eitaa logo
داستانهای آموزنده
16.3هزار دنبال‌کننده
478 عکس
160 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🚨در زمان حضرت نوح علیه‌السلام پیرزنی بود که با چند فرزند یتیمش در کلبه‌ای که ته دره‌ای قرار داشت زندگی می‌کرد. حضرت نوح علیه‌السلام هر وقت از کار ساختن کشتی خسته می‌شد به کنار کلبه آن پیرزن می‌آمد و با او گفتگو می‌کرد. 🔹وقتی قرار شد طوفان بیاید نوح علیه‌السلام به او وعده داد که هنگام طوفان او را خبر کرده و به کشتی سوار می‌کند. وقتی طوفان آب آغاز شد، نوح علیه‌السلام آن پیرزن را از خاطر برد. چون آب همه‌جا را گرفت نوح علیه‌السلام به یاد پیرزن افتاد و تأسف خورد که چرا او را فراموش کرده است. 🔸هنگامی‌که طوفان آب فرو نشست نوح علیه‌السلام دید. در نقطه‌ای دور دست سبزه زاری وجود دارد. نزدیک رفت و با تعجب مشاهده کرد خانه همان پیرزن است. و هیچ آسیبی به او و فرزندانش نرسیده است. از پیرزن پرسید : آب وقتی همه‌جا را گرفت تو متوجه نشدی؟ 🔹پیرزن گفت : یک بار می‌خواستم نان بپزم دیدم ته تنورم کمی نمناک است که از آثار آب بود. عارف بالله حاج محمد اسماعیل دولابی بعد نقل این قصه می‌فرمود: کسی که با خدا باشد طوفان حوادث به او زیان نمی‌رساند؛ حتی وجود آن‌ها را هم احساس نمی‌کند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨شش خواسته و شش عمل! ✍شخصی محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و عرض کرد : یا رسول الله به من کاری بیاموز که هرگاه آن را انجام دادم، دارای شش خصلت باشم؛ 🔘۱. خدا مرا دوست بدارد. 🔘۲. مردم به من محبت کنند. 🔘٣. ثروتم افزون گردد. 🔘۴. بدنم سالم باشد. 🔘۵. عمرم طولانی شود. 🔘۶. و در روز قیامت با شما محشور گردم. 🚨حضرت فرمودند : این‌ها شش درخواست است که شش عمل جداگانه می‌طلبد و با یک عمل نمی شود به همه آنها رسید. تو خواهان شش امتیاز هستی، برای به دست آوردن آنها باید شش کار انجام دهی؛اگر خواستی خداوند تو را دوست بدارد، از او بترس و تقوا داشته باش. اگر خواستی مردم تو را دوست بدارند، به آنان نیکی کن و در زندگیشان طمع نداشته باش. اگر خواستی خداوند ثروتت را افزون کند، اموالت را پاک کن (از حرام و حقوق الهی). اگر خواستی بدنت سالم باشد، بسیار صدقه بده. اگر خواستی عمرت طولانی گردد، صله ارحام کن و به حال خویشان برس. ❻ و اگر خواستی خداوند تو را با من محشور گرداند، سجده را در پیشگاه پروردگار یکتا و توانا طولانی کن و بسیار بجای آور. 📚بحارالانوار، ج ۸۵، ص ۱۶۴. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨آنچه می‌توانی ببخشی، ثروت واقعی توست ✍چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسه‌ای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد. عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت، در حیرت شد. پرسید: چرا چنین سخاوت می‌کنی؟ چوپان گفت: روزی با پدرم به خانه‌ مرد ثروتمندی رفتیم. 🔺از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمه‌ نانی به ما داد. پدرم گفت: در حسرت ثروت او نباش، هرچه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمه‌ نانی بود. که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. 🔺بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که می‌تواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد. چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر می‌کرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد. چوپان گفت: خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم. 🔺عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود، گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچ‌کس نیاموخته بودم. مرا ثروت زیاد است که ده برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است، احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد. چوپان گفت: بر من به اندازه‌ بزهایم که سیلاب برد، احسان کن، که بیش از آن ترس دارم 🔺اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود به‌خاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحيم🌸 🚨 🔥دنیا، پیرزنی با صورت کبود در روز قیامت! در روز قیامت دنیا را به شکل ؛ پیرزنی کبودروی، ارزق چشم، گراز دندان، کریه منظر و قبیح رخسار برای مردم مجسم می‌کنند و از اهل محشر می‌پرسند: آیا این پیرزن را می‌شناسید؟ ❗️می‌گویند:نعوذباالله که ما او را بشناسیم! 🔹خطاب می‌رسد : این همان دنیایی است که ؛ 🔻به آن تفاخر می‌کردید، 🔻به‌ واسطه آن با یکدیگر حسادت می‌ورزیدید، 🔻دشمنی می‌کردید، 🔻قطع صله‌رحم می‌کردید. 🔻و بسیاری از گناهان دیگر را مرتکب می‌شدید. 🔥پس دنیا را به جهنم می‌افکنند در حالی که فریاد می‌زند: 🔸خداوندا! پس کجایند پیروان و دوستان من؟ 🔸خداوند بلندمرتبه می‌فرمایند: دوستان او را هم به خودش ملحق سازید. 📕معراج‌السعادة، ص 339 / محجة‌البیضاء، ج 6، ص 10 💢 واقعا ارزش داره به خاطر این دنیا به هم خیانت کنیم؟ 💢 ارزش داره خدا رو فدای این دنیای بی‌وفا کنیم؟ 🚨در بی‌وفایی دنیا همین بس که ؛ این دنیا قبلا در دست دیگران بوده است و به ما رسیده و به زودی هم از دست ما خارج می‌شود و به دیگران می‌رسد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚ناصرالدین شاه رفت و آمد اطراف ارگ سلطنتی را قرق شبانه کرد و شبی به خاطر آزمایش کشیکچی ها با لباس مبدل به گردش در خیابان های اطراف اندرون رفت. کشیکچی جلویش را گرفت و شاه هر قدر التماس کرد نتیجه نداد. شاه در لباس مبدل به کشیکچی چند قِران رشوه داد و او نپذیرفت و شاه را به قراولخانه فرستاد! فردای آن روز شاه کشیکچی را احضار کرد و خواست که ماجرا را تعریف کند. 🔻کشیکچی گفت : «مرتیکه دو قِران داد تا رهایش کنم! خیال کرد شاه دو قِران می ارزد قبول نکردم! مثل سگ به قراولخانه اش کشیدم و... ناصرالدین شاه از لهجه ترکی فارسی و دشنام های او چنان به خنده اُفتاد که از خود بیخود شد و با گفتن یک «قرمساق» او را مرخص کرد! 🔻کشیکچی به حدی از دشنامی که شنیده بود خوشنود گشت که تا پایان عمرش به همه اطرافیانش میگفت که شاه به لفظ مبارک خویش به او گفته است «قرمساق»!!! 📚منبع: قند و نمک؛ جعفر شهری به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸‌بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحيم🌸 🚨 موجب دیدار امام زمان علیه السلام شد. جناب شیخ محمد علی ترمذی در ابتدای جوانی با دو نفر از دوستان اهل علمشان قرار میگذارند که برای تحصیل علم به شهر دیگری روند، شیخ برای گرفتن اجازه نزد مادر میرود اما ایشان رضایت نمیدهند. شیخ از رفتن منصرف میشود ولی حسرت آموختن علم در قلبش باقی است تا اینکه روزی در قبرستان نشسته بود و به دوستانش فکر میکرد... 🔻ناگاه پیرمردی نورانی نزدش می آید و میپرسد چرا ناراحتی؟ شیخ شرح حال خود را میگوید. پیرمرد میگوید: میخواهی من هر روز به تو درس دهم؟ شیخ استقبال میکند و دو سال از محضر ایشان استفاده میکند و متوجه میشود که این پیرمرد جناب خضر میباشد. 🔻روزی جناب خضر به شیخ میگوید: حالا که‌ رضایت مادر را بر میل خود ترجیح دادی تو را به جایی میبرم که برایت موجب سعادت است ... با هم حرکت میکنند و بعد از چند لحظه به مکانی سرسبز میرسند که تختی در کنار چشمه ای واقع بود و حضرت صاحب الامر بر آن نشسته بودند... از شیخ محمد علی پرسیدند: 🔻چطور این مقام را بدست آوردی که حضرت خضر تو را درس داده و به زیارت آقا ولیعصر ارواحنافداه مشرف شدی؟ شیخ گفت: آنچه پیدا کردم در اثر دعای مادر و رضایت او بود. 📚شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام 🚨یکی از راههای نزدیک شدن به وجود مقدس امام زمان علیه السلام عمل کردن به این دستور الهی است یعنی: احسان به والدین به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 📚 دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت. گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود . اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه. 🔺گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود، که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه. وقتی از اطرافیان خود پرسید . به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ سلطان محمود ناراحت شد. گفت حالا که اینطوری فکر می کنه 🔺فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفهمد سلطان محمود خر کیه ؟ صبح روز بعد همینکار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است. پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت : امروز چند سکه درآمد داشتی ؟ او گفت سه سکه. 🔺گدای متملق گفت : این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد. لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت. فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم . فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق اونجاست و گدایی می کنه 🔺از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی ؟ گفت : خب باید خرج زن و بچه ام را درآورم. سلطان محمود با تعجب پرسید : مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم ؟ گدای متملق گفت : بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم. چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم . سلطان محمود عصبانی شد. 🔺گفت: دست و پایش را ببندید. و به قصر بیاریدش. در قصر به گدا گفت بگو کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه. گدا این را نمی گفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه. سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت : من می گم تو هم بگو کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه ؟ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 📚داستان : غزالی دانشمند شهیر اسلامی ، اهل طوس بود ( طوس قریه‌ای است در نزدیک مشهد) در آن وقت، یعنی در حدود قرن پنجم هجری ، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب می‌شد. طلاب علم در آن نواحی ، برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می‌آمدند . غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سال‌ها از محضر اساتید و فضلا ، با حرص و ولع زیاد ، کسب فضل نمود و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و خوشه‌هایی که چیده از دستش نرود ، آنها را مرتب می‌نوشت و جزوه می‌کرد. 🔺آن جزوه‌ها را که محصول سال‌ها زحمتش بود ، مثل جان شیرین دوست می‌داشت. بعد از سال‌ها ، عازم بازگشت به وطن شد. جزوه‌ها را مرتب کرده ، در توبره‌ای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد . از قضا، قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد . دزدان جلوی قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت می‌شد، یکی یکی جمع کردند. نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید. 🔺همین که دست دزدان به طرف آن توبره رفت ، غزلی شروع به التماس و زاری کرد و گفت : غیر از این هرچه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید . دزدها خیال کردند که حتما در داخل این بسته ، متاع گران قیمتی است . بسته را باز کردند، جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند. گفتند : این‌ها چیست و به چه درد می‌خورد ؟ 🔺غزالی گفت : هرچه هست به درد شما نمی‌خورد، ولی به درد من می‌خورد. به چه درد تو می‌خورد ؟ غزالی : این‌ها ثمره چند سال تحصیل من است. اگر اینها را از من بگیرید ، معلوماتم تباه می شود و سال ها زحمتم، در راه تحصیل علم به هدر می‌رود . راستی معلومات تو همین است که در اینجاست ؟ غزالی : بلی 🔺علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست . برو فکری به حال خود بکن . این گفته ی ساده ی عامیانه، تکانی به روحیه مستعد و هوشیار غزالی داد . او که تا آن روز فقط فکر می‌کرد که طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند، بعد از آن در فکر افتاد، که کوشش کند تا مغز و دماغ خود را با تفکر پرورش دهد و بیشتر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد . 🔺غزالی می‌گوید : من بهترین‌ها را که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم . به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝زیباترین قسم سهراب سپهری: ✍به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم میگذرد، آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند.. لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!! زندگی ذره كاهیست، كه كوهش كردیم، زندگی نام نکویی ست، كه خارش كردیم، زندگی نیست بجز نم نم باران بهار، زندگی نیست بجزدیدن یار زندگی نیست بجزعشق، بجزحرف محبت به كسی، ورنه هرخاروخسی، زندگی كرده بسی، زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاكوچه وپس كوچه واندازه یک عمر بیابان دارد. ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
‌ 🌸 بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌸 🚨مَثَل دنیا در کلام امام کاظم علیه السلامامام کاظم علیه السلام به هشام بن حَکَم فرمودند: یا هشام، مثلِ الدنیا مثلِ ماءِ البَحر کُلُما شَرِبَ مِنهُ العَطشانُ اِزدادَ عَطَشاً حَتّی یَقتُلَه... 🔹«ای هشام!! مثل دنیا مانند آب دریاست هرچه شخص تشنه از آن بنوشد تشنه تر میشود تا اینکه او را بکشد.» !! دنیا بصورت زنی چشم آبی بر حضرت مسیح مجسم شد. پس حضرت به او فرمود: چند تا شوهر کرده ای؟؟ 🔸دنیا گفت : بسیار زیاد. آن حضرت پرسید : و همۀ آنان تو را طلاق دادند؟؟ او گفت: نه، بلکه همگیِ آنها را کشتم. حضرت فرمودند: پس وای بر شوهران باقی مانده ات!! چطور از پیشینیان خود عبرت نمی گیرند؟؟» 📕تحف العقول شیخ محمد حرانی ص23 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 📌!روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط صندوقچه آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد. در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد. ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مى‌کرد. 🐟همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد… پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است! در پايان، دانشمند شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت... ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى صندوقچه نيز نرفت !!! 🅾 میدانید چـــــرا ؟ ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر، آن ديوار بلند باور خودش بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 📚 و معاویه وارد مکه شد، گروهی بر معاویه وارد شدند و گفتند : آیا می‌دانی که ابن عباس قرآن تفسیر می‌کند. معاویه گفت : ابن عباس پسر عمه‌ پیغمبر بوده، او از هاشمیان است! اگر او نکند کِه تفسیر کند؟! گفتند : تفسیر می‌کند آیات را به نفع علی بن ابیطالب! ما از این شاکی هستیم معاویه گفت: 🔺خودم رسماً وارد مجلس می‌شوم و جمع شان را برهم می‌زنم. معاویه وارد مجلس تفسیر ابن عباس می‌شود، ابن عباس با چنان کیفیتی تفسیر آیات می‌کرد که معاویه هیچ جای اعتراضی برخود ندید! بعد از مجلس معاویه رو به ابن عباس کرد و گفت : ابن عباس تو تفسیر آیات می‌کنی یا فضائل علی بن ابیطالب را بازگو می کنی؟! ابن عباس گفت : معاویه به من بگو کجای قرآن است که فضائل علی بن ابیطالب نیست؟ 🔺از خودت هم سوال می‌کنم جواب می‌دهی؟ ابن عباس گفت : انَّما اَنتَ مُنذِرُ وَ لِکُلِ قَومِ هاد این آیه برای کیست معاویه؟ معاویه گفت : رسول خدا فرمود منذر این امت منم و هادی وجود علی بن ابیطالب است! ولی ابن عباس حتما باید این آیه را بخوانی؟! ابن عباس گفت : انَّما یُریدُ اللهُ لِیُذهِبَ عَنکُمُ الرِّجسَ اَهلَ البَیتِ وَ یُطَهِّرَکُم تَطهیرا بگو این آیه برای کیست معاویه؟ معاویه گفت : 🔺این هم قصه‌ طهارت و عصمت علی بن ابیطالب و اهل بیتش است، درست! ولی حتماً باید این را بخوانی؟ ابن عباس گفت : انَّما وَلیُّکُمُ اللهُ وَ رَسولُه وَالَّذینَ یُقیمونَ الصَّلوهَ وَ یُوتونَ الزَّکوةَ وَ هُم راکِعون معاویه این آیه برای کیست؟ معاویه گفت : زمانی که علی بن ابیطالب انگشتر در راه خدا داد این آیه بر حق علی نازل شد، قبول دارم! ولی حتما این را باید بخوانی؟ ابن عباس گفت : عمَّ یَتَساءَلون عَنِ النَّبَاِ العَظیم معاویه بگو این آیه در حق کیست؟ 🔺معاویه گفت : رسول خدا فرمود خبر عظیم علی بن ابیطالب است که هم مردم ازش می پرسند و هم من از علی خواهم پرسید، ولی ابن عباس حتما باید این را بخوانی؟ ابن عباس گفت : و اعتَصِموا بِحَبلِ اللهِ جَمیعا وَ لا تَفَرَّقوا بگو ببینم این آیه برای کیست؟ معاویه گفت : پیغمبر فرمود حبل الله علی بن ابیطالب است دست به دامن علی بزنید و جای دیگر نروید که گمراه می‌شوید. ولی باید همین را تفسیر کنی؟ 🔺ابن عباس گفت : کفی بِاللهِ شَهیدا بَینی وَ بَینَکُم این آیه برای چیست معاویه؟ معاویه گفت : این قصه قصه‌ علم علی ابن ابیطالب است که خدا همه‌ علم جاری رو در سیره‌ او تعریف می‌کند، ولی لازم است حتما این را بخوانی؟ ابن عباس گفت : قلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَکُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَکُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَکُمْ بگو به من که این آیه برای کیست؟ معاویه گفت : این هم ماجرای مباهله با اهل نجران است که خدا در این آیه علی بن ابیطالب را نفس پیغمبر می‌خواند، ولی برای مردم حتما باید همین را بخوانی؟ 🔺ابن عباس گفت: ساَلَ سائِلٌ بِعَذابِ واقِع این آیه برای چیست معاویه؟ معاویه گفت : روز غدیر شخصی نزد رسول خدا آمد و گفت این سخنان از خودت بود یا از خدا؟ پیغمبر فرمود امر رسالت بود، شخص رو به پیغمبر کرد و گفت به خدا بگو بر من عذاب وارد کند که تحمل ولایت علی را ندارم و خداوند جلوی همگان دشمن علی را هلاک کرد، ابن عباس قبول دارم! آیا باید همین آیه را بخوانی؟ 🔺ابن عباس گفت : یا اَیُّهَا الرَّسولُ بَلِّغ ما اُنزِلَ اِلَیک این آیه دیگر برای چیست معاویه؟ معاویه گفت : این هم ماجرای ابلاغ ولایت علی بن ابیطالب است قبول دارم! ولی این را حتما باید بازگو کنی؟ ابن عباس گفت : الیومَ اَکمَلتُ لَکُم دینَکُم معاویه به من بگو این دگر برای کیست؟ معاویه گفت : این آیه هم اکمال دیانت در پرتوی ولایت علی بن ابیطالب است ولی آیه ای دیگر بخوان نه این! 🔺ابن عباس از جا بلند شد و گفت: معاویه به من بگو کجای قرآن را بخوانم که فضل علی بن ابیطالب نباشد؟! کجا را بخوانم که از علی بیان نشده باشد؟! معاویه گفت : اصلاً ابن عباس بخوان اذا زُلزِلَتِ الارضُ زِلزالَها ابن عباس : معاویه در این مورد هم شرمنده ات هستم که حتی این آیه هم فضل علی بن ابیطالب است!!! معاویه گفت : علی در این آیه دگر چه می‌کند ابن عباس؟! 🔺ابن عباس گفت : نشنیدی بعد از رسول خدا یک سال نگذشته بود که زلزله‌ای بر مدینه آمد که همه‌ مردم از شدت وحشت از خانه به در شده بودند و علی در میان شان حاضر شد و خواند این آیه را و پایش را بر زمین کوبید و فرمود: زمین! ابوتراب بر تو امر می‌کند آرام گیر! معاویه که از غضب بر خود می‌پیچید، گفت: ابن عباس راحت بگو تا قرآن باشد، علی هم خواهد بود! 📚 بحار الانوار ج ۴۴ ص ١٢٥ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande