#تلنگر⚡️
⛔️ از خدا ایراد نگیر....
🔹روزی عابدی سگی را دید که خیلی
زشت بود ،گفت:چقدر این سگ زشت است
وقتی این حرف را زد ،در روایت داریم که
این سگ به قدرت الهی مقابل این آقا
زانو زو و به زبان فصیح و بلیغ گفت:
👈🏻ای عابد ! اگر به خلقت کُن ایراد داری
میتوانی مرا تغییر بدهی،بده.. مرا خدایی
درست کرده که تو را درست کرده است
یعنی شما به خدا ایراد میگیری!!!
🔸در روایتی دیگر داریم یکی از همسران
پیغمبر کوتاه قد بود ؛ آمد از جایی بگذرد
همسر دیگرپیغمبر اشاره کرد :
چقدر قد کوتاه و زشت است!
پیغمبر خدا فرمودند :
گناهی مرتکب شدی که با آب های دریا
پاک نمیشود!! یعنی کفر میگویی!!
☝️🏻به خدا میگویی:چرا این را درست کردی ؟
چرا این را قد کوتاه آفریدی؟!
📚حجت الاسلام فرحزاد
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#دولتکریمهیامامعصر
💠حذف تَجَمُّلات و تَجمُّل گرایی
🔹شخصي نزد معاويه رفت و سفره اي انداختند که همه رنگ غذا در آن ديده ميشد و آن شخص يک غذا را نشناخت و از معاويه درباره آن غذا پرسيد و او گفت: روده هاي مرغابي است که از مغز آنرا پر کرده و با روغن پسته سرخ شده و شکر بر آن پاشيده اند.
🔹 آن فرد به گريه افتاد و گفت ياد علي علیه السلام افتادم که نزد او بودم و هنگام افطار، کيسه اي سربسته برايش آوردند.
پرسيدم اين چيست و چرا سربسته است؟
فرمود: آردي است از سبوس جو. ميترسم حسن يا حسين آن را به روغن مخلوط نمايند.*۱
🔹 در سيره امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نيز اينگونه در احاديث آمده که : لباس حضرت قائم، جز جامه خشن(مثل لباس جنگ) و غذاي او جز غذاي ناگوار(نان جو ساده) نيست.*۲
📌 تذکّر و رفع اشتباه:
مفهوم ويژگي هايي که در سيره اهل بيت ذکر شد، به هيچ وجه اين نيست که از نعمت هاي الهي و زيبايي هاي دنيا نبايد بهره گرفت. بلکه منظور دوري از حرص و فخر به مال و تجمّل گرايي و حُبّ به دنياست.
📚 ۱.نثرالدرر به نقل از اصل الشيعه و اصولها
۲.غيبت نعماني باب۱۳ ح۲۰
#امام_زمان
➥
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#آیا_اگه_همه_ما_اینجوری_بودیم
#فقیری_وجود_داشت❗️
ساواک دنبالم بود. عرصه را چنان تنگ کرده بودند که ناچار، مدتی مخفی شدم. با آن زندگی طلبگی و اوضاع مالی نهچندان خوب، مجبور شدم خانوادهام را به امان خدا، در قم رها کنم و بروم.
بعد از مدتی که برگشتم، همسرم گفت: «زمانی که شما نبودید، همسر آقای بهجت به منزل ما آمدند و یک کیسه برنج و مقداری پول آوردند. وقتی که خواستند بروند، برای احترام چند قدمی بیرون خانه همراهیشان کردم، دیدم آقازادهشان سر کوچه ایستادهاند!»
کیسۀ برنج را آورده بود؛ اما داخل نیامده بود.
برایم سوال شد: «چرا آقا، خود نیامدند؟ چرا همسر و فرزندشان با هم آمدند؟ چرا فرزندشان تنها نیامدند؟»
بعدها در روایاتی دیدم: «وقتی مرد خانوادهای در مسافرت است، مکروه است مرد دیگری درب آن منزل برود.»
(بر اساس خاطرۀ آیتالله مصباح یزدی)
📚 این بهشت، آن بهشت، ص٢۴
👈 کمی تا بهجت🌷
🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ماجرای شهیدی که سالها قبل از شهادتش #امام_زمان را ملاقات کرده بود
🌹🍃دیدار خانواده این شهید با رهبر انقلاب و قرائت دستنوشته شهید برای حضرت آیتالله خامنهای
یاد شهید مدافع حرم اسماعیل خان زاده همیشه جاودان
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#شهیدانه 🕊🕊
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚داستان زیبای صدقه
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسایه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست
صدقه را بنگر که چه چیزیست
صدقه دهید چونکه مثل لباس بدون جیب است
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔱ماجرایی که باعث شد فرعون خودش را خدا بنامد!
یک روز فرعون در کاخش بود که ابلیس به شکل مردی وارد کاخ و اتاق فرعون می شود
فرعون می گوید : تو چه کسی هستی
آن مرد میگوید : من فرشته ی مقرب تو هستم
فرعون می گوید : مگر من که هستم
آن مرد می گوید : تو خدا هستی
فرعون که تا قبل از این ماجرا به خدا اعتقاد داشت می گوید : نه من خدا نیستم
آن مرد می گوید : تو خدایی اما به خاطر ضربه ای که به سرت خورده است فراموش کرده ای که خدایی و فکر می کنی خدا کس دیگریست و من آمدم که به تو یاد آوری کنم که خدا هستی
فرعون می گوید : پس اگر تو راست می گویی و من خدا هستم باید خیلی کارهای نشدنی بتوانم بکنم
آن مرد گفت : بله تو هر نشدنی ای را می توانی انجام دهی زیرا خدایی پس امتحان کن
فرعون خوشه ی انگوری که در ظرف بود را نشان داد و گفت : یعنی تو می گویی من می توانم آن خوشه ی انگور را به طلا تبدیل کنم ؟
آن مرد (یا همان ابلیس در ظاهر یک مرد) گفت : بله اگر تو اعلام کنی به دستور تو آن خوشه خود را به طلا تبدیل می کند
فرعون به خوشه اعلام می کند که ای خوشه به طلا تبدیل شو و آن خوشه به طلا تبدیل می شود
چند تا کار دیگر انجام می دهد و می بیند همه بدون نقص انجام می شود و در اصل ابلیس به صورت مخفیانه این جادو ها و تبدیلات را انجام میداد
و بعد آن مرد گفت : تو از گذشته زیاد در یاد نداری و ضربه ای که به سرت خورد باعث شد فراموش کنی که خدا هستی و یکی دیگر از اسناد خدا بودن تو اینست که تو هیچوقت نمی میری
و البته فرعون هم واقعا نزدیک به سیصد سالش بود و نمی مرد (در آن زمان حد اکثر سن مردم صد و هفتاد سال بود)
به همین دلایل باور کرده بود که خداست
و اما جالب تر از همه
قبل از این ماجرا ، فرعون یکی از عرفای بزرگ جهان و نقطه ی عرفان در آن زمان بود که سالها بعد وقتی که فریب ابلیس را خورد و خود را خدا دانست از عرفان بیرون آمد و آسیه همسرش نیز تا آخر عمرش قطب بزرگ صوفیه بوده است !!
📚مبانی حقایق و رموز زندگی فرعون
•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
مولا جانم 💙
🔅گفتے كه به دل شكستگان نزديكيم
ما نيز
دلِ شكسته داريم اے دوست ...
پدر مهربانم
سلام...
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ الَّذِى يَهْتَدِى بِهِ الْمُهْتَدُونَ ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ
🌺اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ 🌺
#امام_زمان
🌸💠 مرده ای که بوی گلاب می داد 💠🌸
یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد:
یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت.
وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد.
آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند.
وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود.
از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیق تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود،
آدمی که هر روزش با زیارت عاشورا شروع می شد...
•┈┈
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 داستان کوتاه
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد.
غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد شکار او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک می دوید، صیادان به او نرسیدند ٬ اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه ی درخت گیر کرد و نمی توانست به تندی فرار کند.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند.
چه بسیارند در زندگی چیزهایی که از آنها خوشمان نمی آید ولی مایه خوشبختی و آسایش ما هستند و بالعکس چه چیزهایی که داریم و یا دوست داریم داشته باشیم اما مایه بدبختی و عذاب ما هستند. تمام تلاشمان را برای داشتن زندگی بهتر انجام دهیم اما همواره به حکمت های خداوند راضی باشیم.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان_آموزنده
🔆آفتاب و مهتاب
✨پيرى، از مريدان خود پرسيد: هيچ كارى و اثرى از شما سر زده است كه سودى براى ديگرى داشته باشد؟
✨يكى گفت: من امير بودم . گدايى به در خانه من آمد. چيزى خواست . من جامه خود و انگشتر ملوكانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درويشان پيوستم .
✨ديگرى گفت: از جايى مىگذشتم . يكى را گرفته بودند و مىخواستند كه دستش را ببرند. من دست خود فدا كردم و اينك يك دست ندارم .
پير گفت:
👈👌 شما آنچه كرديد در حق دو شخص معين كرديد. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است كه منفعت او به همگان مىرسد و كسى از او بىنصيب نيست . آيا چنين منفعتى از شما به خلق خدا رسيده است؟
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
سفارش حضرت عیسی به خانمی که چهره زیبائی نداشت
🌸پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله:
برادرم عيسى عليه السلام از شهرى می گذشت كه ديد مرد و زنى با هم دعوا می کنند. فرمود: «شما دو را چه شده است؟».
مرد گفت: اى پيامبر خدا! اين زن، همسر من است، عيبى ندارد، زن خوبى است؛ امّا دوست دارم از او جدا شوم.
عيسى عليه السلام فرمود: «پس به من بگو مشكل او چيست؟».
گفت: او پيرچهره است، بى آن كه سال خورده باشد.
فرمود: «اى زن ! آيا دوست دارى كه طراوت به چهرهات باز گردد؟».
زن گفت : آرى.
عيسى عليه السلام به او فرمود: «زمانى كه غذا مىخورى، از سير شدن بپرهيز؛ زيرا اگر غذا، بيش از اندازه خورده شود، طراوت چهره از بين مىرود».
زن به دستور عيسى عليه السلام عمل كرد و طراوت به چهرهاش بازگشت
📚 بحارالأنوار ج 14 ص 320
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم .
دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد .
حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم زندگی ترکیبی است از تناقض هاست.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨🌷✨
💓 پندانه
ملاعلی همدانی رفت مشهد خدمت اقای نخودکی و به ایشان گفت مرا #موعظه کن.
ایشان گفت؛ ○ مرنج و مرنجان ○
گفت خب مرنجانش راحت است,
کسی را نمیرنجانم ولی مرنج را چه کنم؟
ایشان جواب داد خودت را کسی ندان,
عیب کار ما این است که ما خودمان را کسی میدانیم. تا کسی به ما میگوید بالای چشمت ابروست عصبانی میشویم.
وقتی خودمان را کسی بدانیم,
از همه می رنجیم....
"از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)"
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚داستان کوتاه
در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...
یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...
تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
📚داستانهای کهن
شهری بود كه مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانة تاریكی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت كردند.مردم در آن تاریكی نمی توانستند فیل را با چشم ببینید.ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسی كه دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یك لوله بزرگ است. دیگری كه گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یكی بر پای فیل دست كشید و گفت: فیل مثل ستون است. و كسی دیگر پشت فیل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فیل مانند تخت خواب است.
آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر كدام گمان میكردند كه فیل همان است كه تصور كرده اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود.
اگر در آن خانه شمعی می بود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت. ادراك حسی مانند ادراك كف دست، ناقص و نارسا است. نمیتوان همه چیز را با حس و عقل شناخت.
🔆امام سجاد(ع)
🍃🍂در مدينه خانواده هاى بى نوايى بودند كه عددشان از صد كم تر نبود و شبانه آذوقه آنان مى رسيد و نمى دانستند كه چه كسى آن را مى آورد؛ هنگامى كه امام سجاد(ع) از دنيا رفت ، ديدند كه نيكوكارى شبانه ، قطع شد.
🍃🍂آن حضرت شب هاى تاريك از خانه بيرون مى آمد و انبانى بر پشت ، به در خانه هر بينوايى كه مى رسيد، آن را مى زد و به صاحب آن خانه مى داد. چهره را پوشانيده بود كه بينوايان او را نشناسند و پيوسته مى
🍂🍃فرمود: نيكوكارى نهانى ، آتش خشم خدا را خاموش مى كند.
🍂🍃زُهَرى ، در شبى سرد و بارانى ، امام سجاد(ع) را مى بيند كه بارى از آرد و هيزم بر پشت گرفته و مى رود، زُهَرى مى گويد: يابن رسول الله ، اين چيست ؟
🍂🍃امام مى گويد: عزم سفرى دارم ؛ توشه راه را مى برم در جايى محفوظ بگذارم .
🍂🍃زهرى مى گويد: اجازه بدهيد كه غلام من آن را بياورد. امام نمى پذيرد. زهرى مى گويد: خودم آن را بر دوش مى گيرم ؛ چون مقام شما بالاتر از اين است .
🍃🍂امام مى فرمايد: ولى من مقام خود را بالاتر از اين نمى دانم كه چيزى را بر دوش ببرم كه راحتى سفر من در آن است و وسيله آسايش من در جايى است كه عزم رفتنش را دارم ؛ تو را به خدا سراغ كار خود برو و به من كارى نداشته باش . زهرى مى رود؛ پس از چند روزى امام را ملاقات مى كند و از تاءخير سفر جويا مى شود؛ امام مى فرمايد: سفرى كه تو گمان كردى منظور نبود؛ بلكه مقصود، سفر مرگ بود كه براى آن آماده مى شدم .
🍂🍃هنگامى كه آن حضرت از دنيا رفت و مى خواستند پيكر نازنينش را غسل دهند، مى بينند كه پشت مباركش مانند زانوى شتر، پينه بسته است ! كسانى علت را جويا مى شوند؛ در جواب مى شنوند كه جاى انبان هايى است كه شبانه بر پشت مى گرفت و به خانه فقرا و بينوايان مى برد.
📚حسد، آية الله سيد رضا صدر
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸🍃🌸🍃
خواهری که تازه عروسی کرده بود به نمازشوهرخودش خیلی اهمیت میداد
وهرروز اورابرای نمازصبح بیدارمی کرد تابه مسجدبرود..
.
یکی از روزها کمی دیرتر بیدار شد و شوهرش را بلافاصله بیدار کرد تا هر چه زودتر به مسجد برود و نمازرابه جماعت بخواند..
شوهر که به مسجد رسید رکعت اول تمام شده بود نمازش راباجماعت خواند...
بعد از نماز،امام مسجد سراسیمه پیش او رفت و گفت:
تو شوهر فلانی نیستی؟
حسابی تعجب کرد...
اسم خانومش را از کجا گرفته بود.؟!!
با تعجب تمام گفت بله خودم هستم...
اما شما اسم خانم من را ازکجا فهمیدی؟
امام گفت به الله قسم که من امروز درخواب دیدم که همه اهل مسجد که نماز صبح را با ما با جماعت میخوانند،در بهشت باهم هستیم.
.ویک زن هم همراه ما بود...
من درباره اش پرسیدم...به من گفته شد این فلان زن همسر فلانی هست...!
مرد خوشحال وبا شور وشوق فراوان به خانه اش رفت تا این مژده و خبر خوش رابه همسر مومنه ودلسوزش برساند..
.
وقتی به خانه رسید همسرعزیزش را درحالی یافت که درحال سجده است...
و روح پاکش به آسمانها عروج کرده است...
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚حکایت
يكی از مسلمانان ثروتمند با لباس تميز و فاخر محضر رسول خدا صلی الله عليه و آله آمد و در كنار حضرت نشست، سپس فقيری ژنده پوش با لباس كهنه وارد شد و در كنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت.
مرد ثروتمند يكباره لباس خود را جمع كرد و خويش را به كناری كشيد تا از فقير فاصله بگيرد.
پيامبر خدا صلی الله عليه و آله از اين رفتار متكبرانه سخت ناراحت شد و به او رو كرد و فرمود: آيا ترسيدی چيزی از فقر او به تو سرايت كند؟
مرد ثروتمند گفت: خير! يا رسول الله.
پيامبر صلی الله عليه و آله: آيا ترسيدی از ثروت تو چيزی به او برسد؟
ثروتمند: خير! يا رسول الله.
پيامبر صلی الله عليه و آله: پس چرا از او فاصله گرفتی و خودت را كنار كشيدی؟
ثروتمند: من همدمی (شيطان يا نفس اماره) دارم كه فريبم می دهد و نمی گذارد واقعيتها را ببينم، هر كار زشتی را زيبا جلوه می دهد و هر زيبايی را زشت نشان می دهد. اين عمل زشت كه از من سر زد، يكی از فريبهای اوست.
من اعتراف می كنم كه اشتباه كردم. اكنون حاضرم برای جبران اين رفتار ناپسندم نصف سرمايه خود را رايگان به اين فقير مسلمان بدهم.
پيامبر صلی الله عليه و آله به مرد فقير فرمود: آيا اين بخشش را می پذيری؟ فقير: نه! يا رسول الله. ثروتمند: چرا؟! فقير: زيرا می ترسم من نيز مانند تو متكبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد.
📚بحار ج 22، ص 130 و ج 72، ص 13
🥀کجای جهانی امید جهان؟!
🔸تقویمها، جمعهها را بار دیگر کنار هم چیدند
و روزها را به پایت ریختند تا قدم رنجه کنی...
ولی امسال هم فاتحهی تمام جمعههای بی تو را خواندیم.
وقتی نباشی، سالهایمان هجریترینسالهای شمسی است.
🌱💖کجای جهانی امید جهان؟!
❤️#امام_زمان
🔻حاجآقا #حقشناس :
وقتی که برای تحصیل علوم دینی به محضر استاد رسیدم، او که درس میگفت یک حدیث برای ما میخواند. من به استادم گفتم: دایی بنده هیچ توجهی به من ندارد. مرحوم دایی بنده خیلی متمکن بود، خب اول جوانی بود دیگر!
استاد گفتی: چه گفتی تو بابا...؟
گفتم: هیچی، ایشان پولدار است اما توجهی به من ندارد.
گفت: این شعبهای از شعبات محبّت دنیاست که در قلب تو رسوخ کرده است؛ زود باید این را از قلبت خارج کنی.
دایی کدام است...؟ باید بگویی خدا و از امام زمان علیهالسّلام بخواهی.
📚 اخلاق، ص۷۹
🔻
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴لطفا زود قضاوت نکن
🔹صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبیلش شد و بهسمت محل کارش حرکت کرد.
🔸در جاده دوطرفه، ماشینی را دید که از روبهرو میآمد و راننده آن، خانم جوانی بود.
🔹وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!»
🔸مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «میمووووووون»
🔹و هر دو به راه خودشون ادامه دادند.
🔸مرد بهخاطر واکنش سریع و هوشمندانهای که نشون داده بود، خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که میتونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه، فکر میکرد و از کلماتی که به ذهنش میرسید، خندهاش میگرفت.
🔹اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لابهلای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشه جلوی ماشین و اتومبیل مرد بهسمت آن درختان منحرف شد.
🔸و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهمید اسیر قضاوتکردن زودهنگام شده.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#کمتر_از_چند_دقیقه....
🌷یک دژبان عراقی بد دهنی بود به نام سیدی شلال که مرتب بیدلیل به اسرا فحاشی میکرد. یک روز یکی از اسرا رو به این دژبان گفت حداقل برای ما یک مترجم بیاورید بفهمیم چه میگویید. همین حرف کافی بود تا دژبان هرچه از دهنش درمیآمد بگوید. بچهها دیگر طاقت نیاوردند و به دفاع از برادر خود به او اعتراض کردند. کمتر از چند دقیقه آژیر عراقیها به صدا درآمد و مانند مور و ملخ بر سر بچهها ریختند و تا جایی که میتوانستند همه را کتک زدند و همه جا را بهم ریختند.
🌷خمرهای داشتیم که آب ذخیره میکردیم در این درگیری خمره آب ما را هم شکستند. خوب یادم هست ماه رمضان بود بچهها از فرط گرسنگی و تشنگی جانی برایشان نمانده بود؛ در موقع افطار کمی شکر داشتیم یکی از اسرا کف دست هر نفر کمی شکر ریخت و این همه افطار ما بود و یک آفتابه آب در دستشویی مانده بود و کسانی که طبعشان قبول میکرد به زور برای زنده ماندن چند قطرهای در دهانشان میریختند.
#راوی: آزاده سرافراز منصور زائرنوملی از روستای نومل گرگان
منبع: سایت خبرگزاری مهر
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان_آموزنده
🔆عبید زاکانی
🗯خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم:
🍂«عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟»گفت:....
🍂میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم:
🍂«اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت:
🍂گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande