eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
929 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.5هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚 داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سوم به خودم آمدم دیدم چند ن
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا دست از کار کشیدم. آمدم کنار ساجده... آجرهای خانه سازی اش را روی هم چیده بود و از من می خواست هنر دختر چهار ساله ام را ببینم لبخندی زدم... کنارش نشستم کمی با آجرها همراهش بازی کردم اما ذهنم همچنان درگیر آن خانم جوان بود که دیگر نبود! شاید او هم فرزندی داشت که الان به وجودش نیاز دارد ولی دیگر نیست! شاید هم کلی آرزو به دلش مانده بود ولی...! خودم را مشغول کردم تا امیر رضا بیاید... این اضطراب و ترس با فکرهای آزار دهنده از درون مثل خوره داشت مرا می خورد! کمی کمک سجاد دادم تا تکالیفش را تمام کند و مجازی برای معلمش بفرستد، بعد از آمدن این ویروس منحوس کارم در خانه چند برابر شده بود. گاهی معلم بودم... گاهی آشپز... گاهی پرستار... گاهی هم همبازی ساجده... وچقدر لذت بخش است بتوانی کاری کنی تا نشان دهد نبض علائم حیاتی زنده بودنت می زند! اما... اما... امروز من کاری از دستم بر نیامد و چقدر شبیه آن جنازه ی روی سنگ غسالخانه شده بودم! بی تحرک و هراسان... بالاخره زمان طبق قرار همیشگی اش گذشت و شب شد می دانستم کار امیر رضا طول می کشد. بچه ها را خواب کردم. شب از نیمه گذشته بود و همه ی فضای خانه را سکوت پر کرده بود و حالا ذهن من خیلی بی دغدغه تر امروز را مرور می کرد ترسیدم خیلی... بلند شدم و از شدت ترس به سجاده ام پناه بردم... حتما تجربه کرده اید وقتی انسان می ترسد به دنبال یک مکان امن است و چه مکانی برای من در این سکوت و تاریکی شب امن تر از سجاده! و چه پناهی مطمئن تر از خدا! دو رکعت نماز خواندم بعد از سلام نماز به سجده رفتم، داشتم با خدا حرف می زدم: خدایا من می ترسم.... من از لحظه ی مردن می ترسم... من از لحظه ی غسل داده شدن می ترسم... خدایا چه کسی جز تو در آن لحظات می تواند دستم را بگیرد! اشک بود...واشک... توی حال و هوای خودم بودم که دستی روی شانه ام احساس کردم مثل جن زده ها یکدفعه بلند شدم وهمان طور که نفسم به شماره افتاده بود سرم را بالا گرفتم امیر رضا بود! انتظار این همه ترسیدن را از من نداشت! زد پشت دست خودش گفت: وااای سمیه ببخشید ترساندمت! صورتم خیس از اشک بود... گفتم کی آمدی؟ اصلا متوجه نشدم! گفت: چند دقیقه ای بیشتر نیست! فکر نمی کردم بترسی! این جمله را که دوباره گفت خودم را رها کردم در آغوشش... گفتم: امیر رضا... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا امیر رضا... امیر رضا... و اشک امان حرف زدن برایم نمی گذاشت.‌‌.. امیر رضا هم صبوری کرد با نوازش های دست هایش گذاشت کمی سبک شوم... کمی که آرام گرفتم گفتم: من امروز هیچ کاری نکردم! هیچ کاری! یعنی نتوانستم از ترس! باورت می شود! همانطور که دستش را روی سرم می کشید با آرامش گفت: سمیه جان طبیعیه خانمم!!! روز اول برای خیلی ها این اتفاق می افتاد! با هق هق ادامه دادم: امروز جنازه ی خانمی را دیدم که هم سن و سال خودم بود ولی رفت! تمام شد، تمام! تکیه داد به دیوار لبخند تلخی زد و گفت: نه عزیزم تازه برایش شروع شد! زندگی با طعم ابد... حرفش را تکرار کردم و گفتم زندگی با طعم ابد! ولی... ولی... امیر رضا هیچی نمی توانیم همراهمان ببریم منظورم مال دنیا نیست، می دانی باید از تمام دوست داشتنی هایمان بگذریم و برویم! با دستش اشکهای صورتم را پاک کرد و خیلی جدی گفت: خوب یک چیزی بردار که بتوانی همراه خودت ببری! چیزهایی را دوست داشته باش که با مُردن نه تنها تمام نشود که دوست داشتنی تر هم بشوند عزیز دلم! خانم خوبم! بعد از داخل جیبش گوشی اش را بیرون آورد با اسپریه ضد عفونی که همراهش بود صفحه اش را تمییز کرد کلیپی را باز کرد و گوشی را داد دستم گفت: نگاه کن! کلیپ، فیلمی از حاج قاسم بود... هنوز داغ غمش روی دلم سنگینی می کرد...بیشتر از دو ماه بود که از شهادتش می گذرد اما هنوز همه مان مبهوت رفتنش هستیم! اولین جملاتش حرفی برای دل من بود برای موقعیتی که من در آن قرار داشتم! واین تنها از خاصیت شهداست که حرفهایشان نه تنها برای زمان خودشان که تا همیشه کاربرد دارد... [ حاج قاسم با تمام اطمینانش گفت: من با تجربه میگویم این را،میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد در فرصتها نیست؛ اما شرطش این است که نترسید، نترسیم و نترسانید... ] حرفهایش خیلی آرامم کرد خیلی... اما هنوز به خاطر ضعف خودم کمی مردد بودم فردا بروم یا نه! امیر رضا خیلی خسته بود و نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم بلند شدم و شامش را حاضر کردم، غذایش را که خورد از شدت خستگی روی مبل خوابش برد... من هم با همین دغدغه ها بالاخره خواب رفتم خواب دیدم تنها جلوی غسالخانه ایستاده ام و ترسی عجیب تمام بدن مرا به رعشه انداخته بود داشتم قالب تهی می کردم که از بلندگوهای بهشت زهرا صدای حاج قاسم بلند شد.... من با تجربه می گوییم... نترسید و نترسیم و نترسانیم.... هم زمان با تمام شدن صحبت حاج قاسم با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم... چشمهایم به سختی باز می شدند وضو گرفتم نماز صبح را که خواندم حالا مطمئن ترم و گوشیم را برداشتم به مرضیه پیام دادم: من هم امروز می آیم منتظرت هستم... تیک ارسال پیام که می رود کمی دلهره سراغم می آید سعی می کنم خودم را مشغول کنم... دو ساعتی طول میکشد تا مرضیه بیاید دست بکار می شوم و نهار ظهر را آماده می کنم که اگر دیرتر آمدم امیر رضا و بچه ها بدون غذا نمانند. کارهایم که تمام می شود از امیر رضا می خواهم دوباره همان کلیپ را برایم بگذارد... صحبت های حاج قاسم هر بار انرژی تازه ای به انسان می دهد... صدای زنگ گوشیم که بلند می شود از امیر رضا خداحافظی می کنم از چهار چوب در هنوز خارج نشده ام که صدای امیر رضا بلند می شود: هر چه برای خودت بر میداری ما را هم بی نصیب نگذار نفس! لبخندی می زنم و بیرون می آیم... چقدر هوا خوب است..‌. نفس عمیقی می کشم، نزدیک بهار است اما دلها انگار پژمرده! مرضیه از داخل ماشین برایم دست تکان می دهد... سوار ماشین می شوم، از ماجرای دیروز چیزی به رویم نمی آورد! گفتم: بابت دیروز شرمنده ام! آمدم کاری از روی دوشتان بردارم که خودم شدم سربار! لبخندی زد و گفت: این چه حرفی هست که می گویی! برای همه ممکن است پیش بیاید! خوشحالم امروز آمدی می دانی خیلی ها که این صحنه ها را می بینند، جامی زنند و دیگر نمی آیند آن وقت کار برای ما در این شرایط دست تنها سخت می شود! بی مقدمه گفتم: مرضیه تو در این دنیا آرزویی نداری! چشمانش را ریز کرد و با نگاهی متعجب به من گفت: چرااااا! اوه تازه خیلی زیاد... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_پنجم امیر رضا... امیر رضا...
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا با قیافه ی خیلی جدی ادامه داد: ببین سمیه جان مثلا بخواهم چند تا از مهم ترین هایش را بگوییم: شوهر! ازدواج! ماه عسل! نی نی گوگولی مگولی! و من همینطور خیره نگاهش می کردم! دیدم کوتاه نمی آید! همین طور پیش برود تا دیدن نوه و نتیجه را هم می گوید! گفتم: مرضیه اذیت نکن آخه الان وقت شوخی کردن هست در این شرایط!!! لبخندی زد و گفت: خانم خوشگله انسان بدون آرزو که دیگر انسان نیست! این داشتن آرزو هست که امید به زنده بودن و زندگی کردن به آدم می دهد! با حالت سوالی پرسیدم: زنده بودن!؟ پس چرا داریم متناقض عمل می کنیم! میرویم جایی که زنده بودنمان را به خطر می اندازد! جایی که شاید باعث شود زندگیمان را از ما بگیرد! با قاطعیت گفت: سمیه اشتباه نکن! من فقط برای زنده ماندن هست که دارم می آیم اینجا! همه ی آدم ها بدون استثنا زنده بودن را دوست دارند می دانی چرا! و بدون اینکه منتظر جواب من شود ادامه داد: چون خود خدا این ویژگی فطری را در وجودمان قرار داده! حس جاودانه بودن! نامیرا بودن.... و خوب راه حلش را هم صریح در قرآن گفته برای زنده ماندن تا ابد حتی با وجود فانی بودن دنیا تنها راهش شهادت هست... گفتم: قبول ولی از بیماری کرونا بمیریم که شهید نمی شویم! نگاه معنا داری بهم کرد و گفت: اول اینکه شهادت یعنی برای خدا رفتن! دوما اینکه برای شهید شدن راهی به جز مثل شهدا بودن نیست به نظرت شهدا در این موقعیت امروز ما بودند چکار می کردند؟! گفتم: حرفت درست! ولی ما انسانیم اصلا قبول! یعنی تو واقعا از رفتن نمی ترسی؟! نفس عمیقی کشید و لحظه ای سکوت کرد بعد گفت: چراااخوب می ترسم! و یکدفعه لبخندی نشست روی لبش و ادامه داد البته فکر کنم طبیعی هست! خوب یک بیماری ناشناخته است دیگر! ولی... پریدم وسط صحبتش گفتم: پس چطور دیروز اینقدر راحت آن جنازه ها را غسل دادین! با خودت نگفتی بیماری که با این سرعت منتشر می شود به بدنت منتقل شود؟ گوشه ی لبش را گزید بعد گفت: سمیه تا خدا نخواهد برگی از درخت روی زمین نمی افتد این یک واقیعت هست! اما خدا عقل هم داده! من دیروز بی گدار که به آب نزدم! دیدی که تمام پروتکل ها را رعایت کردم مثل همه ی بچه های که آنجا بودند! و این یعنی خدایا من عقلانی رفتار می کنم اما وظیفه ام را به خاطر ترس رها نمی کنم... اگر ما هم بترسیم که می شود ایتالیا! می شود کامیون، کامیون جنازه هایی که باید از شهر دور شوند! خودت ببین چه اوضاعی می شود! سمیه می دانی ترس همیشه هست اما مهم این است که باعث انگیزه بشود نه اینکه انگیزه ی آدم را بگیرد و منفعلش کند! چرا دروغ دیروز خودم قبل از اینکه ماسک را روی صورتم بزنم ترس شدیدی در دلم بود اما وقتی ماسک را روی صورتم زدم یکدفعه یاد عملیات خیبر افتادم که دشمن شیمیایی زد! و بعد کمی مکث کرد...‌ نگاهم کرد و ادامه داد: با خودم فکر کردم اگر آن روز رزمنده ها از سلاح های شیمیایی که چیزی در موردش نمی دانستند و مثل این بیماری ناشناخته بود می ترسیدند و دیگر ادامه نمی دادند چه می شد! غیر از این بود دشمن ضعفمان را می فهمید و ما در جنگ شکست می خوردیم! تازه آن وقت این شروع ماجرا بود! دیگر هر چه توان داشتند می گذاشتند روی انواع سلاح های شیمیایشان تا ما را از پا در بیاورند!!! ولی رزمنده ها نترسیدند! نمی دانم شاید بعضی هایشان هم ترسیدن ولی بر ترسشان غلبه کردند و مبارزه را ادامه دادند که نتیجه اش پیروزی برای ما شد! با حرفهای مرضیه یاد حرفهای حاج قاسم افتادم شرطش این است که نترسیم... اینقدر محو صحبت های مرضیه شده بودم که متوجه مسیر نبودم نگاه کردم دیدم رسیدیم... در دلم خدا، خدا می کردم امروز جنازه ای نباشد... نگرانی ام این بود مثل دیروز کم بیاورم... هنوز چهره ی آن خانم جوان در ذهنم بود... پیاده شدیم و به سمت غسالخانه راه افتادیم... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁صبح است و هوای سرد پاییز 🍂سرماست ولی خوش و دل‌انگیز 🍁گرم است دل از محبت و مهر 🍂وز شور و نشاط و عشق لبریز 🍁آرزو می‌کنم 🍂روزگارتان از رحمت لبریز 🍁دستانتان از نعمت سرشار 🍂چشمانتان از نور روشن 🍁زندگیتان رضایتبخش 🍂و عاقبتتان ختم به خیر باشد پنج شنبه تون 🍁 سراسر مهر و امید🍁🍂 🍁🍂سلام صبحتون به خیر و شادی و زندگیتون باطراوت و نگاه خدای مهربون همراه لحظه لحظه ی زندگیتون ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ ما انسان را آفریدیم و وسوسه‌های نفس او را می‌دانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم! +تو که از حال دلم آگاهی بنما راه در این بی ‌‌راهی 💚 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
♥ هر چند دیدگان ما از دیدار روی دلربای زهرایی ات ، محروم است اما قلب های شکسته ی ما حضورِ مهربان و امیدآفرینت را احساس می کند ... تو با دعای خیرت ، با نوازش های مداومِ پدرانه ات ، با نگاه سبز و بارانی ات ، با توجه گرم و حیات آفرینت ... همواره به ما امان می دهی ، از ما مراقبت می کنی و جان پناهمان هستی ... ... شکر خدا که در سایه سار توایم ... امـــــامـ زمـــانـــے شــــو ❤️صبحتون مهدوی ✅ 🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️مژده بر اهل خرد باز بہ تن جان آمد ✨ رحمٺ رحمان آمد ❣️خلف پاڪ نبے زاده‌ے زهراےبتول ✨ از گلستان نوگل خندان آمد (ع)❣️ ✨❣️ 🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
خورشید سپهر رهبری پیدا شد احیا گر فقه جعفری پیدا شد تبریک به مهدی عج که به عالم امروز رخسار امام عسکری پیدا شد . . . (ع)🌺 🌺 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا 🌸حسن🌸 میاید تا قائـــ💖ـم آل محمد عجل الله تعالی فرجه الشریف را پدری کند 🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊 زمین چشم تماشا شد امام عسکری آمد بهشت آرزوها شد امام عسکری آمد(کمیل کاشانی) هشتم ربیع‌الثانی سال 232 ه.ق، خورشید مدینه در مصاف طلوع خورشید دیگری رنگ باخت؛ خورشیدی که طلایه‌دار یازدهمین حجت خدا بر روی زمین شد و وارث میراث هدایت پیامبر اکرم(ص). آری با طلوع خورشید یازدهم، خانه امام هادی علیه‌السلام غرق شادی و نور شد و فرشتگان برای طواف گهواره‌ نوزادش هلهله‌کنان به صف ایستادند. امام حسن عسکری علیه‌السلام می‌آید تا در سن ۲۲ سالگی‌اش ردای امامت بر تن کند و تسبیح آل‌طه را با فرزندش مهدی(عج) به انتها و اعتلا برساند. امام حسن عسکری(ع) که از سلاله پاک محمد مصطفی(ص) است و همچون پدرانش گنجینه علم و حلم و بردباری؛ فرمود:« عبادت در زیاد انجام دادن نماز و روزه نیست، بلکه عبادت با تفکر و اندیشه در قدرت بی‌منتهای خداوند در امور مختلف می‌باشد.» او حجت یازدهمی است که خداوند با آفرینش‌اش جهان را به آمدن موعود بشارت داد؛ موعودی که هم‌نام پیامبر اکرم(ص) است و قائم آل او؛ از همین رو کنیه مشهور ایشان ابومحمد است و به ابوالحجة و ابوالقائم هم شناخته می‌شوند. اینکه این امام همام را به عسکری می‌شناسیم ناشی از ، کلمه عسکر به معنای نظامی و مناطق نظامی می‌باشد که ایشان در این مناطق تحت نظر و زندانی بودند. و حال میلاد اوست؛ یازدهمین چراغ پرفروغ ولایت که با آمدنش امامت و امانت به دست آخرین حجت سپرده می‌شود تا عدالت به‌واسطه دستان معصومانه فرزند او در زمین و در جهان به بار بنشیند. اماما؛ یا حسن عسکری(ع)! نفس‌های پاک تو مروج دین پیامبر(ص) بود در زمانی که جمود تفکر عباسی جهان اسلام را به اسارت گرفته بود. اما تو همچون سلاله پاکت؛ ایستادگی کردی تا امانت پروردگار را به بهترین شکل به دستان پاک آخرین حجتش بسپاری و در این راه چه محنت‌ها و ظلم‌ها که با حلم بی‌مانندت، تاب آوردی! عزیزت می‌داریم و از تو می‌خواهیم دعایمان کنی تا امانت تو را که آخرین حجت خدا بر زمین است، یاور بوده و برای ظهور او مانع نباشیم. میلاد یازدهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت بر همگان بالاخص شما بزرگواران کانال مبارک‌باد. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ویژه یا امام حسن عسکری (ع)❤ 🌹 (ع) 💐 ⃟ٖٜٖ ⃟ٖٜٖ ⃟ٖٜٖ ⃟ٖٜٖ 🎁تولد پدرت مبارک یاحجه بن الحسن العسکری🎉🌟 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا 🌹وفاداری طیب به امام خمینی(ره) ♦️حبیب‌الله عسگراولادی در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است، درباره روحیه شهید طیب‌ حاج‌رضایی در زندان می‌گوید: « چند شب قبل از اعدام طیب یک هیئتی آمدند در زندان به طیب گفتند کارت تمام شد. اعدام می‌شوی، مگر یکی از این سه تا کار را بکنی: یا به شاه نامه بنویسی و بگویی در مقابل کاری که در 28 مرداد کردی تو را ببخشد؛ یا شاه را به ولیعهد قسم بدهی، یا اینکه از خمینی تبری بجویی. ♦️دستش را روی شکمش زد و گفت: سه ماه است این شکم من از حرام پاک است، دیگر نمی‌خواهم آلوده بشوم. اما اینکه می‌گویید از خمینی تبری بجویم. اگر این کار را بکنم خمینی بسیار خوشحال می‌شود تا اینکه من آلوده با او نسبت داشته باشم و در این باره خیلی گریه کرد و گفت من حاضر نیستم چنین کاری بکنم.» 🌹🌹 11 آبان ماه سال 1342، طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی به جوخه اعدام رژیم پهلوی سپرده شدند. ♦️طیب حاج رضایی که روزگاری از بزن بهادرهای تهران بود، شب هنگام در معرض تیر سربازان قرار می گیرد تا به خاطر حمایت از امام خمینی (ره) که آن سالها آرام آرام نهضت انقلابی خویش را گسترده می نمود، تیرباران شود. اما چه می شود که چنین شخصیتی به گفته خودش، ندیده، خریدار امام (ره) می شود؟! ♦️امیر حاج رضایی می گوید:در دادگاه مي گفتند شما دسته راه مي انداختيد و روي علم ها عکس آيت الله خميني را مي گذاشتيد. طيب هم گفت؛ «من هميشه به مراجع تقليد اعتقاد داشتم و احترام مي گذاشتم. قبلاً هم عکس آيت الله بروجردي را مي گذاشتم و حالا هم عکس آيت الله خميني را مي گذارم و باز هم اگر باشم از عکس آنها استفاده مي کنم.» اين چيزهايي بود که من خودم در دادگاه شنيدم. به هرحال شنبه 11 آبان، ساعت 5 صبح اين اتفاق افتاد و اعدام شد. ♦️امیر حاج رضايي درباره اعدام طیب حاج رضایی میگوید : صحنه خيلي بدي بود. ما که در مراسم نبوديم اما آنها جسد را تحويل دادند. وقتي تحويل دادند و جسد را ديدم، بعد متوجه نشدم، چطور من را بلند کردند. چيزي حدود 17، 18 تا گلوله خورده بود و تمام رگ و پي اش زده بود بيرون. يعني بدن تمامش شکافته شده بود و هنوز چشم هايش بسته بود. آن بنده خدا اسماعيل رضايي، افتاده بود و تير خلاص را توي دهانش زده بودند اما عموي من با صورت خورده بود زمين و صورتش هم خون آلود بود که آن تير را به شقيقه اش زدند و گفتند؛ تير خلاص... من خودم آن صحنه را ديدم تا جايي هم که يادم مي آيد، غسال مدام پنبه توي اين سوراخ ها مي کرد. يعني همه جاي بدن سوراخ سوراخ شده بود. يک شمايل شهيد گونه يي داشت. به هر حال من را بيرون آوردند و نفهميدم چه کسي من را بيرون برد. نشسته بودم و مي ديدم که دارند طبق وصيتش در شاه عبدالعظيم کنار مادرش، خاکش مي کنند. ♦️آن روز در دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: حرفهای شما درست؛ اما ما تو قانون مشتی‌گری، با بچه های حضرت زهرا در نمی‌افتیم. من این سید رو نمی شناسم؛ اما با او در نمی افتم. 📚منبع: کوچه نقاش‌ها،صفحات 50 تا 52 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
سلام و روز تان بخیر دوستان و بزرگواران گرامی از امروز دومین داستان واقعی را برای شما سروران بار گذاری میکنم. امیدوارم به یاد روزهای خوب اربعین و خاطراتتان پیوندی ناگسستنی با ارباب بی کفن ببندید و در تمام مراحل زندگی از امام حسین علیه السلام مدد بگیرید. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
سلام و روز تان بخیر دوستان و بزرگواران گرامی از امروز دومین داستان واقعی را برای شما سروران بار گذا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا https://eitaa.com/Dastanyapand/1320 شش سال پیش بود... تب و تابش زیاد شده بود خیلی ها حرف از رفتن میزدن ... خیلی ها چون عراق هنوز نا امن بود و داعش فعالیت داشت نه تنها نمی خواستن برن که به بقیه هم می گفتن خطرناکه امسال نرید! فرصت زیاده! ولی امان از وقتی که عقل عاشق می شود... اولش همسرم موافقت نمی کرد ما را همراه خودش ببره البته حق داشت... می گفت: خطرناکه بچه ها گفتن منطقه برای زن و بچه امن نیست ... ولی از من اصرار... آخرش دید بی خیال نمی شم گفت: من حرفی ندارم کربلا می خوای از آقا بگیر من چکاره ام.... این حرف اینقد برام سنگین بود که یعنی وقتی پای خودم میومد وسط درست از رفتن نا امید میشدم ... منم نامردی نکردم و گفتم اگه آقا امسال من رو قبول کنه بواسطه ی تو ... که هرسال داری میری... وگرنه من کجا حرم یار... بنده خدا مستأصل شده بود از یه طرف اصرارهای من ! از یه طرف نا امن بودن منطقه! آخر کار با چند تا از رفقاش مشورت کرد اون ها هم اهل دل و پایه گفتن یه یاعلی بگو و باهم میریم چند تا خانواده که باشیم خیالمون راحت تره! وای نمی دونید چقدر خوشحال بودم از اینکه قرار شد بریم اربعین پای پیاده... یه حس وصف ناپذیری... حس پرواز تو آسمون ... حسی که گفتنی نیست فقط حس کردنیه... حالا مونده بودیم چطوری خانواده ها را راضی کنیم... مامانم اینا ! مادر شوهرم اینا! این بندگان خدا هم حرفی نداشتن تمام نگرانیشون دختر کوچیکم بود با ناامن بودن منطقه.... چون ما یه شهر دیگه بودیم مسیر دیداریمون دور! بعد از کلی تلفنی صحبت کردن و اینکه متوجه شدن عزممون جزمه و قرار چند خانواده با هم بریم بعد از توصیه های ایمنی گفتن رفتین برای ما هم دعا کنین... و این یعنی رضایت رو گرفتیم... اما چی فکر می کردیم چی شد... همه کارهامون رو کرده بودیم! از همه حلالیت طلبیده بودیم! همه چی جور بود قرار بود یکشنبه با ماشین های شخصی راه بیفتیم سمت مرز... اینجوری طبق برنامه ریزی شش، هفت روز قبل از اربعین می رسیدیم نجف که با بچه توی مسیر اذیت نشیم و مسیر پیاده روی رو آروم و بدون عجله طی کنیم... چهار تا خانواده بودیم... عصر روز قبل که شنبه می شد با هم هماهنگ کردیم اما... اما من نمی دونستم اتفاق تلخی قرار بیفته که ما از همسفر هامون جا بمونیم... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا #قسمت_اول_خاطرات_اولین_اربعین https://eitaa.com/Dastanyapand/1320
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا ساکمون رو بسته بودیم چون صبح زود قرار بود راه بیفتیم شب گفتم یه غذای حاضری درس کنم هوا سرد بود فک می کنم ماه آبان بود... برای شام عدسی پر ملاط درس کردم که توی اون سرما حسابی می چسبید... دخترم هم وسط خونه مشغول چرخیدن و بازی کردن... سفره را پهن کردم اومدم بریزم داخل بشقاب ها ببرم سر سفره همسرم گفت ظرف غذا را بیار اینجوری اذیت میشی مدام بری بیای... منم سمعا و طاعتا ظرف غذا را گذاشتم سر سفره ... همسرم نمی دونم چی شد که مشغول کاری شد من هم همون طور که داخل آشپز خونه رفته بودم بشقاب‌ها را بیارم و همزمان داشتم میگفتم دختری بشین سر سفره مامان یه وقت می افتی روی ظرف! نچرخ مامان خطرناکه! و همین طور مشغول نصایح مادرانه به بچه ی دوسال و هفت، هشت ماه! که یکدفعه صدای جیغ دخترم رفت هوا ... مثل برق گرفته ها پریدم بیرون وای خدایا چی شد! دخترم مدام جیغ میزد سوختم مامان سوختم... تمام قابلمه داغ ریخته بود روی پاش ... فرض کنید یه قابلمه عدسی داغ داغ در حین چرخش افتاده بود روش و تمام پاش داشت می سوخت... اینقدر هول کرده بودم که اصلا نمی دونستم باید چکار کنم! همسرم هم بنده خدا هول کرده بود ولی زودتر از من جنبید و عارفه را بغل کرد.. همه چی توی چند دقیقه اتفاق افتاد! خیلی وحشتناک بود عارفه مدام اشک می ریخت و جیغ میزد سوختم مامان دارم می‌سوزم... سریع لباسهاش رو‌پوشوندیم سوارماشین شدیم راه افتادیم سمت بیمارستان ... تمام مسیر بچه جیغ زد فقط می گفت: مامان می سوزم... حالا منِ مادر! داشتم سکته میکردم از یه طرف جلوی خودمو گرفته بودم پیش بچه گریه نکنم که نترسه ! از یه طرف قلبم داشت می ایستاد و جگرم کباب می شد وقتی می گفت مامان دارم می سوزم... رسیدیم بیمارستان شنبه شب بود بیمارستان خلوت ... با شتاب رفتیم قسمت اورژانس گفتن ببرید جراحی سر پایی... همسرم با عارفه رفتن داخل اتاق گفتن شما نمی خواد بیای داخل! من تنها پشت در! راهرو‌ هم سوت و کور! فقط اشک بود که می اومد.. بی صدا و در سکوت... وقتی صدای عارفه از داخل اتاق قطع شد گفتم حتما بچه از حال رفته دیگه! به هق هق افتاده بودم... قشنگ یادمه خانم میانسالی از کنارم رد میشد حالم رو دید ایستاد گفت: خانم چی شده کمکی می تونم بکنم؟ با همون حال توضیح دادم چه اتفاقی افتاده... گفت: حتما بچه ی اولتون که تجربه نداشتید با بچه باید حواس بیشتر جمع باشه! با اشاره سر گفتم: آره گفت: مامان اینا کسی نیست بیاد پیشت! ومن سری تکون دادم و گفتم: نه متاسفانه من به خاطر شغل همسرم از خانواده هامون دوریم... فک کنم دلش برام خیلی سوخت ... یه کم دلداریم داد و برام آرزوی صبر کرد و رفت... و دوباره من موندم پشت در با سکوت سنگین و نفس گیر! نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا یک ساعتی طول کشید و من همین طور مضطرب پشت در راه می رفتم اشک می ریختم ... صحنه ای که خیلی وقتها توی فیلم ها دیده بودم حالا دچارش شده بودم و چقدر طعم تلخی داشت... در اتاق که باز شد به سرعت اشکهای روی صورتم را پاک کردم ولی چشمهای پف کرده رو نمی شد هیچ کاریش کرد! وقتی دیدم عارفه آرومه بهم خندید نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم ... همسرم با رنگ پریده اومد جلو گفت: خداروشکر بخیر گذشت... هرچند شدت سوختگی بالا بود دکتر گفته پنج، شش روز هر روز باید بیاریمش برای تعویض پانسمان پاش تا خدای نکرده عفونت نکنه! گفتم: چی شد آروم شد؟ گفت: یه پماد نمی دونم چی بود دکتر گفت مسکن هست زد به پاش... شب از نیمه هم گذشته بود راه افتادیم سمت خونه... خیالم از عارفه کمی راحت تر شده بود آروم توی بغلم خوابیده بود... خسته بودیم خیلی... ولی چیزی که هم خودم هم همسرم بهش فکر میکردیم صبحی بود که قرار رفتن داشتیم و حالا با شرایط پیش اومده برای ما قطعا کنسل شده بود... حتما می تونید حدس بزنید چه حالی بودم ... حال یه جامانده... نه! نه! اشتباه نکنید! شبیه حال کسی که پشت در مانده... می دونید فرقش چیه جامونده خودش رو می رسونه! ولی پشت در مونده باید اذن بدن تا خودش رو برسونه! امتحان سختی بود... پاسپورت ها آماده! ساکها بسته! نه اینکه نگن نیا ! نه! شاید من بلد نبودم درست در بزنم که در باز بشه! شاید هم در باز بود اما من گیر کرده بودم! شاید هم اندکی صبر می طلبید! هر چه که بود با توجه به سوختگی پای عارفه و نیاز به تعویض پانسمان هر روز برنامه اربعین ظاهراً برای ما بسته شد... دلم گرفته بود... از وضعیت پیش اومده ! از پای سوخته ! از سفر نرفته ! از غم ندیدن حرم ! توی ماشین بودیم با بغض به همسرم گفتم: ببخش به خاطر من امسال شما هم از اربعین جا موندی... کاش بدی من اینقدر نبود که برای نرفتم راهی جز آبله های پای عارفه و جاموندن شما بشه... خوب می دونست چی می گم نگاهی بهم کرد و با چهره ی خسته گفت: خانمم حتما خیریتی بوده ... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا #خاطرات_اولین_اربعین #قسمت_سوم یک ساعتی طول کشید و من همین طور م
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا هیچی نگفتم فقط اشکهام می ریخت... اونم هیچی نگفت ترجیح داد سکوت کنه... صبح شد... همسرم زودتر زنگ زد به دوستاش بگه ماجرا چیه و ما نمی تونیم بیایم ... بعد از اینکه کلی همدردی کردن اونها راهی شدن و رفتن... و اما ما ماندیم... و چه ماندنی... اینقدر درگیر پای عارفه شده بودیم که یادمون رفته بود به خانوادهامون اطلاع بدیم رفتن ما کنسل شد! نزدیکی های ظهر مامانم زنگ زد ببینه کجایم یکدفعه جا خوردم گفتم چی بگم من ! اگه می گفتم عارفه چیزش شده نگران میشدن ! اگه میگفتم همینجوری کنسلش کردیم بازم نگران میشدن چون می دونستن بعیده! بالاخره تصمیم گرفتم مسئولیت جواب دادن را بسپارم به همسرم... مامانم که فکر می کرد ما لب مرزیم بنده خدا داشت التماس دعا می گفت که آقام بعد از صحبت کردن گفت کاری پیش اومده برناممون چند روز به تاخیر افتاده حالا ببینیم جور میشه یا نه! این جمله ی همسرم یه سو سوی نوری توی وجودم روشن کرد شاید هنوز امیدی بود شاید... علاوه بر غم نرفتن که خیلی برام سنگین بود دو، سه روز اول خیلی استرس عارفه را داشتم که پاش عفونت نکنه... روز چهارم که برای تعویض پانسمان رفتیم گفتن وضعیت پاش خوبه بذارید باز باشه... حالا که وضعیت عارفه بهتر بود دل من بی تاب و بی قرار تر برای اربعین... کمی بارفقای پایه و همراه زندگیم (منظورم شهدا هستن) صحبت کردم صحبت که نه! گلایه شایدم شکایت! الان که فک می کنم کمی فراتر از این حرفها! که بابا حالا من بد! شهدا شما که خوبید واسطه بشید... و انگار اتفاقی افتاد واسطه گری صورت گرفت و مثل همیشه دستی گرفتند از آن سو... روز پنج شنبه بود که همسرم زودتر اومد خونه جا خوردم گفتم چی شده زودتر اومدی؟ لبخندی زد و گفت مرخصی گرفتم برای سفر اربعین دیگه! حالا روز اربعین کی بود یک شنبه! متعجب نگاهش کردم و گفتم بدویم هم نمی رسیم تازه با وضعیت عارفه که نمیشه مگه اینکه بال در بیاریم پرواز کنیم... گفت: دقیقا می خوایم پرواز کنیم ولی چون بال نداریم بلیط هواپیما گرفتم شنبه مستقیم برا نجف... شوکه نگاهش کردم... گفتم: جدی می گی! چطوری... گفت یکی از همکارام می خواست بره عراق هوایی داره می‌ره پرواز هم خالیه پیشنهاد داد که فرصت خوبیه! با توجه به اینکه اون موقع بلیط هواپیما قیمت های نجومی نداشت و فکر کنم نفری شصت هزار تومان هر بلیط بود همسرم هم فرصت زیارت را غنیمت که نه طلا شمرده بود سریع رزرو کرده بود... بلیط ها را که نشونم داد وجودم پر شد ازحس دوباره ی زائر شدن ولی کمی ترس هم بود نکنه چیزی بشه و باز نتونیم بریم... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e