کانال 📚داستان یا پند📚
سلام و شب خوش دوستان و بزرگواران گرامی از امشب داستان واقعی مثل یک مرد را برایتان بار میگذارم امیدوا
💖📚 داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ـام خـ💖ـدا
#قسمت_اول_مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
بوی سدر و کافور که به مشامم می خورد یکدفعه یاد گذشته می افتم...
درست چند سال پیش بود وقتی کتاب دا را می خواندم چقدر حس بودن در آن لحظات را وحشتناک و دلهره آور می دیدم!
«تاریک بود،چشم چشم را نمیدید اما صدای هس هس زدن را حس می کردم،فانوسی برداشتم تا اگر سگ های وحشی به جنازه ها نزدیک شده باشند دورشان کنم،لابه لای جنازه ها گام بر می داشتم که ناگهان احساس کردم پای راستم خیس شده فانوس را پایین گرفتم، پایم در روده های یک جنازه فرو رفته بود . . . »
اینها بخشی از کتاب «دا» خاطرات واقعی دختری را روایت می کند که در زمان جنگ تصمیم می گیرد به غسال های شهر کمک کند تا جنازه ها زود تر دفن شوند.
آن لحظه که این جملات را می خواندم احساس میکردم که کارش از سربازی که خط مقدم جبهه بود کمتر نبوده و چقدر دیدن چنین لحظاتی برای یک خانم سخت است...
اما حالا دست روزگار مرا نیز به ورطه ی امتحان کشید و گویا آن کتاب امروز جلوی چشمانم ورق، ورق می خورد!
آن روز که این کتاب را می خواندم هرگز گمان نمی کردم خودم در چنین شرایطی قرار بگیرم و اصلا جرات چنین کاری را داشته باشم!
من که تا به حال نه مرده دیده بودم!
نه غسالخانه!
و جز بوی عطرهای خاص خودم چیزی به مشامم نخورده بود حالا دست تقدیر قرار بود مرا با بوی کافور و سدر مانوس کند...
اوایل اسفند بود همه جا حرف از بیماری ناشناخته ای به اسم کرونا و دلهره و ترسی که قبل از هر چیز انسان را زمین گیر می کرد...
خودم هم مثل همه ترسیده بودم نمی دانستم چه باید بکنم اینکه اصلا می شود کاری کرد یا نه!
یا باید با یک ترس و دلهره گوشه خانه بنشینم تا ببینم چه خواهد شد!
حس خوبی نبود واقعا بلاتکلیفی و سردرگمی همراه با ترس درد بدتری بود که قبل از مبتلا شدن به کرونا سرازیر وجودم شده بود انگار دست و پایم را بسته بودند و راه نفسهایم از این همه وحشت بند آمده بود!
تا اینکه با تماس مرضیه همه چیز عوض شد و حالا من اینجا حضور داشتم جایی که هیچ وقت فکرش را نمی کردم و اتفاقاتی که زندگیم را از یکنواختی نجات داد...
همانطور بهت زده محیط را نگاه می کردم...
چه جای غریبی!
و چقدر حس عجیبی دارم...
محو افکارم هستم که زینب ماسکی شبیه ماسکهای شیمیایی زمان جنگ به دستم می دهد.
خوب که دقت می کنم شبیه نیست درست خودش هست! هنوز متحیرانه خیره ی ماسکم که دوباره زینب با لباس مخصوص جلویم ظاهر می شود و می گویید: بِجُنب دختر...
و لباسهای آبی رنگی به دستم می دهد سعی می کنم بهت چهره ام نمایان نشود و زود دست بکار می شوم لباسهای مخصوص را که پوشیدم احساس کردم حرارت بدنم چندین برابر شد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚 داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا #قسمت_اول_مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت بوی سدر و کافور که به مش
💖📚 داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ـام خـ💖ـدا
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوم
خیس عرق می شوم نمی دانم از ترس است یا از گرمای لباس ها!
شاید هم از هر دو...
هر چه که هست نفس کشیدن را برایم سخت می کند...
اما زینب فرز و سریع مشغول است همه را که مجهز کرد و خیالش راحت شد دوباره سراغ من می آید با دست به شانه ام می زند و با صدای نامفهومی از زیر ماسک فیلتردارش می گوید: آماده ای!
فقط سرم را تکان می دهم که ضعف و ترس درونم با صدایم آشکار نشود...
اولین میت را که می آورند نزدیک است قلبم از جا کنده شود...
کمی عقب می روم...
دو، سه نفر دیگر هم همراه من می شوند...
اما زینب همراه مرضیه برای روحیه دادن به بچه ها نه تنها عقب نمی رود که جلوتر از بقیه میت را تحویل می گیرند...
هم زمان که مرضیه زیپ کاور را باز می کند احساس کردم الان است که جان بدهم اما ذکر زینب نجاتم داد یا فاطمه زهرا...
متعجب مانده بودم از زینب و مرضیه با اینکه آنها هم تا به حال مثل من جنازه ندیده بودند بدون ذره ای ترس دست بکار شدن!
یکی از خواهر ها شروع کرد روضه خواندن کم کم بچه ها روحیه گرفتند و جلو آمدن، اما من همچنان میخکوب سر جایم ایستاده بودم!
شاید حق داشتم منی که در تمام طول عمرم کلا جنازه ندیده بودم حالا بماند که کرونایی هم باشد!
مرضیه چیزی به رویم نیاورد و همراه زینب با دو تا از خواهرهای دیگر میت را که خانم میانسالی بود غسل دادن و کفن کردند
ومن برای اولین بار غسل دادن و کفن کردن یک انسان را دیدم...
فقط تماشا کردم و اشک ریختم...
شاید حس اینکه یک روز خودم به اینجا برسم مرا متوقف کرده بود!
شاید هم کارهای ناتمامی که گمان می کردم هنوز فرصت هست...
اما در آن لحظات مرگ را نزدیکتر از تمام ساعاتی که در عمرم گذارندم می دیدم آنقدر نزدیک که میخکوب شده بودم!
ذهنم درگیر مرضیه و زینب شد آنها مثل من تاحالا اینجا را ندیده بودند پس چرا... چرا... متوقف نشدن!
میان چراهای ذهنم مانده بودم که صدای مرضیه مرا به خود آورد...
_خوبی؟
با سر اشاره کردم آره...
ولی واقعا حالم خوب نبود شاید از این بدتر نمی شد!
پیشنهاد مرضیه حالم را بهتر کرد گفت: برایمان زیارت عاشورا می خوانی؟
بهترین کاری که در آن موقعیت می توانستم انجام بدهم همین بود اصلا حرف دلم را زد...
کمی آرامش از جنس عاشورا میان غسالخانه!
خواندن زیارت عاشورا که تمام شد میت دوم را آوردند در دلم احساس کردم می توانم!
هنوز می ترسیدم اما جلو رفتم...
مدام ذکر می گفتم...
مرضیه خودش را کمی عقب کشید که من زیپ کاور را باز کنم...
نفس در سینه ام حبس شده بود...
زیپ را که کشیدم با دیدن صورت خانم جوانی غم تمام وجودم را گرفت!
لحظه ای مکث و بعد از حال رفتم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚 داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_دوم خیس عرق می شوم نمی دانم
💖📚 داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ـام خـ💖ـدا
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچه ها دور و برم را گرفته اند یکی از خواهر ها نفسش را رها کرد در هوا و از عمق وجودش گفت: آخیش بهوش آمد
بعد نگاهی به من کرد و با لبخند ادامه داد: دختر تو که ما را کُشتی قبل از اینکه کرونا ما را بکشد!
شرمنده بودم خودم را به سختی جمع و جور کردم به توصیه ی مرضیه قرار شد در اتاق استراحت بمانم تا کارشان تمام شود برگردیم!
یکی دیگر از بچه ها همانطور که قاشق عسل را دهانم می گذاشت گفت : بهتری؟
آرام پلکهایم را به نشانه ی تایید تکان دادم و چیزی نگفتم
لحظه ای چهری آن خانم از ذهنم پاک نمی شد ...
در مسیر برگشت من ساکت بودم، مرضیه گفت: برای فردا اگر خواستی بیایی به من پیامک بده و اصلا انگار نه انگار امروز ضعف و ترس مرا دیده!
رسیدم خانه با حال خراب...
نگران سجاد و ساجده بودم اینکه نکند ناقل باشم بعد به خودم نهیب زدم تو که اصلا کاری نکردی!
با این حال با احتیاط وارد خانه شدم...
در را که باز کردم لبخند امیر رضا که همیشه برایم حال خوب کن بود کمی آرام ترم کرد...
منتظرم بود...
اما انگار خیلی عجله داشت تا با دوستانش از قافله ی عشق جا نماند...
از وقتی که به خاطر کرونا کارش مجازی شده بود داخل خانه خیلی کمک حالم بود.
بعد از تماس مرضیه نه تنها قبول کرده بود که تشویقم هم کرد من به عنوان غساله ی جهادی فعال باشم و تا ظهر که در خانه است مواظب بچه ها باشد.
به حرفی نرسیدیم با همان لبخندش گفت: شب می بینمت خانم جهادی!
با حسرتی سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم: و چه جهادی!
در همین حین امیر رضا خداحافظی کرد تا با جمع دوستانش برای ضد عفونی معابر شهر دستی برسانند...
دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفتم و با اینکه کاملا استریل بیرون آمده بودم ترجیح دادم تا قبل از دوش گرفتن دست به چیزی نزنم!
دوش گرفتم، لباسهایم را که عوض کردم رفتم سمت گاز غذا درست کنم اما دست و دلم به کار نمی رود اتفاقات امروز مدام از جلوی چشمانم رژه می رفت...
با خودم می گفتم: گیرم غذا خوردیم! خوابیدیم! اصلا زندگی کردیم آخرش که تمام می شود!؟
میان ذهن پر آشوبم دست و پا میزدم و دنبال جوابی می گشتم که ساجده آویزانم شد و پشت سر هم می گفت: مامان... مامان...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚 داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ـام خـ💖ـدا
سنگ چینی و اشکال زیبا
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عروس داماد بد شانس😂🤣😂
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماساژوریست فقط این🐘😅😂🤣⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکسهای نوستالژی 😅😊
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در قطر قبل از جام جهانی تصمیم گرفتند مناطق فقیرنشین را با دیواری عظیم ببندند!
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶طلبه ای که عمامه از سرش انداختن کیست؟
👆ببینید داعشیان اغتشاشگر به چه طلبه ی جهادی توهین کردند.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 لیدر دانشگاه آزاد مشهد رو گرفتن ۲۰۰ بار در ثانیه میگه ..... خوردم !
تا قبل از دستگیری رکیک ترین فحش ها رو به بسیج و انقلاب و نظام میدن اما همین که دستگیر میشن خودشون رو به موش مردگی میزنن !
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی رفتارهای برخی دانشجویانِ هتاک صدای بقیه دانشجویان را در میاورد درمیآو⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پای حرفهای مردی که پسر ۷ سالهاش مقابل چشمانش در شاهچراغ شهید شد!
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اتفاق عجیبی که بعد از گریه رهبر انقلاب در نماز شهید سلیمانی رخ داد!
▪️یک روزنامهنگار انگلیسی میگوید یک جوان انگلیسی شرابخوار و غیرمسلمان با گریه به من زنگ زد و...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شاهدان عینی حادثه ی حرم شاهچراغ، از شب حادثه
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اتفاق عجیبی که بعد از گریه رهبر انقلاب در نماز شهید سلیمانی رخ داد!
▪️یک روزنامهنگار انگلیسی میگوید یک جوان انگلیسی شرابخوار و غیرمسلمان با گریه به من زنگ زد و...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁بر صبح
🧡دل انگیز خداوند سـلام
🍁برعشق و
🧡مهر و لبخند سـلام
🍁نقاش ازل
🧡چه خوش زده نقش سحر
🍁بر خالق قادر هنرمند سـلامـ
🍁سـلام صبحتون بخیر
🧡امروزتون سرشار از عشق و مهربانی
🍁الهی به امید تو
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
نیایش صبحگاهی 🧡
🧡پروردگارا
🍁عشق مرا بیشتر و بیشتر کن!
🍂تا قلبم را استوار نگاه دارم
🧡و روحم را خرسند.
🧡پروردگارا
🍁هر جا که مرا می بری؛
🍂نزدیک خود نگاه دار.
🧡مبادا که در هیچ کاری یاد تو را
🍁 فراموش کنم.
🍂مرا سنگ ریزه ای ساز
🧡در معبد عشقت
🍁که نجوا می کند:
🍂تنها تو، فقط تو، پادشاه این قلب
🧡 مشتاق و آرزومند هستم!
🍁پروردگارا دریاب مرا...!
🍂آمیــن
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💕🌸💕
🌸 سلام آقای من
💞 خوش به حال دل من مثل تو آقا دارد
بر سرش سایه ی آرامش طوبا دارد
💕🌸💕
💞 با شما آبرویی قدر دو دنیا دارد
پای این عشق اگر جان بدهم جا دارد
سلام صبحتون مهدوی
#امام_زمان
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
سلام مولای ما ، مهدی جان
سلامی از دوستان دلتنگتان ...
سلامی از مشتاقانِ چشم براهتان ...
سلامی از منتظرانِ تنهایتان ...
سلامی از دردمندانِ فراقتان ...
سلامی از فرزندانِ گرفتارتان ...
سلامی از محبینِ بغض آلودتان ...
سلام بر شما که خوبترینید ، عزیزترینید ...
صبحمان را باعشـ💖ـق تو آغاز کنم.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#سلام_امام_زمانم
جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ـام خـ💖ـدا
#خاطرات طنز جبهه 😄
دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا میگفتند: «آبی چه رنگیه؟»
عصبی شده بودم😠.
گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»
دیدم بد هم نميگويند! 🤔خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
👻👻
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچهها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»😣
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
😖
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»
یکی عربده میکشید. یکی غش میکرد!
😩
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه میانداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا كه فكر ميكردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.»
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم میخوام باهات بیام!»
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه میخندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.
🤣😆😁
شادی روح شهدای که رفتند وخاطرات آنها به جاماند صلوات
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://splus.ir/pand1
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e