🍃🌸🍃🌸🍃
✍نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت:
سه قفل در زندگیام وجود دارد و سه کلید از شما میخواهم!
🔹قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم،
🔹قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد
🔹و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ نخودکی فرمود:
🔸برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.
🔸برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.
🔸و برای قفل سوم هم نمازت را اول وقت بخوان!
جوان عرض کرد:
سه قفل با یک کلید؟!
🚨شیخ نخودکی فرمود: نماز اول وقت «شاه کلید» است.
📚منبع:نشان از بی نشانها
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨دروغ ریشه هر چیزی را خشک میکند!
🔸یکی تعریف می کرد:
✍کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد
بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد.
دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد
🔘به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!!
در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد !
بچه آمد و شکلات را گرفت!
🔘به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم!
او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است!
🔘کار تو باعث می گردید که بچه، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍ارتش دو دقیقه ای رضاخان! مسعود بهنود مجری و کارشناس شبکه BBC در کتابش آورده:
آخرین روز مرداد 1320 در مانور ارتش در همدان، رضاشاه در حضور ولیعهد و دولتمردان دست به سینه خود، از (ژنرال ژندار) مستشار فرانسوی دانشکده افسری پرسید:
این ارتش در برابر هجوم قوای بیگانه، چقدر مقاومت می کند؟
🔹ژنرال فرانسوی فورا جواب داد:
دو ساعت، قربان!
شاه اخم هایش را در هم کشید، متملقان دور و بر ژنرال ریختند که چرا به اعلیحضرت چنین جوابی داده است.
او در پاسخ گفت:
این را گفتم اعلیحضرت خوشحال شوند، و گرنه دو دقیقه هم نمی تواند!
🔹و دقیقا پیش بینی ژنرال فرانسوی بعد از حمله متفقین به ایران به حقیقت پیوست و ارتش رضاخان نتوانست حتی لحظه ای در برابر آنها مقاومت کند
📚منبع: از سید ضیاء تا بختیار؛ مسعود بهنود
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💯#قاضی_درستکار
✍در زمان مهدی عباسی، (عاتبه بن یزید) قاضی بغداد بود.
روزی هنگام ظهر عاتبه همراه با دفتر دیوان قضاوت بر مهدی وارد شد و از او خواست که دفتر را از او بگیرد و استعفای او را بپذیرد.
پرسید:
سبب استعفا چیست؟
قاضی گفت:
🔹دو نفر برای حل مشکلی نزد من آمدند و هر کدام دلیل و شاهدی آوردند که محتاج به تأمل و اندیشه بود.
آنها را رد کردم تا شاید بروند آشتی کنند و نزاع بر طرف شود.
یکی از آنان متوجه شده بود که من به رطب علاقه دارم؛ لذا مقداری رطب عالی تهیه و به خادم هم پول قابل توجهی داده بود که آن را به من برساند.
🔹تا چشمم به رطب افتاد، به خادم گفتم:
به صاحبش برگردان!
امروز دوباره آن دو نفر برای قضاوت آمدند. دیدم در نظر من صاحب رطب مقدم و محبت من به او بیشتر است.
این است داستان من که هنوز هدیه را قبول نکرده، آن گونه تمایل به صاحب رطب دارم. بعد از قبول هدیه چه خواهد شد؟
🚨من می ترسم فریب هدیه ها را بخورم و نتیجه اش فساد در میان مردم باشد؛ لذا مرا معاف دار!
📚مجله مبلغان مهر و آبان 1385، شماره 83
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از طب اسلامی ایرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍نسخه مفید حکیم خیراندیش برای تمام مشکلات معده
🔸درمان زخم معده
🔸درمان تنبلی معده
🔸درمان درد معده
🔸درمان استفراغ
🔸درمان پراشتهایی
🔸درمان پرخوری
✍کانال طب اسلامی ایرانی 👇👇
@Tebeslamivairani
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔴 بهدوش گرفتن بار سنگین نیازمندان، دلت را سبک میکند.
✍در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (علیهالسلام) مشرف شد.
هر روز به حرم میآمد اما دریغ از یک قطره اشک.
دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت. با خودش فکر کرد که دیگر فایدهای ندارد.
به همین خاطر، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت. هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت.
🔹در کوچهای راه میرفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخدستیاش گذاشته و آن را به سختی میبرد.
تاجر کمکش کرد و همزمان به او گفت:
مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی
پیرمرد گفت:
ای آقا! دست روی دلم نگذار، دختر دمبختی دارم که برای جهیزیهاش ماندهام.
🔸همسرم گفته تا پول جهیزیه را تهیه نکردهام به خانه برنگردم.
من مجبورم بارهای سنگین را جابهجا کنم تا پول بیشتری در بیاورم.
تاجر ثروتمند، پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت.
وقتی به خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد.
🔹وقتی از آن خانه بیرون میآمد، خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه میکردند.
پیرمرد گفت:
من چیزی ندارم که برای تشکر به شما بدهم.
فقط دعا میکنم که عاقبتبهخیر شوید و از امام رضا (علیهالسلام) هدیهای دریافت کنید.
تاجر برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود.
🔸وقتی وارد حرم شد، چشمهایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✨﷽✨
📝#حکایت_خواندنی
✍در بنی اسرائیل یک نفر قاضی بود که بین مردم به حق قضاوت می کرد. او وقتی که در بستر مرگ قرار گرفت به همسرش گفت هنگامی که مُردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روی تخت بگذار که به خواست خدا چیز بد و ناگواری نخواهی دید.
🔹وقتی که او مُرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد و پس از چند دقیقه، روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگاه کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه می کند.
از این منظره وحشت زده شد و روپوش را به صورتش افکند.
🔸همان شب در عالم خواب شوهرش را دید، به شوهرش گفت آیا از آنچه در مورد آن کرم دیدی وحشت کردی؟
زن گفت آری.
قاضی گفت سوگند به خدا آن منظره وحشتناک به خاطر تمایل من به برادرت بود.
🔹روزی برادرت با یک نفر نزاع داشت و نزد من آمد.
وقتی که آنها نزد من نشستند تا بین آنها قضاوت کنم، من پیش خود گفتم خدایا، حق را با برادر زنم قرار بده. وقتی که نزاع آنها بررسی گردید اتقاقاً حق با برادر تو بود، خوشحال شدم.
🔸آنچه از کرم دیدی مکافات عمل من بود که چرا چنین مایل بودم که حق با برادر زنم باشد و بی طرفی را در هوای نفس خودم حفظ نکردم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹نیما یوشیج در جشن تولد
یک سالگی فرزندش نوشت:
✍پسرم، یک بهار، یک تابستان،
یک پاییز و یک زمستان را دیدی.
از این پس همه چیز جهان
تکراریست جز مهربانی...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#وصیتعبیدزاکانی
✍گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت:
🔹من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار.
🔸این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.
🔹پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد.
اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:
🔸خداى داند و من دانم و تو هم دانى
🔸که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى
🔹عبید زاکانى در سال 690 قمرى در روستاى زاکان قزوین به دنیا آمد و در سن 82 سالگى درگذشت.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
حكيم گفت:
🔸خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت:
پنج چیز است:
🔹تا راست تمام نشده دروغ نگویم
🔹تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
🔹تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
🔹تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
🔹تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
🔸حكيم گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔘 #داستانکوتاه
✍ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راسته کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.
🔹فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
🔸هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد! بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
🔹ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید.
🔸دید کفش ها درست اندازه پایش هستند، چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت، می دانست که باید این کفشها را بخرد.
🔹از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟! فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند!
🔸ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟! مرا مسخره می کنی؟!
🔹فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند؛ چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...!
🚨این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...!
"همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است!
ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم...! خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم، فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...!"
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande