فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سـ✋ـلام
💗صبح پنجشنبه تون
🌸بخیر و شادی انشاءالله
🌹آخرهفته تون پر از مهر خدایی،
💗غم هاتون کوتاه
🌸عمرتون بلند و باعزت
💗آرزوهاتون دست يافتنی
🌹لبتون خندون
💗و دلتون شاد....
🌸دست مهربون خدا
💗همیشه به همراهتون
🌹با بهترین آرزوها
آخر هفته خوبی داشته باشید💐
🔅#پندانه
✍️ آنچه خدا به تو داده امانتیست که روزی آن را پس میگیرد
🔹پیرمردی که ۸٠سالگی خود را پشتسر گذاشته، بیمار میشود. دستهایش لرزش عصبی گرفته و دیگر قادر به برداشتن درست اشیا نیست.
🔸از آن روز غذاخوردنش هم دچار مشکل شده است. چشمهایش هم بر اثر آبمروارید و کهولتسن بسیار کمسو شده و عینک هم درمانش نمیکند.
🔹یک روز صبح که از خواب برمیخیزد میبیند پاهایش هم دیگر برای همیشه از او قبل از مرگش خداحافظی کردهاند و او دیگر قادر به راهرفتن هم نیست و برای بیرونرفتن در روستا، پسرش باید او را روی کول خود سوار کند.
🔸برای بار اول که پسرش او را سوار بر کول خود میکند تا برای رفع دلتنگی از خانه بیرون رود، پیرمرد شدید گریهاش میگیرد.
🔹پسرش از او میپرسد:
پدرجان! چرا گریه میکنی؟
🔸میگوید:
پسرم! قاعده دنیا بر آن است که آدمی را در ابتدای تولدش دستها را قادر به برداشتن اشیا میکند و سپس پاها را قادر به حرکتکردن در سن کودکی کرده و به او برای ورود به دنیا و حرکت در آن خوشآمد میگوید.
🔹من دیدم که در پیری هم، همه آنها را بهترتیب از من گرفت. ابتدا قدرت از دستهایم و اکنون که قدرت راهرفتن را از پاهای من گرفت یعنی به من هشدار میدهد که از روی زمین من بلند شو، بر پای دیگران باید راه بروی و بهسوی خانه قبر و آخرتت حرکت کنی.
↶.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 شکایت از مشکلات
مفضل میگوید:
محضر امام صادق علیه السلام رسیدم و از مشکلات زندگی شکایت کردم. امام علیه السلام به کنیز دستور دادند کیسه ای که چهارصد درهم در آن بود، به من دادند و فرمودند:
"با این پول زندگیت را سامان بده."
عرض کردم:
فدایت شوم! منظورم از شرح حال این بود که در حق من دعا کنی!
امام صادق علیه السلام فرمودند:
"بسیار خوب دعا هم میکنم."
و در آخر فرمودند:
"مفضل! از بازگو کردن شرح حال خود برای مردم پرهیز کن!"
اگر چنین نکنی نزد مردم ذلیل و خوار میشوی. بنابراین برای دوری از ذلت، درد دلت را هرگز به کسی نگو!
📚بحار: ج ۴۷، ص ۳۴
➥.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 راههای مبارزه با نفس امّاره
یکی از علمای بزرگ میفرمودند: به شیخ حسنعلی نخودکی (رحمة اللَّه علیه) گفتم که میخواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول کنید.
فرمود: تو به درد ما نمیخوری. کار ما این است که همش بزنی توی سر نفس خبیثت و این هم از تو بر نمی آید.
با اصرار گفتم: چرا آقا بر می آید..
فرمودند: خُب از همین جا تا دم حرم با هم می آئیم ،این یک کیلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
گفتم: چشم.
چند قدم که رد شدیم دیدم یک تکه نان افتاده گوشه زمین، کنار جوی آب.
شیخ فرمود: برو اون تکه نان را بیاور.
ما هم شروع کردیم توی دلمان به شیخ نِق زدن که، آخه اول میگویند این حدیث را بگو.این ذکر را بگو. انبساط روح پیدا کنی. این چه جور شاگردی است؟! به من میگوید برو آن تکه نان را بردار بیاور...!!
دور و بَرَم را نگاه کردم، دیدم دو تا طلبه دارند می آیند، گفتم حالا اینها با خودشان نگویند این فقیر است؟!
خلاصه هر طوری بود تکه نان را برداشتم.
دوباره قدری جلوتر رفتم دیدم یک خیار افتاده روی زمین، نصفش را خورده بودند و نصف دیگرش دم جوی آب بود.
شیخ فرمود: برو اون خیار را هم بیاور.
چون تر و خاکی هم شده بود، اطرافم را نگاه کردم، دیدم همان دو طلبه هستند که دارند می آیند.
در دلم گفتم:حیثیت و آبروی ما را این شیخ اول کار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم، توی دلم شروع کردم به شیخ نِق زدن، آخه تو چه استادی هستی، نان را بیاور و خیار را بیاور...این که نشد درس!
ناگهان شیخ فرمودند: که ما این خیار را می شوییم و نان را تمیز میکنیم ،ناهار ظهر ما همین نان و خیار است!
خلاصه شیخ اینگونه با این عمل نفس ما را از بین برد...
📕داستانهایی از مردان خدا
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ کرامتی از امام رضا (ع) که باعث میشود شهید ساکن مشهد شود
مرحوم میرزا احمدکافی از بزرگان و علمای یزد بودند؛ مردم آنجا کاروانی تشکیل میدهند تا به مشهد مشرف شوند و از ایشان هم تقاضا میشود که کاروان را همراهی کنند، اتفاقاً ایشان چشمدرد شدیدی هم داشتند، ولی با اصرار مردم به سمت مشهد حرکت میکنند و با ورودشان به مشهد نابینا میشوند و این مسئله ایشان را خیلی منقلب و ناراحت میکند و به زحمت به حرم امام رضا علیه السلام مشرف میشوند و با حالت انقلاب و انکسار قلب میگویند: «همه نابینا میآیند و بینا میروند، اما من چرا بینا آمدم و نابینا میروم؟!»
سر بر دیوار حرم میگذارد و در بین خواب و بیداری، شخصی به ایشان میگوید: میرزا احمد دستت را باز کن! ایشان دستشان را باز میکنند. بستهای میان دست ایشان گذاشته و به ایشان امر میشود، محتویات این بسته را به چشمانت بمال! و بعد از انجام این دستورالعمل، بینایی ایشان به کرامت ثامنالائمه علیه السلام بازگردانده میشود و پس از آن ایشان دیگر به یزد برنمیگردد و تا آخر عمر در کنار مضجع امام رئوف علیه السلام زندگی میکنند.
به برکت این کرامت رضوی چشم ایشان تا آخر عمر دچار ضعف نگردید و حتی از عینک هم استفاده نکردند و بزرگانی مانند حضرت آیت الله مرواید رحمت اللهعلیه از ایشان استفادهها بردند.
❌ از زبان شیخ محسن کافی فرزند شهید
➥.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
✍در بازار شهر تبریز در زمان قاجار، دو عالمی در مورد اداره یک مسجد ، شیطان در بین شان راه یافت و به اختلاف خوردند .
و بنایی را صدا کردند که مسجد را از وسط دیواری کشید و دو نیم کرد و درب دیگری برآن نهادند تا اهل بازار راحت تر برای نماز به آنجا روند. و کسی عبادت آنها را نبیند. و سماور و استکان های مسجد را هر چه بود نصف کردند.
💠مرد ظریفی و مومنی در بازار بود که سیفعلی نام داشت و اصالتا از اهالی ارومیه بود که غرفه ای در بازار داشت. از این کار به شدت ناراحت بود. روزی سماور مسجد سمت بازار را روشن کرد و قلیان ها حاضر نمود ( در آن زمان در مسجد قلیان اجباری و از ملزومات بود) و جار زد و اهل بازار را برای چای و قلیان مسجد دعوت کرد. هر کس چای و قلیان کشید سوال کرد، این مراسم برای چیست؟ سیفعلی گفت: مراسم ختم خداست و خدا مرده است و برای او مجلس ختم گرفته ایم!!! همه از شنیدن این سخن در حیرت افتاده و او را دعوت به استغفار و سکوت می کردند. سیفعلی گفت: مسجد را نگاه کنید، اگر خدا نمرده است ( العیاذ بالله) خانه او را ورثه پیدا نمی شد دو قسمت کند و اموال مسجد را تقسیم نماید.
💠این حرکت سیفعلی در بازار پیچید و آن دو عالم به وسوسه شیطان در وجود خود پی بردند و استغفار کردند و مانند گذشته، دیوار از وسط مسجد برداشته و اموال را یکی کردند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌟✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
قصابی بود که هنگام کار با ساتور دستش را بریده بود و خون زیادی از زخمش میچکید.
همسایهها جمع شدند و او را نزد حکیمباشی (که دکتر شهرشان بود) بردند. حکیم بعد از ضدعفونی زخم میخواست آن را ببندد که متوجه شد لای زخم قصاب استخوان کوچکی مانده است. میخواست آن را بیرون بکشد؛ اما پشیمان شد و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت: "زخمت خیلی عمیق است و باید یک روز در میان نزد من بیایی تا زخمت را پانسمان کنم."
از آن روز به بعد کار قصاب درآمد.
هر روز مقداری گوشت با خود میبرد و مبلغی به حکیمباشی میداد و حکیم هم همان کار همیشگی را میکرد؛ اما زخم قصاب خوب نشد که نشد .
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه روزی حکیم برای مداوای بیماری از شهر خارج شد و چند روزی به سفر رفت و از آنجایی که پسرش طبابت را از او یاد گرفته بود به جای او بیماران را مداوا میکرد.
آن روز هم طبق معمول همیشه قصاب نزد حکیم رفت و حکیم باشی دست او را مداوا کرد و پس از ضدعفونی میخواست پانسمان کند که متوجهِ استخوانِ لایِ زخم شد و آن را بیرون کشید و زخم را بست و به قصاب گفت : به زودی زخمت بهبود پیدا میکند .
دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکیم آمد و به او گفت: تو بهتر از پدرت مداوا میکنی.
زخم من امروز خیلی بهتر است.
پسر حکیم هم بار دیگر زخم را ضدعفونی کرد و بست و به قصاب گفت: از فردا نیازی نیست که نزد من بیایی.
چند روزی گذشت و حکیم از سفر برگشت.
وقتی همسرش سفره را پهن کرد، متوجه شد که غذایش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است. با تعجب پرسید: این غذا چرا گوشت ندارد؟ همسرش گفت تو که رفتی پسرمان هم گوشتی نخریده.
حکیم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نیامد؟
پسر حکیم با خوشحالی گفت: چرا پدر آمد و من زخمش را بستم و استخوانی که لای آن مانده بود را بیرون کشیدم . مطمئن باشید کارم را خوب انجام دادهام .
حکیم آهی کشید و روی دستش زد و گفت : از قدیم گفته بودند : نکرده کار ، نبر به کار. پس بگو از امشب غذای ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را لای زخم گذاشته بودم تا قصاب هر روز نزد من آمده و مقداری گوشت برایمان بیاورد .
پسرجان آن زخم برای من نان داشت چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی؟!
🕊 گرچه لای زخم بودی استخوان
🕊 لیک ای جان در کنارش بود نان
از آن روز به بعد دربارهٔ کسی که جلوی پیشرفت کارها را بگیرد یا دائم اشکال تراشی کند، میگویند : استخوان لای زخم میگذارد .
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✅ یادم نمی آید از دست ایشان دلخور شده باشم ...
✍در مدت یک سالی که با آقا هم اتاقی بودم یک بار یادم نمی آید از دست ایشان #دلخور شده و ناراحت باشم، ایشان مراعات حال همه را می کردند و فرد جامع الاطرافی بودند؛ درس و تحصیل، تهذیب و اخلاق، توجه به مسائل سیاسی و اجتماعی روز، ارتباطات فردی و دوستانه همه را به خوبی در حد اعلی داشتند و رعایت می کردند.
#حضرت_آقا رابطه خوبی با #شیعه_و_سنی داشتند و همواره مراعات می کردند که مطلبی نگویند که باعث ناراحتی و اختلاف شود.
ایشان در قم رعایت حال همه طلبه ها را می کردند، سعی میکردند به جز درس و بحث به چیز دیگری نپردازند، شاید هم برنامه ایشان ممحض شدن در درس بوده، آن را نمی دانم ؛ فقط می دانم در مشهد #ورزش می کردند و شاید یکی از وجوهی که ایشان را به این امر واداشته بود این است که ساواکی ها در مشهد از آقا زیاد می پرسیدند که کجا بودی و کجا می روی؟ ایشان نیز در پاسخ می گفتند: #ورزش بودم، بنابراین یادم نمی آید حضرت آقا در #مدرسه_حجتیه ورزش کنند، البته بسیاری از زوایای برنامه و #سیره_آقا برای ما روشن نبود، چون با ایشان هم سطح نبودیم و سعی می کردیم مزاحم درس و استراحت ایشان نشویم.
#زی_طلبگی را بسیار رعایت می کردند و در نحوه لباس پوشیدن، صحبت کردن و رفتار، هرگز زی طلبگی را زیر پا نگذاشتند و بسیار متین و با وقار بودند.
📚 به نقل از خبرگزاری رسمی حوزه علمیه ( مصاحبه با حجت الاسلام والمسلمین حسین علی اکبریان هم حجره مقام معظم رهبری )
↶.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande