📚#تلنگر
✍مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرد و هر روز به آنها سر میزد.
یک روز یکی از همسایگانش طلاها را برداشت.
مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد.
✍رهگذری پرسید:
چه شده؟
مرد حکایت طلاها را گفت.
رهگذر گفت:
این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
✍ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴#حکایت_تاجر_متوكل
✍در زمان پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله و سلم مردی هميشه متوكل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدينه می آمد.
روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد.
تاجر گفت:
🔸ای سارق اگر مقصود تو مال من است، بيا بگير و از قتل من درگذر.
سارق گفت:
قتل تو لازم است، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفی می كنی.
تاجر گفت:
پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.
🔸مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت:
بار خدايا از پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد،
من در اين صحرا ناصری ندارم و به كرم تو اميدوارم.
🔸چون اين كلمات بر زبان جاری ساخت و به دريای صفت توكل خويش را انداخت، ديد سواری بر اسب سفيدی نمودار شد، و سارق با او درگير شد.
آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت:
ای متوكل، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود.
🔸تاجر گفت:
تو كيستی كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدی؟
گفت:
من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكی در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد:
كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما.
الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم، پس غايب شد.
🔸تاجر به سجده افتاد و خدای را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشتری پيدا كرد. پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلی الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود.
✍آری توكل انسان را به اوج سعادت می رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است.
📚 خزينه الجواهر، ص ۶۷۹
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨سگ دست آموز
✍پادشاهی در قصر خود سگی تربیت شده ای برای ازبین بردن مخالفان در قفس داشت که بسیار خشن بود.
اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد ماموران آن شخص را جلو سگ می انداخت و سگ او را دریک چشم برهم زدن پاره پاره می کرد.
🔸یکی از ندیمان شاه که خیلی زیرک بود با خود فکر کرد که اگر روزی شاه بر او خشمگین شد و او را جلو سگ انداخت چه کند؟
این وحشت سراپا وجودش را گرفته بود که به این فکر افتاد که سگ را دست آموز کند.
🔸لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آنرا با دست خود به سگ می داد این کار را آنقدر تکرار کرد که اگر یکروز غیبت می کرد، روز بعد سگ به شدت دم تکان می داد و منتظر نوازش او می شد.
روزی شاه بر آن مرد خشمگین شد و دستور داد که او را در قفس جلو سگ بیاندازند.
🔸ماموران طبق دستور کار کردند ولی سگ که او می شناخت دور او حلقه زد و سر روی دست او گذاشت خواب کرد ...
یک شبانه روز گذشت ماموران آمدند تا لاشه های مرد را بیرون کنند و با دیدن صحنه متعجب شدند و نزد شاه رفته گفتند:
🔸این مرد آدمی نه، بلکه فرشته است که ایزد ز کرامتش سرشته است.
او در دهن سگ نشسته دندان سگ به مهر بسته!
شاه به شتاب آمد تا صحنه را بیبیند و بعد به عذر و زاری پرداخت و گفت تو چه کردی که سگ ترا پاره پاره نکرد؟
🔸مرد گفت :
ده سال نوکری تو کردم این شد عاقبتم...!
فقط چند بار خدمت این سگ را کردم مرا ندرید ..
🔸سگ، صلح کند، به استخوانی ،ناکس نکند وفا، به جانی🔸
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
21.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸 بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم 🌸
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ
یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
🌷حلول سال نو و بهار طبیعت، و تقارن آن با ماه مبارک رمضان و بهار قرآن را، تبریک و تهنیت عرض نموده، سالی سرشار از برکت، معنویت، موفقیت و توأم با عاقبت بخیری را از درگاه خداوند متعال برای ملت بزرگ ایران و بویژه شما همراهان عزیز مسئلت دارم 🌷
🌸 #اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِيِّکَالْفَرَجَ 🌸
🌺 #اللَّهُمَّاشْفِکُلَّمَرِیض 🌺
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
🌸🍂🌺🍃
🍂🌺
🚩داستان نبش قبر جناب حر
توسط شاه اسماعیل صفوی🌟
👑هنگامی که شاه اسماعیل صفوی به کربلا مشرف شد نخست به زیارت سالار شهیدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل علیه السلام و دیگر شهدای کربلا علیهم السلام را زیارت نمود.
اما به زیارت حر، آن آزاده روزگار که قبرش با قبر سالارش فاصله دارد، نرفت. پرسیدند: « چرا؟»
🔸استدلال کرد که اگر توبه او پذیرفته شده بود از سالارش حسین علیه السلام دور نمی ماند.
توضیح دادند که:
«شاها ! از آنجایی که او در سپاه یزید فرمانده لشکر بود و آشنایانی داشت پس از شهادت در راه حق و در یاری حسین علیه السلام بستگانش بدن او را با تلاش و با اصرار بسیار از میدان جنگ خارج ساختند ودر اینجا به خاک سپردند.»
🔹شاه گفت:
«من می روم با این شرط که دستور دهم قبر او را بشکافند و درون قبر را بنگرم اگر شهید باشد نپوسیده است و برای او مقبره می سازم. در غیر این صورت دستور تخریب قبرش را صادر خواهم کرد. »
پس از این تصمیم به همراه گروهی از علما، سران ارتش و ارکان دولت خویش، کنار قبر حر آمدند و دستور نبش قبر را صادر کرد.
🔸هنگامی که قبر گشوده شد شگفت زده شدند چرا که دیدند پیکر به خون آغشته آن آزاده قهرمان پس از گذشت بیش از یک هزار سال صحیح و سالم است.
زخمهای بی شمار گویی تازه وارد آمده و دستمالی نیز که سالارش حسین علیه السلام بر فرق او بسته و مدال بزرگی است بر پیشانی دارد.
🔹شاه اسماعیل گفت:
«این دستمال از امام حسین علیه السلام است و برای ما مایه برکت و پیروزی بر دشمنان و مایه شفای بیماران.
به همین جهت با دست خویش آن را باز کرد و دستمال دیگری بست اما به مجرد باز کردن آن دستمال، خون جاری شد و هرگونه کوشش برای متوقف ساختن آن بی حاصل ماند.
🔸به ناچار شاه همان دستمال را بر سر حر بست و گوشه ای از آن را به عنوان تبرک برداشت و خون هم متوقف شد.
به همین جهت دستور داد برای او مقبره ساختند و مردم را به زیارت ایشان فراخواند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍گویند زنی پاک سرشت نزد حضرت موسی عليهالسلام آمد و به او گفت:
«ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.»
حضرت موسی عليهالسلام دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند.
پس ندا آمد:
🔸«ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.»
حضرت موسی عليهالسلام به زن گفت: «پروردگار میفرمایند که تو را نازا آفریده است.»
پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت و گفت:
«ای نبی خدا، برای من نزد پروردگار دعا کن تا به من فرزندی صالح عطا کند.»
🔸بار دیگر حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی ببخشد.
دوباره ندا آمد:
«من او را عقیم و نازا بیافریدم.»
موسی به زن گفت:
«خداوند عزوجل میفرماید تو را نازا بیافریده.»
بعد از یک سال، حضرت موسی همان زن را دید در حالی که فرزندی در آغوش داشت.
🔸از زن پرسید:
«این نوزاد کیست؟»
زن جواب داد:
«فرزند من است.»
پس موسی عليه السلام رو به درگاه حق تعالی عرض کرد:
«بارالها، چگونه این زن فرزندی دارد در حالی که تو او را عقیم و نازا آفریدی؟!»
🔸پس خداوند عزوجل فرمود:
«ای موسی هر بار که گفتم «عقیم»، او مرا «رحیم» میخواند. پس رحمتم بر قدر و سرنوشت پیشی گرفت.»
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💥#چنگیزخان_و_بهرهگیری_از #خیانت_ایرانیان
✍چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند.
نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد،
در امان است!
اهل بخارا دو گروه شدند ،
یک گروه مقاومت کردند
و گروه دیگر با او همراه شدند.
🔸چنگیزخان به آن ها نوشت:
با همشهریان مخالف بجنگید،
و هر چه غنیمت بهدست آوردید، از آن شما باشد.
و حاکمیت شهر را نیز به شما میدهیم !
ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد...
🔸و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند
اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!
چنگیز گفتهی مشهورش را گفت:
🔸اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمیکردند!
✍این عاقبت #خودفروشان است...
📚الكامل في التاريخ ابناثیر
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande