eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.7هزار دنبال‌کننده
445 عکس
145 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌸🌿 🌸🌿 🌿 🌸صلوات خاصه امام رضا(ع)🌸 🍃اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ 🌹وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ 🍃صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ ▪️شهادت امام رئوف و مهربان حضرت علی بن موسی الرضا المرتضی سلام الله علیه تسلیت باد ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ لبیک یا صاحِبَ الزَّمان سلام الله علیه به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📜حدود ۱۶۰ سال پیش ملک التجار روسیه یک دست چای خوری برای امیر کبیر تحفه فرستاد. امیر اندیشید که آیا صنعت گران زِبردست ایرانی می توانند نظیرش را بسازند؟ 🔸سالها بعد در ایام نوروز جمعی در باغ چهل ستون اصفهان به تفریح نشسته بودند در این بین گدایی پیش آمد و گفت: من واقعا گدا نیستم سرگذشتی دارم اگر حوصلهٔ شنیدن دارید برایتان تعریف کنم گفت: 🔹در زمان صدارت امیر کبیر یک روز حاکم اصفهان صنعت گران شهر را احضار کرد و گفت آیا میتوانید کسی را که در میان شما از همه استادتر است معرفی کنید؟ صنعتگران مرا معرفی کردند حاکم گفت: امیرکبیر برای کار مهمی تو را به تهران خواسته است، به تهران رفتم سماوری نزد امیر بود؟ 🔸سماور را آب و آتش نمود و تمام اجزاء سماور را بیان کرد و گفت: میتوانی سماوری مانند این بسازی؟ من تا آن زمان سماور ندیده بودم. گفتم: بله می توانم امیر گفت مانندش را بساز و بیاور، سماور را برداشتم مشغول شدم پس از اتمام کار سماور ساخته شده را نزد امیر بردم و مورد پسند واقع شد. 🔹امیر پرسید این سماور با مزد و مصالح به چه قیمت تمام شده است؟ من عرض کردم روی هم رفته ۱۵ ریال. امیر دستور داد تا امتیاز نامه ای برای من بنویسند که فن سماور سازی به طور کلی برای مدت ۱۶ سال منحصر به من باشد و بهای فروش هر سماور را ۲۵ ریال تعیین کردند. 🔸پس از صدور این فرمان گفتند به حاکم اصفهان دستور دادم که وسایل کار را از هر جهت فراهم نماید، در اصفهان به سرعت مشغول کار شده و چند نفر را نیز استخدام کردم و مجموعا مبلغ ۲۰۰ تومان خرج شد. اما بعد از مدتی به دنبال من آمدند و من را همچون دزدان نزد حاکم بردند، حاکم با خشونت گفت : 🔹امیرکبیر از صدارت خلع شده و دیگر کاره ای نیست و باید هر چه زودتر مبلغ ۲۰۰ تومان را به خزانهٔ دولت برگردانی، من پولی نداشتم مصادره اموالم صادر شد ۱۷۰ تومان فراهم شد. برای ۳۰ تومان دیگر مرا سر بازار برده و جلوی مردم چوب زدند تا اینکه مردم ترحم کرده و سکه های پول را به سوی من که مشغول چوب خوردن بودم پرتاب کردند ... آن ۳۰ تومان هم پرداخت شد 🔸اما به خاطر آن چوبها و صدمات چشم هایم تقریبا نابینا شد و دیگر نمیتوانم به کارگری مشغول شوم از این رو به گدایی افتادم ...! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚 ✍سلطان محمود، يک شب به صورت ناشناس از جايي عبور مي‌کرد. مردي را ديد که خاک‌ها را در الک مي‌ريزد و پس از الک کردن، آنها را كُپه كُپه، جمع مي‌کند. سلطان محمود خواست که به او کمک نمايد. 🔹به همين دليل بازوبند طلاي خود را باز کرد و در ميان خاک‌ها انداخت تا آن مرد بازوبند را پيدا کند و با فروشش پولي به دست آورد تا مجبور نباشد که به کارهاي سخت تن دهد. 🔸فرداي آن روز سلطان محمود، دوباره به سراغ آن مرد رفت. ديد که همچنان مشغول جمع کردن خاک و الک کردن آن است. به او گفت : که ديشب چيز با ارزشي پيدا کردي که با فروش آن مي‌تواني مدت زيادي را بدون زحمت و تلاش زندگي کني. 🔹پس چرا دوباره کار سخت خودت را داري ادامه مي‌دهي؟ آن مرد گفت : من گردنبند قيمتي را در ميان خاک‌ها پيدا کردم اما چرا الک کردن خاکي را که مي‌شود در آن چنين چيزهاي قيمتي پيدا کرد، رها کنم؟! 💥من تا وقتي زنده‌ام اين کار را انجام خواهم داد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
sami.yusuf-ziarat(128).mp3
4.66M
📃 متن آهنگ سامی یوسف زیارت آمده ام پیش تو سفره ی دل وا کنم گم شده ام را مگر پیش تو پیدا کنم چشمه ی چشمان من نور ندارد ولی نور خدا را به من هدیه بده یا علی آهوی دل آمده سوی تو دامن کشان ضامن آهو بده خط امانی به ما میرسم و بی صدا حلقه به در می زنم حلقه ی زنجیر بر پای سفر می زنم خسته و درمانده ام از همه جا رانده ام قافله ی زائرا رفته و جا مانده ام به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔹:مردى نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمد و گفت: به من كارى بياموز كه خداوند ، به سبب آن ، مرا دوست بدارد و مردم نيز دوستم بدارند. و خدا دارايى ام را فزون گرداند و تن درستم بدارد و عمرم را طولانى گرداند و مرا با تو محشور كند. 🔹حضرت فرمود : «اينها يى كه گفتى شش چيز است كه به شش چيز ، نياز دارد:اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد ، از او بترس و تقوا داشته باش. اگر مى خواهى مردم دوستت بدارند ، به آنان نيكى كن و به آنچه دارند ، چشم مدوز.اگر مى خواهى خدا دارايى ات را فزونى بخشد ، زكات آن را بپرداز.اگر مى خواهى خدا بدنت را سالم بدارد ، صدقه بسيار بده.اگر مى خواهى خداوند عمرت را طولانى گرداند ، به خويشاوندانت رسيدگى كن ؛و اگر مى خواهى خداوند تو را با من محشور كند ، در پيشگاه خداى يگانه قهّار ، سجده طولانى كن. 📚٨٥ص١٦٤ ٢٦٨ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌸🍂🌺🍂🌸 💢 به امر امام رضا علیه‌السلام ✍ در زمان مأمون خلیفه عباسی، خشک‌سالی شدیدی رخ داد و با اصرار مأمون، امام رضا(ع) برای خواندن نماز باران به بیابان رفت و بعد از استجابت دعای امام(ع)، عده‌ای از اطرافیان مأمون به بدگویی از حضرتشان پرداخته 🔹و به مأمون گوشزد کردند که بعد از چنین اتفاقی این نگرانی وجود دارد که خلافت از بنی عباس به فرزندان علی(ع) منتقل شود. یکی از این بدگویان حمید بن مهران بود که با لحن جسارت‌آمیزی به امام(ع) گفت: 🔸اى پسر موسى! پایت را از گلیمت درازتر کرده‌ای!‌ خداوند بارانی را در وقتش فرستاده و تو آن را کرامتی برای خود می‌پنداری! گویا مانند ابراهیم(ع)، مرغان تکه‌تکه شده را دوباره زنده کرده‌ای! 🔹اگر می‌پنداری که راستگویی، تصویر این دو شیری که بر تخت مأمون است را زنده کرده و به جان من بینداز! این می‌تواند معجزه باشد نه بارش بارانی که هم در وقتش آمده و هم دیگران برای آن دست به دعا برداشته بودند! 🔸امام رضا(ع) خشمگین شد و خطاب به دو تصویر بانگ برداشت :این نابکار را بدرید و هیچ اثری از او باقی مگذارید! آن دو تصویر تبدیل به دو شیر زنده شده و در برابر نگاه‌های شگفت‌آمیز حاضران ‌به آن فرد جسور حمله نموده و او را دریدند و استخوان‌هایش را شکسته و خوردند و خون‌های او را نیز لیس زدند و هیچ اثری از او باقی نگذاشتند! 🔹سپس رو به امام رضا(ع) کرده و عرضه داشتند : ای ولی خدا بر روی زمین! دستورت در مورد مأمون چیست؟ آیا او را نیز به همین ترتیب دریده و نابود کنیم؟! مأمون از ترس بیهوش شد. 🔸امام به شیرها دستور داد که فعلاً دست نگه دارند و سپس فرمود که عطر و گلاب به صورت مأمون زده و او را به هوش آورند. بعد از آنکه مأمون به هوش آمد، شیرها دوباره عرضه داشتند : آیا اجازه می‌دهید که او را به رفیقش ملحق سازیم؟! 🔹امام فرمود: نه! خدا در باره او نیز نقشه‌ای دارد که اجرایش خواهد کرد! آن دو شیر گفتند: پس چه فرمانی می‌دهید؟ امام فرمود: به جای خود برگردید و همان‌گونه شوید که قبلاً بودید! 📚شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا(ع)، محقق، مصحح، لاجوردی، مهدی، ج 2، ص 172 - 169، تهران، نشر جهان، چاپ اول، 1378ق. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔹یک داستان واقعی و شنیدنی است حتمأ بخوانید و برای دوستان بفرستید...! ✍ماًمورِ کنترلِ بلیت قطاری که  به مقصد بنگلور از بمبئی در حالِ انجام وظیفه بود ، متوجه دختری که ‌زیر صندلی پنهان شده بود گردید دخترحدودا ۱۳ یا ۱۴ ساله بود . از او خواست  تا بلیت خود را ارایه دهد . دختر با تردید پاسخ داد که بلیت ندارد . مامورِ قطار  به دختر گفت  باید از قطار پیاده شود . 🔸ناگهان  صدایی  از پشت سر مأمور  به گوش  رسید : من کرایه او را پرداخت می کنم. این صدایِ خانم بهتا چاریا که مُدرسِ یک کالج بود . خانم بهتا هزینه  بلیت دختر را  پرداخت و از او خواست  که  نزدیکِ او بنشیند . 🔹از او پرسید  : اسمت چیست ؟ دختر پاسخ داد  : « چیترا » . گفت  : داری کجا میری ؟ دختر گفت : من جایی برای رفتن ندارم ! خانم بهتاچاریا به او : پس با من بیا . 🔸پس از رسیدن  به بنگلور ، خانم بهتا  دخترک را  به یک سازمانِ غیرِ دولتی  تحویل داد  تا  از او مراقبت شود . بعدها خانم بهتاچاریا به دهلی نقل مکان کرد و ارتباط آن دو با یکدیگر قطع شد . پس از  حدود ۲۰ سال ، خانم بهتاچاریا  به سانفرانسیسکو در آمریکا دعوت شد تا در یک کالج سخنرانی کند . 🔹او در یک رستوران مشغول صرفِ غذا بود ، اما وقتی صورت حساب را درخواست کرد ، به او گفتند : که صورت حسابش قبلا پرداخت شده است ! تعجب کرد !! وقتی برگشت ، زنی را با شوهرش دید که به او لبخند می زد . خانم بهتاچاریا از زوج پرسید : چرا صورت حساب من را پرداخت کردید ؟ زنِ جوان پاسخ داد : 🔸خانم، صورت حسابی که من امروز  پرداخت کردم ، در مقایسه با کرایه ای که برای سفرِ قطار از بمبئی به بنگلور برای من پرداخت کردید ، بسیار کم و ناچیز است . اشک از چشمان هر دو خانم سرازیر شد و همدیگر را در آغوش گرفتند خانم بهتا چاریا با خوشحالی و حیرت زده گفت : 🔹اوه چیترا ... تو هستی ...؟! بانوی جوان  در حالی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند گفت : خانم نامِ من الان چیترا نیست . من سودا مورتی هستم و این هم شوهرِ من است ، آقای نارایان مورتی . 🔸دوستان تعجب نکنید شما در حال خواندنِ داستان واقعیِ بخشی از زندگیِ خانم سودا مورتی ، رئیسِ اینفوسیس با مسئولیت محدود و آقای نارایان مورتی، فردی که شرکت نرم افزاری چند میلیونی اینفوسیس را تأسیس کرد ، هستید . 🔹خوب است بدانید آکشتا مورتی دخترِ این زوج با ریشی سوناک که اکنون نخست وزیر بریتانیا است ازدواج کرده است . " ریشی سوناک دامادِ سودا مورتی یا همان چیترا ، دخترکی که به دلیلِ نداشتن بلیت قطار ، زیر صندلی پنهان شده بود ، 🔸اولین نخست وزیرِ آسیایی‌ تبارِ تاریخ بریتانیا و جوان‌ترن رهبرِ دولت در تاریخِ معاصر این کشور می باشد !! بله ، گاهی کمک کوچکی که به دیگران می کنید می تواند کلِ زندگی آنها را تغییر دهد ! ✍چه خوب است کمی عمیق تر به درونِ این داستان برویم و سعی کنیم از نیکی کردن به کسانی که در مضیقه هستند ، به ویژه هنگامی که انجام آن در حدِ توانایی و اختیارِ ماست ، دریغ نکنیم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 🔹 ✍این ضرب‌المثل را معمولاً زمانی به کار می‌برند که صحبت از جاسوسی و اطلاع‌ پیدا کردن از موضوعی در میان باشد. به عبارتی وقتی که فردی بخواهد در مورد مسئله‌ای که پنهان است و دیگران نمی‌خواهند بفهمد، اطلاع پیدا کند. 🔸می‌گوید: «برم سر و گوشی آب بدم» که کنایه‌ای است از فهمیدن و پی‌بردن به مسئله‌ای. اما در مورد ریشه این ضرب‌المثل گفته شده است که در گذشته که هنوز برای جنگ سلاح سرد شمشیر و نیزه و... استفاده می‌شد، گاه مدافعان وقتی می‌دیدند که توانایی دفاع از خود در برابر دشمن را ندارند،‌ به درون قلعه‌ها و دژهای خود می‌رفتند و از آن طریق از خود محافظت می‌کردند. 🔹با این توصیف باید گفت که مدافعان کاملاً اشراف بر عملکرد گروه مهاجم داشتند، بر بالای برج و بارو می‌رفتند و گروه دشمن را نظاره می‌کردند اما دشمن از چگونگی احوال آن‌ها خبر نداشت چرا که جز دیوار‌های بلند چیزی را نمی‌دید. گاهی که کار دشوار می‌شد، مهاجمان دشمن افرادی را که چابک و سریع بودند، 🔸از طریق چاه قنات به درون قلعه می‌فرستادند و به آنان می‌گفتند که هرگاه خطری را حس کردند سر و گوش آب دهند، یعنی گاه برای پنهان ماندن از دید دشمن چند دقیقه سر و گوش خود در آب فرو برند و خود را از دید دشمن دور دارند، تا هوا تاریک شود و پس از آن به داخل قلعه برای تجسس و آگاهی از احوال مدافعان، میزان اسلحه‌ها و... راه پیدا کنند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍خدا متعال از هر چه بگذرد ، از نمی گذرد ...! حواسمان باشد ... ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ ، ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ ... ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ ، با " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ... با " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ ، با " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ... با " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ ، ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ... ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود جدایی انداخت ، با " زبان " میشود آشتی داد... با " زبان " میشود آتش زد ، با " زبان " میشود آتش را خاموش کرد... 🍃حواسمان به و باشد : " آلوده اش نکنیم ..." 🌴 نکنیم ☘ نزنیم به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍سيد نعمت الله جزايري در كتابش نقل مي كند : كه در يك سال قحطي شد ، در همان وقت واعظي در مسجد بالاي منبر مي گفت : كسي كه بخواهد صدقه بدهد ، هفتاد شيطان ، به دستش مي چسبند و نمي گذارند كه صدقه بدهد . 🔹مؤمنی اين سخن را شنيد و با تعجب به دوستانش گفت : صدقه دادن كه اين حرفها را ندارد ، من اكنون مقداري گندم در خانه دارم ، مي روم آنرا به مسجد آورده و بين فقراء تقسيم مي كنم . با اين نيت از جا حركت كرد و به منزل خود رفت . وقتي همسرش از قصد او آگاه شد شروع كرد به سرزنش او ، كه در اين سال قحطي رعايت زن و بچه خود را نمي كني ؟ 🔸شايد قحطي طولاني شد ، آن وقت ما از گرسنگي بميريم و... خلاصه بقدري او را ملامت و وسوسه كرد تا سرانجام مرد مؤمن دست خالي به مسجد برگشت . از او پرسيدند چه شد ؟ ديدي هفتاد شيطان به دستت چسبيدند و نگذاشتند . مرد مؤمن گفت : من شيطانها را نديدم ولي مادرشان را ديدم كه نگذاشت اين عمل خير را انجام بدهم. 🔹 : يا علي آيا مي داني كه صدقه از ميان دستهاي مؤمن خارج نمي شود مگر اينكه هفتاد شيطان به طريق مختلف او را وسوسه مي كنند، تا صدقه ندهد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📌 ای انسان ! زمان مرگت پریشان نباش و به جسم با ارزش خود اهتمامی نداشته باش ! چرا که مسلمین کارهای لازم را میکنند : 🔸لباسهایت را از تنت درمیاورند ، غسلت میدهند ، کفنت میکنند ، از خانه ات بیرونت میکنند و تو را به خانه ی جدیدت (قبر) میبرند ؛ 🔹خیلیها برای تشییع جنازه ات کارهایشان را تعطیل کرده و حاضر میشوند ؛ از وسایل شخصی ات خلاصی انجام میگیرد. 🔸کلیدهایت ، کتابهایت ، کیف و کفشهایت ، لباسهایت ، ... و اگر خانواده ات توفیق یابند شاید آنها را صدقه کنند. 🔹مطمئن باش مردم و دنیا بر تو حسرتی نمیخورند. تجارت و اقتصاد ، استمرار می یابد. شغل و وظیفه ی تو به دیگری واگذار میگردد. 🔸اموال و دارایی هایت تقسیم میشود و ورثه آنها را تصاحب میکنند. در حالی که تو از " ریز ریز " حساب گرفته میشوی ! 🔹اولین چیزی که از تو ساقط میشود اسمت است لذا وقتی میمیری میگویند : " جناره ". تو را به نامت صدا نمیزنند ! وقتی میخواهند بر تو نماز بخوانند میگویند : " جنازه کجاست؟ ". 🔸تو را به نامت صدا نمیزنند ! و زمانی که میخواهند تو ‌را دفن کنند میگویند : " میت را نزدیک کنید ". تو را به اسم صدا نمیزنند. 🔹پس مواظب باش ؛ چهره ، اموال ، نسب و قبیله و پست و مقامت تو را نفریبد. چقدر این دنیا بی ارزش است و آنچه در پیش رو داریم چقدر عظیم میباشد. 🔸بعد از وفاتت ، سه نوع اندوه بر تو خواهد بود : ❶ کسانی که شناخت سطحی از تو دارند میگویند : ! دوستانت چند ساعت و یا نهایتا چند روز برایت اندوهگین میشوند و سپس به شوخی و خنده های خود میپردازند. ❸ عمیقترین اندوه و غم داخل خانه خواهد بود. خانواده ات یک هفته ، دو هفته ، یک ماه ، دو ماه و یا نهایتا یک سال غمگین میشوند و سپس تو را در بایگانی خاطرات قرار میدهند ! 🔸و اینچنین داستان تو در بین مردم تمام میشود و داستان حقیقی تو شروع میشود : " ". 🔹جمال ، مال ، سلامتی ، فرزندان ، ... از تو زائل شد. از خانه و کاشانه ات جدا شدی ! و از همسرت نیز ... زندگی واقعی شروع شد. 🔸و سؤال اینست : " برای و چه آماده نموده ای؟ ". این حقیقتی است که جای تامل دارد.حریص باش بر : " فرائض ، نوافل ، صدقه ی پنهانی ، عمل صالح ، نماز تهجد... " شاید نجات یابی ! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande