eitaa logo
داستانهای آموزنده
14.2هزار دنبال‌کننده
372 عکس
103 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 🔸 🔹حواریون به حضرت عیسی گفتند: ✍ای معلم خوب به ما بیاموز که ترین چیزها در عالم چیست؟ فرمود: سخت ترین چیز خشم خداوند بر بندگان است. گفتند: 🔸به چه وسیله می توان از خشم خداوند در امان بود؟ فرمود: به فرو بردن خشم خود پرسیدند: منشأ خشم چیست؟ 🔹پاسخ داد: خود بزرگ بینی، گردن کشی و تحقیر مردم. 📚 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
▫️ ▪️مرغش یک پا دارد ✍روزی بود ، روزگاری بود. در یکی از روزها دوستان ملانصر الدینی با عجله در خانه ی ملا را زدند و با او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟ دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ 🔸باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است. 🔹ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی. یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو آن را به خانه ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . 🔸یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . 🔹حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . حاکم گفت : پس چرا مرغی که برای من آورده ای ، يک پا دارد؟ ملـا نصرالدين خنديد و گفت : همه مرغهای شهر ما يک پا دارند . لطفا از همين پنجره ، غازهای خانه خودتان را نگاه کنيد . همه روی يک پا ايستاده اند. 🔸حاکم به غازها نگاه کرد . در همين موقع يکی از کارکنان خانه او با چوب غازها را دنبال كرد تا آنها را به لـانه شان ببرد . غازها به طرف لانه دويدند، حاکم به ملا نصرالدين گفت : می بينی که آن ها دو پا دارند . ملا نصرالدين گفت : 🔹اولا اگر با آن چوب شما را هم دنبال می کردند ، غير از دو پايی که داشتيد دو پا هم قرض می کرديد و فرار می کرديد ، 🔹دوم اینکه من اين مرغ را زمانی گرفته ام که با خيال راحت استراحت می کرده و فقط يک پا داشته است . حاکم فهميد که نمی تواند از پس زبان ملـانصر الدين برآيد ، به کارکنانش گفت : اين مرغ يک پا را به داخل خانه ببريد تا با زن و بچه ام بخوريم . به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌹🌹 ✍یکی از علمای ربانی نقل می کرد: در ایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیار آن را دوست میداشت، همواره به یاد آن بود که نشکند و گم نشود یا آسیبی به آن نرسد، روزی بیمار شد و در اثر آن بیماری آنچنان حالش بد شد که به حالت احتضار و جان دادن پیدا کرد، ▫️در این میان یکی از علمای قم در آنجا حاضر بود و او را تلقین میداد و میگفت بگو لااله الا الله، او در جواب میگفت “نشکن نمیگویم" ما تعجب کردیم که چرا او به جای ذکر خدا میگوید نشکن نمیگویم، همچنان این معما برای ما باقی ماند تا آن دوست بیمار اندکی بهبود یافت و من از او پرسیدم: ▪️این چه حالتی بود پیدا کرده بودی، ما میگفتیم بگو لااله الا الله و تو در جواب میگفتی نشکن نمیگویم. وی گفت اول آن ساعت را بیارید تا بشکنم، آن را آوردند و شکست، سپس گفت من دلبستگی خاصی به آن ساعت داشتم، هنگام احتضار شما میگفتید بگو لااله الا الله، ▫️شخصی(شیطان) را دیدم که آن ساعت را در یک دست گرفته بود و میگفت اگر بگویی لا اله الا الله آن را میشکنم، من بخاطر علاقه ام به آن ساعت میگفتم نشکن “لااله الا الله” نمیگویم. 📚منبع : هزار و یک داستان نویسنده محمد محمدی اشتهاردی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍گويند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. 🔹زمانی با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را يك جا بسته با خود برداشت. در راه گرفتار راهزنان شدند. 🔸غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت: اين بسته را از من نگيريد، ديگر هر چه دارم از آن شما. دزدان را طمع زيادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چيزى نيافتند. 🔹دزدى پرسيد كه اين ها چيست؟ چون غزالى وى را به آن ها آگاهى داد، دزد راهزن گفت: علمى را كه دزد ببرد، به چه كار آيد! اين سخن دزد، 🔸در غزالى اثرى عميق گذاشت و گفت: پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨 ✍مرد فاسقي در بني اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند! خداوند به حضرت موسي وحي كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد. 🔸حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد. 🔹پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان . 🔸خداوند پس از اين مناجات ملائكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. 🔹چون موسي به آن موضع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟! 🔸فرمود: اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم. 📕نویسنده : يکصد موضوع 500 داستان / سيد علي اکبر صداقت به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✏ ✍آورده اند که ، وقتی حاج میرزا آقاسی در عراق زندگی می کرد ، از طرف حاکمان  عثمانی بغداد، که سنی مذهب بودند، حکم شد که ایرانیان مقیم عراق باید این کشور را ترک کرده و به کشور خود باز گردند و امامان خود را نیز با خود ببرند . 🔸ایرانیان عراق وحشت کردند و از آنجاییکه توان مقابله با دولت را نداشتند، برای چاره جویی به نزد حاجی آمدند ، حاجی در پاسخ آنها گفت : هیچ وحشت نکنید، عده ای از شما بیل و کلنگ بردارند و به بقعه ی شیخ عبدالقار گیلانی بروند و وانمود کنند که، مشغول خراب کردن آن هستید و هر کس از ایشان پرسید، 🔹چه می کنید؟!؟ بگویند حکم حاکم است، که ایرانیان هرچه دارند با خود بردارند و به ایران بازگردند، شیخ عبدالقادر هم از ماست. باید ذکر کرد که عبدالقادر از علمای سنی مذهب قرن پنج و شش هجری و مورد توجه و احترام سنیان بغداد بود، 🔸در نتیجه حاکم عثمانی با شنیدن اقدام ایرانیان، از ترس نا آرامی های پس از خرابی بقعه ی عبدالقادر، حکم قبلی خود را کان لم یکن اعلام کرد و  این چنین حاجی با یک ترفند ساده بدون انکه خون از دماغ کسی جاری شود حق رابه حقدار رساند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت، تا این که به روستایی رسید، کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند. پادشاه به همراهان خود گفت : بساط طعام را آماده کنید. کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم. پادشاه گفت : 🔸آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت : چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست) پیر مرد جلو امد و گفت : بله ،با من کاری بود! پادشاه گفت: 🔹ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟ پیر مرد گفت: یکصد و بیست سال پادشا‌ه : و هنوز سر پا هستی و کار می کنی. پیر مرد : بله. پادشاه : ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت، نصف عمر شما را هم نداریم !! 🔸شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید، چطور این همه عمر می کنید؟ پیرمرد در جواب پادشاه گفت : هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند. هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند. 🔹شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید . بنابراین وقتی که تمام شده دیگر سهمی ندارید و می میرید، ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم ،قربان!!! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ‼️ ✍برای دیدار خانواده بعد از ۱۶ سال دوری به ایران رفته بودم ، یک روز که با اتومبیل برادرم بودم در یکی از خیابان‌های شلوغ تهران پسری ۱۴ - ١۵ ساله اجازه گرفت تا شیشۀ ماشین را تمیز کند به او اجازه دادم و اتفاقا کارش هم خیلی تمیز بود. یک 20 دلاری به او دادم با حیرت گفت شما از آمریکا آمدید ؟ 🔸گفتم بله بعد گفت امکان دارد از شما چند سوال دربارۀ دانشگاه‌های آمریکا بپرسم به همین خاطر هم پولی از شما بابت تمیز کردن شیشه نمی‌خواهم رفتار مودبانه‌اش تحت تاثیرم قرار داده بود گفتم بیا بنشین توی ماشین باهم حرف بزنیم. با اجازه کنارم نشست 🔹پرسیدم چند ساله ‌هستی ؟ گفت ۱۶ ، گفتم دوم دبیرستانی ؟ گفت نه امسال دیپلم میگیرم ... گفتم چطور ؟ گفت درسم خوب است و سه سال را جهشی خواندم و الان سال آخرم . گفتم چرا کار میکنی ؟ 🔸گفت من دوسالم بود که پدرم فـوت شد ، مادرم آشپز یک خانواده ثروتمند است من و خواهرم هم کار میکنیم تا بتوانیم کمکش کنیم اما درس هم میخوانیم ، پرسید آقا شنیدم دانشگاه‌های آمریکا به شاگردان استثنایی ویزای تحصیلی و بورس میدهد . پرسیدم کسی هست کمکت کند ؟ 🔹گفت هیچکس فقط خودم و خودم ، گفتم غذا خوردی گفت نه گفتم پس با هم برویم یک رستوران غذا بخوریم و حرف بزنیم، گفت به شرط اینکه بعد توی ماشین‌ را تمیز کنم و من هم قبول کردم با اصرار من سه نوع غذا سفارش داد و با مهارت خاصی بیشتر غذای خودش را در لابه‌لای غذای خواهر و مادرش گذاشت ، 🔸نزدیک به ۲ ساعت با هم حرف زدیم ... دیدم از همه مسائل روز خبر دارد و به خوبی به زبان انگلیسی حرف میزند . نزدیک غروب که فرید را "اسمش فرید بود " نزدیک خانۀ خود‌شان پیاده کردم تقریبا اطلاعات کافی از او در دست داشتم ، قرارمان این شد که فردای آنروز مدارک تحصیلیش را به من برساند مـن هم به او قول دادم که هر کاری که در توانم باشد برای اقامت او انجام دهم ، 🔹حدود ۶ ماهی طول کشید تا از طریق یک وکیل آشنا بالاخره توانستم پذیرش دانشگاه را تهیه کنم و آنرا با یک دعوت نامه از سوی خودم برای فرید پست کردم. چند روز بعد فرید بغض کرده زنگ زد و گفت من باورم نمیشود فقط می‌خواستم بگویم ما دو روز است تاصبح داریم اشک شوق میریزیم ... 🔸با همسرم نازنین ماجرا را در میان گذاشته بودم ، او هم با مهربانی ذاتی‌اش کمکم کرد تا همه چیز سریع‌‌تر پیش برود خلاصه ٦ ماه بعد در فرودگاه لس آنجلس به استقبالش رفتیم ، صورتش خیس اشک بود و فقط از ما تشکر میکرد. وقتی دو سال بعد به عنوان جوان‌ترین متخصص تکنولوژی‌های جدید در روزنامۀ نیویورک تایمز معرفی شد به خود ‌می‌بالیدیم ... 🔹نازنین بدون اینکه به ما بگوید راهی برای آمدن مادر و خواهر فرید پیدا کرد ، یک روز غروب که از سر کار آمدم نازنین سورپرایزم کرد و گفت خواهر و مادر فرید فردا پرواز میکنند روز زیبایی بود. وقتی فرید آنها را دید قدرت حرف زدن و حتی گریه کردن هم نداشت فقط برای لحظاتی در آغوش مادر و خواهرش گم شد و نگاهمان کرد و گفت شما با من چه‌ها که نکردید. 🔸مشغول پذیرایی از مهمان‌ها بودیم که نازنین صدایم کرد و فرید را نشانم داد که با یک حوله و سطل آب شبیه اولین بار در خیابان دیده بودمش داشت اتومبیلم را تمیز میکرد از خانه بیرون رفتم و بغلش کردم گفت میخواهم هرگز فراموش نکنم که شما مرا از کجا به کجا پرواز دادید . ✍دکتر_فرید_عبدالعالی امروز یکی از استادان ممتاز و برجستۀ دانشگاه هاروارد آمریکا هستند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💥 ✍یکی از بانوان مسلمان، روزها را روزه می‌گرفت و شبها را در نماز و عبادت به سر می‌برد. اما بد اخلاق بود و با زبانش همسایگان خود را اذیت می‌کرد. شخصی در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از این بانو تعریف کرد که او اهل نماز و روزه است و تنها یک عیب دارد و آن این است که است و با زبانش همسایگان را می‌رنجاند. ✍رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «لا خَيرَ فيها ، هِي مِن أهْلِ النّارِ» ▫️در آن زن هیچ خیری نیست، او اهل جهنم است. 📚بحارالانوار، ج ۷۱، ص ۳۹۳ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 🔸 🔹 ✍در اهل طریقت این اعتقاد وجود داشت که لقمه ی حرام و دارای شبهه از گلوی مردان خدا پایین نمی رود و در گلوی آنها گیر کرده و موجب زحمت و دشواری برای آنها می شود. در ادبیات فارسی چهار داستان در این رابطه وجود دارد که در اینجا معتبرترین آن را ذکر می کنیم. 🔸"حارث محاسبی" یکی از بزرگترین عارفان آیین تصوف در قرن سوم هجری بود که در بغداد زندگی می کرد و از کرامات او اینگونه نقل شده است که چهل سال تمام روز و شب پشت به دیوار به صورت دو زانو می نشست و عبادت خداوند متعال را می کرد، چون علت این کار را از او جویا شدند گفت : 🔹"شرم دارم هنگام عبادت در پیشگاه حضرت حق بنده وار ننشینم. روزی حارث به نزد" جنید بغدادی "مهمان بود و جنید متوجه شد که شیخ گرسنه است، پس به شیخ تعارف می کند که طعامی برایش آماده کند. 🔸 قبول می کند و جنید غذای ماکولی را که شب قبل از عروسی یکی از بستگانش آورده بود در پیش شیخ می نهد. حارث دست پیش می برد و به سختی لقمه ی کوچک از غذا را برمی دارد و در دهان می گذارد، اما هر چه می کند لقمه از گلوی او پایین نمی رود و در نهایت مجبور می شود لقمه را از دهانش خارج کند. پس شیخ با ناراحتی قصد رفتن از خانه ی جنید را می کند. 🔹جنید که شاهد صحنه بوده، سراسیمه مانع خروج شیخ از خانه شده و علت را جویا می شود. حارث می گوید : "آن طعام از کجا بود؟" جنید می گوید : "از خانه ی خویشاوندی." حارث در پاسخ می گوید : "مرا با خدای عزوجل نشانی است که لقمه ی مشکوک و شبهه آمیز در گلویم گیر می کند و پایین نمی رود. 🔸"پس جنید عذر خواسته و خواهش می کند فردا شیخ مجدداً به نزد او بیاید. روز بعد جنید برخلاف روز قبل، پاره ای نان خشک را که متعلق به خودش بود به عنوان غذا برای شیخ می آورد و شیخ آن نان خشک را همچون طعامی بهشتی با اشتها فراوان می خورد و به جنید رو کرده و می گوید : "چیزی که پیش درویشان آری، چنین آر." اصطلاح" لقمه ی گلوگیر "امروزه کنایه از کاری است که انجام دادن آن زحمت فراوان دارد و ممکن است موجب ضرر نیز شود. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💥 (ع) و ✍روزی ملک الموت پیش حضرت موسی (ع) آمد همینکه چشم موسی (ع) به او افتاد پرسید برای چه آمده ای منظورت دیدار است یا قبض روح من. گفت برای قبض روح. موسی (ع) مهلت خواست تا مادر و خانواده خود را ببیند‌ و وداع نماید. 🔸ملک الموت گفت : این اجازه را ندارم گفت آنقدر مهلت بده تا سجده ای بکنم. او را مهلت داد. به سجده رفته گفت خدایا ملک الموت را امر کن مهلت دهد تا مادرم و خانواده ام را وداع کنم. خدایا به عزرائیل امر کرد قبض روح حضرت موسی (ع) را تأخیر اندازد تا مادر و خانواده اش را ببیند. 🔹موسی (ع) پیش مادر آمده گفت مادرجان مرا حلال کن سفری در پیش دارم. پرسید چه سفر. جواب داد سفر آخرت مادرش شروع به گریه کرد. با او وداع نمود پیش زن و فرزند خود رفت با همه آنها نیز وداع کرد بچه کوچکی داشت که بسیار مورد علاقه اش بود، دامن پیراهن حضرت موسی (ع) را گرفت و زار زار گریه میکرد. 🔸حضرت موسی نتوانست خودداری کند شروع به گریه کرد خطاب رسید موسی اکنون که پیش ما میآئی چرا اینقدر گریه میکنی. عرض کرد پروردگارا بواسطه بچه هایم گریه میکنم چون به آنها بسیار مهربانم. خطاب رسید موسی! با عصای خود به دریا بزن. حضرت موسی (ع) عصا را به دریا زد شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان گشت. 🔹کرم ضعیفی را در دل سنگ مشاهده کرد که برگ سبزی بر دهان داشت و مشغول خوردن بود. خداوند خطاب کرد که موسی! در میان این دریا و دل این سنگ، کرمی به این ضعیفی را فراموش نمیکنم آیا اطفال تو را فراموش میکنم. آسوده خاطر باش من آنها را نیکو حافظم. 🔸موسی (ع) بملک الموت گفت مأموریت خود را انجام بده. او را قبض روح نمود. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
❤️اثر محبت اهل بیت علیهم السلام ✍یکی از چیزهایی که انسان را در «قبر» از عذاب و ناراحتی نجات می دهد و از همه اعمال کارسازتر است، محبت اهل بیت عصمت و طهارت (ع) است. حضرت امام رضا، علیه السلام، فرمود: «از مواردی که به زیارت زائرم می آیم شب اول قبر اوست». 🔹مرحوم «محدث قمی»در مفاتیح نقل می کند که: 🔸ظالمی پس از مرگ به خواب یکی از علما آمد. مرد عالم از او پرسید چگونه در راحتی بسر می بری حال آنکه باید دچار درد و شکنجه باشی؟ ظالم در پاسخ گفت: تا دیشب در عذاب می سوختم و قبرم مملو از آتش بود، ولی از دیشب تاکنون عذاب بطور موقت از قبرستان برداشته شده. زیرا، حضرت سید الشهداء، علیه السلام، دیشب سه بار به دیدن یک بانوی محترم آمد! 🔹مرد عالم به جستجو و تحقیق درباره این بانو پرداخت، تا همسر او را پیدا کرد. از او پرسید: «همسر شما چه اعمال نیکی انجام می داد که امام حسین، علیه السلام، به دیدنش آمده است؟!» مرد مقداری از اعمال صالح همسرش را برشمرد که از جمله آنها این بود که او بر خواندن زیارت عاشورا مداومت داشت. 🔸یک عمر زیارت عاشورا می خواند. با این سخن مرد عالم پی برد که چرا امام حسین (ع) در شب اول قبر به دیدن آن زن آمده بود. 📚منبع : معاد در قرآن؛ ؛ ص140؛ مظاهری، حسین به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹چرا رفتارهای اهل باطل، گاهی بهتر از اهل حق است؟! ✍کسی آمد خدمت امام صادق (علیه السلام) عرض کرد : «در سفر حج که بودم، شاگردهای ابوحنیفه، شاگردهای مالک، شاگردهای دیگران چه حج خوبی، چه حج پاک و مرتب و منظمی انجام دادند؛ اما شاگردهای شما با هم دعوا داشتند». حضرت گوش دادند 🔸و بعد فرمودند: «إِنَّهُ إِنَّمَا صَمَدَ لَكَ وَ لِأَصْحَابِكَ فَأَمَّا اَلْآخَرُونَ فَقَدْ فَرَغَ مِنْهُمْ». چون آنها ریشه‌شان زده شده، ولایتشان زده شده، شیطان می‌خواهد مردم نفهمند که این درخت، خشک است؛ لذا میوۀ مصنوعی هم روی آن می‌زند! اما شما که درختتان ریشه دارد، تبر برمی‌دارد تا شاخه‌هایش را بشکند. 🔸از این‌ جهت، وقتی کسی عقیده باطل پیدا کرد، پنج وقتش را به جماعت می‌خواند، آن‌هم در مسجد، خسته هم نمی‌شود! اما اگر این آدم اعتقاداتش درست شد، گاهی حتی یک نمازش را هم به‌زور می‌تواند به جماعت بخواند! 🔹بادی که به پشت سر آنها می‌زند تا به مسجد ببردشان، این باد بر سینۀ شما می‌زند! ✍ آیت‌الله حائری شیرازی(ره) به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍امام سجاد عليه السلام فرمودند: 🚨سه حالت و خصلت در هر يک از مؤمنين باشد در پناه خداوند خواهد بود و روز قيامت در سايه رحمت عرش الهی می باشد و از سختی ها و شدايد صحرای محشر در امان است 🔹اول آن كه در كارگشائی و كمک به نيازمندان و درخواست كنندگان دريغ ننمايد. 🔹دوم آن كه قبل از هر نوع حركتی بينديشد كه كاری را كه می خواهد انجام دهد يا هر سخنی را كه می خواهد بگويد آيا رضايت و خوشنودی خداوند در آن است يا مورد غضب و سخط او می باشد. 🔹سوم قبل از عيب جوئی و بازگوئی عيب ديگران، سعی كند عيب های خود را برطرف نمايد. 📚بحارالأنوار، ج۷۵، ص۱۴۱ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝(ع) ✍در زمان خلافت امام علی در کوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در دست مردی مسیحی پیدا شد که آن را برای فروش گذاشته بود. امام علی او را به محضر قاضی برد و اقامه دعوی کرد که: «این زره از آن من است، نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام.» قاضی به مسیحی گفت: 🔸«خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه می گویی؟» او گفت: «این زره مال خود من است، و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی کنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد) قاضی رو کرد به امام علی کرد و گفت: «تو مدعی هستی و این شخص منکر است، علیهذا بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری.» 🔹امام علی فرمود: قاضی راست می گوید، اکنون می بایست که من شاهد بیاورم، ولی من شاهی ندارم! قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد، به نفع مسیحی حکم کرد و او هم زره را برداشت و رفت و امام علی محکوم شد! ولی مرد مسیحی که خود بهتر می دانست که زره مال کیست، پس از آنکه از دادگاه بیرون رفت وجدانش مرتعش شد و برگشت، 🔸گفت: «این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست، از نوع حکومت انبیاست و من انتظار نداشتم خلیفه و رهبر مسلمین محکوم شود» و اقرار کرد که زره از امام علی (ع)است. طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم امام علی در جنگ نهروان علیه خوارج می جنگد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍چارلی چاپلین تعریف می کند : با پدرم رفتم سیرك. توی صف خرید بلیت یه زن و شوهر با چهار بچشون جلوی ما بودند كه با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند… وقتی به باجه بلیت فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیت ها را بهشون اعلام کرد. 🔹ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمی دانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند، چه بگوید. ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. 🔸سپس خم شد و پول را از زمین برداشت به شانه مرد زد و گفت:  ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!  مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه می كرد، گفت : متشکرم آقا. مرد شریفی بود، 🔹ولی درآن لحظه برای این که پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد… بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم.  آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم ندیدم❗️ ✍ثروتمند زندگی کنیم ، بجای آن که ثروتمند بمیریم .... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝داستان‌های مثنوی: «خر برفت و خر برفت و خر برفت» ✍درویشی سوار بر خر، شب هنگام به خانقاهی رسید. خر خود را به طویله ای برد و در آخوری بست. مقداری آب و کاه جلوی خرش گذاشت، پالانش را برداشت و در گوشه ای نهاد. سپس به خادم سفارش کرد که مواظب او باشد؛ این را گفت و وارد خانقاه شد. 🔸در آن شب، صوفیانی آنجا بودند بسیار گرسنه!! وقتی مهمان تازه وارد را دیدند، تصمیم گرفتند تا خر او را بفروشند و برای خود غذایی تهیه کنند. چند نفر از آنان برخاستند، به طویله رفتند و خر صوفی را باز کردند تا او را برده و بفروشند. 🔹خادم سعی کرد تا جلوی این کار آنها را بگیرد؛ ولی او را تهدید کردند و گفتند: «برو کنار در این کار دخالت نکن!» خر صوفی را با خود به بازار بردند و آن را فروختند. غذایی تهیه کردند و بساط عیش و نوش را برپا کردند 🔸جشنی بر پا شد؛ آن صوفی بی خبر از همه جا را هم، به آن جشن دعوت کردند. هر کدام از صوفیان در حین جشن سروصدای زیادی به راه انداخته بودند و صوفی مسافر نیز وارد جشن دیگر صوفیان شد و شروع به همراهی آنان کرد. یکی از صوفیان که مطرب و خواننده ای حرفه ای بود، ترانه ای ساخت و شروع به خواندن کرد، 🔹شعر این ترانه این بود: «خر برفت و خر برفت و خر برفت!» صوفیان دیگر هم، همراه او این ترانه را تکرار می کردند، برخی نیز می خندیدند و هیچ نمی گفتند. صوفی که اصلا نمی دانست، منظور از خر در ترانه همان خر اوست، تصور می کرد که ترانه صوفیان زیباست؛ پس او نیز همراه دیگران شروع به خواندن شعر «خر برفت» 🔸در این حالت، خادم چند بار به درون خانقاه آمد تا بلایی را که صوفیان بر سر خرش آورده اند، را به صوفی بگوید؛ اما با وجود آن همه سروصدا، نتوانست چیزی به صوفی بگوید؛ از طرف دیگر خود صوفی هم همراه دیگران می خواند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت!» آنان تا نیمه های شب و حتی نزدیکی های صبح به جشن و شادمانی یا ترانه خواندن ادامه دادند و صوفی نادان هم با آنان همراه شده بود. 🔹صبح فرارسید، هر کسی دنبال کار خودش رفت؛ صوفی مسافر هم، آماده شد تا از خانقاه برود. وسایلش را برداشت و به سمت طویله رفت؛ اما خرش را ندید. با خود گفت: «احتمالاً آن خادم، خر را برای آب خوردن، بیرون برده است؛ زیرا او دیشب آب کمی خورده بود؛ پس نباید زیاد نگران باشم.» 🔹رفت و گفت: «خر من کجاست؟» لحظاتی بعد سر و کله خادم پیدا شد؛ اما خری با او نبود؛ صوفی با تعجب نزد او رفت و گفت: «خر من کجاست» خادم تعجب کرد و گفت: «خر!... کدام خر؟!... خجالت بکش مرد!...» صوفی عصبانی شد و با خادم شروع به جر و بحث کرد و گفت: 🔸«یادت نیست، دیشب خرم را به دست تو سپردم و گفتم که مواظب او باش؟ حال می گویی کدام خر؟» خادم گفت: «مرد حسابی، برو دنبال کارت!... خودت که از همه چیز باخبری.... دوباره می گویی، خرم را بده!» صوفی گفت: «من نمی دانم!... من خرم را از تو می خواهم!... اصلا من چه چیزی را می دانم!...» 🔹خادم قضیه را تعریف کرد. صوفی دو دستی، بر سرش زد و گفت: «اگر دیشب به من گفته بودی، لااقل می رفتم و خرم را پس می گرفتم، یا می توانستم به قاضی شکایت کنم؛ اما حالا چه کنم، همه اینها تقصیر توست!» و باز یقه خادم را گرفت و گفت: «باید به من می گفتی؟!» خادم گفت: «ولم کن بابا! من دیشب چند بار آمدم، به تو بگویم که خرت را برده اند؛ ولی دیدم، تو هم، همراه صوفیان می خوانی: 🔸«خر برفت و خر برفت...» حتی از آنها هم بلندتر آواز می خواندی، خیال کردم، حتما خودت هم خبر داری و از ایـن کـار ناراحت نیستی! 👈اینجا بود که درویش متوجه شد «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» کلاه گشادی است برای بیچاره کردن مردم!! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📕 📚برگرفته از مثنوی معنوی دفتر سوم ✍یک مرد لاف زن، پوست دنبه‌ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب می‌کرد و به مجلس ثروتمندان می‌رفت و چنین وانمود می‌کرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود می‌کشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. 🔸امّا شکمش از گرسنگی ناله می‌کرد که‌ ای دروغگو، خدا حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش می‌زند. الهی، آن سبیل چرب تو کنده شود، اگر تو این همه لافِ دروغ نمی‌زدی، لااقل یک نفر رحم می‌کرد و چیزی به ما می‌داد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می‌کند. 🔹شکم مرد، دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا می‌کرد که خدایا این درغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند، و چیزی به این شکم و روده برسد. عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربه‌ای آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. 🔸پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید، و با صدای بلند گفت پدر! پدر‼️ گربه دنبه را برد. آن دنبه‌ای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب می‌کردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند. آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند. 🔹مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ. 📚 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝 و ✍روزی زنی مسیحی دختر فلجی را از لبنان به سوریه می‌آورد، زیرا دکتر‌های لبنان او را جواب کرده بودند. زن با دختر مریضش نزدیک حرم با عظمت حضرت رقیه (س) منزل می‌گیرد تا در آنجا برای معالجه فرزندش به دکتر سوریه مراجعه کند تا اینکه روز عاشورا فرا می‌رسد و او می‌بیند مردم دسته دسته به طرف محلی که حرم مطهر حضرت رقیه (س) است، می‌روند. 🔸از مردم شام می‌پرسد اینجا چه خبر است؟‌ می‌گویند اینجا حرم دختر امام حسین است. او نیز دختر مریضش را در منزل تنها گذاشته درب اتاق را می‌بندد و به طرف حرم حضرت رقیه (س) روانه می‌شود و گریه می‌کند. به حدی که غش می‌کند و بیهوش می‌افتد. در آن حال کسی به او می‌گوید بلند شو برو منزل ... حرکت می‌کند و می‌رود درب منزل را می‌زند، می‌بیند دخترش دارد بازی می‌کند! 🔹وقتی مادر جویای وضع دخترش می‌شود و احوال او را می‌پرسد، دختر در جواب مادر می‌گوید وقتی شما رفتید دختری به نام رقیه وارد اتاق شد و به من گفت: بلند شو تا با هم بازی کنیم. آن دختر به من گفت، بگو بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم تا بتوانی بلند شوی و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم. دیدم تمام بدنم سالم است. او داشت با من صحبت می‌کرد که شما درب را زدید 🔸گفت: مادرت آمد. سرانجام مادر مسیحی با دیدن این کرامت از دختر امام حسین (س) مسلمان شد. 📚منبع: کتاب کرامات حضرت رقیه (س) به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ، ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ. ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ. 🔸ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ، ﺭﻓﺘﮕﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ. ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ، ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ. 👤دکتر الهی قمشه ایی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✏️زن بدکاره و عنایت رسول خدا صلی الله علیه و آله 🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹 ✍مولای من ! چگونه در آتش آرام گیرم در حالی که همه امید من عفو و گذشت توست ، عفو و گذشتی که به طور مکرّر در قرآن مجید به گناهکاران پشیمان وعده داده ای ؟ 🔸پروردگارا ! چه بسیار تهی دستان و بیچارگانی که به مردمان دل بستند و به عطا و عفو و گذشت آنان امیدوار شدند و دست خالی و محروم نماندند ، چه رسد به کسی که دل به تو بندد و به گذشت و عفو و عطای تو امیدوار شود . 🔹عطار در کتاب « الهی نامه » روایت می کند : زنی آوازه خوان و اهل فسق و فجور در مکه اقامت داشت که در مجالس لهو و لعب شرکت می کرد و با آواز و رقص و پایکوبی مجالس لهو و لعب را گرم نگاه می داشت . 🔸پس از سالیانی از هجرت پیامبر ، بازارش به خاطر این که از جمال افتاده بود و از آوازه خوانی و مطربی وامانده بود کساد شد و به فقر و فاقه و تهی دستی افتاد ، از شدت پریشانی و اضطرار به مدینه آمد و به محضر پیامبر رحمت مشرف شد .... حضرت فرمود : برای چه هدفی به مدینه آمده ای ، به هدف تجارت آخرتی یا تجارت دنیایی ؟ 🔹عرضه داشت : نه برای آن آمده ام نه برای این ، بلکه چون وصف جود و سخاوت و عطا و کرمت را شنیده بودم با امید به تو به این شهر آمدم ؟ پیامبر از بیان او شاد شد و ردای مبارکش را به او بخشید و به اصحاب فرمود : 🔸هر یک به اندازه تمکن و توانایی چیزی به او ببخشند . آری ، زنی بدکار به امید عطا و کرم و جود بنده ات پیامبر ، که مظهری از مظاهر کرم بی پایان توست ، به مدینه می آید و با عطایی سرشار و فراوان برمی گردد ، مگر ممکن است من امید به عفو و گذشت و لطف و احسان تو داشته باشم و از درگاهت مأیوس و دست خالی برگردم ؟! 📚منبع: کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹🌹 ✍در عصر پیامبر اسلام صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم در میان مشرکان، دو نفر با هم دوست بودند، نام این دو نفر عقبه و آُبی بود. عقبه آدم سخی و بلندنظر بود. هر زمان از مسافرت برمی‌گشت، سفره مفصلی ترتیب می‌داد و دوستان و بستگان را به میهمانی دعوت می‌کرد و در عین آن‌که در صف مشرکان بود، 🔸دوست می‌داشت که پیامبر اسلام را نیز مهمان خود کند. در مراجعت یکی از مسافرت‌ها، سفره‌ گسترده‌ای را ترتیب داد و جمعی از جمله پیامبر اکرم را دعوت کرد. دعوت‌شدگان به خانه او آمدند و کنار سفره غذا نشستند. پیامبر نیز وارد شد و کنار سفره نشست، ولی از غذا نخورد و به عقبه فرمود: 🔹«من از غذای تو نمی‌خورم، مگر این‌که به یکتایی خداوند و رسالت من گواهی دهی». عقبه به یکتایی خدا و رسالت پیامبر گواهی داد و به این ترتیب قبول اسلام کرد. این خبر به گوش دوست عقبه یعنی «اُبی» رسید، او نزد عقبه آمد و به وی اعتراض شدید کرد و حتی گفت : 🔸تو از جاده حق منحرف شده‌ای. عقبه گفت : من منحرف نشدم، ولی مردی بر من وارد شد و حاضر نبود از غذایم بخورد، جز این‌که به یکتایی خدا و رسالت او گواهی بدهم. من از این شرم داشتم که او سر سفره من بنشیند، ولی غذانخورده برخیزد. 🔹اُبی گفت : من از تو خشنود نمی‌شوم، مگر این‌که در برابر محمد (ص) بایستی و به او توهین کنی ... عقبه فریب دوست ناباب خود را خورد و از اسلام خارج شد و مرتد شد و در جنگ بدر در صف کافران شرکت کرد و در همان جنگ به هلاکت رسید. دوست ناباب او «اُبی» نیز در سال بعد در جنگ احد در صف کافران بود و به دست رزم‌آوران اسلام کشته شد. 🔸آیات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد این جریان نازل شد و وضع بد عقبه را در روز قیامت که بر اثر همنشینی با دوست بد، آن‌چنان منحرف شد، منعکس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد که مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستی نگیرند که در آیه 28 سوره فرقان، چنین آمده که در روز قیامت می‌گوید : 🔹«يا وَيْلَتي لَيْتَني لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَليلاً»  یعنی: ای وای بر من! کاش فلان شخص گمراه را به دوستی خود انتخاب نکرده بودم.» (منبع:مجمع البیان، ج۷ص۱۶۶) به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ١_ ترسناك ترين جاي جهان ذهن شماست. ٢_ عمل باشيد نه عكس العمل ، صدا باشيد نه انعكاس صدا . ۳_ مراقب بدن خود باشيد ، زيرا تنها جايي است كه تا آخر عمر در آن زندگي مي كنيد . ٤_ اجازه ندهيد رفتار ديگران آرامش دروني شما را بهم بزند . ٥_ آرزو كردن براي اينكه جاي شخص ديگري باشيد ، يعني ناديده گرفتن خودتان. ٦_ ارزش شما با رفتار ديگران با شما، تعيين نميشود. ٧_ اگر كسي كار اشتباهي انجام داد، همه خوبي هايش را فراموش نكنين. ٨_ قهرمان بودن يعني ايمان به خود، وقتي ديگران به شما اعتقادي ندارند. ٩_ كساني كه در گذشته زندگي مي كنند، آينده خود را محدود مي كنند. ١٠_ هيچ يك از ما برنده يا بازنده به دنيا نيامده ايم ، انتخاب كننده به دنيا آمده ايم . به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹از خدا کم نخواه‼️ ✍سلیمان نبی ، اسطوره ی ثروت و قدرت در جهان است . او هنگام دعا به خداوند میگوید : 🔸خدایا به من ملکی عطا کن که تا به حال به کسی نداده ای و بعد از من هم به کسی عطا نخواهی کرد. 🔹او همه چیز را با هم میخواهد چون به قدرت نامحدود خداوند ایمان دارد . 🔸او باور دارد و دریافت میکند . ✍پس تو هم باور کن و هنگام دعا کردن زیاده خواه باش❗️نترس! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 - وقتی نمی‌بخشید - وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه می‌دهید - وقتی وقتتان را تلف می‌کنید - وقتی از خودتان مراقبت نمی‌کنید - وقتی از همه چیز شکایت می‌کنید - وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی می‌کنید - وقتی شریک نادرستی برای زندگی‌تان انتخاب می کنید - وقتی خودتان را با دیگران مقایسه می‌کنید - وقتی فکر می‌کنید پول برایتان خوشبختی می‌آورد - وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید - وقتی در روابط اشتباه می‌مانید - وقتی بدبین و منفی‌گرا هستید - وقتی با یک دروغ زندگی می‌کنید - وقتی درمورد همه چیز نگرانید 👈 قدم به قدم به نابودی روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید 👤 دکتر الهی قمشه‌‌ای ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande