eitaa logo
داستانهای آموزنده
17.5هزار دنبال‌کننده
529 عکس
170 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💯 ✍در زمان مهدی عباسی، (عاتبه بن یزید) قاضی بغداد بود. روزی هنگام ظهر عاتبه همراه با دفتر دیوان قضاوت بر مهدی وارد شد و از او خواست که دفتر را از او بگیرد و استعفای او را بپذیرد. پرسید: سبب استعفا چیست؟ قاضی گفت: 🔹دو نفر برای حل مشکلی نزد من آمدند و هر کدام دلیل و شاهدی آوردند که محتاج به تأمل و اندیشه بود. آنها را رد کردم تا شاید بروند آشتی کنند و نزاع بر طرف شود. یکی از آنان متوجه شده بود که من به رطب علاقه دارم؛ لذا مقداری رطب عالی تهیه و به خادم هم پول قابل توجهی داده بود که آن را به من برساند. 🔹تا چشمم به رطب افتاد، به خادم گفتم: به صاحبش برگردان! امروز دوباره آن دو نفر برای قضاوت آمدند. دیدم در نظر من صاحب رطب مقدم و محبت من به او بیشتر است. این است داستان من که هنوز هدیه را قبول نکرده، آن گونه تمایل به صاحب رطب دارم. بعد از قبول هدیه چه خواهد شد؟ 🚨من می ترسم فریب هدیه ها را بخورم و نتیجه اش فساد در میان مردم باشد؛ لذا مرا معاف دار! 📚مجله مبلغان مهر و آبان 1385، شماره 83 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از طب اسلامی ایرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسخه مفید حکیم خیراندیش برای تمام مشکلات معده 🔸درمان زخم معده 🔸درمان تنبلی معده 🔸درمان درد معده 🔸درمان استفراغ 🔸درمان پراشتهایی 🔸درمان پرخوری ✍کانال طب اسلامی ایرانی 👇👇 @Tebeslamivairani
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔴 به‌دوش گرفتن بار سنگین نیازمندان، دلت را سبک می‌کند. ✍در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (علیه‌السلام) مشرف شد. هر روز به حرم می‌آمد اما دریغ از یک قطره اشک. دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت. با خودش فکر کرد که دیگر فایده‌ای ندارد. به همین خاطر، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت. هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت. 🔹در کوچه‌ای راه می‌رفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخ‌دستی‌اش گذاشته و آن را به سختی می‌برد. تاجر کمکش کرد و هم‌زمان به او گفت: مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی پیرمرد گفت: ای آقا! دست روی دلم نگذار، دختر دم‌بختی دارم که برای جهیزیه‌اش مانده‌ام. 🔸همسرم گفته تا پول جهیزیه را تهیه نکرده‌ام به خانه برنگردم. من مجبورم بارهای سنگین را جابه‌جا کنم تا پول بیشتری در بیاورم. تاجر ثروتمند، پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت. وقتی به خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد. 🔹وقتی از آن خانه بیرون می‌آمد، خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه می‌کردند. پیرمرد گفت: من چیزی ندارم که برای تشکر به شما بدهم. فقط دعا می‌کنم که عاقبت‌به‌خیر شوید و از امام رضا (علیه‌السلام) هدیه‌ای دریافت کنید. تاجر برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود. 🔸وقتی وارد حرم شد، چشم‌هایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✨﷽✨ 📝 ✍در بنی اسرائیل یک نفر قاضی بود که بین مردم به حق قضاوت می کرد. او وقتی که در بستر مرگ قرار گرفت به همسرش گفت هنگامی که مُردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روی تخت بگذار که به خواست خدا چیز بد و ناگواری نخواهی دید. 🔹وقتی که او مُرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد و پس از چند دقیقه، روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگاه کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه می کند. از این منظره وحشت زده شد و روپوش را به صورتش افکند. 🔸همان شب در عالم خواب شوهرش را دید، به شوهرش گفت آیا از آنچه در مورد آن کرم دیدی وحشت کردی؟ زن گفت آری. قاضی گفت سوگند به خدا آن منظره وحشتناک به خاطر تمایل من به برادرت بود. 🔹روزی برادرت با یک نفر نزاع داشت و نزد من آمد. وقتی که آنها نزد من نشستند تا بین آنها قضاوت کنم، من پیش خود گفتم خدایا، حق را با برادر زنم قرار بده. وقتی که نزاع آنها بررسی گردید اتقاقاً حق با برادر تو بود، خوشحال شدم. 🔸آنچه از کرم دیدی مکافات عمل من بود که چرا چنین مایل بودم که حق با برادر زنم باشد و بی طرفی را در هوای نفس خودم حفظ نکردم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹نیما یوشیج در جشن تولد یک سالگی فرزندش نوشت:پسرم، یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی. از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📝 ✍گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت: 🔹من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار. 🔸این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت. 🔹پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد. اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود: 🔸خداى داند و من دانم و تو هم دانى 🔸که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى 🔹عبید زاکانى در سال 690 قمرى در روستاى زاکان قزوین به دنیا آمد و در سن 82 سالگى درگذشت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام. حكيم گفت: 🔸خلاصه دانشها چیست ؟ چوپان گفت: پنج چیز است: 🔹تا راست تمام نشده دروغ نگویم 🔹تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم 🔹تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم. 🔹تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم. 🔹تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم 🔸حكيم گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔘 ✍ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راسته کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. 🔹فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. 🔸هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد! بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله هر چه تمام به کار خود ادامه می داد. 🔹ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. 🔸دید کفش ها درست اندازه پایش هستند، چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت، می دانست که باید این کفشها را بخرد. 🔹از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟! فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند! 🔸ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟! مرا مسخره می کنی؟! 🔹فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند؛ چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...! 🚨این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...! "همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است! ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم...! خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم، فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...!" به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹 🚨 ✍سه مسافر به شهری رسیدند که پیری دانا آنجا زندگی می‌کرد. نزد او رفتند و خواستند که به آن‌ها پندی دهد. 🔹پیر پرسید: چقدر اینجا می‌مانید؟ 🔸اولی گفت: تقریبا سه ماه. 🔹جواب شنید: به گمانم نتوانی تمام مناطق دیدنی شهر را ببینی. 🔸دومی گفت: شش ماه. 🔹جواب شنید: شاید تو از آن دوستت هم کمتر شهر را ببینی. 🔸سومی گفت: یک هفته. 🔹جواب شنید: تو از آن دو بیشتر شهر را خواهی دید!! ✍سپس گفت: زمانی که آدم‌ها فکر می‌کنند زمان زیادی در اختیار آن‌هاست به راحتی آن را تلف می‌کنند اما آن هنگام که اطمینان داشته باشند وقتشان اندک است ارزش زمانشان را به خوبی درک می‌کنند. 💢 راستی ما چقدر وقت داریم؟ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍فرمانروای روسیه برای نادرشاه پیام فرستاد : در صورتی که پادشاه ایران بخواهد، روسیه برای فتح هند به ایران کمک خواهد کرد، به شرطی که ارتش ایران نیز به او کمک کند تا روسیه خاور اروپا را تصرف کند. 🔸نادر در جواب نوشت: ما برای انتقام به هند خواهیم رفت نه کشور گشایی! آنچه ما میخواهیم، ۸۰۰ افغان خونخواری هستند که هفت سال به ایران ستم کرده‌اند و هند به آنها پناه داده است. 🔹برای انجام این کار نیازی به کمک شما نیست. درضمن ایرانیان نیاز به خانه و کاشانه مردم دیگر کشورها ندارند” به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💥احترام به پدر و مادر ✍مرد مؤمن و صالحی که از خوبان روزگار بود در خواب باغ وسیعی را دید که قصر با شکوهی در آن ساخته بودند. در تعجب بود که این قصر زیبا از آن کیست. به او گفتند این قصر متعلّق به حبیب نجّار است. با شگفتی به قصر نگاه می کرد که ناگهان صاعقه ای در باغ افتاد و همه ی باغ و قصر را به آتش کشید. 🔹وحشت زده از خواب بیدار شد و متوجه شد که این خواب رؤیایی صادقه بوده است. فردای آن روز بلافاصله سراغ حبیب نجار رفت و به او گفت: شب گذشته چه خطایی از تو سر زده! او ابتدا کتمان می کرد و چیزی نمی گفت. اما در نهایت لب باز کرد و گفت: دیشب با مادرم مشاجره می کردم و در حین مشاجره دست خود را به روی او بلند کردم! 🔹مرد صالح خواب دیشب خود را برای حبیب تعریف کرد و به او گفت که چنین مقامی نزد خداوند داشتی، اما به خاطر عمل دیشب خود همه را از دست دادی. 🔸پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) می فرماید: «اگر فرزند نیکوکاری با نگاه رحمت به والدین خود بنگرد، خدای متعال در مقابل هر نگاهش برای وی یک حج مقبول می نویسد. و اگر در طول روز صد بار هم این کار را انجام دهد، خداوند هم صد حج مقبول برای وی در نظر می گیرد» به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande