⚡️مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتياد در تيمارستان، بستری بود،
وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد:
✍اونجا ديوانه های زيادی بودند،
يكی مي گفت :
من چگوارا هستم،
همه باور مي كردند،
يكی مي گفت: من گاندی ام!
همه قبول مي كردند...
🌾ولی وقتی من گفتم، مارادونا هستم ؛همه خنديدند و گفتند هيچ كس مارادونا نميشه..!!
اونجا بود كه من خجالت كشيدم كه چه بر سر خودم آوردم...
🌾در اين دنيا غرور، دمار از روزگار آدم در مياره و دقيقا گرفتار چيزی ميشی كه فكر ميكنی هرگز در دامش نخواهی افتاد.
✍مراقب خودتان باشيد! برگ ها هميشه زمانی مي ريزند كه فكر مي كنند طلا شدند..
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❓آقا چه خبره این همه پیامرسان؟؟ همه رو باید نصب کنم😡❓❓❓
❓مگه میشه مگه داریم؟
❗️از ایتا پیام بدی به بقیه پیامرسانها؟؟
🛎نه عزیزم ناراحت نشو این ویدئو رو ببین👆
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
#رضای_خدا
✍یک روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد:
من دلم میخواهد یکی از اون بندگان خوبت را ببینم.
خطاب آمد:
🍂برو به صحرا، آنجا مردی هست که کشاورزی میکند او از خوبان درگاه ماست.
حضرت رفت و مردی را دید که درحال بیل زدن و کشاورزی است ،تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست.
🍂از جبرئیل پرسید.
جبرئیل عرض کرد:
اکنون خداوند بلایی بر او نازل میکند ببین او چگونه پاسخ میدهد.
بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد.
فورا نشست،
🍂بیلش را هم کنارش گذاشت و گفت: مولای من ؛تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم،
حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم.
🍂حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده.
رو کرد به آن مرد و فرمود:
ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.
میخواهی دعا کنم خداوند نورچشمهایت رابرگرداند؟
🍂گفت: خیر یا رسول الله.
حضرت فرمود: برای چه علت نمیخواهی؟؟!!
گفت:
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
#مجنون_و_شتر
✍روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد.
با بی قراری برشتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد.
در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را باخود می برد. شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت.
🔸او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی آبادی بازمی گشت و خود را به بچه اش می رساند.
مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است.
🔹او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست.
پس او را رها کرد و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد.....
✍به راستی مولانا با این حکایت نشان می دهد که روح ما همان مجنون است و عشق معنوی حق ، همان لیلی است.
تن ما همان شتر است و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است.
🔹وقتی از علت حقیقی بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است غافل شویم و به آن نپردازیم، به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت بازمی مانیم.
🔸بهتراست موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم ...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
✍آورده اند که کفندزدی در بستر مرگ افتاده بود.
پسر خویش را فراخواند.
پسر به نزد پدر رفت گفت:
«ای پدر امرت چیست؟»
🔸پدر گفت:
«پسرم من تمام عمر به کفندزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی میکند.
🔹از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.»
پسر گفت:
«ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.»
🔸پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق میدزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود و از آن پس خلایق میگفتند:
🔹«صد رحمت به کفن دزد اولی که فقط میدزدید و چنین بر مردگان ما روا نمیداشت.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣داستان سه شخص که مورد آزمايش خدا قرار گرفتن
🌼🍃خداوند متعال خواست سه نفر از بنی اسرائيل را كه يكی ، بيماری پيسی ( برص ) داشت و ديگری كچَل بود و سومی نابينا ، مورد آزمايش ، قرار دهد.
🌼🍃پس فرشته ای را بسوی آنان فرستاد.
فرشته نزد فرد پيس آمد و گفت: محبوبترين چيز ، نزد تو چيست؟
گفت: رنگ زيبا و پوست زيبا ، چرا كه مردم از من ، نفرت دارند.
🌼🍃فرشته ، دستی بر او كشيد و بيماری اش برطرف شد و رنگ و پوستی زيبايی به او عطا گرديد.
🌼🍃سپس ، فرشته پرسيد: محبوبترين مال نزد تو چيست؟
گفت : شتر . پس به او شتری آبستن ، عنايت كرد و گفت: خداوند آنرا برايت مبارك می گرداند».
🌼🍃سپس ، فرشته نزد مرد كَچل آمد و گفت: محبوبترين چيز ، نزد تو چيست؟
گفت: موی زيبا تا اين حالتم بر طرف شود چرا كه مردم از من ، نفرت دارند.
🌼🍃فرشته ، دستی به سرش كشيد.
در نتيجه ، آن حالت ، بر طرف شد و مويی زيبا به او عطا گرديد.
🌼🍃آنگاه ، فرشته پرسيد: كدام مال نزد تو محبوبتر است؟
گفت: گاو . پس گاوی آبستن به او عطا كرد و گفت: خداوند آنرا برايت مبارك می گرداند.
🌼🍃سرانجام ، نزد فرد نابينا آمد و گفت: محبوبترين چيز نزد تو چيست؟
گفت: اينكه خداوند ، روشنايی چشمانم را به من بازگرداند و من ببينم.
فرشته، دستی بر چشمانش كشيد و خداوند ، بينای اش را به او باز گردانيد.
🌼🍃آنگاه ، فرشته پرسيد: محبوبترين مال نزد تو چيست؟
گفت: گوسفند. پس گوسفندی آبستن به او عطا كرد.
🌼🍃آنگاه آن شتر و گاو و گوسفند ، زاد و ولد كردند طوريكه نفر اول ، صاحب يك دره پر از شتر ، و دومی ، يك دره پر از گاو ، و سومی ، يك دره پر از گوسفند ، شد.
🌼🍃سپس ، فرشته به شكل همان مرد پيس ، نزد او رفت و گفت: مردی مسكين و مسافرم.
تمام ريسمانها قطع شده است و هيچ اميدی ندارم.
امروز ، بعد از خدا ، فقط با كمك تو میتوانم به مقصد برسم.
بخاطر همان خدايی كه به تو رنگ و پوست زيبا و مال ، عنايت كرده است به من شتری بده تا بوسيلی آن به مقصد برسم.
❣آن مرد ، گفت: من تعهدات (خرج) زيادی دارم.
🌼🍃فرشته گفت: گويا تو را می شناسم.
آيا تو همان فرد پيس و فقير نيستی كه مردم از تو متنفر بودند پس خداوند همه چيز به تو عنايت كرد؟
گفت: اين اموال را از نياكانم به ارث برده ام.
فرشته گفت: اگر دروغ ميگويی ، خداوند تو را به همان حال اول بر گرداند.
🌼🍃آنگاه ، فرشته به شكل همان فرد كَچل ، نزد او رفت و سخنانی را كه به فرد اول گفته بود، به او نيز گفت. او هم مانند همان شخص اول ، به او جواب داد.
فرشته گفت: اگر دروغ ميگويی ، خداوند تو را به حال اول بر گرداند.
🌼🍃سر انجام ، فرشته به شكل همان مرد نابينا نزد او رفت و گفت: مردی مسكين و مسافرم و تمام ريسمانها قطع شده است (هيچ اميدی ندارم). امروز بعد از خدا ، فقط با كمك تو میتوانم به مقصد برسم.
بخاطر همان خدايی كه چشمانت را به تو برگرداند ، گوسفندی به من بده تا با آن به مقصد برسم.
🌼🍃 آن مرد گفت: من نابينا بودم. خداوند ، بينايی ام را به من باز گردانيد و فقير بودم. خداوند مرا غنی ساخت. هر چقدر میخواهی ، بردار. سوگند به خدا كه امروز ، هر چه بخاطر رضای خدا برداری ، از تو دريغ نخواهم كرد.
🌼🍃فرشته گفت: مالت را نگهدار .
شما مورد آزمايش ، قرار گرفتيد. خداوند از تو خشنود و از دوستانت ، ناراضی شد.
🌼🍃هر دم احتمال دارد خداوند تو را بیازماید سعی کن در برابر آزمایشات الهی سربلند بیرون آیی آن وقت رضایت خداوند را بدست خواهی آورد .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍بعد از آن که عبدالله خان ازبک، خراسان را مورد تاخت و تاز قرارداد، روزی در سیستان گذرش بر قبر رستم افتاد. از روی شماتت این بیت را خواند:
سر از خاک بردار و ایران ببین
به کام دلیران توران ببین
✍عبدالله خان ادامه داد:
نمی دانم اگر رستم قادر به صحبت بود چه می گفت.
یکی از وزرای او که ایرانی بود گفت: اگر خشم نگیری بگویم.
گفت: بگو!
وزیر گفت: اگر رستم قادر به صحبت بود می گفت:
چو بیشه تهی ماند از نره شیر
شغالان درآیند آنجا دلیر!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍تنها واجب الهی كه در آن هیچ عذری پذیرفته نمیشود!
💠حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله:
▫️در جنگ احد پس از تدفین عمویم حمزه نشسته بودم، که جبرئیل نازل شد و گفت خداوند تو را سلام میرساند و میفرماید:
🔹 نماز را واجب کردم، ولی آن را از معذور و دیوانه و طفل برداشتم؛
🔹 روزه را واجب کردم، ولی آن را بر مسافر تکلیف نکردم؛
🔹 حج را واجب کردم، ولی آن را از گردن بیمار و ناتوان ساقط کردم؛
🔹 زکات را واجب نمودم، ولی آن را از تهیدست و نیازمند نخواستم؛
⚠️ امّا دوستی و ولایت علیبنابیطالب (علیهماالسلام) را واجب کردم و محبّتش را بر تمام اهل آسمانها و زمین الزام نمودم، بدون آنکه به احدی رخصت داده باشم (و هیچ عذری از هیچ کس در این زمینه نمیپذیرم)!
📚 بحار الأنوار ج ۴۰ ص ۴٧
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#نه_سیخ_بسوزد_نه_کباب
✍شجاعالسلطنه، پسر فتحعلیشاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود.
🍂او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکههای نازک انار میتواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزهتر هم میشود.
برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد.
حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها میگفت:
🍂«طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.»
این دستور او به صورت ضربالمثل درآمد و برای بیان و توصیه میانهروی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار میرود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍در دنیای قضاوت ها، تنها به این نکته توجه می شود که «دیگران بر اساس نظر ما چگونه اند؟»؛
🔸فردی درترافیک جلوی ما بپیچید «احمق»
ما که جلوی دیگران می پیچیم «زرنگ»
🔸کسی جواب تلفن ما را ندهد «بی معرفت»
ما که جواب ندهیم «گرفتار»
🔸فرد بلندتر از ما «دراز»
کوتاهتر از ما «کوتوله»
🔸همسری که زیاد محبت بخواهد «وابسته»
ما بیشتر بخواهیم «بی احساس»
🔸همکار جزئی نگر «ایرادگیر و وسواسی»
ما جزنگرتر باشیم «شلخته و بی نظم»
🔸فردی لیوان آب ما را چپه کرد «کور»
پای ما به لیوان دیگری خورد «شعور» ندارند لیوان را سر راه قرار داده است و...
🔸دنیای قضاوت ها یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران بر اساس نیازها و ارزش های خودمان❗️
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂#پندانه
🍃در دنیا قانونی وجود دارد به نام قانون "کارما"
✍قانون کارما یعنی اگر بزنی یک روزی میخوری
یعنی اگر شکستی یه روز خودت هم میشکنی
🍂خلاصه کنم برایت قانون کارما همان ضرب المثل معروف است که میگوید:
از هر دستی بدهی از همان دست پس میگیری
🍂آن زمان که دلی را شکستی
آن زمان که اشک کسی را دراوردی
آن زمان که زخمی زدی
بترس از قانون کارما که اگر توبه کنی و پشیمان هم شوی سودی ندارد و این قانون چه بخواهی چه نخواهی بر زندگی تو پیاده میشود...
🍂بترس از قانون کارما...
کارما یعنی زمین بدجور گرد است...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
✍روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مىخواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى،دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی،بلکه حق مردم رعایت شود.
🔸شیخ بهایى گفت:
قربان من یک هفته مهلت مىخواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.
🔹شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلاى( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا مىگذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد.
🔸شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت:
اى بنده ی خدا من مىدانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد. تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت.
🔹ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچهاى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت:
🔸امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته،فردا صبح زود هم من مخفیانه مىروم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم مىشود.
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود،
هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد:
🔹اعلیحضرت، مىخواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع،
به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مىدهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند.
شاه عباس با تعجب پرسید:
🔸ماجرا چیست؟
شیخ بهایى گفت:
من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس مىگوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!
🔹به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند.
بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ،
🔸هر کدام به ترتیب گفتند :
به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد.
سومى گفت:
به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس مىکرد و به درگاه خدا گریه و زاری مىنمود.
🔹چهارمى گفت: خدا را شاهد مىگیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود
و چشمانش از شدت فشارى که بر سینهاش وارد مىآمد از کاسه سر بیرون زده بود.
به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند.
🔸شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مىکرد.
عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:
بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مىشود
شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند،
🔹شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟
شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟
شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟
🔸شیخ گفت: من چگونه مىتوانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم
مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد،
آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم.
اما اگر امر مىفرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت:
چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و مىکنم لازم نیست
🔸به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى. از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید.
#امثال_و_حکم
#دهخدا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande