📓#حکایت_در_خوف_و_رجا
✍یکى از وزرا، نزد ذوالنون مصرى رفت
و از او دعایى خواست.
ذوالنون گفت:
وزیر را مسئله چیست.
گفت :
روز و شب در خدمت سلطان مشغولم . هر روز امید آن دارم
که خیرى از او به من رسد،
و در همان حال ترسانم که مباد
خشم گیرد و مرا شکنجه دهد.
ذوالنون گریست.
✍وزیر گفت:
شیخ را چه شد که از شنیدن
این سخن، گریه آغازید.
ذوالنون گفت:
اگر من هم خداى عزوجل را چنان مى پرستیدم که تو سلطان را،
اکنون از شمار صدیقان بودم.
یعنى خدا را باید چنان پرستید
که همواره از او در خوف و رجا بود،
✍و این[کار] از بندگان، ساخته نیست؛
زیرا برخى در خوف اند فقط،
و برخى بر امیدند فقط.
📚منبع :حکایت پارسایان، رضا بابایى
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande