فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🛑 سر قبل افطار
🔘 آیت الله ناصری ره
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
✳️ چه چالش عجیبی!!!!
بارک الله به استان فارسی ها
#پیشنهاد_دانلود
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
📢اگر کسی به یک دختر چادری
باحجاب،
با نظر تحقیر نگاه می کند،تحقیرش کنید،ملاحظه نکنید......
#لبیک_یا_خامنه_ای
#غیرت_دینی
#حجاب_خط_مقدم_ماست
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن زندگی آزادی ماشاءالله✊
دست به دست کنید برسه به دست فرخ نژاد
#سلبریتی_هرزه
#سلبریتی_ولگرد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
ممانعت از ورود افراد بیحجاب به محوطهی تاریخی طاق بستان کرمانشاه/روزنامه ایران
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
✅جای احسنت وخدا قوت داره به حجت الاسلام حاجبی امام جمعه ی قشم
بازدید امام جمعه ی قشم به همراه مسئول عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی ورئیس پلیس اماکن ومسئول بازرسی اصناف از مجتمع های تجاری وتذکر به بازاریان بی حجاب
کاش بقیه ی مسئولین هم بیدار شوند.
#یادشهداکمترازشهادتنیست
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۳:
با دستانی یخ زده در هیاهوی قار قار کلاغ ها روی سیم های برق، کنار دانیال ایستادم. به حال زارش چشم دوختم و با صدایی کم جان، دلیل نا آرامی اش را پرسیدم. اما او در سکوتی عذابآور، چنگی زد به گندمزار طلائی موهایش و لب حوض نشست. نفس سنگینم را بیرون دادم. مقابلش قرار گرفتم و سؤالم را تکرار کردم. شقیقه هایش را فشار داد و از مشکل کاری اش گفت. اما من او را می شناختم. بی توجه به جوابش، چشم دوختم به وجود سراسر اضطرابش.
کم آورد. همیشه در برابر سکوتم کم میآورد. پرتشویش دستی به صورتش کشید و سری تکان داد.
ــ حسام گم شده!
نفسم بند آمد و او بی خبر از قلبی که تازگی ها تپیدن آموخته بود، ادامه داد:
_ دو روزه هیچ خبری ازش نیست! دارم دیوونه می شم سارا!
یعنی فاطمه خانم میدانست؟
ــ یعنی چی که گم شده؟ معنیش چیه؟
سر به آسمان بلند کرد و با صدایی پر از غم گفت:
_ یعنی یا شهید شده. یا گیر اون حروم زاده های داعش افتاده. فقط دعا کن دست اون وحشی ها نیفتاده باشه.
زمان ایستاد. با چشمانی پر از اشک و پاهایی که از فرط سنگینی روی زمین کشیده می شد، به اتاقم پناه بردم. در را بستم و تکیه زده به آن، پشتش نشستم.
نمیدانستم باید چه کنم؟ به کجا بروم؟ پریشانی بر روحم سایه انداخته بود و آرام و قرار نداشتم. چشمانم را بستم و از ته دل دعا کردم. سینه ام می سوخت. زیر لب نجوا کردم ای کاش شهید شده باشد؛ آرزوی مرگ برای جوانی که به غار مخوف قلبم رسوخ کرده بود و خفاش هایش را فراری داده بود، گریبانم را می درید اما مگر چاره ای دیگر هم داشتم؟
مرگ شرف داشت به اسارت در دست آن حرامزادگان داعش. کسانی که مقام استادی به جا آوردند برابر شیطان. دانیال کلافه طول و عرض حیاط را متر میکرد. هر ثانیه، پریشانی، هزار برابر می تاخت. مدام تصویر چشمان محجوب و صورت مزین به ته ریش مشکی و لبخندش، در مقابل دیدگانم روشن می شد. اگر دست آن درنده ها افتاده باشد، چه بر سرش میآورند؟ آیا سری برای آن قامت بلند و چهارشانه، باقی گذاشته اند؟ هرچه بیش تر فکر می کردم، حالم بدتر می شد. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بودم، لحظهای راحتم نمی گذاشت. تکه تکه کردن یک مرد زنده با اره برقی و التماس ها و ضجه هایش، سنگسار سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی، آن هم با پاره سنگ های بزرگ، زنده زنده آتش زدن خلبان اردنی در قفسی آهنی، بستن مرد عراقی به دو ماشین، و حرکت در دو جهت!
حسام، امیر مهدی فاطمه خانم و نُت بی صدای ایمان من، در چه حال بود؟ نفس به نفس، قلبم فشرده تر می شد. احساس خفگی گلویم را چنگ می زد و من فقط دعا می کردم. بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پای شِکراب شدن خواهر و برادریمان می گذاشت.
دانیال مدام تأکید میکرد که او نباید از اصل ماجرا بویی ببرد و اگر بفهمد، فاطمه خانم هم خواهد فهمید و گم شدن تک فرزند به یادگار مانده از همسر شهیدش، غصه ی کمی نیست. نمی دانم چه قدر گذشت، اما وقتی صدای اذان در گوشم پیچید و پیشانی بلند کردم از زانو های بغل گرفته ام، نور چراغ های پایه بلند حیاط را دیدم که از پنجره به تاریکی اتاقم سرک می کشید. مشتی قلبم را میفشرد. باید خودم را پیدا می کردم. نماز. باید نماز می خواندم.
نمازی که شوق حضور دانیال، از حافظه ام محوش کرده بود. پشت پنجره ایستادم. دانیال هنوز همان جا بر لب حوض نشسته بود و سرش را بین دستانش داشت. بی پناه سمت حیاط دویدم و مقابلش ایستادم.
_ یادم بده چه جوری نماز بخونم.
با تعجب نگاهم کرد. دستش را کشیدم. وقتی برای تلف کردن نداشتم. دو روز از گم شدن حسام، در میدان جنگ می گذشت و من باید خدا را به سبک او صدا می زدم. وسط اتاقم ایستادم و چادر سفید پروین را، با آن گل های ریز و آبی رنگش، روی سرم گذاشتم. مُهر به یادگار مانده از حسام را مقابلم روی زمین قرار دادم و منتظر، به صورت بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست.
_ منظورت از این مُهر اینه که، الآن واقعاً می خوای نماز بخونی؟
در آن شرایط، چیزی نمی توانستم بگویم.
محکم جواب دادم آری که مسلمانم و شک ندارم، که زندگی بدون علی، فرقی با مردگی ندارد. دیدم بر لبش تبسمی نقش بست. دانیال با ذوقی پر از دلهره، تک تک سؤال هایم را پاسخ داد. خط به خط برایم خواند و من تکرار کردم.
آن شب، در ماه تاب مهتاب، تا اذان صبح نماز خواندم، اشک ریختم و در اولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت خواستم برای مردی که حالا به جرأت می دانستم دچارش شدهام. صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنار سجاده ام نشست.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را من شیرین می کنم»
⏪ بخش۸۴:
رنگ پریده اش، درد و تهوع را، ناجوانمردانه هُل داد در تار و پود وجودم. بی وزن شدم و گوش سپردم به خبری از شهادت و یا اسارت.
دانیال نفسش را با صدا بیرون داد و بغض شاد، گلویش را به دندان گرفت.
ــ پیدا شد... دیوونه ی بی عقل!
اشک به چشمانم دوید و ظرف دلم لبریز شد. پس شهادت، نجاتش داد. تبسم، صورت برادرم را پر کرد.
ـــ سالمه! جز چند تا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی. مشکلی نداره.
گیج و حیران، با زبان به کام چسبیده، جملاتش را چند بار مرور کردم. چه می گفت؟ من درست می شنیدم؟ او در مورد حسام حرف می زد؟ نمیدانستم چه کنم. باز هم خدا بیش تر از انتظار، در حقم خدایی کرده بود. دانیال از شدت خوش حالی قرار نداشت.
ـــ خدایا شکر! خدایا شکر! این دیوونه همه رو نصف عمر کرد. الآن یکی از بچه ها تماس گرفت. گفت سه روز پیش، حسام واسه شناسایی وارد یکی از مناطق می شه. از بخت بدش، داعش اون منطقه رو اشغال می کنه. حسام هم که زخمی بوده، خودش رو تو خرابه های شهر مخفی می کنه، به این امید که شاید بتونه یه راه فرار پیدا کنه. اما نمی تونه.
بعد از دو روز بچه های خودمون دوباره اون منطقه رو پس میگیرن و حسام رو بی هوش پیدا میکنن. الآن حالش خوبه. مشکل خاصی نداره، فقط به خاطر ضعفی که داره، باید یه روز بستری باشه.
اشک ریختم. میتوانستم روی دوباره دیدنش، حساب باز کنم. سر به سجده، در اوج شرم، خدا را شکر گفتم. این مرد، تمام زندگی ناهنجارم را به هنجار بدل کرد و من چشیدم همه ی اولین های دنیای اسلامی ام را با او. اویی که احترامش، حجاب بر سرم کشید و نذر شهادتش، مرا پای سجاده ی نماز نشاند.
او مرد تمام ناتمام هایم بود. مگر عاشقی جز این هم تعبیری داشت؟
آن شب، چه قدر خدا را شکر کردم که فاطمه خانم، چیزی متوجه نشد و حسام جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و من نمازخوان، جرعه جرعه عشق می نوشیدم و سجده سجده حظ می بردم از مُهری که «نه به آن»، بلکه «روی آن» تمرین بندگی می کردم.
مُهری که امیرمهدی هدیه داد و من غنیمت گرفتم. ساعت ها دویدند و فاطمه خانم لحظه ها را شمرد برای دیدار پسرش، دانیال خبر آورد، بازگشت حسام را.
چه قدر هوای زمستان گرم شد وقتی که او در شهرمان قدم گذاشت. دیگر می دانستم که حسام، به خانه بازگشته و تماسهای تلفنی دانیال و تأخیر چند روزه ی فاطمه خانم برای سر زدن به پروین و مادر، گواهی می داد.
حالا بهار، سراغی هم از کویر برهوت وجود من گرفته بود و ابروهای کمرنگ و موهای کوتاه سرم، در آیینه ی اتاقم خودنمایی می کرد. کاش حسام برای دیدن برادرم، به خانه مان می آمد و آرام می گرفت دل تنگی ام. هر روز چشم به راه داشتم. نمیدانم چه قدر گذشت که باز فاطمه خانم، به سبک گذشته، پا به خانه ی ما گذاشت.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را من شی
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۵:
برق شوق در چشمانش موج میزد و من چه قدر خوش حال بودن از دیدنش. اما باز هم خبری از حسام نشد. ناخودآگاه و بچگانه عصبی شدم. چه قدر این حسام بی عاطفه است؟ یعنی دل تنگ پروین هم نشده؟ شاید باز هم باید دانیال دور میشد، تا احساس غیرتش قلمبه شود تا بیاید سری بزند. کلافگی از ندیدنش کارد می کشید بر قلب منتظرم. حال خوشی نداشتم. نمی دانم چه مرگم شده بود. واقعا چه می خواستم؟
روی صندلی کوچک، مقابل آیینه نشستم. به تصویر گچی ام، که بر تلألؤ آسمان ابری پشت پنجره، به آرزوهایم دهن کجی میکرد، خیره ماندم. باید مردانه با خودم حرف می زدم و سنگ هایم را وا می کندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی به نظر میآمد. اما... امایی بزرگ این وسط تاب می خورد و آن این که، اما برای من نه!
منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه می شد به نفس هایی که با حسرت می کشیدم، برای یک لحظه زندگی بیش تر!
این بود شرایط من، که انگار باورش نداشتم؛ ثانیه شماری ام برای مرگ و لحظه شماری حسام جوان و سالم برای زندگی. دیگر می دانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. چه قدر سخت بود و ناممکن جمله ای که هر شب اعترافش می کردم، روی سجاده و هنگام خواب. دل بستن به حسام، دردش کشندهتر از سرطان، شیره ی هستی ام را می مکید و من می خندیدم، به علاقهای که روزی جز انتقام و تنفر برایم نبود.
زمستان لی لی کنان به آخر می رسید و من سرگرم می کردم خودم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبی ام. یک روز ظهر، قبل از بازگشت دانیال، فاطمه خانم به خانه ی ما آمد. اما این بار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمیدانم خوش حال، نگرانی، یا عصبی... ولی هرچه که بود آن زن روزهای پیشین نبود.
به اتاقم آمد و خواست کمی صحبت کند. من جز تکان دادن سر و تک کلماتی کوتاه، جوابی برای برقراری ارتباط در آستین نداشتم. در را بست و کنارم روی تخت نشست. از عطر قورمه سبزی پروین و آفتاب و باران آن روز گفت. متعجب نگاهش کردم. سابقه نداشت که به قصد صحبت و همکلامی وارد اتاقم شود. دستش را روی دستم گذاشت. کمی مِن مِن کرد و در آخر گفت جملاتی که لرزه به تنم انداخت. جملاتی از علاقه ی پسرش به دختری تازه مسلمان که اتفاقاً سرطان معده هم دارد. جملاتی در مورد ستایش سارا که بیش تر شبیه التماس برای «نه» گفتن به پسر یک دنده و بی فکرش بود. درخواست برای ناامید کردن حسام که تک فرزند است و عروس بیمار است و... پسر داغ و نابینا، که بگذرم...!
ای کاش می دانست، اگر نبضی می زند به عشق همین یگانه پسر است! در اوج پریشانی و حق دادن به این مادر دلخسته، دلم پر از چلچراغ شد که حسام مرا خواسته است؛ هرچند که وصال، سرانجامش نباشد.
آن روز، زن از اجازه برای خواستگاری گفت، از علاقه ی پسر و بیماری پیشرفته و بی درمان من، از آرزوها و ترس هایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من و من حق دادم. درکش کردم. چون حسام حیف بود. چشمانش پراشک شد و سر به زیر انداخت.
ـــ تو رو به جدّ امیر مهدی از دستم ناراحت نشو! حلالم کن. من بدجنس نیستم. به خدا فقط مادرم! اوایل که از شما می گفت، متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثل همیشه نیست. ولی جدی نمی گرفتم. تا این که وقتی از سوریه اومد، پاش رو کرد تو یه کفش، که برو سارا خانم رو واسم خواستگاری کن. دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده. آقادانیال هم گفته که من باهاتون صحبت کنم و اگر رضایت دادین، بیایم واسه خواستگاری رسمی. می دونم نمی تونی فارسی حرف بزنی اما در حد بله و نه که می تونی جواب بدی.
صورتش از فرط نگرانی رنگ به رنگ می شد و من این دلشوره را می فهمیدم.
منطقی حرف زد، باید منطقی جوابش را می دادم. مادر ایرانی بود و طبق عادت، بی قرار. روی چروک خسته ی دستانش را نوازش کردم و قلبم تیر کشید.
ـــ نه!
یک «نه» گفتم و مچاله شدم. فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید.
ـــ شرمندتم دخترم، تو رو به جدّ امیرمهدی حلالم کن.
لبخند به لب داشتم از این که وقتی قلبی می شکست، صدایش را جز خدا نمی شنید. به چشمان خوابیده در اشکش خیره شدم. رنگ مردمک های حسام هم، همین قدر قهوه ای و تیره بود؟ حالا باید در دلم از این زن دلگیر می شدم یا منطقش را میپذیرفتم؟ او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پرمعنا، هیچ نگفت. شاید هم افکاری شبیه فاطمه خانم داشت. زمستان رفت و خانه ی فصل ها را تحویل بهار داد و هیچ خبری از آن مادر و پسر مهربانش نشد. حتی عید باستانیشان را هم ارزانی دیدارمان نکردند.
⏪ ادامه دارد....
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۶:
ارتباط پروین و فاطمه خانم، دانیال و حسام وصل می شد به گوشی تلفن و تنها نامحرم آن خانه من محسوب میشدم. منی که دلتنگی، افسار گریه های شبانه ام را به دست داشت و فقط مرگ آرزو میکردم. منی که اگر نبودم دیگر حسام میآمد، فاطمه خانم میآمد، پروین غر می زد و درد دل می کرد، دانیال می خندید و رفاقت می کرد. مدام با خودم فکر می کردم، می بافتم و می رِشتم. گاهی خود را مظلوم می دیدم و فاطمه خانم را ظالم. گاهی از دست حسام ناراحت می شدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.
آیا حسی نسبت به من داشت؟
پس چرا به راحتی عقب کشید؟
عصبی با خودم حرف می زدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه و دوست داشتن؟ آن ها اگر عاشق هم شوند با یک جواب نه پس می کشند. غرور از نان شب هم برایشان واجب تر است. با خودم می گفتم و می گفتم. می دانستم فایده ای ندارد این خودخوری های احمقانه و دخترانه. عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهر خباثت بنشانم بر پیشانیاش. بماند که وجدانم هم این رأی را نمی پذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم میدانست؟ حالا دیگر فقط می خواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوب پروین پناه می بردم و شب ها به سجاده ای که مُهر یادگار امیرمهدی را در خود داشت. این شده بود عادتی برای گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد. حسامی که مُهرش، داغ مِهرش را تازه می کرد و آتش می زد به جانم.
آن روز در امامزاده، دلِ گرفتهام ترک برداشت و نالیدم از ترس ها و بدبختی ها و گذشته ی پردردم. گفتم از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هلش داد. از آرامشی که آمد، اما سرطان در آغوشم افتاد و من باز با هر دم، هراسیدن از بازدم بعدی. گفتم و گفتم. در هیاهوی زمزمه ی بقیه ی زُوار، در هجوم عطر گلاب و تلألؤ روشنایی نور بر آینه کاری های دیوار امامزاده، از آرزویم برای یک روز خندیدن با صدای بلند، بدون دلهره و اضطراب برایش نجوا کردم. چه قدر بیچارگی شیرینی است، وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی.
بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع، به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم. عطر بهار می آمد و صدای مداحی، از بلندگوهای وصل شده به گلدسته، تا چشم در فضای امامزاده میچرخید، درختان سبز بودند و بوته های سبزتر، سوز بهار هم بازی با گرمای آفتاب، بر استخوان هایم رسوخ میکرد و کام خاطره هایم ملس می شد.
آرام آرام روی قبرهای وسط حیاط قدم می زدم و با گوشه ی چشم، تاریخ نوشته شده بر آن ها را میخواندم. بعضی جوان، بعضی میانسال، بعضی پیر. راستی! مردن درد داشت؟
غرق افکارم بودم که ناگهان یک جفت کفش سرمه ای رنگ، با عطری تلخ و آشنا، مقابل چشمانم سبز شد. سرم را بالا آوردم. صدای کوبیده شدن قلبم را به دیوار سینه ام شنیدم.
چند ماه از آخرین دیدنش می گذشت؟
زیادی دل تنگ این غریبه نبودم؟
تیپ او با شلوار کتان مشکی و پیراهن سرمه ای زیادی دلنشین بود. طبق معمول سر به زیری اش، دلم را قلقلک می داد.
ــ سلام سارا خانم!
فقط سلام!؟
نمی خواست حال دلم را بپرسد؟!
از آن خبر داشت؟
آن قدر عصبی به صورتش زل زدم، که زخم تازه ترمیم شده ی گوشه ی ابروهایش هم آرامم نکرد. حتماً سوغات آن دو روز سرگردانی در سوریه بود. چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را در سرم نیست و نابود کند. خدا چه قدر حرف گوش کرد! بغض، گلویم را به دندان گرفت. انگار کسی غرورم را زیر پاهایش می کوبید. زیر لب جوابش را دادم و با قدمهایی کشدار از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد. سپس با گامهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد.
دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد.
ــ سارا خانم! فقط چند دقیقه. خواهش می کنم.
با تعجب نگاهش کردم. یعنی چه؟
چه می خواست؟ لحنش محترمانه، اما جدی و عصبی در جانم نشست.
ــ از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم.
نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه؟ آن هم برای صحبت با دختری که در آلمان قد کشیده بود. باید حدسش را میزدم. سرش را می بریدی از اصولش نمی گذشت. آشوب و طلبکار، صدایم را از دهانم بیرون دادم:
ــ فکر نمی کنم حرف خاصی واسه گفتن باشه. اجازه بدین رد شم.
ابرویی در هم کشید. اولین بار اخم او را می دیدم.
ــــ اگه حرف خاصی نبود، امروز رو مرخصی نمیگرفتم بیام این جا، پس باید...
«باید» ش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا، نوعی اعلام جنگ محسوب می شد.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۷:
نفس های عصبی ام کمی تند شد و صدایم کمی بلند.
ـــ باید؟ باید چی؟
انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد:
ـــ باید جواب سؤالم رو بدین!
کدام سؤال؟ گیج شدم و حالم را فراموش کردم.
ـــ سؤال؟ چه سؤالی؟
بدون نرمشی در لحنش، دستانش را کنار بدنش پایین آورد.
ـــ چرا به مادرم گفتین «نه»؟
این سوال چه معنی داشت؟ علاقه؟
یا عصبانیت برای خرد شدن غرورش؟
احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.
او چه می دانست از خرابی این روزهایم؟ فقط زخمخورده ی یک جواب منفی و شکسته شدن غرورش بود. کاش می شد کف دستم را با تمام توان، روی صورتش بنشانم، تا شاید خنک شود این دلتنگی سر رفته از ظرف وجودم.
سؤالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد.
و من پرسیدم:
ـــ مگر فرقی هم دارد؟
او باز با لحنی سرکش، جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را این جا تلف نمی کرد. چرا متوجه نشده بودم که این مرد، میتوانست خیلی بد باشد، بدتر از عاصم و زیباتر از سوفی. چه می خواست؟
این که به من بفهماند با وجود سرطان و عمر کوتاهم، منت به سرم گذاشته و پیشنهاد ازدواج داده؟ این که باید با سر قبول میکردم و تشکر؟
قبول؛ زندگی برادرم را مدیون او بودم. پس باید غرورش را برمی گرداندم. من دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم.
عصبی صدایش زدم:
ـــ سرت رو بالا بگیر و نگاهم کن!
اخمش عمیقتر شد، اما سربلند نکرد، این بار با خشم بیش تر فریاد زدم که سرت رو بلند کن. حیاط امامزاده خلوت بود اما صدای بلندم با زبان آلمانی، نگاه چند پیرزن را به طرفمان کشاند. سینه ی حسام به تندی بالا و پایین می رفت. با چشمانی به خون نشسته، سرش را بالا آورد و نگاهش را به صورتم دوخت. این اولین دیدار چشمانش بود. رنگ چشمانش مثل فاطمه خانم قهوه ای تیره بود. باید اعتراف می کردم:
ـــ خوب تماشا کن! می بینی، ابروهام تازه در اومده، ولی خوب با مداد پر رنگشون کردم.
شالم را کمی عقب دادم.
ـــ ببین! موهام با شیمی درمانی ریخته و کم کم داره در می آد. اگه به سرم دست بکشی، تارهای تازه جوونه زده ش رو می تونی حس کنی. سرطانه دیگه. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی. صورتم رو ببین! اسکلته. از کل هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز و فرداست بره زیر خاک.
ابروهای مشکی اش گره داشت و پلک نمی زد. باید دلش را خنک می کردم.
_ پس این آدم به درد زندگی نمی خوره. چون علاوه بر این که امروز ئ فردا قراره بمیره، مدام یا درد داره یا تهوع. همش هم یه گوشه افتاده و داره روزای باقی مونده رو با خساست خاصی نفس می کشه، که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره. حالا شما لطف کردید، منت گذاشتید و اومدید خواستگاری. من تشکر می کنم و واسه غرور خردشده تون یه دنیا عذر خواهی.
آن قدر تند نفس می کشید که می ترسیدم منفجر بشود. ادامه دادم:
_ می خواستی همینها رو بشنوی؟ این که اگه جوابم منفی بود، واسه ایرادهاییه که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی، کامل و بینقص؟ من پام لب گوره. راحت شدی؟
دستانش مشت شد. چشم بر نداشت و چند قدم به عقب گذاشت. سری متأسف تکان داد و پوزخندی حواله ام کرد؛ بیجواب رفت؛ با گام هایی تند و محکم. بیچاره و وامانده از درد، روی زمین نشستم و قدم هایش را شمردم.
آن ظهر وسط حیاط امامزاده شکستم و با وجودی تکه تکه به خانه رفتم. وقتی به خانه رسیدم، چون مُرده ای بی حرکت روی تخت اتاقم مچاله شدم و اندیشیدم به حرف هایی که از دهانم پرتاب شد و راضی ام کرد. نمیدانم چه قدر گذشت که به لطف کیسه ی داروهایم، بی هوش شدم و وقتی با تکان های دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوای الله اکبر، گوشم را قلقلک می داد. چند ثانیه با پلک زدن های متمادی، تصویر تار برادر را نگاه کردم که ناگهان، تمام لحظه ها مانند برق، وجودم را لرزاند. همه غم های عالم بر شانه هایم سرازیر شد. دانیال دستی به صورتم کشید.
ـــ خواهر گلم! پاشو قربونت برم. رنگ به صورتت نیست. پروین می گه هیچی نخوردی. چرا این قدر اذیت می کنی؟ پاشو! پاشو بریم یه چیز بزار دهنت.
⏪ ادامه دارد..
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۸:
بیچاره برادر که نمیدانست سارای یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده است. خدا مهربان تر از آن بود که فکرش را می کردم. یقیناً اگر تمام آن حرف ها امروز در امامزاده گفته نمی شد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور، تندیسش را در ذهنم نگاه می داشتم بر میدان عاشقی.
لبخند زدم و به چشمان غم زده اش خیره شدم، تا به یاد دارم، غصه ام را روزیِ روزهایش کرده بود این یگانه برادر. دیگر در اوج ناراحتی، لبخند به لب داشتم که در باقی مانده ی عمرم، خدا، مادر، دانیال، امامزاده و حتی پروین مهربان را دارم.
روی مبل های سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای شیرین، با نان و پنیر می خواستم و پروین توی یک سینی، همان را آورد. دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی، لقمهای به دستم داد. خوردم. جرعه ای از چای و تکهای از لقمه ی نان و پنیر. نه! طعم دوست داشتنی نداشت. ساده ی ساده بود.
نفسی عمیق کشیدم و تبسمی تلخ، بر لبانم نشست. از خوردن دست کشیدم. دانیال اعتراض کرد. میدانست فایده ای ندارد، پس با تأسف سر تکان داد و با نگرانی نگاهم کرد.
باید نماز مغرب و عشا را می خواندم.
از جایم بلند شدم. صدایم زد. ایستادم.
ـــ سارا! یکی از همکارهام بعد از شام، با خونواده ش می آد واسه شب نشینی. مادر که مریضه، انتظاری ازش نمی ره. تو رو خدا تو دیگه نرو خودت رو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الآنم که خوابیدی، خستگیت حسابی در رفته. بیا و آبروی داداشت رو بخر، یه ساعت کنار خونواده ش بشین، یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم. یه لباس شیک و پوشیده هم تنت کن. می گم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبی هستن. باشه؟ عاشقتم قورباغه ی سبز من!
لبخند زدم و با تکان سر خیالش را راحت کردم. دانیال برایم ارزشی، برابر تمام دنیا داشت. او به خودش اجازه نداد، حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد.
بعد از نماز و شام، سراغ کمد لباس هایم رفتم. از مدتی قبل، سعی داشتم حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم. به پیراهنی بلند و یشمی که هنر دست های پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. تنها لباس پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهن ساده و زیبا به حساب میآمد که در دوران مأموریت حسام برایم دوختند.
حالا باید چیزی سرم می کردم. نگاهی به بساط درون کمد انداختم، غیر از چند شال معمولی و تیره رنگ، چیزی پیدا نمی شد. به جز دو روسری. یکی آبی، دیگری معجونی از رنگ ها؛ یکی هدیه عاصم، دیگری پیشکش حسام. هر دو را مقابل چشمانم نگه داشتم. از دیدن روسری عاصم، بدبختی و ترس در کویر خاطراتم دوید. هنوز هم عطر تلخش را داشت، یک تلخی کشنده. تک تک ثانیه ها در سینمای حافظه ام اکران شد؛ از اولین مهربانی ها تا آخرین تلاش هایش برای کشتن حسام. خشمگین و مضطرب، روسری را میان انگشتانم فشردم و درون سطل زباله ی چوبی، کنار کمد پرت کردم.
چشمانم را بستم و نفسی عمیق کشیدم.
رایحه ی همیشگی حسام، از رنگ های روسری اش پرید و مشامم را قلقلک داد.
او و عاصم هر دو از عطرهای تلخ استفاده می کردند اما فرق میانشان، فاصله ی زمین را داشت تا آسمان. یکی دل می برد و دیگری دل می کند. چشم به هدیه اش دوختم، سلیقه ی خوبی داشت. اتفاقات امامزاده پنجه شد و به دلم چنگ زد. نفس هایم تند شد. باید به فراموشی می سپردمش. با خشم رو سری را داخل کمد پرت کردم، در را محکم بستم و به آن تکیه دادم. نگاهم، جاده ی پهن نور ماه را روی زمین اتاقم دنبال کرد. انتهایش به بن بست لباس یشمی رنگم، روی تخت می رسید. هیچ شال و روسری مناسبی در بساط نداشتم. جز هدیه ی آن مرد نظامی که هنوز رسم تنفرش را یاد نگرفته بودم. چاره ای نبود. آبروی دانیال از یک دلبستگی احمقانه و شکستگی عمیق غرور، مهم تر به نظر می رسید و این روسری، تنها دارایی زیبایم بود برای مرتب به نظر آمدن در این شب نشینی دوستانه.
روسری به دست و دودل، رو به روی آینه ایستادم. بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگ های یک بسته مداد شمعی بیست و چهار رنگ. آن را روی سرم انداختم و گوشه ی صورتم سنجاقش زدم. با مداد قهوه ای، به ابروهای نصفه و نیمه ام نقش زدم و در آینه خودم را تماشا کردم.
مانند گذشته که نه، اما کمی زیبایی در چهره ی ماتم زده ام موج می زد و این را مدیون روسری خوش رنگ و لعاب آن مرد مغرور بودم. دانیال چند ضربه به در اتاق وارد کرد. لبخند روی لبش نشست.
ـــ چه عجب بابا! ما شما رو دوباره خوشکل دیدیم. اون ها چیه از صبح تا شب تو خونه می پوشی؟ نکنه لباسای مامان بزرگ خدا بیامرز رو از زیرزمین کش رفتی و دم به دقیقه تنت می کنی؟
⏪ ادامه دارد..
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۹:
_ اینا خوبه پوشیدی دیگه. دست پروین درد نکنه. خدایی از تو خوش سلیقه تره. ببین چی دوخته. محشره. راستی سارا دختری، خواهر زاده ای، چیزی نداره؟
خندیدم. کمی حالم عوض شده بود. ناگهان صدای زنگ دربازکن بلند شد و او دستپاچه، به بیرون دوید. از حال عجیب و عجله اش برای باز کردن در خنده ام گرفت. حق داشت! چون ما هیچ وقت طعم میهمان را نچشیده بودیم. پدر اجازه اش را نمی داد. مقابل آینه ایستادم و دوباره چشم به تماشا گشودم که دانیال صدایم زد.
به طرفش چرخیدم. سرش را از لای در به داخل کشیده بود، خندان و پر از شیطنت گفت:
ـــ خواستم بگم الآن دیگه با این لباس دقیقاً شدی خود خود قورباغه ی سبز من الهی داداش قربونت بشه قورقور جان!
دستم را به سمت مجسمه ی کوچک چوبی، روی میز دراز کردم تا به طرفش پرت کنم که با خنده، فرار را بر قرار ترجیح داد. شوخی اش هنوز بر کام دلم ننشسته بود، که امامزاده و آن گفت و گوی پر خفّت، در ذهنم مرور شد. آه کشیدم و مقداری خوشبوکننده روی لباسم پاشیدم. صندل های مشکی ام را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. از تاریکی راهرو گذشتم. روی اولین پله ایستادم که یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررس دانیال و میهمان هایش، صدایی آشنا در همهمه ی خوش آمدگویی های پروین به گوشم خورد. اما امکان نداشت. با تردید، یک گام به سمت میهمان ها برداشتم. پاهایم خشک شد و دستانم یخ زد. دانیال و پروین، دست و دلبازانه میهمان ها را دعوت به نشستن می کردند؛ چه مهمان هایی!
فاطمه خانم با صورتی خندان، پوشیده در چادری طرح دار با یک روسری زیبا، حسام با کت و شلواری مشکی و پیراهنی سفید که کاملاً فرم نظامیش را به رخ میکشید، وارد شدند. خشک شدم. جریان چه بود؟ آن ها این جا چه می کردند؟ فاطمه خانم که متوجه من شد، با محبت صدایم زد و به طرفم آمد.
دانیال آب دهانش را با دلشوره قورت داد و با نگرانی نگاهم کرد. حسام با تبسمی خاص و جدّی، ابرو درهم کشید و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منِ مبهوت و بی حرکت مانده را در آغوش گرفت و قربان صدقه ام رفت و با لحنی مهربان، کنار گوشم نجوا کرد که حلالش کنم و گفته هایش را از خاطر ببرم که اشتباه کرده و پشیمان است و من وامانده، چشم برنمی داشتم از سینه ی سپر شده ی حسام و لبخند پرمعنایش.
اصلاً نمی دانستم این مرد، همان حسام مظلوم است؟ یا امیرمهدی فاطمه خانم یا چه کسی؟ حیران و منگ به درخواستهای در گوشیِ فاطمه خانم و نگاه های پر خواهش دانیال، لبیک گفتم و روی دورترین مبل از حسام، نشستم.
دلشوره و سؤالهای بیجواب، رعشه ای پنهانی در وجودم می دواند. در مجلس چشم چرخاندم. حسام متین و موقر، مثل همیشه با دانیال حرف می زد و می خندید. پروین و فاطمه خانم با چهره هایی شاد پچ پچ می کردند. مادر خیره به گل های قرمز رنگ فرش، دانه های تسبیح را یکی یکی رد میکرد و من بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گل روی میز. امیرمهدی برای تمام شب نشینیهای دوستانه اش، چنین کت و شلوار زیبا و اتو کشیده به تن می کرد؟ یا فقط برای شکنجه ی من و خودنمایی؟ انگشتانم را به بازی گرفتم. هرچه می گذشت، فکرهای ناراحت کننده ام بیش تر میشد.
این جوان خوش خنده ی زیباپوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خرد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیال رهایم کرد و رفت. حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان شکل و شمایل سابق، آسوده دلبری می کرد. او این جا چه می خواست؟
آمده بود تا له شدنم را ببیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟
عصبی ناخن هایم را به کف دستم، فشار می دادم. چرا باید در جمعشان می نشستم؟ از جایم بلند شدم. همه، به جز حسام نگاهشان را به من دوختند. توانی برای تحمل فضا در خود نمی دیدم. با عذرخواهی کوتاهی، قدم به سمت اتاقم تند کردم.
⏪ ادامه دارد..
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۹۰:
این روزها چه قدر تغییر کرده بودم. چشمانی که تا چند وقت پیش معنای گریه را نمیدانستند، حالا بی وقفه بغض را تبدیل به اشک می کردند. در را بستم. روی تخت نشستم و زانو بغل گرفتم. آه زمینگیر شده در سینهام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام. بی صدا، اشک ریختم، با تمام وجود در دل، ناسزا نثار خودم و دلم نمودم که هنوزم پر می کشید، برای او، در پس پرده ی حیا و نجوای قرآنی اش، چند ضربه به در خورد.
یقین داشتم که دانیال است؛ یا آمده بود حالم را بپرسد، یا راضی ام کند تا دوباره به جمعشان بپیوندم. او چه می دانست از حال خرابم و قلبی که بی شباهت به آبکش آشپزخانه نبود؟ جوابش را ندادم، دوباره به در کوبید، چندین بار. سابقه نداشت آن قدر مبادی آداب باشد. چرا نمی فهمید که زمان مناسبی برای شوخی های بی مزه اش نیست. وقتی دیدم نه داخل می آید و نه دست از کوبیدن به در بر می دارد، ته مانده ی اعصابم را جمع کردم و به سمتش رفتم. با صدایی خفه فریاد زدم:
ــ چته روانی؟ جایی که اون دوست مُنگ...
زبانم خشکید. مجسمه شدم. حسام بود. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد، لبخند پهنش را جمع کند.
ــ می فرمودین. می شنوم. داشتین می گفتین جایی که اون دوست مُنگ...؟ فکر کنم مُنگل منظورتون بود درسته؟
تلخی عطر همیشگی اش، احساسم را هدف گرفت. آب دهانم را با خجالت قورت دادم. او این جا چه می خواست؟ انگار نمی خواست راحتم بگذارد. نهیبی به خودم زدم. خجالت برای چه؟ باید کمی گستاخ می شدم، شبیه به سارای آلمانی.
ــ با اجازه ی کی اومدی این جا؟
سرش پایین بود و لحنش جدی.
ـــ با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتون و در زدم. بعدشم که خودتون باز کردین و تا اجازه صادر نکنین داخل نمی آم.
در زبان بازی نظیر نداشت.
ــ چی کار داری؟
چشمانش را بست و حرصش را قورت داد.
ــ خواهش می کنم اجازه بدین بیام داخل. زیاد وقتتون رو نمی گیرم. فقط چند کلمه.
مقاومت در برابر ادبش کمی سخت بود.
روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من، گوشه ی تخت جای گرفت. خاطرات اولین دیدارش در این اتاق، مقابل چشمانم سبز شد. بی هوشی، تصویر تارش، بیمارستان، سرطان، نجوای قرآن، خانه، آینه، اولین تماشای صورت میت شده بعد از شیمی درمانی، قفل کردن در اتاق، خرد کردن آینه، شمارش معکوس، قصد خودکشی، شکستن در، ورود حسام، درگیری، خون، زخم روی سینه اش...
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟
ــ کلید اتاقم رو چی کار کردی؟
گوشه ی ابرویش را خاراند.
_ پیش منه.
پیشانی گره زدم و دست جلو بردم.
ــ پسش بده.
لب های متبسمش را در هم تنید.
ـــ جاش پیش من امنه. نگران نباشین.
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟
وقتی صدای نفس هایم را شنید، لبخندش کش آمد.
ـــ قول نمی دم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم، براتون آوردمش. به این شرط که دیگه هوس نکنین در رو قفل کنین و خودتون رو زندانی.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۹۱:
داشت یادآوری می کرد تمام خاطرات آن روز را. گفت دفعه ی بعد؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟
دندان هایم را بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد.
ـــ باشه. باشه. حرف بزنیم؟
اصلاً این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ لحنی نیشدار به خود گرفتم.
_ حرف زدن با نامحرم، مشکل شرعی ندارد احیاناً؟ برااادر!
کمی با کنایه حرف زدن نمیتوانست زیاد بد باشد. دستی به محاسن مرتبش کشید و مکث کرد.
ـــ اگه واسه خواستگاری باشه نه! خواهر دانیال!
چشمانم گرد شد. او چه گفت؟ خواستگاری؟ از کدام خواستگاری حرف می زند. همان که به شیوه ی مذهبی های ایرانی از طریق مادرش بیان شد همان که فاطمه خانم، آب پاکی را روی دستم ریخت که مریضم که پسرش تک فرزند است و آرزوها دارد برایش؟
نمیدانستم چه بگویم. فقط توانایی سکوت داشتم. او این بار پر از جدیت، کمی در جایش جابه جا شد و راحت تر نشست.
ـــ وقتی از علاقه م به شما با مادرم صحبت کردم، تعجب کردن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشون رو داشتن که واسه من قانعکننده نبود. باهاشون حرف زدم. از عمری که دست خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمی افته. ظاهراً قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما. اومدن و به من گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه نه ی قاطعانه ست و کلاً به ازدواج با آدمی مثل من، فکرم نمی کنین. دروغ چرا؟ ناراحت شدم، خیلی هم زیاد. اما نه به این خاطر که غرورم خرد شده؛ به این دلیل که واقعاً فکر و دلم رو مشغول کرده بودین ولی من نمی تونستم هر روز یه شاخه گل بگیرم دستم و با حرف های صد من یه غاز، دلتون رو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هرچی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانم از تو خوشش نمی آد و مدام خودم رو با این حرف ها مثلاً آروم میکردم.
ولی نمی شد. تا این که دیشب مامان اومد تو اتاقم و سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد. این که چه چیزایی گفته و چه درخواستی ازتون کرده.
دلیل تغییر عقیده ی فاطمه خانم برایم معما شد! چرا؟
ـــ چرا... چرا مادرتون همه چیز رو گفت؟
پنجه های کشیده و مردانه اش را در هم قلاب کرد.
ـــ خب شاید حرفی که می زنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد، اما ما بهش اعتقاد داریم. مادر می گن چند شبه پدر شهیدم رو تو خواب می بینن که ازشون رو برمی گردونن و ناراحتن.
دنیای مذهبی ها، ورای باورهای بچگانه ی زمینی بود. آن شهید، پدر مردی که دچارش شده بودم، چه قدر پدرانه خرجم کرده بود و نمی دانستم. حسام همان طور که با انگشتر عقیقش بازی می کرد گفت:
ـــ وقتی مامان همه ماجرا رو واسم گفتن، خشکم زد. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت! تمام دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود. یه حسی امید می داد که جواب منفیتون، واسه خاطر حرف های مادره. اما یه صدای دیگه می گفت بی خیال بابا! تو کلاً انتخاب سارا خانم نیستی! اون حرف دلش رو زده. گیر کرده بودم و نمی دونستم کدوم داره درست می گه. پس باید مطمئن می شدم. نباید کم می ذاشتم تا بعداً پشیمون بشم. خلاصه صدای اذان که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردم و با دانیال تماس گرفتم، تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. الحمدالله موافقت کرد و گفت صبح ها به امامزاده می رین.
از ساعت هفت تو ماشین، جلوی در امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین. اما وقتی دیدمتون ترسیدم. نمی دونستم دقیقاً چی باید بگم و یا برخورد شما چی می تونه باشه.
مرد جنگ و ترس؟ این مردان با حیا، از داغی سرب نمی ترسن اما از ابراز احساسشان چرا. کمی خندهدار بود صورتش جدیت و آرامش داشت.
ـــ تا اذان ظهر، توی حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران بر نداشتم. تو تمام این مدت با خودم حرف می زدم و کلمات رو شُسته رفته، کنار هم می چیدم که خراب نکنم. تا این که شما اومدین و من عین استغفرالله هرچی رشته بودم، پنبه شد. همه ی جملات یادم رفت. آخرشم فقط به یه سوال که چرا به مادرم نه گفتین اکتفا کردم.
تبسم موقرش، تبدیل به خنده شد.
_ شمام که ماشاالله اصلاً اعصاب ندارین، کم مونده بود کتک بخورم ازتون.
⏪ ادامه دارد..
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۹۲:
مکث کرد و لحنش سنگین شد.
ـــ حرفاتون خیلی تیز و برنده بود. هر جمله تون خنجر می شد تو وجودم، اما نجاتم داد. باید مطمئن می شدم. عصبانیت شما بهم اطمینان داد که جواب منفیتون دلیلش حرف های مادرم بوده و من اجازه داشتم امیدوار باشم. اون لحظه، توی امامزاده اون قدر فشار و تشنج اعصاب داشتم که واسه فرار از نگاهتون به ماشینم پناه بردم.
لحنی خجالت زده و متبسم به خود گرفت.
ـــ ولی می دونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قید نفس کشیدن رو بزنم، چون دانیال زنده زنده آتیشم می زد. واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانم، گزارش لحظه به لحظه ی حالتون رو بده.
این یعنی ابراز نگرانی و علاقه ی یک مرد مذهبی؟ آن هم با مایه گذاشتن از دانیال؟ نگاهش هنوز زمین را زیر و رو می کرد و ملاحت لبخند، صورتش را.
ــــ عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشب می خوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونین. اولش مخالفت کرد، گفت شما راضی نیستین و نمی خواد برخلاف میلتون کاری انجام بده اما زبون من چرب تر از این حرفاست که کم بیارم.
سارای بی خدا، به روز و غربی، حالا به معنای دقیق کلمه عاشق این جوان با خدا، سربه زیر و شرقی امروز شده بود و در دلش آذین میبستند. اما خب میدانست باید، برق مرکزی را قطع کند. حسام نباید اسراف می شد. لبخند شیرین روی لب هایم مانند الکل پرید و کام خودم را به تلخی زهر کردم.
ــــ اما نظر من همونه که قبلاً گفتم.
چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد. انگار می خواست که به خود مسلط شود.
ــــ نمی پرسم چرا. چون دلیلش رو می دونم، پس لطف کنین افکار بچگونه رو بذارین کنار! من امشب نیومدم این جا، تا شما استغفرالله... از مقام خدایی و علم غیبتون بگین. باز به میان حرفش پریدم. باید برای منصرف کردنش زخم می زدم. زخمی که حکم نیش عقرب داشت بر قلب کسی که عاشقش بودم.
ـــ من اصلاً به کسی مثل شما، فکر هم نمی کنم. پس وقتتون رو هدر ندین. سرش را کمی به سمتم چرخاند. ابرویی بالا انداخت و تبسمی بر لبش نشاند.
ــــ عجب! پس کاش امروز در امامزاده، اون اعترافات رو با عصبانیت نمی گفتین، چون حالا دیگه من کوتاه بیا نیستم. شمام وقتتون رو تلف نکنین.
چشمانم گرد شد. طلبکارانه روبه رویش ایستادم.
ـــ تو مگه عقل تو کله ت نیست؟ اصلاً می فهمی داری چی کار می کنی؟ می فهمی خواستگاری کی اومدی؟ من نفسم امروز و فرداست. تو یه جوون سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی. این مسخره بازی ها چیه راه انداختی؟
در مقابلم قرار گرفت.
ــــ پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود.
حتی یه دندون خراب هم نداشت. ورزش می کرد، می خندید، یه تنه یه لشکر رو آموزش می داد، اما عَموم، همیشه مریض بود. همه می گفتن آخرش جوون مرگ می شه، جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه. پدر سالم، شهید شد. عموی بیمارم هنوزم زنده ست. خدا واسه عمر بنده هاش سند صادر نمی کنه. پس شمام صادر نکنین و به جای خودتون تصمیم بگیرین، نه خدا!
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
حاجی دلیگانی نماینده شاهین شهر: قوهقضاییه تا ۱۴ فروردین درباره حجاب اقدامی نکند؛ مجلس اقدام خواهد کرد
حسینعلی حاجی دلیگانی، نماینده شاهین شهر، برخوار و میمه در مجلس:
🔹یکی از بندهای گزارش کمیسیون فرهنگی مجلس در خصوص عفاف و حجاب این بود که از قوه قضائیه درخواست شد تا راهکارهای لازم برای خلاءهای قانونی که در بحث ایجابی و یا سلبی مربوط به موضوع عفاف و حجاب وجو دارد را ظرف سه هفته ارائه بدهد.
🔹مهلت مذکور ۱۴ فروردین به اتمام میرسد، اگر چنانچه قوه قضائیه اقدامی در این زمینه نکند، ما نمایندگان مجلس طرحی را در همین رابطه تهیه خواهیم کرد و در دستور کار مجلس قرار می دهیم.
🔹 با توجه به نگرانیهایی که متدینین در مورد عفاف و حجاب در جامعه دارند و با توجه به ضرروتی که در جامعه است، ما باید قانونگذاری جدیدی داشته باشیم علاوه بر اینکه از بعد نظارتی مباحث را دنبال خواهیم کرد./ فارس
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
اعلام رسمی خبر شهادت سرلشکر حاج احمد متوسلیان پس از ۴١سال
🔹سرانجام پس از ۴١سال، یک مقام رسمی، خبر شهادت حاج احمد متوسلیان را اعلام کرد. سردار سلامی فرمانده کل سپاه، در دیدار نوروزی خود با خانواده حاج احمد متوسلیان اعلام کرد: شهید جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان، اولین شهید ایرانی در راه فتح قدس است./اعتماد
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
♦️چادرخوابی مسافران در مازندران ممنوع شد
استاندار مازندران:
🔹در نوروز امسال بیش از ۵۵ هزار مسافر در مازندران اسکان داده شدند و تاکنون بیش از ۱۶ میلیون جمعیت وارد استان شدند. چادرخوابی مسافران در مازندران برای نخستینبار ممنوع اعلام شد.
🔹مازندران در سالهای اخیر مقصد گردشگری بوده و بیش از ۹۵ هزار و ۵۰۰ ویلای استان در تعطیلات به ویژه عید نوروز به طور مضاعف مورد استفاده مسافران قرار گرفت.
#اخبار_مازندران در فضای مجازی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
♦️توصیههای زیست محیطی برای سیزدهبدر
🔹️در طبیعت از بوته کنی و از بین بردن رستنیها که موجب تخریب محیط زیست میشود، خودداری کنید.
🔹️آب رودخانهها، دریاچهها و تالابها را آلوده نکنید.
🔹️شکار و صید جانوران وحشی ممنوع است و جرم محسوب میشود.
🔹️از هر گونه ایجاد آتش در مناطق مختلف تا حد امکان خودداری کنید.
🔹️پس از ترک محل، زباله ها را جمع آوری کنید.
🔹️ماهیهای قرمز را به محلهای تعبیه شده برای جمع آوری تحویل دهید و از انتقال گونههای غیربومی به رودخانهها خودداری کنید.
🔹️هرگونه صید ماهی در رودخانهها ممنوع است
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
♦️تمهیدات ترافیکی پلیس راهور در روز طبیعت
رئیس پلیس راهور تهران:
🔹تردد کليه كاميون ها و تريلرها باستثناء وسايل نقليه حامل مواد سوختي و مواد غذايي فاسد شدني در کليه معابر شهر تهران از ساعت ۶ الي ۲۴ در روزهاي شنبه و يکشنبه ممنوع است.
🔹موتورسیکلت سواران با سرعت مجاز و از سمت راست در معابر حرکت کنند و از حرکت و تردد دسته جمعی پرهیز نمایند.
🔹حرکت با دنده عقب در بزرگراهها ممنوع است و رانندگان به تابلوی هدایت مسیر توجه بیشتری کنند.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
♦️هشدارهای سیزدهبدری پلیس راهور
معاون اجتماعی پلیس راهور:
🔹️یکی از اقدامات گذاشتن سبزه روی سقف یا صندوق عقب است. این اقدام مغایر با قوانین است و ریختن هر چیزی در سطح راه ممنوع و دارای جریمه است.
🔹️یکی از کارهایی که تعداد معدودی از رانندگان انجام میدهند، سوار کردن سرنشینان در صندوق عقب و قسمت بار وانتهاست.
🔹️این موضوع افزون بر مغایرت با مقررات، میتواند بدترین صدمات جسمی را به سرنشینان وارد کند.
🔹️لازم است از توقفهای سد معبری در نزدیک تفرجگاهها یا در معابر داخلی بوستانها خودداری شود.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e