⛅️🍃⛅️
🍃⛅️
⛅️
💕 #اخلاق_مهدوی
✅جای خـدا نباشیم!
✍روزی در نماز جمـــاعت مــوبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود. بعد از نـماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر آنجا به نـماز نرفت. همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست. مرد ڪافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت... او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
🔺حکایت ماست:
▫️جای خــدا مجازات میکنیم،
▫️جای خـدا میبخشیم،
🔻جای خــدا...
💥اون خــدایی که من میشناسم اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه. شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره. چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد ڪنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم...
💐🍃همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است🍃💐
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚«درخت مشکلات»
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانهاش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت.
چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.
از آن جا میتوانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل این رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت: آه، این درخت مشکلات من است. موقع کار،مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات، مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه میرسم، مشکلاتم را به شاخههای آن درخت میآویزم و سبک به خانه می آیم تا خانوادهام از فشارهای کاری من اذیت نشوند.
#امام_زمان
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔅#پندانه
✍️ داد از دل پر طمع
🔹كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد. تا اینكه یک سال تصمیم گرفت با خدا شریک شود و زراعتش را شریكی بكارد.
🔸اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.
🔹اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایههایش كمک گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد.
🔸اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت:
خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همهاش مال تو!
🔹از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد،
اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند.
🔸باز رو كرد به خدا و گفت:
ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشتسرهم، برای تو كشت میكنم!
🔹سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد تا بتواند محصول را به خانه برساند.
🔸وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز میكرد:
خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!
🔹همین طور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید.
🔸خرها را راند تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
🔹مردک دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
خدایا! گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟
◽هرکه را باشد طمع، اَلکَن شود
◽با طمع کی چشمودل روشن شود
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠 زرنگی در وقت نماز !!
✍️آن روز، به مسجد نرسيده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم يواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم. حالت عجيبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ايستاده بود. طوری حمد و سوره میخواند مثل اين که خدا را میبيند؛ ذکرها را دقيق و شمرده ادا میکرد. بعدها در مورد نحوه نماز خواندنش ازش پرسيدم، گفت: «اشکال کار ما اينه که برای همه وقت میذاريم، جز برای خدا! نمازمون رو سريع میخونيم و فکر میکنيم زرنگی کرديم؛ اما يادمون ميره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست».
📚مسافر کربلا، ص ٣٢، شهيد علی رضا کريمی
↶【
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔷 سه دستور العمل اخلاقی🔷
🔰مرحوم آیت الله حاج آقا نصرالله شاه آبادی:
زمانی که در نجف اشرف بودم، آیةالله حاج شیخ مصطفی اشرفی شاهرودی مسافرتی به ایران داشتند و به نجف اشرف بازگشتند.
به دیدنشان رفتم و طلب سوغاتی کردم. ایشان فرمودند: «برای تو سوغاتی آورده ام». سپس این جریان را نقل کردند:
درباره یکی از همشهریهای ما که در تهران عطاری دارد، نقل میکردند که دید وسیعی پیدا کرده و ماوراء را میبیند. سراغش رفتم و از خودش پرسیدم.
او مرا به آیةالله سید عباس آیةالله زاده _ داماد میرزا احمد آشتیانی _ ارجاع داد. از ایشان سؤال کردم. فرمود: از خودش سؤال کن هر چه میگوید راست است. نزد او برگشتم و گفتم: اگر میخواهی بگویی، بگو و اگر نمیخواهی، مرا به دیگران ارجاع نده.
او گفت: من شبها به نماز آیةالله شاهآبادی در مسجد جامع میرفتم و پس از نماز سخنان ایشان را که دربارۀ اصول عقائد بود میشنیدم. شبی از شبها ایشان بالای منبر با صدای بلند به مستمعین فرمودند: تا کی نمیخواهید آدم بشوید؟!
و سخنانشان را ادامه دادند تا تمام شد. هنگامی که ایشان به سمت منزل حرکت کردند من با دو نفر دیگر از رفقای مسجدی به همراه ایشان تا در منزل راه افتادیم و به ایشان عرض کردیم که میخواهیم آدم شویم، چه کار کنیم؟
ایشان نگاهی کردند و فرمودند: واقعا میخواهید آدم بشوید؟ عرض کردیم: بله.
فرمودند: من سه دستور به شما میدهم. چنانچه نتیجه گرفتید ادامه دهید:
اول این که: مقید باشید نماز را در اول وقتش اقامه کنید . هر جا صدای اذان بلند شد دست از کارتان بکشید و نماز را اقامه کنید و حتی المقدور هم سعی کنید به جماعت اقامه شود .
دوم این که: در کسب و کارتان انصاف را در نظر داشته باشید و واقعاً اقلّ منفعتی را که میتوانید، درنظر بگیرید و در این جهت بین آشنا و غریبه فرق نگذارید.
سوم این که: گر چه میتوانید برای ادای حقوق الهی تا سر سال صبر کنید و امام معصوم(ع) به شما مهلت داده، اما شما ماه به ماه حقوق الهی را ادا کنید .
می گفت: از ماه رجب که این دستورالعمل را شنیدم، عمل کردم تا به ماه مبارک رمضان رسید. ماه رمضان در بازار پاچنار صدای اذان بلند شد و من خود را به مسجد «سید ولی» در بازار کفاشها رساندم و پشت سر آقای سید عباس آیةالله زاده مشغول نماز شدم. در نماز دیدم که او گاهی هست و گاهی نیست. مثلاً در قرائت نیست، ولی در سجده و رکوع هست. چندین بار این مساله در نماز اتفاق افتاد. پس از نماز به ایشان عرض کردم: شما در حال نماز کجا تشریف داشتید؟ ایشان تعجب کرد و «لا اله الا الله» گفت و فرمود: من قبل از مسجد در منزل با خانواده اوقات تلخی کردم، لذا در نماز گاهی به یاد آن میافتادم و بعد از مدتی دوباره متوجهِ نماز میشدم. این اول باری بود که من احساس کردم این سه دستور آیةالله شاهآبادی اثر بخشیده است.
همچنین چند شب بعد، شبی پس از نماز مغرب و عشاء برای افطار به منزل آمدم و مشغول افطار شدم. ناگهان دیدم در مسجد شاه سابق _ مسجد امام فعلی _ دعوا و قمه کشی است. ناراحت شدم. فردای آن روز از مسجد شاه عبور کردم. از حاج باشی سؤال کردم: دیشب اینجا خبری بود؟ گفت: خدا رحم کرد، قمه کشی بود . این دو تا مطلب را گفت و دیگر ادامه نداد!
📚حدیث نصر، صفحه ۲۰۵
✅
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 پیرمرد قفل ساز
قفل ساز نشسته و با او گرم گرفته بودند و سخن می گفتند.در همین حال می بیند پیرزنی ناتوان و قد خمیده ،عصا زنان آمده و با دست لرزان قفلی را نشان داد و گفت: «برای رضای خدا این قفل را به مبلغ سه شاهی از من بخرید. من سه شاهی پول نیاز دارم.»
پیرمرد با کمال سادگی گفت: «این قفل دو عباسی و هشت شاهی ارزش دارد، من آن را به هفت شاهی می خرم زیرا در معامله دو عباسی بیش از یک شاهی منفعت بردن بی انصافی است.»
پیرزن با ناباوری گفت: «من التماس کرده ام اما هیچ کس راضی نشد این قفل را به سه شاهی از من خریداری کند.»
سرانجام پیرمرد هفت شاهی پول به آن زن داد و قفل را خرید هنگامی که پیرزن رفت امام عصر (عج) به من فرمود: «آقای عزیز! دیدی؟ اینطور باشید تا ما به سراغ شما بیاییم. چلّه نشینی لازم نیست، علم جفر سودی ندارد، علم سالم داشته باشید و مسلمان باشید.
در تمام این شهر من این پیرمرد را انتخاب کرده ام چون دین دارد و خدا را می شناسد، هفته ای بر او نمی گذرد مگر اینکه من به سراغ او می آیم و از او دلجویی و احوال پرسی می کنم”
نتیجه ای که من ازاین ماجرا برداشت کردم این است که هرکس به نحوی آزمایش می شود ..مثلا مغازه دار با انصافش، قاضی با عدلش و هر کس با توجه به کار و بارش.
جوان باهوای نفسش آزمایش می شود…اگر اسب سرکش نفس و شهوت را رام کرد…آن وقت می تواند بگوید خدایا امام را به من نشان بده…گرچه فقط دیدن کافی نیست…شمر هم امام زمانش رادید…اللهم اعرفنی حجتک…
. …السلام علیک یابقیه الله فی الارضه…
➥
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان_بزرگان
✳ قیامت این چیزها را نمیداند!
مرحوم #شیخ_مرتضی_زاهد، اواخر عمر، دیگر نمیتوانستند با پای خود جایی بروند و چون وسیلههای امروزی نبود، ناچار کسی ایشان را کول میگرفت و به این طرف و آن طرف میبرد. این کار، مشکلی برای کسی نداشت؛ چون بدن ایشان در آن ایام، لاغر و نحیف شده بود.
یک روز جایی میرفتند. در کوچهٔ شترداران، کسی که ایشان را کول کرده بود، ظاهرا خسته میشود و مرحوم شیخ مرتضی را کنار کوچه، به زمین میگذارد. بدن ایشان به دیوار کاهگلی خانهٔ مجاور، برخورد میکند و کمی خاک و پرِ کاه، روی زمین میریزد. ایشان با نگرانی درب آن خانه را میکوبند. صاحبخانه در را که باز میکند، شیخ مرتضی را میشناسد. شیخ مرتضی میگویند: من به دیوار خانهٔ شما تکیه دادهام و کمی از خاک و کاهگل دیوار، به زمین ریخته. بفرمایید چقدر باید بدهم تا جبران شود؟ صاحبخانه که به شیخ مرتضی ارادت داشت، میگوید اختیار دارید. منزل من متعلق به شماست. آقا در جواب میگویند قیامت این چیزها را نمیداند. یا باید رضایت بدهی و حلال کنی یا باید خسارت بگیری.
📚 به نقل از سیره و خاطرات علما، ص ۴۸
آیتالله جاودان
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ ارزش ذکر خداوند
روایت شده است: سلیمان بن داوود علیه السلام از جایی عبور می کرد و پرندگان بر او سایه افکنده و جن و انس از چپ و راستش ملازم او بودند.
راوی می گوید: سلیمان به عابدی از بنی اسرائیل رسید. عابد گفت: سوگند به خدای پسر داوود! خدا به تو سلطنتی بس بزرگ داده است.
سلیمان گفت: یک "سبحان الله" که در نامه عمل مؤمن ثبت شود، بهتر از آن چیزی است که به پسر داوود(حضرت سلیمان) داده شده است؛ زیرا آن چه به پسر داوود داده شده از بین می رود؛ ولی ذکر خدا می ماند.
راه روشن، ج 5، ص 490
امام صادق (ع) فرمود:
خداوند به حضرت موسی(ع) وحی فرمود: ای موسی! به زیادی پول خوشحال مشو! و ذکر مرا از یاد مبر. چراکه زیادی پول ، گناهان را از یاد می برد. و ترک ذکر من سنگدلی می آورد.
📚علل الشرایع ، ص38
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔰 ڪلام بیهوده
🌷 آیت اللہ حسن زاده #آملی(ره) :
🖋 یڪ روز بعد از نماز صبح همانگونه ڪه در سجاده نشسته بودم و مشغول مناجاٺ و ذڪر پروردگار متعال بودم ،
💥مڪاشفہ ای برای من اتفاق افتاد
🖋 در مڪاشفه دیدم لبهای من را با نخ و سوزن می دوزند و بسیار هم درد و رنج دارد
☘️ بعد به من گفتند این باطن عمل و سزای ڪسی است ڪه زبانش را از حرفهای بیهوده نگه نمیدارد.
📔 انسان در عرف
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚معجزه عجیب جوانی که دستانش توسط پدرش که از دشمنان سرسخت اهل بیت بود جدا شد و باعنایت حضرت عباس شفا یافت
عالم جلیل القدر، محدث متقى، حضرت آیه الله آملا حبیب الله کاشانى رضوان الله تعالى علیه فرمود: یک عده از شیعیان در عباس آباد هندوستان دور هم جمع مى شوند و شبیه حضرت عباس علیه السلام را در مى آورند، هر چه دنبال شخص تنومند و رشید گشتند، تا نقش حضرت را روى صحنه در آورد پیدا نکردند.
بعد از جستجوى زیاد، جوانى را پیدا کردند، ولى متأسفانه پدرش از دشمنان سرسخت اهل بیت (ع) بود، بناچار او را در آن روز شبیه کردند، وقتى که شب فرا رسید و جوان راهى منزل مى شود موضوع را به پدرش مى گوید.
پدرش مى گوید: مگر عباس را دوست دارى ؟ جوان مى گوید: چرا دوست نداشته باشم، جانم را فداى او مى کنم.
پدرش مى گوید: اگر اینطور است، بیا تا دستهاى تو را به یاد دست بریده عباس قطع کنم! جوان دست خود را دراز مى کند. پدر ملعون بدون ترس دست جوانش را مى برد.
مادر جوان گریان و ناراحت مى شود و گوید: اى مرد تو از حضرت فاطمه زهرا شرم نمى کنى؟ مرد مى گوید: اگر فاطمه را دوست دارى بیا تا زبان تو را هم ببرم، خلاصه زبان آن زن را هم قطع مى کند و در همان شب هر دو را از خانه بیرون مى اندازد و مى گوید: بروید شکایت مرا پیش عباس بکنید.
مادر و پسر هر دو به مسجد عباس آباد مى آیند و تا سحر دم منبر ناله و ضجه مى زنند، آن زن مى گوید: نزدیکیهاى صبح بود که چند بانوى مجلله اى را دیدم که آثار عظمت و بزرگى از چهره هایشان ظاهر بود. یکى از آنها آب دهان روى زخم زبان من مالید فورى شفا یافتم. دامنش را گرفتم و گفتم: جوانم دستش بریده و بى هوش افتاد، بفریادش برسید. آن بانوى مجلله فرموده بود آن هم صاحبى دارد. گفتم: شما کیستید؟
فرمود: من فاطمه مادر حسین هستم؛ این را فرمود و از نظرم غایب شد، پیش پسرم آمدم، دیدم دستش خوب و سلامت است. گفتم: چطور شفا یافتى؟ گفت: در آن موقع که بى هوش افتاده بودم، جوانى نقاب دار بر سر بالینم آمد و فرمود: دستت را سر جاى خود بگذار وقتى که نگاه کردم هیچ اثرى از زخم ندیدم و دستم را سالم یافتم.
گفتم: آقا مى خواهم دست شما را ببوسم یک وقت اشکهایش جارى شد و فرمود: اى جوان عذرم را بپذیر؛ چون دستم را کنار نهر علقمه جدا کردند! گفتم: آقا شما کى هستید؟ فرمود: من عباس بن على علیه السلام هستم؛ یک وقت دیدم کسى نیست.
📚منبع: کرامات العباسیّه معجزات حضرت ابالفضل العباس بعد از شهادت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش برد. کفاش نگاهی به کفش کرده می گوید: این کفش سه کوک می خواهد و اجرت هر کوک ده تومان می شود که درمجموع خرج کفش می شود سی تومان...
مشتری قبول می کند پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیر شده را تحویل بگیرد...
کفاش دست به کار می شود.
کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ...
اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش کفشتر خواهد شد...
از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد...
او میان نفع و اخلاق و میان دل و قاعده توافق مانده است...
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست...
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده...
اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون جلو رفته اما اگر بزند صدای عشق او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد...
✨دنیا پر از فرصت کوک چهارم است و من و تو کفاش های دو دل...
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande