🌸🍃🌸🍃
#دعاي_خير_پدر
✍مرد جوانی در شهر بناب زندگی
میکرد.
او پدر پیری داشت که خانهنشین بود.
این جوان کارگری میکرد و زندگیشان در فقر مطلق بود.
هر عصر که از سرِ کارگری بر میگشت پدر پیرش را که نمیتوانست راه برود، بر کول خود میگرفت و در روستا میگردانید تا حوصلهاش سر نرود.
چوب کوچکی دست پدر خود داده بود و میگفت:
🔹ای پدر، من مرکب و چارپای تو هستم٬ هر وقت حس کردی مرکبت تنبل شده با این چوب بر من بزن تا من حرکت کنم.
وقتی در محله٬ پدرش را میگرداند، برخی به او میخندیدند که خود را مانند اسب و قاطر در اختیار پدرش گذاشته بود.
اما این مرد افتخار میکرد.
🔸بعد از مرگ پدرش از سه بانک٬ سه خودرو همزمان در قرعهکشی برنده شد و هماکنون در تهران سرمایهدار بزرگی است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande