🔴 ضرب المثل(هِر را از بِر تشخیص نمی دهد!)
✍در میان چوپانان صدای "هِر" برای طلبیدن گوسفندان و "بِر" برای جلو راندنشان استفاده میشد، و اگر چوپانی آنرا نمی دانست یعنی از اصول پرت بود.
به همین دلیل میگفتند
هِر را از بِر تشخیص نمیدهد!
📚ضرب المثل(کنگر خورده، لنگر انداخته)
✍می دونید چرا وقتى طرف ميره مهمونى، جايى چيزى و پا نميشه ميگن "کنگر خورده، لنگر انداخته" ؟
چون خوراك كنگر و ماست کسل کننده و خواب آوره و آدم رو زمين گير ميكنه.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📜#کلامامامعلیعلیهالسلام
✍سوگند به خدا، اگر تمام شب را بر روى خارهاى سعدان به سر ببرم، و يا با غل و زنجير به اين سو يا آن سو كشيده شوم، خوش تر دارم تا خدا و پيامبرش را در روز قيامت، در حالى ملاقات كنم كه به بعضى از بندگان ستم، و چيزى از اموال عمومى را غصب كرده باشم.
چگونه بر كسى ستم كنم براى نفس خويش، كه به سوى كهنگى و پوسيده شدن پيش مى رود، و در خاك، زمانى طولانى اقامت مى كند.
🔹به خدا سوگند، برادرم عقيل را ديدم كه به شدّت تهيدست شده و از من درخواست داشت تا يك من از گندم هاى بيت المال را به او ببخشم.
كودكانش را ديدم كه از گرسنگى داراى موهاى ژوليده، و رنگشان تيره شده، گويا با نيل رنگ شده بودند.
پى در پى مرا ديدار و درخواست خود را تكرار مى كرد، چون به گفته هاى او گوش دادم پنداشت كه دين خود را به او واگذار مى كنم، و به دلخواه او رفتار و از راه و رسم عادلانه خود دست بر مى دارم.
🔸روزى آهنى را در آتش گداخته به جسمش نزديك كردم تا او را بيازمايم، پس چونان بيمار از درد فرياد زد و نزديك بود از حرارت آن بسوزد.
به او گفتم، اى عقيل، گريه كنندگان بر تو بگريند، از حرارت آهنى مى نالى كه انسانى به بازيچه آن را گرم ساخته است امّا مرا به آتش دوزخى مى خوانى كه خداى جبّارش با خشم خود آن را گداخته است
تو از حرارت ناچيز مى نالى و من از حرارت آتش الهى ننالم.
🔹و از اين حادثه شگفت آورتر اينكه شب هنگام كسى به ديدار ما آمد و ظرفى سر پوشيده پر از حلوا داشت، معجونى در آن ظرف بود چنان از آن متنفّر شدم كه گويا آن را با آب دهان مار سمّى، يا قى كرده آن مخلوط كردند.
به او گفتم : هديه است يا زكات يا صدقه، كه اين دو بر ما اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حرام است.
گفت: نه، نه زكات است نه صدقه، بلكه هديه است.
🔸گفتم : زنان بچّه مرده بر تو بگريند، آيا از راه دين وارد شدى كه مرا بفريبى يا عقلت آشفته شده يا جن زده شدى يا هذيان مى گويى؟
📕(خطبه ۲۲۴ نهج البلاغه)
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸داستان ضرب المثل ها
📘#حکایت_آش_نخورده و #دهن_سوخته
✍روزی مردی به خانه یکی از آشنایان خود رفت.
صاحبخانه برای او کاسهای آش داغ آورد.
میهمان هنوز دست به کاسه آش نبرده بود که دندانش بشدت درد گرفت و دستش را روی دهان خود گذاشت.
🔸صاحبخانه به خیال آنکه او از آن آش داغ خورده و دهانش سوخته است،
گفت صبر میکردی تا آش کمی سرد میشد و بعد میخوردی تا دهنت نسوزه !
🔹میهمان که هم از درد دندان رنج میبرد و هم از حرف صاحبخانه شرمگین شده بود،
گفت: بله، آش نخورده و دهن سوخته!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍ روزی #بهلول داشت از کوچه ای میگذشت شنید که استادی به شاگردهایش میگوید:
من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
🔹یک اینکه می گوید خدا دیده نمیشود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
🔹دوم می گوید :
خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
🔹سوم هم می گوید :
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
🔸بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
🔹خلیفه گفت :
ماجرا چیست؟
استاد گفت :
داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.
🔸بهلول پرسید :
آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت :
پس دردی وجود ندارد.
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
🔹ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از
جای برخاست و رفت
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸#دکتر_شريعتي...🌸
✍اگر برای بدست آوردن پول مجبوری دروغ بگوئی و فریبکاری کنی، تهیدست بمان !
🔸اگر برای بدست آوردن جاه و مقامی باید چاپلوسی کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش !
🔹اگر برای آنکه مشهور شوی، مجبور می شوی مانند دیگران خیانت کنی، در گمنامی زندگی کن !
🔸بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند ، با تملّق و چاپلوسی شغل های بزرگي را به دست آورند و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند، تو گمنام و تهیـدست و قانع باش !
🔹زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند، به دست آورده ای...
✍و آن "شرافت" است...🌸🍂
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✌️چقدر این جمله زیباست✌️
✍انسانهای ناپخته
همیشه میخواهند
که در مشاجرات پیروز شوند...
حتی اگر به قیمت
از دست دادن "رابطه" باشد...
🔹اما انسانهای عاقل
درک میکنند که گاهی
بهتر است در مشاجره ای ببازند،
تا در رابطه ای که
برایشان با ارزش تر است
"پیروز" شوند...
🔸هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد ؛
مگر به " فهم و شعور " ؛
مگر به " درک و ادب " ؛
آدمی فقط در یک صورت حق دارد
به دیگران از بالا نگاه کند.
🔹و آن هنگامی است که بخواهد دست
کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد
و او را بلند کند !
و این قدرت تو نیست ؛
این " انسانیت " است....!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔅#پندانه
✍️ حکمت ندانستن بعضی از مسائل!
مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر! میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید:
کدام زبان؟
🔹جواب داد: زبان گربهها!
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربهها را آموخت.
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت:
غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
🔸دومی گفت:
نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت:
به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید.
و آن را فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید:
آیا خروس مرد؟
🔹گفت:
نه، صاحبش فروختش.
اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
🔸گربه گرسنه آمد و پرسید:
آیا گوسفند مرد؟
گفت:
نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلیدهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
🔹مرد شنید و به شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت:
گربهها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن!
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن.
💢خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمیکنیم. او بلا را از ما دور میکند، و ما با نادانی خود آن را بازپس میخواهیم!
💢گاهی خدا با یک ضرر مالی میخواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمیدانیم و ناشکری میکنیم.
💢چه خوب است در هر بلایی خدا را شکر کنیم. چهبسا بلای بزرگتری در انتظار ما بوده است و خدا آن را دفع کرده است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
#داستان_آزردن_پدر
✍میگویند در ۱۰۰ سال پیش در بازار تهران واقعه عجیبی اتفاق افتاد و آن این بود که یکی از دکانداران به نام حاج شعبانعلی عزم سفر کربلا نموده و دکان را به دو پسرش سپرده و روانه میشود.
بعد از چند ماه که مراجعت میکند میبیند که پسرانش دکان را از وسط تیغه کشیده اند و هر نیمی را یکی برداشته و به کسب و کار مشغول است.
🔹چون خواست داخل شود راهش ندادند و در سوال و جواب و گفت و گو که این چه کاری است که شما کردید پسرانش میگویند:
حوصله نداشتیم تا مردن تو صبر بکنیم سهممان را جلو جلو برداشتیم.
از قضای روزگار به سالی نمیکشد که در بلوای مشروطیت یکی از پسران جلوی میدان بهارستان تیر خورده،
🔸و دیگری چندی بعد به مرض وبا که آن موقع در تهران مسری شده بود از دنیا رفته و دو مرتبه دکان دست حاجی میافتد و تیغه را از وسط برداشته و کسب خود را از سر میگیرد....
📚تهران در قرن سیزدهم - جعفر شهری
🔹پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
"سه گناه است که کیفرشان در همین دنیا میرسد و به آخرت نمیافتد:
🔸آزردن پدر و مادر،
🔸زورگویی و ستم به مردم
🔸و ناسپاسی نسبت به خوبیهای دیگران".
📚 أمالی المفید: 237 / 1 منتخب میزان الحکمة:
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚 #حکایت_زیبا
✍روزی ملانصرالدین زنش را برداشت تا برای خرید به شهر بروند. ملا سوار خرش شد و زنش در کنار آنها به راه افتاد.
وقتی به روستای اول رسیدند مردمی که نشسته بودند به همدیگر گفتند:
ببینید آن مرد خجالت نمی کشد خودش سوار خر شده زنش پیاده می رود.
ملا خجالت زده شده از خر پیاده شد و زنش را سوار خر کرد و به راه افتادند.
🔹پس از مدتی به روستای دوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند :
پیرمردی با این سن و سال پیاده و زنش سوار خر است چه پیرمرد زن زلیلی ؟
زن خجالت هم نمی کشد.
ملا وقتی حرف آنها را شنید فکری کرد و دید راست می گویند.
برای حل مشکل تصمیم گرفت خودش هم سوار خر شود تا حرف مردم هر دو روستا را تایید کند!
🔸باز به راه افتادند و به روستای سوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند :
وای بیچاره خر!!
دو نفر سوار یک خر نحیف شده اند. چه آدمهای پستی.
ملا خجالت کشید و از خر پیاده و شد و زنش را نیز پیاده کرد و به راه افتادند.
🔹به روستای چهارم که رسیدند همه به خنده افتادند!!!
روستاییان گفتند آن دو احمق را ببین! خر دارند ولی هر دو پیاده اند.
یکی گفت: خدایا به احمق ها عقل عطا بفرما!!!
و مردم نیز گفتند: آمین!!!
🔸هرکاری بکنیم مردم همیشه برایمان حرف در می آورند...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان
درحال مرگ به فرزندش
✍منتظر هیچ دستی در هیچ جای
این دنیا نباش و اشکهایت را
با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)
🔸زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر
قوی هست که بتواند به راحتی
قلبی را بشکند. (مراقب حرفهایت باش)
🔹به کسانی که پشت سرت حرف میزنند
بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست
دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)
🔸گاهی خداوند برای حفاظت از تو
کسی یا چیزی را از تو میگیرد
اصرار به برگشتنش نکن
پشیمان خواهی شد
خداوند وجود دارد
پس حکمتش را قبول کن
🔹عمر من 80 ساله ولی مثل 8 دقیقه گذشت.
و داره به پایان میرسه
تو این دقیقه های کم
کسی را از دست خودت ناراحت نکن.
🔸قبل از اینکه سرت را بالا ببری
و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی
نظری به پایین بینداز
و داشته هات را شاکر باش...
✍انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#داستانضربالمثلها
🔹پا را به اندازه گلیم خود دراز کن.
✍روزی شاه عباس از راهی می گذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده است و چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود درآمده.
شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند.
🔹درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود که به فکر افتاد او هم از انعام شاه نصیبی ببرد،به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست.
🔸وقتی که مرکب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای اینکه نظر شاه را جلب کند، هریک از دست ها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد بطوری که نصف بدنش روی زمین بود.
در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود قطع کنند.
🔹یکی از نزدیکان شاه از او سوال کرد که :
شما در رفتن درویشی را در یک مکان خفته دیدید و به او انعام دادید. امادر بازگشت درویش دیگری را خفته دیدید سیاست فرمودید،
چه سری در این کار هست ؟
🔸"شاه گفت :
درویش اولی پای خود را به اندازه ی گلیم خود دراز کرده بود اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#داستان_مهدوی #علامهحلی
✍بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم میخواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمیداد که نسخهای بردارد.
🔹علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد.
آن شخص چون نمیخواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند،
گفت: «سوگند یاد کردهام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.»
🔸مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که میتواند از آن نسخه بردارد.
مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت :
مي خواهم امشب مهمان شما باشم
🔹علامه حلي گفت :
بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و ان شاء الله فردا در خدمتم
آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود.
وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود:
✍کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.]
📚منبع :نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452 [با تصرف و استفاده از متون ديگر]
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande