارند مسلمان میکنم .
بعد هم به کمک من گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولى الله .1
1. با اقتباس و ویراست از کتاب عاقبت بخیران عالم
#آیه_ها_و_آینه_ها
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شخص کافری به اسم ((عبدالملک ))
خدمت امام صادق علیه السلام رفت
تا درباره توحید و خداشناسی با امام علیه السلام بحث کند .
امام به او فرمود :
آیا می دانی که زمین زیر و زبری دارد ؟
عرض کرد : آری . فرمود :
آیا تا به حال به زیر زمین رفته ای ؟
عرض کرد : نه .
فرمود : آیا می دانی که زیر زمین
چه خبر است ؟ عرض کرد :
نمی دانم ، ولی گمان می کنم چیزی نباشد .
فرمود : آیا به آسمان ، بالا رفته ای ؟
مرد گفت : نه .
فرمود : از تو عجیب است که نه به شرق
عالم رفته ای و نه به غرب عالم ،
نه به زیر زمین فرو شده ای و نه به
آسمانها بالا رفته ای ،
تا بفهمی که آفریده ای دارند و منکر
هر چه در آنهاست ، هستی .
🎙#آیتاللهحسنزادهآملی
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#قضاوت_ممنوع
✍در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. زن و مردی حدود 40 ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند. بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانیها نامزدبازی و دختربازی کنید. داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم. داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون. اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها. داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند. داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند. ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
پینوشت: این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام میدانیم.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🏴 #آقاسلام ...
وقتی در مسیر کربلا ، نوای
حزنآلود نوحه خوانها
به گوشتان رسید ...
وقتی در عبور از موکب ها
سیمای منتظر خادمین
جدتان را نظاره کردید ...
وقتی در زیر قبة الحسین
همنوا با دلسوختگان
حریمتان ذکر فرج
گفتید ...
برای ما جاماندگانِ
بیشکیب هم
دعا کنید ...
#بهانتقامخونمظلومبرگرديد
#مولای_غريبم
ماراشریکغمهایتانبدانيد ...
🌹داستان آموزنده🌹
روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:
شما دو توهین به من کردید;
اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ،
دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من “علی” فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی “علی” عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان “علی” در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست؛ سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#طنز_جبهه🌱
"نماز شب خوان ناشی"😉
نماز شب از مستحباتی بود که خیلی به آن اهمیت می دادیم اما با بعضی نمازشب خوان ها، شب ها مشکل داشتیم و روزها، کل کل😐
در روزهای سخت آموزش آبی بودیم و سردی بی سابقه هوا طاقتمان را کم کرده بود. به ما شش نفر یک چادر داده بودند که باید بدون هیچ تحرکی شب را به صبح می رسانیدم.
ولی او دست بردار نبود.
نیمه شب در تاریکی چادر بلند می شد و چند دست و پا را له می کرد تا به آفتابه آبی که از قبل در گوشهای گذاشته بود، برسد. 😕
تازه این اول کار بود، وقتی وضو می گرفت با تمام دقتی که داشت همه را خیس می کرد و به اصطلاح وضو را به جماعت می گرفت.😅
به او می گفتیم بیا و بزرگی کن و قید نماز شب را بزن. این که نمی شود هر شب چند تلفات برای نماز مستحبی شما بدهیم. او هم کوتاه نمی آمد و منبری می رفت و از فواید نافله شب می گفت.
تا اینجای کار، خیلی تحملش سخت نبود و می شد با او کنار آمد، ولی فاجعه از زمانی شروع شد که روحانی گردان در سخنرانیش گفت که هر نمازی با مسواک کردن، هفتاد ۷۰ برابر ثوابش بیشتر است.
به کارهای قبلی اش مسواک زدن هم اضافه شده بود. سر را از لای چادر بیرون می برد و مسواک می کرد.
عمق فاجعه را زمانی متوجه شدیم که برای صبحگاه می خواستیم پوتین ها را با کف های پر از خمیر دندان به پا کنیم .
آه از نهاد ما بلند میشد.😢
آن روز، هر کس که حال ما را می دید می گفت چرا اول صبح، این پنج نفر دنبال اون یک نفر کرده اند. نگو حکایت ۵+۱ حکایتی دیرینه دارد😅
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸🌸🌸🌿🌿🌿🌸🌸🌸
🌿🌸داستان واقعی و آموزنده از اعضا ڪانال
🌸با سلام خدمت اعضای ڪانال
داستانی که می خواهم تعریف کنم انشاالله درس عبرتی بشه برای بقیه
ازطریق هلال احمر🏥 بایکی ازعضوهادوست شدم که نامش سحربودموقعی که هلال احمرمیرفتم همراه من میومد خونمون یاموقعی هایی که باهم میرفتیم بیرون خرج بامن بودهمیشه هم بهانه داشت جبران می کنم من ادم دست دلبازی هستم فرضااگرباکسی دوست می شم حاضرم جونموبراش بدم منم همیشه سنگ تموم براش میذاشتم
همیشه به من می گفت:تومثل خواهرمی👩❤️👩 من اندازه خواهرم دوستت دارم توگوش به حرفم کن ضررنمی کنی یک مزاحم تلفنی داشتم که این موضوع بادوستم درمیون گذاشتم گفت بی خیال مگرمی خواهی چکارکنی باهاش حرف بزن
برادرم 🙍♂فهمیدگوشی ازم گرفتن دانشگاه قبول شدم نذاشتن برم ضربه محکمی خوردم دست به خودکشی زدم چندتا قرص ریختم💊 بالا بالیوان اب 7شب خوابیدم فرداصبح دیدم کسی داره تکونم میده وصدام میزنه وقتی چشم بازکردم دیدم خواهرم ،
بلندشوالان ساعت 12ظهرنیم ساعت دارم تکونت میدم گفت ازهلال احمرزنگ زدن که می خوان عضوهاشونوببرن اردوکشوری که اومدم بیدارت کنم
گفتم نمیرم تاچندروزخیلی حالم بدبود😔 روی پاهام نمی تونستم بایستم گیج منگ
عصرش خواهرم وقتی حالمو دید ،خیلی اصرارکردکه بگم گفتم قرص خوردم خیلی دعوام کرد😭گفت بریم بیمارستان که من قبول نکردم
بعدازچندوقت که حالم بهترشدرفتم هلال احمروقت برگشتن کسی صدام زد🗣وقتی برگشتم یکی ازعضوهای هلال احمرگفت خانم فلانی ببخشیدچندلحظه وقتتون بگیرم گفتم بفرماییدخواهش می کنم
شماهم مثل خواهرم هستین باخانم فلانی قطع رابطه کنید🙅♂ ایشون دخترخوبی نیستن ببخشید که این حرفومیزنم ولی واقعیت اینه که تاحالا چند بار ایشونو با چند نفر دیدم تودلم گفتم خودم شناختمش😡 اماخیلی دیره
خواهرم👩 گفت اگردوست خوبی بود میومد به من می گفت خواهرت مزاحم داره که کاربه اینجاها نکشه
دوست هم هرچقدرخوب باشه هیچ کس خانواده نمیشه
🌸🌿پایان.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت. و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.
پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!
💥از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود. قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم...
📚 مجموعه شهرحکایات
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔆 #پندانه
✍ دنبال تکیهگاهی برای دعاهایت باش
🔹دو دوست با هم برای سفری مهیا شدند. روز نخست سفر، شب را برای استراحت و در امان ماندن از گزند درندگان و حیوانات در کاروانسرایی اتراق کردند.
🔸در کنج کاروانسرا مرد جوان معلولی را یافتند که گرسنه بود. یکی از آنان طعام خود با آن جوان تقسیم کرد.
🔹دیگری همه طعامش را خورد و گفت:
تو دیوانهای که در این سفر طعام خود به کسی میدهی و نمیدانی در این بیابان از گرسنگی تلف میشوی و از طیِ طریق باز میمانی و کسی نیست به تو رحم کند و طعامی به تو دهد.
🔸چون صبح شد به راه خود ادامه دادند. نزدیک ظهر بود که متوجه شدند مشک آب خود در کاروانسرا جای گذاشتهاند که نه توانِ برگشت به آنجا داشتند و نه توانِ طی طریق برای یافتن آبی در بیابان برای زندهماندن!
🔹هر دو از مرکب پایین آمدند و به سجده رفتند و از خدا طلبِ نشاندادن آبی در بیابان کردند.
🔸رفیق بخیل چون دقت کرد دید رفیق صاحب سخاوتش در سجده گریه میکند.
🔹چون از سجده برخاستند پرسید:
من هرچه کردم مرا اشکی نیامد، تو به چه فکر کردی و خدا را چگونه خواندی که گریه کردی؟!
🔸رفیق مؤمن گفت:
من زمانی که سجده رفتم و خود را نیازمند خدا یافتم، یادم آمد شب طعام خود با بندهای تقسیم کردهام پس جرئت یافتم تا از خدا طلب حاجتی کنم.
🔹به خدا گفتم:
خدایا! تو را به عزتت سوگند بهخاطر آن که بر من رحم نمودی و عنایتی کردی که طعامی از خویش بخشیدم، بر من رحم فرما و در این بیابان آبی بر ما بنمای.
🔸تو هم از خدا این را بخواه و بگو:
خدایا! شب من طعام خود سیر خوردم و به کسی ندادم، به حرمت آن شکمی که شب سیر کردم و خوابیدم دعای مرا اجابت فرما و مرا آبی نشان ده!
🔹رفیق از این کلام دوست خود احساس تمسخر شدن کرد و گفت:
مرا مسخره کردهای؟ این چه دعایی است که مرا به آن سفارش میکنی؟
🔸رفیق مؤمن گفت:
دوست من! بدان ما در سختیهای زندگی به خوردهها و خوابیدهها و لذتهایی که از زندگی بردهایم نزد خدا تکیه نمیکنیم تا حاجتی از او بخواهیم؛ بلکه به سختیهایی که در راه او کشیدهایم در خود احساسِ طلب از رحمت او کرده و در زمان دعا به آن تکیه میکنیم.
🔹پس باید سعی کنیم در دنیا، کاری برای رضای خدا کنیم تا در زمان سختی، تکیهگاهی برای دعا و خواستن از خدا داشته باشیم.
خاطره ای آموزنده از نماز شب شهید
📌شهید احمدحاجیوند الیاسی اهل نماز اول وقت و نماز شب نیز بود...یک روز که مهمان داشتیم و همه خسته بودن بطوری ک اوایل شب خوابیدن.
احمد چون مانند مولایش امام علی(علیه السلام)کمک ب مستضعفان را دوست داشت با کمک چند خیر دیگر شبانه برای یتیمان و ضعفا غذا و مصارف روزانه آنها را برایشان جمع آوری و بطوریکه کسی متوجه نشود،به آنها تحویل میداد دیر ب خانه می آمد،
وقتی که آمد مشغول نماز شب خواندن شد که مهمان هایمان بیدار شدن، و همراه احمد به امید اینکه نماز صبح هست مشغول نماز خواندن شدن،وبعد نماز خوابیدن
تا اینکه اذان صبح را گفت و احمد مشغول بیدار کردن آنها برای اقامه نماز صبح شده یکی از مهمان ها ک بیدار شده بود و از چهره اش خستگی میبارید ب احمد گفت: مگر ما نماز صبح را باهم نخواندیم پس الان چرا بیدارمان کردی،
شهید احمد خندید و گفت برادر من اون موقع نماز شب بود ک خواندیم اذان صبح را تازه دارد میگوید،و مهمانمان با خنده ب احمد گفت عجب کلاهی سرمان گذاشتی ورفت تا برای اقامه نماز صبح آماده شود.
#شهادت۱۲/۱۱/۹۴
#نماز_شب
داستان دلنشین
🔴 به رزاقبودن خدا ایمان داشته باش
شخصی گفت: ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ! ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ زندگیات میچرخه؟
گفتم: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢﻭﺑﯿﺶ میسازیم. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
گفت: ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ، ﻟﻮ نمیدی؟!
گفتم: ﻧﻪ ﯾﻪخرده ﻗﻨﺎﻋﺖ میکنم، ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ میدم، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ، نمیذاره ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
گفت: ﻧﻪ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
گفتم: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ. ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍقه، میرسونه.
گفت: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ، ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ!
گفتم: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ، ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
گفت: ﺁﻫﺎﻥ. ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ نمیگی؟
گفتم: ﺑﯽﺍﻧﺼﺎﻑ، ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ میرسونه، ﺑﺎﻭﺭ نکرﺩﯼ. یه ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ میرسونه، ﺑﺎﻭﺭ کرﺩﯼ! ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟
ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ میکنیم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ، ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ میشن ﺍِﻻ ﺧﺪﺍ...
📚 مرحوم ﺣﺎﺝﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ #ﺩﻭﻻﺑﯽ
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
🌼توصیه به خواندن دعای عظمالبلاء و انجام توبه
✍️ آیتالله بهجت (ره): در خلوتمان با خدا، تضرّعاتمان، توبهمان، نمازهایمان، عباداتمان، مخصوصاً [در] دعای شریف «عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ» -اینها را بخوانیم- از خدا بخواهیم برساند صاحب کار را، با او باشیم. حالا اگر رساند که رساند؛ اگر نرساند، دور نرویم از او؛ از رضای او دور نرویم.
او میبیند، او میداند؛ حرفهایی که ما به همدیگر میزنیم را او جلوتر [میشنود]؛ «عَيْنُ اللَّهِ النَّاظِرَة وَ أُذُنُهُ الْوَاعِيَة؛ [امام] چشم بینای خدا و گوش شنوای الهی است». او جلوتر از ما، حرف همدیگر را میشنود. بلکه خودمان که حرف میزنیم، این صدا که از لب به گوش میآید فاصلهای دارد، او جلوتر از این فاصله حرف خودمان را میشنود. [زودتر] از خودمان، کلام خودمان را [میشنود]. آنوقت ما میتوانیم کاری کنیم که او نفهمد؟! میتوانیم کاری کنیم که او نداند؟! نمیتوانیم اعمال خودمان را از خدا مخفی کنیم. [او] قادر است، ناظر است، علیم است، حکیم است. تا با او نسازیم، کارمان درست نمیشود.
حالا چه کار کنیم؟ خودمان از خودمان بترسیم؛ فضلاً از دیگران (چه رسد به دیگران). خودمان از خودمان در حفاظ باشیم؛ خوب و بهقاعده ملتفت [و متوجه] باشیم که از [طرف] خودمان اغوا نشویم، از خودمان تهدید نشویم، از خودمان تطمیع نشویم! وقتی که همۀ این مطالب احراز شد، بین خودمان و خدا در خلوتها، از تضرعات و از انابه و از توبه و از طلب توفیق به توبه دست برنداریم.