❤️ سفر کردن امام جواد در یک چشم به همزدن
علی بن خالد میگوید: در زمان خلافت معتصم شخصی را به اتهام آن که ادعای پیامبری کرده است با بند آهنین به گوشهی زندان افکندند، من که کنجکاو شده بودم برای ملاقات او بدانجا رفتم و دربان را چیزی دادم تا مرا نزد او راه دهد. چون زندانی را دیدم و اندکی با او صحبت کردم دانستم که مردی است در کمال فهم و فراست ذهن و کیاست.
پرسیدم: تو کیستی و چه ادعایی داری؟
گفت: من اهل شام هستم و سالها در مسجدی که محل سر مبارک حضرت سیدالشهداء علیه السلام بود به عبادت مشغول بودم. روزی رو به قبله نشسته بودم و به ذکر حقتعالی مشغول بودم که ناگاه شخص جوانی پیش روی من پدید آمد و گفت: برخیز برویم.
پس برخاستم و او راهی شدم، چون مقداری حرکت کردیم خود را در مسجد کوفه دیدم. گفت: این جا را میشناسی؟ گفتم: آری، مسجد کوفه است. پس او به نماز ایستاد و من هم بدو اقتدا کردم و چون از نماز فارغ شدیم از مسجد خارج گشتیم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که خود را در مسجد النبی صلی الله علیه و آله در مدینه دیدم، با هم به روضه مبارکه وارد شدیم.
او به پیامبر صلی الله علیه و آله سلام کرد و من نیز سلام کردم. او به نماز ایستاد و من نیز مشغول نماز شدم. پس از ادای نماز بیرون آمدیم، باز چند قدمی نرفته، خود را در مکه مکرمه دیدم! فرمود: اینجا را میشناسی؟ گفتم: آری، این جا مکه است و به طواف مشغول شدیم، آنگاه از مکه بیرون آمدیم و ناگاه خود را دوباره در مسجد راس الحسین علیه السلام یعنی همان جای اول دیدم.
از این حال در شگفت بودم تا آن که سال دیگر در همان اوقات، آن شخص آمد و دیگر بار مرا برای زیارت اماکن متبرکه برد و چون خواست از من جدا شود او را قسم دادم و گفتم: تو را سوگند میدهم به حق آن کسی که چنین توانی به تو داده است که خود را معرفی کنی. فرمود: «من محمد بن علی بن موسی (حضرت جواد علیه السلام) میباشم.»
روز دیگر این جریان را با دوستان خود در جلسه ای در میان گذاشتم ولی آنان این خبر را افشا کرده و به وزیر معتصم (محمد بن عبدالملک زیات) اطلاع دادند.
او نیز مرا به جرم ادعای نبوت دستگیر کرد در حالی که چنین ادعایی ندارم و حقیقت امر را برای او شرح دادم ولی او به استهزاء گفت: او را آزاد کنید تا یک شبه از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه و آنگاه دوباره به شام بازگردد.
علی بن خالد میگوید: در یکی از روزهای دیگر که به ملاقات زندانی رفتم نگهبانان را دیدم که مضطرب و پریشانند. گفتم: چه شده است؟
گفتند: آن زندانی، دیشب غایب شده با آن که با غل و زنجیر بسته شده بود. معلوم نیست به زمین فرو رفته یا به آسمان رفته است.
من دانستم که او از انفاس قدسیه حضرت جواد الائمه علیه السلام آزادی یافته است..
منبع: اصول کافی: ۱/۴۹۲؛ بحارالانوار: ۵۰/۳۸.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴 راز موفقیت در زندگی
🔹کودکی 10ساله که در یک حادثه رانندگی دست چپش از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی ورزش جودو به یک استاد سپرده شد.
🔸پدر کودک اصرار داشت از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
🔹استاد کمی فکر کرد و پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند!
🔸در طول 6 ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و حتی یک فن جودو هم یاد نداد.
🔹بعد از 6 ماه خبر رسید که مسابقات محلی در شهری برگزار میشود.
🔸استاد به کودک 10ساله فقط یک فن آموزش داد و کودک توانست در میان اعجاب همگان نفر اول مسابقات شود!
🔹وقتی مسابقات به پایان رسید کودک راز موفقیت را از استاد پرسید.
🔸استاد گفت:
دلیل پیروزی تو این بود که تنها راه مقابله با این فن که به تو یاد دادم گرفتن دست چپ تو بود، که تو چنین دستی نداشتی!
🔹راز موفقیت در زندگی صرفاً داشتن امکانات نیست. مهم این است که از نداشتههایتان بهعنوان انگیزه حرکت بهسوی هدفهایتان استفاده کنید.
✅کانال استاد دانشمند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❤️پشتکار برای تحصیل معارف
از قول فرزند علامه امینی نقل شده است :
بعضی ها خیال می کنند کتاب الغدیر به راحتی تألیف شد است. مرحوم علامه امینی سختی ها متحمل شد که توصیف آن از عهده زبان خارج است.
مقابل خانه ما کتابخانه مرحوم کاشف الغطاء قرار داشت ایشان یک مدرسه ای هم داشتند که در جنب این کتابخانه بود و دارای ده، دروازه حجره بود. کتابهای این کتابخانه از پدرشان شیخ علی کاشف الغطا به ایشان رسیده بود و هیچگونه امکانات رفاهی نداشت.
مرحوم امینی از این کتابخانه به لحاظ نزدیکی، خیلی استفاده می کردند. ایشان از صبح می رفتند برای مطالعه و آن چنان غرق در مطالعه می شدند که حتی گذشت زمان را هم فراموش می کردند.
یک بار مدیر کتابخانه هنگام عصر از کتابخانه بیرون می آید و در کتابخانه را قفل می زند. غافل از اینکه علامه امینی داخل کتابخانه است.
آن روز سپری می شود. روز بعد او وقتی به کتابخانه می آید می بیند علامه در حال مطالعه هست. به ایشان می گوید: شما کِی آمده اید؟
علامه پاسخ می دهد: از دیروز که من را در این کتابخانه زندانی کردی تا الآن در اینجا به سر می برم!
➥
#سلام_امام_زمانم_
#مولایمن
🍁پاییــــز و غمِ هجـــرِ تو افـزون شده برگرد
چون بـرگِ خـزان دیده دلم خون شده برگرد
🍁لیــــلای پریشــان شده در قـامت این باغ
حـــالات رُخم چون رخ مــجنون شده برگرد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
❤️ داستان کوتاه و پندآموز
هفت عمل نیک و توکّل و اعتماد به خداوند
در زمان حضرت عیسی بن مریم علیه السلام زنی بود پرهیزکار و صالحه..وقت نماز کارش را رها می کرد و مشغول نماز میشد. روزی مشغول پختن نان بود که موذن با بانگ اذان مردم را به نماز فرا خواند. این زن دست از نان پختن کشید و مشغول نماز شد، زمانی که به نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه کرد و گفت: ای زن تا تو از نماز فارغ شوی همه نان های تو میسوزد.
زن در دل خود جواب داد: اگر همه نان ها بسوزد، بهتر است تا این که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد و به عذاب گرفتار شوم. شیطان بار دیگر وسوسه کرد: ای زن! پسرت در تنور افتاد و بدنش سوخت!!
زن در دل جواب داد: اگر خداوند مقدر کرده است که من در حال اقامه نماز باشم و پسرم در آتش تنور بسوزد، من به قضای خدا راضیام و نماز خود را رها نمیکنم اگر خدا مصلحت بداند او را از سوختن نجات میدهد.
در این هنگام شوهر زن از راه رسید، زن را مشاهده کرد که مشغول نماز است و تنور هم روشن میباشد. درون تنور نان ها را دید که پخته شده ولی نسوخته و فرزندش در میان آتش مشغول بازی است و به قدرت خدا آتش در او اثر نکرده است.
وقتی زن از نماز فارغ شد مرد دست او را گرفت نزدیک تنور آورد و گفت: "داخل تنور را نگاه کن، وقتی زن به درون تنور آتش نظر کرد، دید فرزندش سالم و نان ها کاملاً پخته شده بدون آنکه سوخته باشد، زن فوراً سجده شکر و سپاس
خداوند بزرگ را به جای آورد!"
❌ ادامه در پست های بعدی....
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍بعد از هر نماز واجب، معاویه را لعن میکردند!
آقای بهجت میفرمودند:
آقای طباطبائی(علامه طباطبایی) در نجف میگفتند: من بعد از هر نماز واجب، فلان عدد معاویه را لعن میکنم.
نمیدانم وقتی ایران آمدند، همان کار را ادامه میدادند یا نه، و عددش هم یادم رفته است.
بعد آقای بهجت فرمودند: آیا ما آن عِرق دینی را داریم که معاویه را لعن بکنیم؟!
اقیانوس علم و معرفت، ص۱۷۳، محمد کریم پارسا، نشر دانشگاه علامه طباطبایی.
↶【
شوهر، فرزند خود را برداشت و پیش حضرت عیسی علیه السلام برد و داستانش را برای حضرت تعریف کرد.
حضرت عیسی علیه السلام فرمود: برو از همسرت بپرس چه کرده و با خدای خود چه رابطه ای داشته؟ شوهر آمد و از او سوال نمود؟؟
زن پرهیزکار پاسخ داد: من با خدای خود عهد کرده ام چند عمل نیک را انجام دهم؛ که آن اعمال نیک از این قرار است:
اول اعمال آخرت را بر کار دنیا مقدم بدارم!
دوم از آن روزی که خود را شناختم، بدون وضو نبوده ام!
سوم همیشه نماز خود را در اول وقت میخوانم!
چهارم اگر کسی بر من ستم کرد و مرا دشنام داد، کینه او را در دل نمیگیرم و او را به خدا واگذارم!
پنجم در کارهای خود به قضای الهی راضی هستم!
ششم سائل را از در خانه ام مایوس نکنم!
هفتم نماز شب را ترک ننمایم!
حضرت عیسی علیه السلام فرمودند: اگر این زن مرد بود، پیغمبر میشد، بدلیل اینکه اعمال پیغمبران را انجام میدهد و شیطان نمیتواند او را فریب دهد.!
مسئله نسوختن طفل در تنور آتش مسئله ای است که دو بار قرآن مجید بر آن شهادت داده است، یکی ابراهیم علیه السلام در زمان نمرود و دیگر موسی علیه السلام در دوران کودکی در عصر فرعون و البته هرکس با تمام وجود تسلیم حق گردد، خداوند هر مشکلی را برایش سهل و هر چیزی را به فرمان او قرار خواهد داد!!
مرحوم علامه طباطبایی و آیت الله بهجت از آیت الله سیدعلی قاضی(ره) نقل می کنند که می فرمودند: «اگر کسی نماز واجبش را اوّل وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد، مرا لعن کند!!»
📚منبع: منتخب رونق المجالس؛ بستان العارفين؛ تحفة المريدين: 243 و شیطان در کمین گاه، صفحه 233
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ جواب داد: خودم را میبینم.
دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
➥
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔆عذر سلطان مقتدر
🌾سلطان ملک شاه سلجوقی، بر فقیهی گوشه نشین و عارفی عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملک شاه تواضع نکرد بدانسان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت:
🌾 آیا تو نمی دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری ام که فلان گردن کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم. حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتم که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با حیرت پرسید: او کیست؟
🌾حکیم به نرمی پاسخ داد: آن نفس است؛ من نفس اماره خود را کشته ام ولی تو هنوز اسیر نفس اماره خودی. اگر اسیر او نبودی، از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است. ملک شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست
📚مجله معارف شماره 64
#نفس_اماره
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 کوهنورد
داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.
اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه می خواهی؟ ـــــای خدا نجاتم بده! ــــواقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟ ــــالبته که باور دارم ــــاگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود.... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت....
و شما؟
چقدر به طنابتان وابسته ايد؟
آيا حاضريد آن را رها كنيد؟
در مورد خداوند يك چيز را نبايد فراموش كرد:
هرگز نگوئيد كه او شما را فراموش كرده و يا تنها گذاشته.
هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست.
به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
خاطره حجتالاسلام سید احمد خاتمی از آیت الله مرحوم میرزاهاشم آملی:
در اواخر عمر شریف آیت الله میرزاهاشم آملی شاگرد ایشان بودم
ایشان یکمرتبه فرمودند:
اوایل انقلاب خدمت امام رسیدم و به ایشان عرض کردم که من کهولت سن دارم و در توان من نیست که در سرحدات بجنگم اما اگر ۱۰۰ نفر طلبه را به من بدهید بعد از ۱۰ سال همه آنها را مجتهد تحویل میدهم.
امام از این مساله خیلی استقبال فرمودند
اما من گفتم ۴ شرط دارم.
۱. همگی این ۱۰۰ نفر از قم خارج شوند و در مانند دماوند تحصیل کنند و تحت نظارت من باشند.
امام موافقت فرموند.
۲.شهریه این طلاب ۲ تا ۳ برابر بشود که دغدغه ی مالی نداشته باشند.
امام موافقت فرموند.
۳. منبر رفتن بر این طلاب حرام شود و شبانه روز هیچ اشتغالی بجز تحصیل نداشته باشند.
امام موافقت فرموند.
۴. هیچ یک از این طلاب اخبار رادیو و تلویزیون و روزنامه ها را نبینند و نخوانند.
امام در این لحظه با صدای بلند فرموند ما چنین مجتهدی نمیخواهیم.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️شهربانو اسیر یا آزاد ؟
پس از شکست یزدگرد پادشاه ایران از مسلمانان او وقتی اوضاع را وخیم دید فرار کرد و خود را مخفی نمود . ولی مسلمین دو دختر او را اسیر کرد و به مدینه آوردند ، زنان مدینه به تماشای آنها می آمدند . آنگاه آنها را وارد مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله کردند ، عمر خواست صورت شهربانو را باز کند تا مشتریان او را تماشا کنند و بعد بخرند . شهربانو زیر دست عمر زد و به زبان فارسی گفت : صورت پرویز سیاه باد ، اگر نامه رسول خدا را پاره نمی کرد ، دخترش به چنین وضعی دچار نمی شد . عمر چون زبان او را نمی فهمید خیال کرد دشنام می دهد ، تازیانه از کمر کشید تا او را بزند ، گفت : این دخترک مجوس مرا دشنام می دهد . امیرالمؤ منین علیه السلام پیش آمد و فرمود : آرام باش او به تو کاری ندارد جد خود را دشنام می دهد گفته شهربانو را برایش ترجمه کرد ، عمر آرام گرفت
به نقل دیگر عمر خواست آنها را در معرض فروش قرار دهد ، حضرت امیر علیه السلام فرمودند : ان بنات الملوک لاتباع و لو کانوا کفارا دختران پادشاهان به فروش نمی رسند اگر چه کافر باشند ، ممکن است ایشان را اجازه دهید هر کس را که خواستند از مسلمین انتخاب نمایند ، آنگاه به ازدواج آن شخص در آورده و مهریه او را از بیت المال از سهم همان فرد محسوب کنید شهربانو را که به اختیار خود گذاشتند از پشت سر ، دست بر شانه امام حسین علیه السلام گذارد و گفت : اگر به اختیار من است این پرتو درخشان ، این مهر تابان را انتخاب کردم ، با حسین علیه السلام ازدواج کرد و از پیوند مقدس و مبارک حضرت امام زین العابدین علیه السلام متولد شد
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📘#داستانهایبحارالانوار
💠فقیر واقعی کیست؟
🔹روزی پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) از اصحاب خود پرسیدند:
" فقیر کیست؟"
🔹اصحاب پاسخ دادند:
فقیر کسی است که پول نداشته و دستش از مال دنیا تهی باشد.
🔹حضرت فرمودند:
«آنکه شما میگویید فقیر واقعی نیست، فقیر واقعی کسی ست که روز قیامت وارد محشر شود در حالی که حق مردم در گردن اوست،
بدین گونه که یکی را فحش و ناسزا گفته، مال کسی را خورده، خون دیگری را ریخته، چهارمی را زده، اگر اعمال نیکو و کار خیری داشته باشد در مقابل حقوق مردم از او میگیرند و به صاحبان حق میدهند، و چنانچه کارهای نیکویش کفایت نکند، از گناهان صاحبان حق برداشته و بر او بار میکنند، و روانه آتش دوزخ مینمایند، فقیر و بینوای واقعی چنین کسی است.»
📚 بحار ج ۷۲، ص ۶
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🍁🍁🍁🍁
🌷 #شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
در جاده بصره خرمشهر #شهید_علی_اکبر_دهقان همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد " یا حسین، یا حسین" سر می داد.
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند...
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
ألسلام علی الرأس المرفوع
خدایا من شنیده ام که امام حسین علیه السلام با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهیدبشوم
خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود.
خدایا شنیده ام سر امام حسین(ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع)خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر " یا_حسین" باشد...
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
#باولایت_تاشهادت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌷شادی روح همه شهدا مخصوصا شهید علی اکبر دهقان صلوات بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم 🌷
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣وقتی همه ی ما گناهکاریم ...!
🎙حتما گوش بدین ...
◇ شخصی از امام سجاد (ع) پرسید:
مرگ چیست؟ حضرت فرمودند:
مرگ برای مومن
برای مومن، کندن لباس چرکین و پر حشرات است و گشودن بندها و زنجیرهای سنگین و تبدیل آن به فاخرترین لباسها و خوشبوترین عطرها و راهوارترین مرکب ها و مناسب ترین منزلها است.
مرگ برای کافر
و برای کافر مانند کندن لباسی است فاخر و انتقال از منزلهای مورد علاقه و تبدیل آن به چرک ترین و خشنترین لباسها وحشتناکترین منزلها و بزرگترین عذاب.
📙بحارالانوار، ج۶، ص۱۵۵
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
🌼نجات از مرگ با استخاره؟!!
✍جناب آقاى #ايمانى میفرمودند: در سفرى كه از اصفهان به شيراز مىخواستيم مراجعت كنيم، خدمت "حاجى بيد آبادى(ره)" مشرّف شديم، به ما فرمودند: "جناب ميرزاى محلاتى" به من نوشته است كه ايشان را از دعا فراموش كردهام، سلام مرا به ايشان برسانيد و عرض كنيد که من شما را از دعا فراموش نكردهام...
چنانچه در فلان شب، سه مرتبه خطر مرگ به شما توجّه كرد و من از حضرت ولى عصر"عجّل اللّه تعالى فرجه الشّریف" سلامتى شما را خواستم و خداوند متعال شما را حفظ فرمود... آقاى ايمانى فرمودند، پس از رسيدن به شيراز پيغام آقاى بيدآبادى را به جناب ميرزا رسانديم، فرمود درست میگویند، در همان شبى كه ايشان فرمودند، تنها به منزل مىآمدم، درب منزل(زير طاق) كه رسيدم يك نفر ايستاده بود...
تا مرا ديد عطسهاى عارضش شد، پس سلام كرد و گفت: استخارهاى بگير، با تسبيح استخاره گرفتم، بد بود گفت: يكى ديگر بگير، آن هم بد بود باز گفت: استخاره ديگر بگير، سوّمى هم بد بود!پس دست مرا بوسيد و عذرخواهى كرد و گفت: مرا وادار كرده بودند كه شما را امشب با اين اسلحه بكشم، چون شما را ديدم بیاختيار عطسهام گرفت و مردّد شدم..!
با خود گفتم استخاره مىگيرم، اگر خوب آمد، شما را مىكشم و تا سه مرتبه استخاره كردم و هر سه مرتبه بد آمد، دانستم كه خداوند راضى به این کار نيست و شما پيش خدا آبرومنديد...
📙داستانهای شگفت
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔅#پندانه
✍ ما به تغییر نیاز داریم
🔹خانم معلم در یکی از روزهای پاییز مادر یکی از دخترها را خواست.
🔸خانم معلم به مادر گفت:
متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرامبخش داره. چون دخترتون بیشفعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمیگیره.
🔹ترس به قلب مادر چنگ زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ میزد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.
🔸وقتی همه چیز همان طور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت:
خجالت میکشم جلوی بچهها دارو بخورم.
🔹خانم معلم پیشنهاد داد وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوه خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.
🔸دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
🔹خانم معلم دوباره مادرش را خواست. این بار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
🔸در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر میکرد.
🔹لبخندزنان به دخترش گفت:
چقدر خوبه که نمرههات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!
🔸دختر خندید:
مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
🔹مادر گفت:
چطور؟
🔸دختر گفت:
هر روز که براش قهوه میآوردم، قرص رو داخل فنجون قهوهاش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده.
💢خیلی وقتها تقصیر گردن دیگران نیست. این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم.
✅
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔆سقراط و دانش آموز مشتاق
🌾زمانی دانش آموز مشتاقی بود که می خواست به خرد و بصیرت دست یابد. به نزد خردمند ترین انسان شهر؛ سقراط؛ رفت تا از او مشورت بخواهد. سقراط فردی کهنسال بود و در باره بسیاری مسائل آگاهی زیادی داشت.
پسر از پیر شهر پرسید:
🌾چگونه او هم می تواند به چنین مهارتی دست پیدا کند؟"سقراط زیاد اهل حرف زدن نبود، تصمیم گرفت صحبت نکند و عملاً برای او توضیح دهد."
🌾او پسر را به کنار دریا برد و خودش در حالی که لباس به تن داشت، مستقیماً به درون آب رفت. شاگرد با احتیاط دستور او را دنبال کرد و به درون دریا قدم برداشت و همراه سقراط پیش رفت. آب تا زیر چانه اش می رسید سقراط بدون گفتن کلمه ای دستش را دراز کرد و بر روی شانه پسر گذاشت، سپس عمیقاً در چشمان شاگردش خیره شد و با تمام توانش سر او را به زیر آب فرو برد.
🌾تلاش و تقلای پسر به نتیجه نرسید ولی پیش از آنکه زندگی پسر پایان یابد، سقراط سرش را بالا آورد. پسر به سرعت به روی آب آمد و در حالی که نفس نفس می زد و به دلیل خوردن آب شور به حال خفگی افتاده بود به دنبال سقراط گشت، تا انتقامش را از پیر خردمند بگیرد! در نهایت تعجب دانش آموز، پیرمرد صبورانه در ساحل منتظر ایستاده بود.
دانش آموز وقتی به ساحل رسید، با عصبانیت داد زد: چرا خواستی مرا بکشی؟
🌾مرد خردمند با آرامش سئوال او را با سئوالی جواب داد: وقتی زیر آب بودی و مطمئن نبودی که روز دیگر را خواهی دید یا نه، چه چیز را در دنیا بیش از همه می خواستی؟
دانش آموز لحظاتی اندیشید سپس به آرامی گفت:می خواستم نفس بکشم.
🌾سقراط چهره اش گشاده شد و گفت: آری پسرم هر وقت برای خرد و بصیرت همین قدر به اندازه این نفس کشیدن مشتاق بودی آن وقت به آن دست می یابی.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
♦️#سلام_امام_زمانم
🔹 از فراقت چشم ها غرق باران میشود
عاشق هجران کشیده زودگریان میشود
🔹 کوری چشم حسودانی که طعنه میزنند
عاقبت می آیی ودنیا گلستان میشود..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔷💫🔷💫🔷💫🔷
💠کاری حکیمانه
🔸«گویند اسکندر وارد شهری شد، و روی سنگ قبرها را خواند، دید همه در سن جوانی مرده اند و مرده ها بیش از سی سال نداشتند.
🔸پیرمردی را پیدا کرد و گفت: من با همه جهانگردی که داشتم، شهری مثل شهر شما ندیده ام، بگو چرا در این شهر همه جوان مرده اند؟
🔸پیرمرد گفت: ما دروغ و تظاهر در زندگی نداریم و چون کسی که شصت سال عمر کرده، 30 سال آن را خواب بوده، پس در واقع 30 سال عمر مفید داشته است و ما نیز همان واقعیت را می نویسیم!».1
📚1. سید مهدی شمس الدین، جوانه های جوان، ص 482.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔸حضرت موسی به عروسی دو جوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد دید!!!
از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟
عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس و داماد است ماری سمی در میان بستر این دو جوان خوابیده و من باید در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این حجله جان هر دو را به امر پروردگار در اثر نیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو جوان نیکوکار و مومن قومش رفته و صبحگاهان برای برگزاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت. اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن جسد ماری سیاه را دید !!! از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرائیل نازل شد و گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت.
موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شما را در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعد از ظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم، لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید.
بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم، غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کرد و گفت برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را آورد و بمرد داد و او در هنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت.
وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب ما بود گشت، پس ما هردو دیشب را تا اکنون بعبادت گذراندیم و تعجب و شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید.
جبرائیل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باش که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت.
*اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم*
💯
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وقتی خدا برای کسی خیر بخواهد اینگونه میشود👌
میرزا جهانگیر خان قشقایی کسی که تا 40 سالگی تار میزد اما بعد از آن استاد بسیاری از اولیا خدا و مراجع تقلید شد.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرام نخور ببین امام زمان میذاره گرسنه بمونی؟
🔵 حکایت عنایت #امام_زمان ارواحنا فداه به مرحوم سید عبدالکریم کفاش رضوان الله علیه
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴حکایتی آموزنده
حضرت موسی به عروسی دو جوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد دید!!!
از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟
عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی در میان بستر این دو جوان خوابیده و من باید در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این حجله جان هر دو را به امر پروردگار در اثر نیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو جوان نیکوکار و مومن قومش رفته و صبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!! از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شد و گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت.
موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی=(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شما را در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید.
بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کرد و گفت برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و او در هنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت.
وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ما هردو دیشب را تا اکنون بعبادت گذارندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید.
جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت.
📚داستانها وحکایات انبیا
➥