داستان های عبرت آموز
ارسالی از مخاطبین بزرگوار کانال
عصر تاسوعا،کربلای معلی
أعظَمَ اللهُ اجورَنا بمُصابِنا بِالحُسَینِ، وَ جَعَلَنا و ایّاکُم مِنَ الطّالِبینَ بِثارِهِ مَع وَلیّهِ الامامِ المَهدیِّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ صلواتاللهعلیهوآله
نفر نفر به تنت تیغ و تیر و نیزه زدند
تو را به نیزه،حرم را به چشم هرزه زدند
سپاه غارتیان سمت خیمه راه افتاد
حرم بدون تو در چنگ یک سپاه افتاد
بدون تو چه پریشان حجاب ها می سوخت
به یاد زخم لبت قلب آب ها می سوخت
کجا روم که تنت را ز خاطرم ببرم
خدا کند که نبینی چه آمده به سرم
تو را به نیزه کشیدند زیر تیغ در گودال
تنت به کینه دریدند زیر تیغ در گودال
حرم که سوخت دلم پابه پای طفلان سوخت
برای هرم دل من دل بیابان سوخت
چگونه بگذرم از این گلوی صد چاکت
چه رد پای زیادی ست مانده بر خاکت
سری به نیزه بلند است عصر عاشورا
زبان مرثیه بند است عصر عاشورا
شاعر:جسن کردی محرم۱۴۰۲
#گودال_قتلگاه
💠 آقای سید علی اکبر کوثری از روضه خوانهای قدیم قم و از پیرغلامهای مخلص اباعبدلله علیهالسلام در ظهر عاشورای یک سالی به یکی از مساجد قم برای روضهخوانی تشریف میبرند
بچههای آن محله به رسم کودکانه خود بازی میکردند و به جهت تقلید از بزرگترها با چادرهای مشکی و مقنعههای مشکی مادرانشان حسینیه و تکیه کودکانه و کوچکی در عالم کودکی در گوشهای از محله برای خودشان درست کرده بودند
مرحوم سید علی اکبر میگوید بعد از اتمام جلسه آمدم از درب مسجد بیرون بیایم یکی از دختر بچههای محله آمد جلو و گفت آقای کوثری برای ما هم روضه میخوانی؟
گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردهام و چون قول دادم باید عجله کنم که تأخیری در حضورم نداشته باشم
هر چه اصرار کرد توجهی نکردم تا عبای مرا گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
میگوید پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش با عجله رفتم تا رسیدیم
حسینیه کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند
سر خم کردم و وارد حسینیه کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچههای قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند
سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهداء علیهالسلام عرضه کردم
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَباعَبدالله ...
دو جمله روضه خواندم و یک بیت شعر
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
دعایی کردم و آمدم بلند بشوم با عجله بروم
که یکی از بچهها گفت تا چای روضه را نخورید امکان ندارد بزاریم بروی
رفت و در یکی از استکانهای پلاستیکی بچهگانشون برایم چای ریخت
چای سرد که رنگ خوبی هم نداشت
با بیمیلی و اکراه استکان را آوردم بالا و برای اینکه بچهها ناراحت نشوند بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم
شام عاشورا، شب شام غریبان امام حسین خسته و کوفته آمدم منزل و از شدت خستگی فوراً به خواب رفتم
وجود نازنین حضرت زهرا صدیقه کبری در عالم رؤیا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم
به من فرمود: آسید علی اکبر
مجالس روضه امروز قبول نیست
گفتم چرا خانوم جان!!!
فرمود: نیتت خالص برای ما نبود
برای احترام به صاحبان مجالس
و نیات دیگری روضه خواندی
فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمان در آنجا حضور داشتیم و آن روضهای بود که برای آن چند تا بچه کوچک دور از ریا و خالص گوشه محله خواندی
آسید علی اکبر ما از تو گله و خوردهای داریم!
گفتم جانم خانوم
بفرمائید چه خطایی از من سر زده؟
حضرت زهرا سلام الله علیها با اشاره فرمودند: آن چای را من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟
میگوید از خواب بیدار شدم و از آن روز فهمیدم که توجه و عنایت آنها به مجالس با اخلاص و بیریاست
و بعد از آن هر مجلس کوچک و بیبضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از آنها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه گرفتاریها و مخارجم کافی بود
بنازم به بزم محبت که در آن
گدایی و شاهی برابر نشیند
📚برگرفته از خاطرات آن مرحوم کوثری
~~~~~~~~
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
۱۰۵۵
امام حسین علیه السلام فرمود :
خشم خدا بر يهود، سخت شد، هنگامىكه براى او فرزند قرار دادند،
∵ و خشمش بر مسيحيان بالا گرفت، هنگامىكه او را يكى از سه خدا قرار دادند،
∵ و خشمش بر مجوسيان سخت شد، هنگامىكه به جاى خدا، خورشيد و ماه را مىپرستيدند،
∵ و خشمش بر مردمى بالا گرفت كه بر كُشتن پسر دختر پيامبرشان همداستان شدند!
اِشتَدَّ غَضَبُ اللّهِ عَلَى اليَهودِ إذ جَعَلوا لَهُ وَلَدا،
وَاشتَدَّ غَضَبُهُ عَلَى النَّصارى إذ جَعَلوهُ ثالِثَ ثَلاثَةٍ،
وَاشتَدَّ غَضَبُهُ عَلَى المَجوسِ إذ عَبَدُوا الشَّمسَ وَالقَمَرَ دونَهُ،
وَاشتَدَّ غَضَبُهُ عَلى قَومٍ اتَّفَقَت كَلِمَتُهُم عَلى قَتلِ ابنِ بِنتِ نَبِيِّهِم
📚الملهوف : ص ۱۵۸ ، حکمتنامه امام حسين عليهالسلام ج۱ ص۱۶۰
کلیپ و داستان های آموزنده و تأثیرگذار - سایت مسلمان https Mosalman.Net.mp3
12.17M
داستان عجیب یک جوان...
#روضه
💠 با آن که امام سجاد (ع) فاصله کربلا تا کوفه را در آن شرایط سخت با سکوت گذراند و زبانش به یاد حق، مترنّم بود و با کسی جز اهل بیت (ع) حرف نمی زد، اما با ورود به شهر کوفه، زبان به سخن باز کردو مخصوصاً در کاخ ابن زیاد چهره پلید یزیدیان را بر ملا ساخت.
ابن زیاد ملعون قبل از آن که اسرا را وارد قصر خود (دارالاماره) کند، اذن عمومی داد که هر کس می خواهد، به قصر وارد شود. آن گاه دستور داد تا آل الله را وارد دارالاماره کنند. سپس سر مبارک امام حسین (ع) را مقابل او گذاشتند و او بی شرمانه به وسیله چوب دستی خود به سر مبارک آن حضرت می زد... در این هنگام رو به امام سجاد (ع) کرد و گفت: اسمت چیست؟
امام فرمود: علی بن الحسین هستم.
ابن زیاد: مگر علی بن الحسین را خدا نکشت؟
امام (ع): برادر بزرگ تری داشتم که او نیز علی نامیده می شد و مردم او را کشتند.
ابن زیاد: مردم نکشتند، بلکه خدا او را کشت.
امام (ع): البته خدا هر جانی را هنگام مرگ می گیرد و هیچ کس بدون اذن تکوینیِ الهی نمی میرد.(1)
این حاضر جوابی و حریم نگرفتن امام (ع)، برای ابن زیاد، سنگین و غیر قابل تحمل بود. لذا دستور داد گردن آن حضرت را بزنند. هنگامی که عقیله بنی هاشم، زینب کبری خود را سپر آن حضرت کرده و ابن زیاد ملعون را از تصمیم وقیحانه اش نهی می کرد، امام سجاد (ع) بر آشفت و گفت: «ابالقتل تُهدّدنی؟ اما علمت ان القتل لنا عاده و کرامتنا الشهاده؛(8) آیا ما را به قتل تهدید می کنی؟ آیا تاکنون نفهمیدی که کشته شدن، عادت ما و شهادت، کرامت و فخر ماست؟»
1) آل عمران (3) آیه 145.
📚منبع: بحارالانوار، ج 45، ص 117 و 118 و مقتل خوارزمی، ج 2، ص 44
~~~~~~~~
📖
🔹🍃
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
۱۰۵۶