🚨#انسانهای_نالایق
✍جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود:
می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟
اصحاب: بلی یا رسول الله!
فرمود:
1⃣ کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید.
2⃣ دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود.
3⃣ بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند.
4⃣ ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد.
5⃣ و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد.
📚داستان های بحارالانوار جلد 9
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
▫️چرا گاهی بی دلیل دلمان میگیرد؟
✍جابر جُعفي مي گويد:
در محضر امام باقر (علیه السلام) بودم، ناگهان دلم گرفته شد، از امام باقر (علیه السلام) پرسيدم:
🔹یابن رسول الله! گاهي بدون مقدمه و بی دلیل اندوهگين مي شوم، به گونه اي كه اثرش در چهره ام آشكار مي گردد، بي آنكه مصيبتي به من برسد يا چيز ناراحت كننده اي به سراغم آيد،
رازش چيست؟
🔸امام باقر (علیه السلام) فرمود:
آري اي جابر! خداوند انسانهاي با ايمان را از سرشت بهشتي بيافريد و نسيم روح خويش را در بين آنها جاري نمود.
به همين خاطر مؤمن برادر مؤمن است، روي اين اساس، اگر در شهري به يكي از ارواح مؤمنان آسيبي برسد، روح ديگر نيز اندوهگين مي شود، زيرا بين روح هاي مؤمنان، ارتباطي وجود دارد..
🔹امام باقر علیه السلام با اين بيان، آموخت كه اگر انسان از ناراحتي مؤمنان ديگر، ناراحت نشود، در ايمان او نقص و نارسائي وجود دارد، پس مؤمنان بايد به گونه اي باشند كه از ناراحتي هم با خبر شده و در رفع آن بكوشند.
پیوست:
یکی از دلایل دلگیر بودن غروب جمعه هم همین است،چون نامه اعمال مومنین به اقا امام زمان عج عرضه میشود و حضرت از اعمال ناشایست و گناهان مومنین اندوهگین و غصه دار میشوند.
ناراحتی و اندوه حضرت بر دل مومنین هم اثر میگذارد و بدون آنکه بدانند چرا،غروب جمعه دلشان میگیرد..
آقا تقصیر گریه های غریبانه ی شماست
دنیا غروب جمعه چه دلگیر میشود...
📘اصول کافی، باب اخوة المؤمنين … حديث 2، ص 166 - ج 2.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#تحمل_همسایه
✍امام حسن (ع) در همسایگی خود مردی یهودی داشتند که دیوار منزلش ترک داشت و نجاست به دیوار حیاط منزل امام نشت کرده بود.
🔸روزی زن آن همسایهی یهودی، منزل امام حسن (ع) آمد و پی به موضوع و آزارشان برد.
داستان را به شوهرش نقل کرد.
شوهرش منزل امام رسید و پرسید چرا اعتراضی نکردهاید؟
🔹امام فرمودند :
این نشت نجاست در حدی نبود که برای من مشکلساز باشد و همسایه باید همسایه را در حد توان تحمل کند.
در دین ما مدارا با همسایه بسیار توصیه شده است.
مرد یهودی با خانواده همان لحظه به اسلام روی آوردند و مسلمان شدند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✨﷽✨
✳ قیامت این چیزها را نمیداند!
✍آیت الله جاودان :
مرحوم شیخ مرتضی زاهد اواخر عمر دیگر نمیتوانستند با پای خود جایی بروند و چون وسیلههای امروزی نبود، ناچار کسی ایشان را کول میگرفت و به این طرف و آن طرف میبرد. این کار مشکلی برای کسی نداشت چون بدن ایشان در آن ایام لاغر و نحیف شده بود.
🔸یک روز جایی میرفتند. در کوچهی شترداران کسی که ایشان را کول کرده بود، ظاهرا خسته میشود و مرحوم شیخ مرتضی را کنار کوچه به زمین میگذارد. بدن ایشان به دیوار کاهگلی خانهی مجاور برخورد میکند و کمی خاک و پر کاه روی زمین میریزد.
ایشان با نگرانی درب آن خانه را میکوبند. صاحبخانه در را که باز میکند شیخ مرتضی را میشناسد.
🔹شیخ مرتضی میگویند من به دیوار خانهی شما تکیه دادهام و کمی از خاک و کاهگل دیوار به زمین ریخته. بفرمایید چقدر باید بدهم تا جبران شود.
صاحبخانه که به شیخ مرتضی ارادت داشت، میگوید اختیار دارید. منزل من متعلق به شماست.
🔸آقا در جواب میگویند #قیامت این چیزها را نمیداند. یا باید رضایت بدهی و حلال کنی یا باید خسارت بگیری».
📚 کتاب سیره و خاطرات علما ص 48
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
▫️داستان اعدام محمد کریم مبارز مصری توسط ناپلئون بناپارت:
✍بعد از مقاومت محمدکریم مبارز مصری،درمقابل فرانسویها و شکست او، قرار بر اعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت:
سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای آزادی وطنش مبارزه میکرد، من به تو فرصتی میدهم تا ده هزار سکه طلا بابت غرامت سربازهای کشته شده به من بدهی...
🔸محمدکریم گفت :
من الان این پول را ندارم اما صدهزار سکه از تاجران میخواهم، میروم تهیه میکنم و باز میگردم...
محمدکریم به مدت چند روز در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده شد اما هیچ تاجری حاضر به پراخت پولی جهت آزادی او نشد و حتی بعضی طلبکارانه میگفتند که با جنگهایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد پس نزد ناپلئون برگشت !!
🔹ناپلئون به او گفت:
چاره ای جز اعدام تو ندارم، نه به خاطر کشتن سربازهایم، بلکه به دلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن خود میدانند...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚حکايت ان شاالله گفتن
✍يه مردى بود خياط. پادشاه فرستاد عقب او. طاقه شالى به او داد براش تنپوش بدوزه.
اين سه روز زحمت کشيد.
بعد از سه روز و سه شب، شب اومد خونه به زن خود گفت: ضعيفه شام چه داري؟
🔸زنيکه گفت:
ان شاءاله عدسپلو.
گفت: شام پخته ديگه ان شاءاللَّه نداره، مگه مىخواى مسافرت کني؟
زنيکه گفت :
ان شاءاللَّه بگين به سلامتى مىخوريم. گفت :
خوب پاشو حالا بکش بيار بخوريم، انشاءالله من نگفتم ببينم چطور مىشه؟
🔹همچى که نشستند سر سفره يارو خياطه دستشو برد لقمه رو ورداشت بذاره دهن خود در زدند.
مرتيکه گفت :
کيه؟ گفت: واکن! تا در و واکرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت،
گفت: کيه؟
🔸گفت: واکن! تا در و وا کرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت،
گفت:
پدرسوخته تنپوشو دوختى سوزن توش گذاشتى بره تن پادشاه؟
خياطو برد پهلوى سلطان.
سلطان گفت:
حبسش کنين! چهل روز در زندان ماند.
🔹بعد از چهل روز، ديگر وزراء واسطه در آمدند:
کاسب نفهميده، مرخصش کنيد؛ مرخصش کردند. شب اومد خونه. وقتى اومد در خونه در زد، زن او گفت:
کيه؟ گفت:
منم ان شاءالله، شاه مرخصم کرده ان شاءاله در را واکن بيام تو ان شاءالله.
🔸آنوقت زنيکه گفت:
ديدى مرتيکه؟
اگر آنوقت به انشاءالله گفته بودى اينقدر ان شاءاله، ان شاءاللَّه نمىگفتي،
اينقدر صدمه نمىکشيدي.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍درباورهای عامیانه مردم ایران ننه سرما دو پسر دارد به نامهای اهمن و بهمن (چله بزرگ و چله کوچک) که بر زمستان حکمرانی میکنند.
«چله بزرگ» که مهربان است بر چهل روز اول زمستان حکومت میکند(از یکم دی تا دهم بهمن ماه) و پس از آن «چله کوچک» که بدجنس است سرمای شدیدی را به مدت بیست روز در زمین حاکم میکند.
🔸فاصلهی هفتم بهمن ماه تا چهاردهم بهمنماه «چار چار» نام دارد و سردترین زمان سال دانسته میشود. چهار روز از این هشت روز تحت حکومت برادر بزرگتر است و بر چهار روز بعدی برادر کوچکتر حکمرانی میکند. این دو برادر در این فاصله با هم مشاجره میکنند و به همین دلیل هوا بسیار سرد میشود.
🔹برادر کوچکتر به برادر بزرگتر میگوید:
«تو هوا را به اندازه کافی سرد نکردی.
حالا صبر کن و ببین که من چگونه نوزدان را در گهواره از سرما کبود میکنم و کاری میکنم که آب در رودخانهها و دریاچهها یخ بزند.»
برادر بزرگتر که عاقل تر است به او میگوید:
«به خودت مغرور نشو چون عمر تو کوتاه است و بهار در همسایگی تو زندگی میکند.»
🔸«مردم«همدان»، معتقدند «ننه پیرزن» ۳ فرزند دارد که آفتاببههود»دخترش، و «اهمن و بهمن»پسرانش هستند و هر کدام ۱۰ روز از ماه اسفند -سی روز باقیمانده زمستان- را شامل میشوند.
اهمن و بهمن به کوه میروند تا هیزم بیاورند ولی باز نمیگردند.
🔹پیرزن دخترش را به دنبال آنها میفرستد او نیز بازنمیگردد.
او در جستجوی فرزندانش سه روز به کوه میرود اما آنها را پیدا نمیکند. از شدت غصه جارویی آتش میزند و همانطور که دور سر خود میچرخاند میگوید:
«کو اهمنم؟ کو بهمنم؟ دنیا رو آتش میزنم.»
🔸آن وقت جارو را پرت میکند، اگر به آب افتاد؛ سال پر آب و پرکتی میشود و اگر به خشکی افتاد؛ خشکسالی در پیش است.»
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍در همدان کسى مىخواست زیر زمین خانهاش را
تعمیر کند.
در حین تعمیر به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود.
آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت
🔹وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید
فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است.
به همین دلیل کینه او را برداشت.
مار براى انتقام تمام زهر خود را در کوزه ماستى
که در زیرزمین بود ریخت.
🔸از آن طرف مرد از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند.
وقتى مار مادر بچههاى خود را صحیح و سالم دید
به دور کوزه ماست پیچید و آنقدر آن را فشار داد
که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد.
🔹این کینه مار است امّا همین مار وقتى محبّت دید
کار بد خود را جبران کرد.
امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه
محبّت ببینند
ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹داستان آموزنده🌹
✍جبرئیل در زندان نزد حضرت یوسف آمد و گفت:
🔸ای یوسف چه کسی ترا زیباترین مردم قرار داد؟ فرمود: پروردگار.
🔹گفت: چه کسی ترا نزد پدر محبوبترین فرزندان قرار داد؟ فرمود: خدایم.
🔸گفت: چه کسی کاروان را به سوی چاه کشانید؟ فرمود: خدای من.
🔹گفت: چه کسی سنگی که اهل کاروان در چاه انداختند از تو باز داشت؟ فرمود: خدا.
🔸گفت: چه کسی از چاه ترا نجات داد؟ فرمود: خدایم.
🔹گفت: چه کسی ترا از کید زنان نگه داشت. فرمود: خدایم.
🔸گفت اینک خداوند میفرماید: چه چیز ترا بر آن داشت که به غیر من نیاز خود را باز گوئی، پس هفت سال در میان زندان بمان (به جرم اینکه به ساقی سلطان اعتماد کردی و گفتی: مرا نزد سلطان یاد کن)
✍و در روایت دیگر دارد که خداوند به وی وحی کرد:
🔹ای یوسف چه کسی آن رؤ یا را به تو نمایاند؟ گفت: تو ای خدایم.
🔸فرمود: از مکر زن عزیز مصر چه کسی ترا نگه داشت؟ عرض کرد: تو ای خدایم.
🔹فرمود: چرا به غیر من استغاثه کردی و از من یاری نجستی، اگر به من اعتماد میکردی از زندان ترا آزاد میکردم به خاطر این اعتماد به خلق، هفت سال باید در زندان بمانی.
▫️یوسف آن قدر در زندان ناله و گریه کرد که اهل زندان به تنگ آمدند، بنا شد یک روز گریه کند و یک روز آرام بگیرد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#مکافات_عمل
✍در زمان حضرت موسي پادشاه ستمگري بود كه وي به شفاعت بنده صالح، حاجت مؤمني را به جا آورد!
از قضا پادشاه و مؤمن هر دو در يك روز از دنيا رفتند! مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند.
🔸اما جنازه مؤمن در خانه اش ماند و حيواني بر او مسلط گشت و گوشت صورت وي را خورد!
پس از سه روز حضرت موسي از قضيه با خبر شد.
حضرت موسي در ضمن مناجات با خداوند، اظهار نمود:
🔹بارالها! آن دشمن تو بود كه با همه عزت و احترام فراوان دفن شد، و اين هم دوست توست كه جنازه اش در خانه ماند و حيواني صورتش را خورد!
سبب چيست؟
وحي آمد كه اي موسي! دوستم از آن ظالم حاجتي خواست، او هم بجا آورد، من پاداش كار نيك او را در همين جهان دادم..
🔸اما مؤمن چون از ستمگر كه دشمن من بود، حاجت خواست، من هم كيفر او را در اين جهان دادم، حال، هر دو نتيجه كارهاي خودشان را ديدند.
#بحارالانوارج75ص373
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌷 امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود : خداوند تبارک و تعالی به حضرت موسی(ع) چنین وحی کرد :
ای موسی چهار سفارش به تو دارم :
1⃣ تا زمانی که مطمئن نیستی گناهانت آمرزیده شده به عیوب دیگران مشغول مشو.
2⃣ تا زمانی که مطمئن نیستی گنج های من تمام شده در مورد روزی خود اندوهگین مباش.
3⃣ تا زمانی که از زوال پادشاهی من اطمینان نداری به کسی جز من امید مبند.
4⃣ تا زمانی که مطمئن نیستی شیطان مرده، از مکر او ایمن مباش.
📚 خصال ، ج1 ، ص217
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#حکایت_آموزنده
✍سرخپوستی پیر به نوه ی خود گفت: فرزندم، در درون هر انسان دو گرگ زندگی می کند.
یکی از این گرگ ها شیطانی به تمام معنا، عصبانی، دروغگو، حریص، حسود و پست است؛
اما گرگ دومی خوب مهربان، آرام، خوشحال، امیدوار، متواضع، راستگو و درستکار است. این دو گرگ پیوسته با هم در جنگ و ستیزند.
✍پسر کمی فکر کرد
سپس پرسید:
پدر بزرگ! کدام یک از آنها در این جنگ پیروز می شود؟
پدربزرگ لبخندی زد و گفت:
هر کدام که تو به او غذا بدهی!
نتیجه ی اخلاقی:
انسان نیمی فرشته و نیمی دیو است، تا با او چگونه رفتار شود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
در کشور ترکیه این داستان خیلی مشهور است.
✍گویند دو روستا بود؛ ده بالا، آخوندی داشت که در زمان نیازِ مردمِ روستایِ پایین، ناز میکرد و نمیرفت.
کدخدای روستای پایین تصمیم گرفت، پسر خود را برای تحصیل علوم دین به شهر بفرستد تا از روستای بالا بینیاز شوند.
🔸بعد از چند سال پسر کدخدا، علوم دینی یاد گرفت و به روستا آمد و از قضا همان روز، مردی در روستا مُرد و مردم روستا خوشحال شدند که از نظر آخوند، خودکفا شدهاند و منت روستاییان بالا را نخواهند کشید.
🔹پسران میت، در پشت جنازه ایستادند تا آخوند نماز میت بخواند. آخوندِ تازه کار گفت: جنازه پدرتان را کنار رود ببرید، من چون اولین نماز میت است که میخوانم مستحب است بدون شما و تنها بخوانم.
🔸پسران جنازه پدر را با آخوند تنها گذاشتند. بعد از مدتی آخوند جنازه را در آب انداخت و از شرش خلاص شد.
🔹پسران که آمدند جنازه پدر خود را بگیرند، شیخ جوان گفت: من خواستم نماز بخوانم، جبرییل از آسمان آمد و گفت: جنازه را باید ببریم در آسمان نماز بخوانیم چون انسان خیلی مومنی است. من هم دیدم او را آسمان بردند.
🔸پسران سادهلوح بر سر و صورت خود زدند که ای وای چه پدر مومنی داشتیم که نمیشناختیمش.
بعد از یک روز در روستای پایین جنازه را از آب گرفتند و پس از شناسایی، تحویل پسران میت دادند.
🔹پسران میت که بسیار عصبی بودند خانه شیخ آمدند تا او را بزنند.
شیخ گفت:
چرا ناراحت هستید؟
من دروغ نگفتم، آسمان بردنش را دیدم، حالا چه خطایی در آسمان کرده که از آنجا باز به زمین پرت کردهاند نمیدانم. پسران قانع شدند و جنازه را برای دفن بردند.
🔸کدخدا پرسید:
پسرم این مدت مگر در شهر چه درسی میخواندی که حتی نماز میت هم یاد نگرفتی؟
پسرش گفت:
من هر چه خواستم گوش کنم در کلاس چیزی یاد بگیرم نتوانستم، چون برای خودم نرفته بودم آخوند شوم برای روستای شما رفته بودم، که آخوندی داشته باشد. پس هر چه کردم چیزی یاد نگرفتم!!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی در میانسالی روی به پسر خود کرد و گفت: پسرم! حسرتی در دل دارم و ترسی از آینده!!!
🍁پسر پرسید: آن چیست؟ پدر گفت: ترس دارم آیا وقتی من به سن پیری رسیدم تو نیز مرا مراقب خواهی بود؟
🕊پسر سکوت کرد.
مادر در این هنگام روی به پدر کرد و گفت:
تو را چه سِزد به عمر پسر خود چنین امیدوار شوی، به کسی تکیه کن که یقین داری هرگز نخواهد مُرد و اگر تو پیر و ناتوان شوی در او پیری و ناتوانی برای مراقبت از تو راهی ندارد.
#حکایت #داستان #حدیث #پند_اخلاقی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#پندانه
🚨در هر شرایطی همینقدر اخلاقمدار باشید
✍یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن.
یه روز تو یه مهمونی بودیم، ازش پرسیدم:
خانمت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟
🔸گفت:
یه مرد هیچوقت عیب زنشو به کسی نمیگه.
وقتی از هم جدا شدن، پرسیدم:
چرا طلاقش دادی؟
🔹گفت:
آدم پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه.
بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانمش با یکی دیگه ازدواج کرد.
یه روز ازش پرسیدم:
خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟
🔸گفت:
یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه.
🔰یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 #ورودبرخدایکریم
✍مردی حکیم از گذرگاهی عبور می کرد ، دید گروهی می خواهند جوانی را به خاطر گناه و فساد از منطقه بیرون کنند و زنی از پی او سخت گریه می کند .
🔹پرسیدم این زن کیست ؟
گفتند : مادر اوست .
دلم رحم آمد ، از او نزد جمع شفاعت کردم و گفتم :
این بار او را ببخشید ، اگر به گناه و فساد بازگشت بر شماست که او را از شهر بیرون کنید .
🔹حکیم می گوید :
پس از مدتی به آن ناحیه بازگشتم ، در آنجا از پشت در صدای ناله شنیدم ، گفتم شاید آن جوان را به خاطر ادامه گناه بیرون کردند و مادر از فراق او ناله می زند . در زدم ،
مادر در را باز کرد ، از حال جوان جویا شدم .
🔹گفت :
از دنیا رفت ولی چگونه از دنیا رفتنی ؟
وقتی اجلش نزدیک شد گفت :
مادر همسایگان را از مردن من آگاه مکن ،
من آنان را آزرده ام و آنان مرا به گناه شماتت و سرزنش کرده اند ،
🔹دوست ندارم کنار جنازه من حاضر شوند ،
خودت عهده دار تجهیز من شو و این انگشتر را که مدتی است خریده ام و بر آن « بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ » نقش است با من دفن کن و کنار قبرم نزد خدا شفاعت کن که مرا بیامرزد و از گناهانم درگذرد .
🔹به وصیتش عمل کردم
وقتی از دفنش برمی گشتم گویی شنیدم :
مادر برو آسوده باش ، من بر خدای کریم وارد شدم
📚تفسیر روح البیان : 1 / 337
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹#داستان_آموزنده🌹
✍چون خلافت به بنی العباس رسید، بزرگان بنی امیه فرار کردند و مخفی شدند.
از جمله ابراهیم بن سلیمان بن عبدالملک که پیرمردی دانشمند و ادیب بود.
از اولین خلیفه عباسی، ابوالعباس سفاح برای او امان گرفتند.
🔸روزی سفاح به او گفت:
مایلم آنچه در موقع مخفی شدنت اتفاق افتاد بگوئی.
ابراهیم گفت:
در (حیره) در منزلی نزدیک بیابان پنهان بودم روزی بالای بام پرچمهای سیاهی از کوفه نمودار شد، خیال کردم قصد گفتن مرا دارند و فرار کردم به کوفه آمدم و سرگردان در کوچهها میگشتم به درب خانه بزرگی رسیدم.
🔸دیدم سواری با چند نفر غلام وارد شدند و گفتند:
چه میخواهی؟
گفتم: مردی هراسانم و پناه به شما آوردهام.
مرا داخل یکی از اطاقها جای داده و با بهترین وجه از من پذیرائی نمودند نه آنها از من چیزی پرسیدند و نه من از آنها درباره صاحب منزل سئوالی کردم.
🔸فقط میدیدم هر روز آن سوار با چند غلام بیرون میروند گردش میکنند و برمی گردند.
روزی پرسیدم:
دنبال کسی میگردید که هر روز جستجو میکنید؟
گفت: بدنبال ابراهیم بن سلیمان که پدرم را کشته میگردیم تا مخفی گاه او را پیدا کنیم و از او انتقام بکشیم.
🔸دیدم راست میگوید پدر صاحب خانه را من کشتم.
گفتم: من شما را به خاطر پذیرائی از من، راهنمائی میکنم به قاتل پدرت،
با بی صبری گفت:
کجاست؟
گفتم: من ابراهیم بن سلیمان هستم! گفت: دروغ می گوئی،
🔸گفتم، نه بخدا قسم در فلان تاریخ و فلان روز پدرت را کشتم!
فهمید راست می گویم، رنگش تغییر کرد و چشمهایش سرخ شد، سر را بزیر انداخت و پس از گذشت زمانی سر برداشت و گفت:
اما در پیشگاه خدای عادل انتقام خون پدرم را از تو خواهند گرفت،
🔸چون به تو پناه دادم تو را نخواهم کشت، از اینجا خارج شو که میترسم از طرف من به تو گزندی برسد.
هزار دینار به من داد. از گرفتن خودداری کردم و از آنجا خارج شدم،
✍اینک با کمال صراحت می گویم بعد از شما، کسی را کریم تر از او ندیدم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#پیری_زودرس
آدم ها آرام آرام پیر نمیشوند..
آدمها در یک لحظه ...
با یک تلفن...
با یک جمله ...
با یک نگاه ...
با یک اتفاق....
با یک نیامدن..
با یک دیر رسیدن.
با یک "باید برویم"...
و با یک "تمام کنیم" پیر میشوند
آدمها را لحظه ها پیر نمی کنند...
آدم را آدم ها پیر می کنند...
سعي کنیم هواي دل همدیگر را بیشتر داشته باشیم...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
✍مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ،
ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،
وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ،
🔹یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ...
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
🔹ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ.
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ
ﺷﺪ ﻭ
ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
🔹ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
🔹ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
✍ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ.......
🤲ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ......
آمین"
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی:
🔸گویند "حر بن يزيد رياحي" اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد.
🔸"عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد!
کي ميداند آخر کارش به کجا ميرسد؟
دنيا دار ابتلاست...
🔸با هر امتحاني چهرهاي از ما آشکار ميشود، چهرهاي که گاهي خودمان را شگفتزده ميکند.
چطور ميشود در اين دنيا بر کسي خرده گرفت و خود را نديد؟
🔸ميگويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بداني که نميشود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني.
خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان که هستي بماني، نداده است.
🔸شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتي حال خوبي داري و ميخواهي دعا کني، يادت نرود "عافيت" و "عاقبت به خيريات" را بطلبی.....
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#جوان_گنهکار
✍«ملا فتح الله كاشانى» در تفسیر منهج الصادقین، و «آیت اللَّه كلباسى» در كتاب انیس اللیل نقل كرده اند:
🔹در زمان «مالك دینار» جوانى از زمره اهل معصیت و طغیان از دنیا رفت.
مردم به خاطر آلودگى او جنازهاش را تجهیز نكردند، بلكه در مكان پستى و محلّ پر از زبالهاى انداختند و رفتند.
شبانه در عالم رؤیا از جانب حق تعالى به مالك دینار گفتند:
🔹بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت:
او از گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسیله مقرّب درگاه احدیّت شد؟
جواب آمد:
در وقت جان دادن با چشم گریان گفت:
🤲یا مَنْ لَهُ الدُّنیا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنیا وَ الآخرَةُ.
اى كه دنیا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنیا دارد نه آخرت.
✍مالك،كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكردیم؟ و كدام حاجتمند به پیشگاه ما نالید كه حاجتش را برنیاوردیم؟» .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 حکایت پرسش از بهلول درباره آب انگور
✍روزی یکی از دوستان بهلول گفت:
ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
🔸پرسید:
اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
🔹پرسید:
پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود
🔸بهلول گفت:
نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
🔹بهلول گفت:
حالا مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
🔸سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گِلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت:
چکار می کنی؟
سرم شکست!
🔹بهلول با تعجب گفت:
چرا؟ من که کاری نکردم!
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی!
اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 چقدر زیبا گفته مولانا
غم دیروز و پریروز و فلان سال
و فلان حال و فلان مال
که بر باد فنا رفت نخور!!!
به خدا حسرت دیروز عذاب است
مردم شهر به هوشید؟؟؟
هر چه دارید و ندارید
بپوشید و بخندید که
امروز، سر هر کوچه خدا هست!!!
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست!!!
نه یکبار و نه ده بار که صد بار
به ایمان و تواضع بنویسید
خدا هست و خدا هست و خدا هست...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#ارتش_حماسه
✍صدام حسين براي تحقير کردن خلبانان ايرانی در یک مصاحبه تلوزیونی به خبرنگار خارجی گفت:
🔹به هر جوجه کلاغ #ايرانی که بتواند به 50 مايلی نيروگاه بصره نزديک شود حقوق يک سال خود را جايزه خواهم داد.
🔹تنها دو ساعت و نیم بعد پس از اين مصاحبه صدام، عباس دوران و حيدريان و عليرضا ياسينی نيروگاه بصره را بمباران کردند....
غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد:
🔹من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت.
🔹ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد.
اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیار نایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارد به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد.
🔹سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت:
البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان #ایرانی را تحویل خواهند داد...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻#همنشین_حضرت_داوود(ع)
✍روزی حضرت داود (ع) در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند.
✨خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.»
✨روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش حضرت سلیمان (ع) از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد.
✨پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد:
«کیست که هیزمهای مرا بخرد.»
✨یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید.
✨حضرت داود (ع) پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!»
✨پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.»
سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت.
✨وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود.
✨وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود:
«خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!
✨پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد.
حضرت داود (ع) نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود.
📚داستانهای شهید دستغیب ص ۳۰- ۳۱
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻مورچه نَر بود یا ماده
🔹شیخ احمـد جامی بر بالای منبر گفت: مردم هرچه می خواهید از من سوال کنید. زنی از میان جمعیت فریاد زد ای مـرد ادعا ی بیهـوده نکن ، خداوند رسـوایت خواهـد کرد ، هیچ کس جز علی علیه السلام نمی تواند بگوید که پاسخ تمام سؤالات را میداند.
🔸شیخ گفت اگر سؤال داری بپرس. زن سـوال کرد مورچه ای که بر سر راه سلیمان نبی آمد نر بود یا ماده؟ شیخ گفت سؤال دیگر نداشتی!؟ این دیگر چه سؤالی است؟ من که نبودم ببینم نر بوده یا ماده.
🔹زن گفت نیاز نبود که آنجا باشی ، اگر کمی با قـرآن آشنا بودی می دانستی. درسوره نمل آمده است که قالت نمله مشخص می شـود مورچه ماده بوده.
🔸مردم هم به جهل شیخ وزیرکی زن خندیدند. شیخ با عصبانیت گفت: ای زن با اجازه شوهـرت در اینجا هستی یا بدون اجازه؟ اگر با اجازه آمـده ای که خدا شوهرت را لعن کند و اگر بی اجازه آمدهای، خدا خودت را لعن کند.
🔹زن پرسید: ای شیخ بگو بدانیم آیا آن زن بااجازه پیامبر به جنگ امام زمان خود ، علی علیه السلام رفته بود و یا بدون اجـازه؟ شیخ بیچـاره نتوانست جواب گوید.
📚 الغدیر ، علامه امینی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚اعتراض کوبنده
✍معاويه عده اي از صحابه و تابعين دروغگو را با پول خريده بود تا آنها بر ضد امام علي (علیه السلام)، حديث جعل كنند، مانند ابوهريره، عمروعاص و مغيره بن شعبه از صحابه، و مانند عروه بن زبير از تابعين.
🔸ابوهريره بعد از شهادت علي (ع) به كوفه آمده بود، و با طرفندهاي عجيبي،(با حمايت از قدرت معاويه) مطالبي را كه با شأن علي (ع) نامناسب بود، مي بافت و به پيامبر(ص) نسبت مي داد، شبها كنار باب الكنده مسجد كوفه مي نشست و عده اي را با اراجيف خود منحرف مي كرد.
🔸شبي يكي از جوانان غيور و آگاه كوفه در جلسه او شركت كرد، پس از شنيدن گفتار بي اساس او، خطاب به او گفت:
تو را به خدا سوگند مي دهم آيا شنيده اي كه رسول خدا در مورد علي (ع) اين دعا را كرد :
🤲اَللَّهُمَ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ
خدايا دوست بدار، كسي را كه علي (ع) را دوست بدارد و دشمن بدار كسي را كه علي (ع) را دشمن دارد.
🔸ابوهريره (ديد نمي تواند اين حديث روشن و قاطع را رد كند) گفت :
اللهم نعم: خدا را گواه مي گيرم آري شنيده ام.
🔸جوان غيور گفت :
بنابرين، خدا را گواه مي گيرم كه تو دشمن علي (ع) را دوست مي داري و دوست علي (ع) را دشمن داري (پس مشمول نفرين رسول خدا(ص) هستي)، سپس آن جوان بر خاست و با كمال بي اعتنائي آن جلسه را ترك نمود.
📚داستان دوستان(نوشته ی محمد محمدی اشتهاردی)
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#داستان_آموزنده
✍کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند، «فلمینگ» نام داشت.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک شنید.
وسایلش را روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید.
🔹پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را از باتلاق بیرون بکشد.
فلمینگ او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل فلمینگ آمد.
🔸مرد اشراف زاده ای از کالسکه پیاده شد و خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت :
شما زندگی پسرم را نجات دادی، می خواهم جبران کنم.
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
🔹من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم.
در همین لحظه، پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
پسر شماست؟
🔸کشاورز با افتخار جواب داد: بله.
اشراف زاده گفت:
با هم معامله ای می کنیم!
اجازه بدهید او را همراه خود ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که شما به او افتخار خواهید کرد.
🔹پسر فلمینگ با هزینه ی آن اشراف زاده بزرگ شد و تحصیل کرد، تا اینکه روزی از دانشکده ی پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلیمنگ کاشف پنی سیلین مشهور شد.
🔸سال ها بعد، همان اشراف زاده به بیماری ذات الریه مبتلا شد.
فکر می کنید چه چیزی نجاتش داد؟
بله! درست حدس زدید؛ همان پنی سیلین.
نتیجه ی اخلاقی:
✍هیچ عملی بدون عکس العمل در صحنه ی هستی به وجود نمی آید؛ خواه خوب و خواه زشت.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#دیدار_مردگان_با_خانواده
✍عبد الرحیم قصیر می گوید:
« از امام سوال کردم:
آیا روح مومن به دیدار خانواده اش می آید ؟
فرمود:
بله از خداوند اجازه می گیرد.
خداوند نیز به او اجازه می دهد و دو تا فرشته به همراه او می فرستد به صورت بعضی از پرندگانی که روی دیوار می نشینند به دیار آنان می آید و به ایشان نگاه می کنند و کلامشان را می شنوند.
🔹اسحاق بن عمار می گوید :
«به امام موسی کاظم (ع) عرض کردم : آیا روح مومن به دیدار خانواده اش می آید ؟
فرمودند :
بله. عرض کردم : هر چند وقت یک بار به ملاقات ایشان می آید ؟
🔸فرمودند : به اندازه فضیلت و قدر و منزلتی که هر کدام دارند .
بعضی هر روز ٬ بعضی هر دو روز یک بار و بعضی هر سه روز یک بار و هرکدام که منزلتشان کم است هر جمعه.
عرض کردم :
در چه ساعتی می آیند ؟
🔹فرمودند :
هنگام ظهر و مانند آن.
عرض کردم : در چه صورت و قیافه ای می آیند ؟
فرمودند :
در شکل گنجشک یا کوچکتر از آن.
خداوند فرشته ای را هم با او می فرستد تا آنچه مایه خوشحالی اوست به او نشان می دهد و آنچه مایه ناراحتی اوست از او می پوشاند . »
#بحارالانوارج60ص257
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande