🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
✍به زندگي فکر کن!
ولي براي زندگي غصه نخور.
ديدن حقيقت است ،
ولي درست ديدن ، فضليت.
ادب خرجي ندارد ،
ولي همه چيز را ميخرد.
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنيا آمدي ،
مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش. شايد فردايي نباشد،
شايد فردايي باشد اما عزيزي نباشد...
🔸یادمان باشد..... با شکستن پای دیگران ما بهتر راه نخواهیم رفت!
🔹یادمان باشد.... با شکستن دل دیگران ما خوشبخت تر نمی شویم!
🔸کاش ..............بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم ;
✍باخدای او طرف هستیم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#حکایت
✍عیسی مسيح از مسيري ميگذشت،
يك نفر با او برخورد نمود.
به محض ديدن مسيح به او فحاشی كرد و گفت:
اي پسر حرامزادۀ بی اصل و نسب!
مسيح در پاسخ گفت:
سلام ای انسان باشرافت و ارزشمند! اطرافيان تعجب کردند و از مسيح پرسيدند:
✍او به تو فحاشي كرد،
چه طور شما به او اين قدر احترام ميگذاريد؟
مسيح پاسخ داد:
هر كسی آنچه را دارد خرج ميكند.
چون سرمايه او اين بود به من بد گفت،
و چون در ضمير من جز نيكويی نبود
از من جز نيكويی بیرون نمیآيد...
✍ما فقط آنچه را كه در درون داريم
ميتوانيم از خود نشان دهيم..
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 داستان کوتاه
✍سعید بن جبیر که از یاران با وفای امام سجاد (ع) می باشد،
نقل می کند :
یکی از دهقان های ایرانی که ستاره شناس بود، هنگامیکه حضرت برای جنگ (با خوارج نهروان) خارج می شد به نزد حضرت آمد و بعد از تحیت گفت:
ای امیرالمومنین ستاره های نحس و شومی طلوع کرده است.
🔸در مثل این روز شخص حکیم باید خود را پنهان کند و امروز برای شما روز سختی است.
دو ستاره به هم رسیده اند و از برج شما آتش شعله ور است و جنگ برای شما موقعیت ندارد.
حضرت علی (ع) فرمود :
وای بر تو، ای دهقانی که از علائم خبر می دهی و ما را از سرانجام کار می ترسانی، آیا می دانی جریان صاحب میزان و صاحب سرطان است؟
🔸آیا می دانی اسد چند مطلع دارد؟
مرد منجم گفت :
بگذار نگاه کنم و سپس اصطرلابی را که در آستین داشت درآورد و شروع به بررسی و محاسبه کرد.
حضرت علی (ع) لبخندی زد وفرمود:
آیا میدانی شب گذشته چه حوادثی رخ داد؟
در چین خانه ای فرو ریخت. برج ماجین شکاف برداشت. حصار سرندیب سقوط کرد.
🔸فرمانده ارتش روم از ارمنیه شکست خورد (یا او را شکست داد).
بزرگ یهود ناپدید شد.
مورچگان در سرزمین مورچه ها به هیجان آمدند و پادشاه افریقا نابود شد. آیا تو این حوادث را می دانی؟
مرد منجم گفت:
نه یا امیرالمومنین.
حضرت فرمود:
🔸در هر عالمی هفتاد هزار نفر دیشب به دنیا آمد و امشب همین تعداد خواهند مرد؛
و این مرد (با دست خود به مردی بنام سعد بن مسعده حارثی (لعنه الله) که جاسوس خوارج در لشکر حضرت بود اشاره نمود) جزو همین اموات خواهد بود.
🔸آن مرد جاسوس وقتی حضرت به او اشاره کرد، گمان کرد حضرت دستور دستگیری او را داده است در همان حال در جا از ترس جان داد.
مرد منجم با دیدن این صحنه به سجده افتاد.
سپس حضرت در ادامه سخن فرمود:
من و اصحابم نه شرقی هستیم و نه غربی، ماییم برپادارنده محور (دین و هستی) و نشانه های فلک.
🔸و اینکه گفتی از برج من آتش شعله می کشد، بر تو لازم بود که به نفع من حکم کنی نه بر ضرر من.
چرا که نور آن (آتش) پیش من است و سوزاندن و شعله اش به دور از من؛ و این مساله ای پیچیده است، اگر حسابگر هستی آنرا محاسبه کن.
📚 الاحتجاج، ج 1، ص 355
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹#داستان_ضرب_المثلها
🔸#آش_نخورده_و_دهن_سوخته
✍در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت .
شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت.
🔸روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود.
شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.
🔸پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود.
پسرك خواست دارو را بدهد و برود ،
ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد
🔸همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند .
تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد
پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد.
🔸فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت :
دهانت سوخت؟
حالا چرا اينقدر عجله كردي ،
صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟
🔸زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت :
اين چه حرفي است كه مي زني ؟
آش نخورده و دهان سوخته ؟
من كه تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است
🔻از آن پس، وقتي كسي را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته ميشود : آش نخورده و دهان سوخته
#آش #سوخته #متهم #بیگناه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#حکایت
✍مردی حاشیه خیابان
بساط پهن کرده بود
زردآلو هر کیلو 2 تومن
هسته زردآلو هر کیلو 4 تومن!
🔸یکی پرسید
چرا هسته اش از زرد آلو گرونتره؟
فروشنده گفت:
چون عقل آدم رو زیاد میکنه..
🔹مرد كمی فكر كردُ گفت
یه کیلو هسته بده
خرید و مشغول خوردن که شد !
با خودش گفت:
چه کاری بود زردآلو میخریدم
هم خود زردآلو رو می خوردم
هم هسته شو ،هم ارزونتر بود.
🔸رفتُ همین حرف رو به فروشنده گفت.
فروشنده گفت: بله
نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه
چه زود اثر کرد…
📚علی اکبر دهخدا ـ چرند و پرند
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸کلّه ای که پر کاه باشد ظلم می کند، نه کلّه آدمیزاد
✍روزی رهگذری از باغ بزرگی عبور می کرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است.
رهگذر گفت:
تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟
مترسک گفت :
نه، چطور؟
🔸روزگار برایت تکراری نیست؟
چه چیزی تو را خوشحال می کند؟
مترسک گفت :
راست می گویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم هیجان زده می شوم و خوشحال.
مترسک گفت:
🔸نه تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال بشوی.
رهگذر علت را پرسید مترسک گفت:
کلّه من پر کاه است و کلّه تو پر مغز آدمی. برترین مخلوق عالم، مغز و ظرف ذهن توست. تو نمی توانی مثل من باشی.
مگر اینکه کله ات پر کاه باشد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 #داستان_دفاع_از_حریم_تشیع
✍مرحوم سید شرفالدین از علمای بزرگ شیعه، هنگامیکه در زمان عبدالعزیز آل سعود به زیارت خانهی خدا مشرف شد، از جمله علمایی بود که به کاخ پادشاه دعوت شده بود که طبق معمول در عید قربان به او تبریک بگویند.
🔸زمانیکه نوبت به وی رسید و دست شاه را گرفت، هدیهای به او داد که هدیهاش عبارت بود از یک قرآن که در جلدی پوستین نگه داشته شده بود.
ملک، هدیه را گرفت و بوسید و به عنوان احترام و تعظیم، بر پیشانی خود گذاشت.
🔸سید شرفالدین ناگهان گفت:
ای پادشاه!
چگونه این جلد را میبوسی و تعظیم میکنی، در حالیکه چیزی جز پوست یک بز نیست!؟
ملک گفت :
غرض من قرآنی است که در داخل این جلد قرار دارد، نه خود جلد!
🔸آقای شرفالدین فوراً گفت:
احسنت، ای پادشاه!
ما هم وقتی پنجره یا درب اتاق پیامبر -صلیالله علیه و آله-را میبوسیم، میدانیم که آهن هیچ کاری نمیتواند بکند؛ ولی غرض ما آن کسی است که ماورای این آهنها و چوبها قرار دارد.
🔸ما میخواهیم رسول الله -صلیالله علیه و آله- را تعظیم و احترام کنیم، همانگونه که شما با بوسه زدن بر پوست بز، میخواستی قرآنی را تعظیم نمایی که در جوف آن پوست قرار دارد.
حاضران تکبیر گفتند و او را تصدیق نمودند.
🔸آنجا بود که ملک ناچار شد اجازه دهد حجّاج با آثار رسول خدا -صلیالله علیه و آله- تبرّک جویند، ولی آنکه پس از او آمد، به قانون گذشتهیشان بازگشت
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍ملا مهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سوالی نزد او آمد و گفت:
پدرم قصاب است و در ترازو کم فروشی می کند، اما خدا در این دنیا عذاب اش نمی کند؟
آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملامهرعلی گفت:
بیا با هم مغازه پدرت برویم.
🔸وارد مغازه پدر شدند.
ملا مهرعلی از پدرش پرسید:
این همه خرمگس های زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟
قصاب گفت:
ای شیخ درست گفتی من نمی دانم چرا همه خرمگس های شهر در قصابی من جمع شده و روی گوشت های من می نشینند؟
🔸ملا گفت:
به خاطر این که هر روز 2 کیلو کم فروشی می کنی، هر روز دوهزار خرمگس مامور هستند دو کیلو از گوشت های حرام را که جمع می کنی جلوی چشمان تو بخورند. و کاری از دست تو بر نیاید.
🔸ملا مهرعلی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف کنار زد ،
به ناگاه دیدند که زنبورهایی هم کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساخته اند که عسل های شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بی خبر بود.
رو به پسر قصاب کرد و گفت:
پدرت هر ماه قدری گوشت اندازه کف دست به پیرزنی بی نوا می بخشد و این زنبور های عسل هم ، هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است.
🔸ملا مهر علی رو به پسر کرد و گفت: ای پسر بدان که او حرام را بر می دارد و حلال را بر می گرداند هرچند حرام را جمع می کنی و حلال را می بخشی.
پس ذره ای در عدالت او در این دنیا بر خود تردید راه نده.
🔸مرحوم ملا مهرعلی خویی صاحب قصیده معروف (( ها علی بشر کیف بشر)) است که مزارش در تپه ای در خروجی شهر خوی قرار دارد و حدود 150 سال پیش در این مکان دفن شده است. در شهر خوی مشهور است که او وصیت کرد :
✍در تشیع جنازه من همه مردم شهر بیایند، و کسی خانه خود ننشیند. زمانی که جنازه او را برای دفن می بردند، زلزله ای مهیب آمد و شهر را ویران و بسیاری را کشت و آنجا بود مردم فهمیدند پیام وصیت او چه بود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🌷 مراقب دینمان باشیم🌷
✍روزي (عقيل ) برادر (امام علي ) عليه السلام از حضرتش درخواست كمك مالي كرد و گفت :
من تنگدستم مرا چيزي بده .
حضرت فرمود :
صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنم ، سهميه ترا خواهم داد .
عقيل اصرار ورزيد ،
امام به مردي گفت :
دست عقيل را بگير و ببر در ميان بازار ، بگو قفل دكاني را بشكند و آنچه در ميان دكان است بردارد .
عقيل در جواب گفت :
✍مي خواهي مرا به عنوان دزدي بگيرند .
امام فرمود :
پس تو مي خواهي مرا سارق قرار دهي كه از بيت المال مسلمين بردارم و به تو بدهم ؟
عقيل گفت :
پيش معاويه مي رويم ،
فرمود : خود داني
عقيل پيش معاويه رفت و از او تقاضاي كمك كرد .
معاويه او را صد هزار درهم داد و گفت : بالاي منبر برو بگو علي عليه السلام با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم .
✍عقيل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت :
مردم من از علي عليه السلام دينش را طلب كردم مرا كه برادرش بود رها كرد و دينش را گرفت ، ولي از معاويه درخواست نمودم مرا بر دينش مقدم داشت .
📚پند تاریخ ج 1 ص 180
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
🚨#روزه_دار_واقعی_کیست؟!
✍ امام صادق(ع): روزه، تنها دست كشيدن از طعام نيست، بلکه شرایطی دارد كه با رعايت آنها، روزه کامل می گردد. یعنی هنگامى كه روزه گرفتید
🔹زبان خود را نگه داريد.
🔸ديدگانتان را از ناروا بپوشانید،
🔹با يكديگر نزاع نكنيد.
🔸حسد نورزید.
🔹غيبت نكنيد.
🔸با هم بحث و جدل نکنید.
🔹به زیردستان خود دشنام و ناسزا مگویيد،
🔸و روزه هر روزتان با روز دیگر فرق داشته باشد.
📚کافی، ج۴، ص۸۷
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✨﷽✨
#پندانه
🔴ارزش نماز
✍مردی تصميم داشت به سفر تجارت برود.خدمت امام صادق عليه السلام که رسيد، درخواست استخارهای کرد.
استخاره بد آمد، آن مرد ناديده گرفت و به سفر رفت.
اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد. اما از آن استخاره در تعجب بود.
🔸پس از مسافرت خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و عرض کرد:
يابن رسولالله!
يادتان هست چندی قبل خدمت شما رسيدم برايم استخاره کرديد و بد آمد؟ استخارهام برای سفر تجارت بود، به سفر رفتم و سود فراوانی کردم و به من خوش گذشت.
🔸امام صادق عليه السّلام تبسمی کردند و به او فرمودند:
در سفری که رفتی يادت هست در فلان منزل خسته بودی، نماز مغرب و عشايت را خواندی، شام خوردی و خوابيدی و زمانی بيدار شدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟
🔸عرض کرد:
آری.
حضرت فرمودند:
اگر خداوند دنيا و آنچه را که در دنياست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمیشد.
📚 جهاد با نفس/ج1/ص66
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔆💠🔅💠﷽💠🔅
🔴#روزهخواری_در_بیان #حاج_ملاعلیکنی
✍ناصرالدین شاه از مرحوم حاج ملا علی کنی پرسید:
اگر کسی عمداً روزه اش را بخورد کفاره اش چگونه است؟
ایشان فرمودند:
باید شصت روز روزه بگیرد. و دیگر نگفتند که میشود به جای شصت روز روزه به شصت مسکین طعام داد یا یک بنده آزاد کند.
✍اطرافیام و علمایی که حاضر بودند تعجب کردند و به حاج ملاعلی گفتند:
چه طور شد؟!
آیا شما فتوایتان این گونه است؟!
ایشان فرمودند : نه
من به شاه اینطور گفتم.
چون اگر به او میگفتم میشود به عنوان کفاره به شصت مسکین طعام داد انجام این کار برای شاه آسان بود، طعام دادن به شصت مسکین برای شاه کار سختی نبود و می داد. پس او روزه اش را میخورد و وزراء و وکلاء هم می خوردند و دیگران هم روزه خور میشدند؛
👈چون که:
💥اَلنّاسُ عَلی دینِ مُلُوکِهِم💥
مردم به دین پادشاهانشان هستند.
🔸لذا من به شاه اینطور گفتم. اگر کسی غیر از شاه این سؤال را از من می پرسید اینطور نمی گفتم. می گفتم یا شصت روز روزه بگیرد یا شصت مسکین را طعام دهد یا یک بنده بخرد و آزاد کند.
📚احسن الحدیث،مواعظ آیت الله مجتهدی(ره)،
صفحات 184و185
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📓حکایت مور با همت
✍موری را دیدند به زورمندی
كمر بسته و ملخی را ده برابر خود برداشته.
به تعجب گفتند:
"این مور را ببینید كه با این
ناتوانی باری به این گرانی چون مى كشد؟"
✍مور چون این سخن بشنید بخندید و گفت:
"مردان، بار را با نیروی همّت
و بازوی حمیت كشند،
نه به قوّت تن و ضخامت بدن."
📚برگرفته از "بهارستان" جامی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#یک_داستان_یک_درس
🏸قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون "آرتور اشی" به خاطر خون آلوده ای كه در جریان یك عمل جراحی درسال 1983دریافت كرد به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد.
🌎او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت كرد.
⚡️یكی از طرفدارانش نوشته بود :
🍃چرا خدا تو را برای چنین بیماری دردناكی انتخاب كرد؟
🏸آرتور در پاسخش نوشت :
☘دردنیا 50 میلیون كودك بازی تنیس را آغاز می كنند.
🌱5 میلیون نفر یاد می گیرند كه چگونه تنیس بازی كنند.
🌱500 هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند.
🌱50 هزارنفر پابه مسابقات می گذارند 5000 نفر سرشناس می شوند.
🌱50 نفربه مسابقات ویمبلدون راه می یابند.
🌱چهار نفربه نیمه نهائی می رسند و دو نفر به فینال
🌱و آن هنگام كه جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم
❌هرگز نگفتم خدایا چرا من؟
☀️و امروز هم كه از این بیماری رنج می كشم اجازه ندارم بگویم خدایا چرا؟
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#داستان_ضرب_المثل_ها
#اصطلاح_پدرت_را_در_می_آورم
✍شاه اسماعیل اول سرسلسله ی دودمان صفوی که در تاریخ ما به عنوان جوانی بی باک و دلیر، که بعد از مدت ها، نواحی مختلف ایران را باهم متحد کرد، اغلب به یاد آورده می شود ، اما شاه اسماعیل با وجود تمام خدماتی که انجام داد، بخش تاریکی نیز دارد که کمتر به آن توجه شده است.
🔸شاه اسماعیل برای رسیدن به این اتحاد از هیچ جنایتی فروگذار نبود، چنانچه بعد از فتح تبریز نه تنها سلطان یعقوب آق قویونلو و خاندانش بلکه تمام کسانی که به او وفادار بودند از زن، مرد، کودک و حتی سگ های آنها را نیز از دم تیغ گذراند.
🔸فهرست شکنجه های که در زمان شاه اسماعیل توسط قزلباش ها اجرا می شد بسیار طولانی است و گفتن آنها چیزی جز تشویش خاطر به دنبال نمی آورد،
اما در اینجا به یکی از بی رحمانه ترین آنها که به صورت یک اصطلاح رایج در آمده است اشاره می کنیم.
🔸از جمله شکنجه های روحی که شاه اسماعیل به مخالفان خود وارد می آورد، این بود که در مقابل چشمان محکوم بیچاره، جنازه پدرش را از خاک در آورده و آنرا به آتش می کشیدند،بعد هم محکوم را به هلاکت می رساندند،
🔸به نظر میرسد دو اصطلاح معروف"#پدرت_را_در_می_آورم
"و "#پدرسوخته" از همین جا و این شکنجه خاص آمده باشد.
📚سیاست و اقتصاد عصر صفوی، ص 38
کانال اخبار بخش سراب میمه
@Sarabemeimeh
🔴آنچه میتوانی ببخشی، ثروت واقعی توست
✍چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسهای شیر داد.
سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد.
🔹عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت، در حیرت شد.
پرسید:
چرا چنین سخاوت میکنی؟
🔸چوپان گفت:
روزی با پدرم به خانه مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمه نانی به ما داد.
🔹پدرم گفت:
در حسرت ثروت او نباش، هرچه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمه نانی بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد.
بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که میتواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد.
🔸چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر میکرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد.
🔹چوپان گفت:
خدایا!‼️
شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم.
🔸عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود، گفت:
از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچکس نیاموخته بودم.
مرا ثروت زیاد است که 10 برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است، احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد.
🔹چوپان گفت:
بر من به اندازه بزهایم که سیلاب برد، احسان کن، که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود بهخاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚داستانک
✍روزى حضرت عیسى در مناجاتش با خداوند عرضه داشت:
پروردگارا دوستى از دوستارانت به من بنما،
خطاب رسید به فلان محل برو که ما را در آنجا دوستى است،
مسیح به آن محل موعود رفت زنى را دید که نه چشم دارد و نه دست و نه پاى، روى زمین افتاده و زبانش مترنم به این ذکر است:
🤲«الحمدالله على نعمائه والشکر على آلائه »
خدا را بر نعمتهاى ظاهریاش سپاس و بر نعمتهاى باطنیاش شکر.
🔸آن حضرت از حالت آن زن شگفت زده شد، پیش رفته و به او سلام کرد،
زن گفت:
علیک السلام یا روح الله!
فرمود اى زن تو که هرگز مرا ندیدهاى از کجا شناختى من عیسى هستم،
زن گفت:
آن دوستى که تو را به سوى من دلالت کرد برایم معلوم نمود که تو روح الله هستى،
🔸فرمود:
اى زن تو از چشم و دست و پا محرومى، اندامت تباه شده!
زن گفت:
خدا را ثنا میگویم که دلى ذاکر و زبانى شاکر و تنى صابر دارم،
🔸خدا را به وحدانیت و یگانگى یاد میکنم که هرچه را میتوان با آن معصیت کرد از من گرفته، اگر چشم داشتم و به نامحرم نظر میکردم، اگر دست داشتم به حرام میآلودم و اگر پا داشتم دنبال لذات نامشروع میرفتم چه عاقبتى داشتم؟
🔹این نعمتى که خدا به من داده به احدى از بندگانش نداده است.
📚منبع:خزینه الجواهر ،صفحه۳۱۸
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
✍يادمان باشد؛
محبت، تجارت پاياپای نيست!
چرتکه نیندازيم که من چه کردم و در مقابل تو چه کردی!
🌹بی شمار محبت کنيم،
حتی اگر به هردليلی کفه ی ترازوی ديگران سبکتر بود...
🌹اگر قرار باشد خوبی ما وابسته به رفتاردیگران باشد،
✍این دیگر خوبی نیست؛
بلکه معامله است...!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📓 جوانیِ از دست رفته
✍بازرگانى در زمان انوشیروان مى زیست و مالى فراوان گرد آورد.
پس از سال ها، او که در مملکت انوشیروان غریب بود، تصمیم به بازگشت به دیار خویش گرفت، ولى بدخواهان، نزد پادشاه بدگویى کردند که فلان بازرگان، از برکت تو و سرزمین تو، چنین مال و منال به هم رسانده است و اگر او برود، دیگر بازرگانان هم روش او را در پیش مى گیرند و اندک اندک رونق دیار تو، هیچ مى شود.
🔸انوشیروان هم رأى آنها را پسندید و بازرگان را احضار کرد و گفت که اگر مى خواهى، برو؛ ولى بدون اموال.
بازرگان گفت:
«آنچه پادشاه فرمود، به غایت صواب است و از مصلحت دور نیست. اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترک همه مال گرفتم.
🔹انوشیروان گفت:
اى شیخ! در این شهر چه آورده اى که باز نتوانم داد؟
گفت:
اى مَلِک! جوانى آورده بودم و این مال بدو کسب کرده. جوانى به من باز ده و تمامت مال من باز گیر.
🔸انوشیروان از این جواب لطیف متحیّر شد و او را اجازت داد تا به سلامت برفت.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍معروف است كه..
خداوند به موسی گفت:
قحطی خواهد آمد به قومت بگو آماده شوند!
🍂موسی به قومش گفت و قومش از دیوار
خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد...
🍂مدتی گذشت اما قحطی نیامد ؛
موسی علت را از خدا پرسید؟
خدابه او گفت من دیدم که قوم تو به هم #رحم کردند؛ من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟!
✍به همدیگه #رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه!🥀
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#تفرقه
✍در زمان قاجار ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.
🔹امام جماعت آن مسجد می گوید:
شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا را میخواند و به خلیفه دوم و به اهل سنت ناسزا میگفت...
🔸و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که اهل سنّت بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.
🔹روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
🔸بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
🔹فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت :
نه من بانی نیستم
🔸شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
🔹باز جریان را پیگیری کردم،
سرانجام با یازده واسطه!!!! معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود.
🔸که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍از حکیمی پرسیدند :
که چرا گوش دادنت از سخن گفتنت
بیشتر است؟
گفت:
چون به من دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه می گویم، می شنوم.
✍کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی،
چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی،
از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند،
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوکت در زمان کریم خان زند زندگی می کرد.
انگشتر الماسِ بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد.
در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایه خرید آن نبود.
🔸بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاکم و نماینده کریم خان در تبریز رسید.
آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت :
من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال و حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوکت خوشحال شد و از دربار برگشت.
🔸خدادادخان، که مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای کرده و عوض نمودند.
شوکت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت:
بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا کار نمی آید.
🔸شوکت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید که نگین آن عوض شده است.
چون می دانست که از والی نمی تواند حق خود بستاند، سکوت کرد. به شیراز نزد کریم خان آمده و داستان و شکایت خود تسلیم کرد.
🔸کریم خان گفت:
ای شوکت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
بعد از مدتی چنین شد، کریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوکت گرفته و در آن جای کرد و نگین الماس را دوباره در جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوکت برگرداند
🔸و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، کریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
شوکت از این عدالت کریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش کش کند، ولی کریم خان قبول نکرد و شوکت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
✍گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمی سکوت کرد و شکایت به مقام بالاتر برد،
و چه بالاتری جز خدا برای شکایت برتر است؟
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#ریشه_ضرب_المثل_یک_بام_و_دو_هوا
✍زنی بود که با عروس و دامادش در خانه ای زندگی می کردند، تابستان بود و هوا گرم ، همه روی پشت بام می خوابیدند.
یک طرف بام ، داماد و دخترش می خوابیدند و طرف دیگر بام عروس و پسرش.
🔸شبی زن ، روی پشت بام آمد و مشاهده کرد که دختر و دامادش جدا از هم خوابیده اند.
گفت : هوا به این سردی ، خوب نیست از هم جدا بخوابید بروید کنار هم !
🔹آنطرف بام دید که عروسش درست تنگ بغل پسرش خوابیده است،
گفت :
هوای به این گرمی ، خوب نیست بهم چسبیده بخوابید ، از هم جدا بخوابید!
🔸عروس که این طور دید بلند شد و گفت :
قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را
یک بر بام سرما را یک بر بام گرما را
🔹و از همان زمان بود که این ضرب المثل بین مردم رایج گردید.
در بعضی جاها این شعر عامیانه چنین خوانده می شود:
🔸قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را
یک بر بوم زمستون یک بر بوم تابستون
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را
برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
🔹چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
🔸امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
🔹حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟
🔸وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان
زبان اوست و بدترین دشمن نیز
باز هم زبان اوست"
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande