کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۸: سردم بود. مای
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۶۹:
انگار آتش بس شده بود. همین که فضای بیرون از ماشین را نمی دیدم خودش دلهره ای بر دلهره هایم تلنبار می کرد. در پشتِ سرم را گشودم. پاهایم چون کیسه ی شن سنگینی می کردند. خودم را کشان کشان از کف ماشین کندم و روی آسفالت کف خیابان انداختم. در چار چوب محدود نگاهم چند عابر مضطرب قرار داشتند که گوشی به دست از به هم ریختگی اوضاع فیلم می گرفتند. باید می ایستادم تا بفهمم چه شده است. با کمک در، به سختی از جایم بلند شدم. زخم های تنم جیغ کشیدند. به یک درخت تنومند کنار پیاده رو برخورد کرده بودیم. مرد کلاه کاسکت نقره ای روی آسفالت خیابان افتاده بود و سلاح ها غلاف شده بودند. نگاهی به راننده ی شوم ماشین خودمان انداختم. بی هوش بود و سر بر فرمان داشت. گوشه ی لباسش را کشیدم. به سمت عقیل لیز خورد. خون از زیر گلویش چکید. گلوله گلویش را دریده بود. به حال تهوع افتادم. عق زدن های متوالی، معده ام را کش آورد. تکیه زده به ماشین روی زمین لیز خوردم. جانم از قطره های سرد عرق، خیس شد.
پسربچه ای کهنه پوش با بسته ای فال مقابلم ایستاد. دستش را دراز کرد و یک گوشی به طرفم گرفت.
_ این رو یه آقا داد. گفت بدمش به شما.
به معصومیت چشمانش زل زدم.
_ کدوم آقا؟!
نگاهی به بریدگی ابتدای کوچه انداخت.
_ اون جا بود. الآن نیست.
خواستم مشخصات چهره ی مرد را بپرسم که گوشی در دستش به صدا در آمد. پسرک گوشی را به آغوشم پرت کرد و گریخت. با تردید پاسخ دادم. صدایی مردانه قلبم را چنگ زد.
_ عین بابات هفت تا جون داری. فیلمی که می فرستم رو ببین.
تماس قطع شد و بی درنگ هشدار تلگرام گوشی، صدایم زد. با دستانی که به وضوح می لرزید پیام را باز کردم؛ فیلمی چند ثانیه ای از حمله ی آشوبگران به یک جوان بود. دوربین مدام تکان می خورد و چهره ی مرد جوان زیر دست و پای مهاجمان به خوبی دیده نمی شد.
یکی عربده می زد:
«لباس شخصیه، بزنیدش!»
دیگری می گفت:
«بسیجیه، لباس هاش رو بیرون بیارید.»
در آن میان چند نفر فریاد می زدند:
«ولش کنید... کشتینش!»
سینه ام از شدت غصه می سوخت. چه بر سر آدم ها آمده بود که این گونه می دریدند. ناگهان چهره ی خون آلود جوان به وضوح در کادر دوربین قرار گرفت. حیاتم متوقف شد. طاها... برادرم بود.
چهار ستون بدنم شروع به لرزیدن کرد. اشک پشت اشک سر می گرفت. گوشی دوباره زنگ خورد. هاله ی صدایی از نزدیک شدن پلیس در فضا پیچید. به سرعت جواب دادم:
«بی شرف برادرم رو...»
اجازه نداد حرف بزنم.
_ اگه می خوای زنده بمونه همین حالا از اون جا برو.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۹: انگار آتش بس
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۰:
صدای بوق پلیس لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. چرا می خواست آن جا را ترک کنم؟ اصلاً چه تضمینی برای رهایی برادرم وجود داشت؟! مانده بودم میان زمین و آسمان. موج صدایش گوشم را می خراشید.
_ دختر یه نظامی دیگه باید خوب بدونه که یه ایرانی عادی، هر چه قدر هم که از اوضاع مملکتش شاکی باشه، این جوری به جون هم وطنش نمی افته و تیکه پاره اش نمی کنه. پس اگه من بخوام برادرت از زیر دست و پای اون ها زنده بیرون می آد.
پدر همیشه می گفت این دست آشوب و آشوبگران بی رحم خودی نیستند؛ لیدر دارند و آموزش دیده اند و با برنامه ریزی از نقاط مختلف و آن طرف مرزها دور هم جمع می شوند تا به نام مردم، آتش بزنند به جان ملت.
نمی توانستم سرِ زندگی طاها قمار کنم. به سختی از جایم برخاستم. دوربین گوشی های عابران دست از ثبت ثانیه ها برنمی داشتند. مردد و پریشان به اطراف نگاه انداختم. جز تنهایی چیزی نمی دیدم. جای تعلل نبود. چادرم را مشت کردم و در مقابل چشمان سؤال زده ی عابران گوشی به دست، پای لنگانم را به قصد فرار روی زمین کشیدم. جان طاها وسط بود. باید محو می شدم. باید قبل از رسیدن نیروهای نظامی آب می شدم و در زمین فرو می رفتم. شدت اشک و دویدن های یک نفس، سینه ام را به خس خس انداخت.
به خیابان اصلی که رسیدم، با چادر صورتم را پوشاندم. خود را به شلوغی فروشگاهی در آن حوالی سپردم و از در دیگرش خارج شدم. برای اولین تاکسی زرد رنگ دست تکان دادم. نگه نداشت. روسری ام را جلوتر کشیدم و با چادر صورت خونی ام را پوشاندم. چند تاکسی دیگر بی توجه رد شدند. ماشین دیگری رد شد. فریاد زدم:
«دربست!»
نگه داشت. راننده مرد میانسالی بود، با سبیل هایی از بنا گوش در رفته. با درد روی صندلی نشستم. مرد نگاه متعجبش را از درون آینه جلو به صورتم انداخت. نمی دانستم دقیقاً چه شکلی پیدا کرده ام. خواستم از دوربین جلوی گوشی ام کمک بگیرم که چشمم به تماس های متعدد از مادر، فاطمه خانم و پدر افتاد. گوشی را در دستم فشردم. یعنی اگر با پدر تماس می گرفتم آن لعنتی می فهمید؟!
پر از تردید بودم. انگشتم را روی شماره ی بابا بازی دادم. صدای کلفت راننده بلند شد.
_ کجا برم خانم؟
دکمه ی سبز را فشردم. بوق اول به نیمه نرسیده، پدر پاسخ داد. خواستم زبان باز کنم که گوشی آن ملعون در دست دیگرم به صدا در آمد. قلبم تکان خورد. فهمید. او ابلیس مجسم بود.
«الو الو» گفتن های مضطرب پدر را می شنیدم اما جرئتی برای حرف زدن نداشتم. تماس را به سرعت قطع کردم. زنگ زدن های شیطان هم متوقف شد. پیامی به تلگرام آن گوشی جهنمی آمد. به سرعت بازش کردم؛ تصویری از چهره ی مظلوم طاها با بینی و پیشانی شکسته، کز کرده کنار درختی، زیر مشت چند آشوبگر. قلب قصد شکافتن سینه ام را داشت. پیامی آمد.
«هر وقت دل تنگ شدی و خواستی با کسی تماس بگیری یا به کسی پیام بدی، با دقت به این عکس نگاه کن. من بختکم... یه بختک شوم که نشسته رو سینه ی تک تک اعضای خانواده ت و منتظر یه اشتباهته تا نفسشون رو قطع کنه.»
اشک هایم به هق هق تبدیل شد. پدر دست از تماس های مکررش بر نمی داشت. می دانستم چه حال پریشانی دارد. پیام جدید آمد.
«گوشیت رو بنداز دور... همین الآن!»
کاش دنیای من همین جا تمام می شد. نه راه پیش می دیدم نه راه پس. نام پدر روی صفحه خاموش و روشن می شد. گوشی را به پیشانی ام چسباندم. تنهاتر از این هم می شد؟! پنجره را پایین کشیدم و گوشی را به بیرون پرت کردم. پیام آمد.
«آفرین دختر خوب!»
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۰: صدای بوق پلیس
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۱:
چون طفلی یتیم دریا دریا برای غریبی ام اشک می ریختم. مرد راننده با حالی سردرگم جعبه ی دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشت و به سمتم گرفت.
_ خانم فضولی نباشه اما چیزی شده؟ اتفاقی واسه تون افتاده؟
مشتی دستمال کاغذی کشیدم. بی حرف، دوربین جلوی گوشی را گشودم و نگاهی به صورتم انداختم؛ پر بود از کبودی و خون، از پارگی لب و ابرو گرفته تا کبودی چانه و گونه. با خیسی اشک هایم خون ها را پاک کردم. شوری اشک که بر زخم ها می نشست از فرط درد، ناخن بر قلبم کشیده می شد. مرد راننده سری به تأسف تکان داد.
_ خانم نمی خواین بگید من باید کجا برم؟
نگاه خسته ام را به بیرون انداختم. کجا می توانستم بروم؟
_ شهر ری... شاه عبدالعظیم.
به جز دو هزار تومن، هر چه در جیب داشتم خرج رسیدن به مقصد شد. دلواپسی برای جان طاها، اسید معده ام را تا گلو کشانده بود. چندین مرتبه به آن شیطان صفت پیام دادم و حال برادر را پرسیدم اما دریغ از پاسخ. بی پناه تر از هر وقت دیگر، لنگان لنگان به سمت حرم رفتم. گشت پلیس آن حوالی پرسه می زد. کاش برایشان شک برانگیز بودم و بازداشتم می کردند.
صدای «الله اکبر» اذان از گلدسته های حرم چون کبوتر به آسمان پرید. چشمم که به ورودی خانم ها افتاد اشک هایم لیز خورد. راه به سمت سرویس بهداشتی کج کردم؛ باید از نجاست خون های پاک شده ی دست و صورتم طهارت می گرفتم.
سرویس بهداشتی طبق معمول شلوغ بود و همه داشتند برای نماز وضو می گرفتندـ خجالت می کشیدم که چادر از صورتم کنار بزنم. گوشه ای ایستادم تا کمی خلوت شود.
درد زخم زانو و دل آشوبی اضطراب، حالم را به ضعف انداخت. چشمانم سیاهی رفت. روی یکی از صندلی ها نشستم. حس تهوع معده ام را تراشید و جانم را به کرختی انداخت. نفس هایم را شمرده شمرده به عمق جان کشیدم تا شاید بهتر شوم. تمام هوش و حواسم پی گوشی بود تا شاید خبری از سلامتی برادر بگوید. طاقتم از بی خبری طاق شده بود. پیام دادم:
«به خدا، اگر همین حالا از سلامتی طاها مطمئنم نکنی، می رم پیش پلیس. مرگ یه بار، شیون هم یه بار!»
به سرعت پاسخ آمد:
«تهدید بامزه ای بود اما طاها، پدرت، مادرت... می بینی؟ مرگ واسه تو یه بار نیست که شیونت یه بار باشه؛ پس مراقب حرف هات باش، دختر سردار اسماعیل.»
کثیف بازی می کرد، کثیف. فروریختم.
«فقط بگو داداشم حالش خوبه یا نه. همین... التماست می کنم.»
پیام آمد:
«از جمله ی آخرت خوشم اومد. التماس کن! گفتم معترضین به گرونی و اوضاع نابه سامان مملکت طوری نوازشش کنن که صدای خرد شدن استخون هاش رو بشنوه، اما نگران نباش. زنده می مونه. الآن هم به همت برادران خدوم اورژانس، داره می ره بیمارستان.»
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۱: چون طفلی یتیم
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۲:
چند عکس از طاهای خونین، بیهوش روی تخت اوژانس، ارسال کرد؛ عکس هایی که نشان می داد جان بی رمقش را از زیر دست و پای آشوبگران وسط خیابان بیرون کشیده اند. می خواستم چشم هایم را ببندم و بمیرم. دوباره پیام آمد:
«هوا برت نداره! جای برادرت امن نیست. نوچه های من همه جا هستن؛ توی خیابون، بیمارستان، گاهی معترضن و گاهی دکتر و پرستار. حواست باشه، تیغ تیز من رو شاهرگ خانواده ی شماست. دست از پا خطا کنی، باید فاتحه ی تک تکشون رو بخونی. پس بپا دست هیچ نظامی و شبه نظامی بهت نرسه.»
پرده ی تار اشک را پس زدم و نوشتم:
«لعنتی، چرا نمی گی چی می خوای دنبال چی هستی؟! اصلاً چرا مجبورم کردی فرار کنم؟»
جوابی نداد. بیچارگی که شاخ و دم نداشت؛ بیچاره یعنی من، تمام.
مدتی گذشت. نمازگزاران به مقصد جماعت رفتند و فضا کمی خلوت تر شد. چادر را زیر بغلم جمع کردم تا پانسمان پایم معلوم نشود و نظرها را جلب نکند. روسری سرمه ای رنگم را کمی عقب کشیدم. قاب صورتم را که در آینه دیدم دلم چنگ خورد. مشکی چشمانم دیگر فروغ نداشت و لعاب گونه های برجسته ام به مردگی می زد. چه به روزم آورده بودند؟ پدر اگر می دانست...
دستانم را زیر آب گرفتم تا هاله ی باقی مانده از قرمزی خون را بشویم؛ خون عقیل. بیچاره مادرش... بیچاره خواهرش... بیچاره من که این خون ها با هیچ آب زمزمی هم از پیشانی ام پاک نمی شدند. دختری افغان کنارم ایستاد و مشغول شستن دست هایش شد. چشمش که به چهره ام در آینه افتاد مکث کرد. بی توجه به کنجکاوی اش، خون زخم ها را به آب سپردم و وضو گرفتم. سعی می کرد خودش را مهار کند اما موفق نبود. سنگینی نگاهش، اعصاب متشنجم را به هم ریخت. به سرعت خودم را جمع و جور کردم و از آن جا بیرون زدم.
چون فلک زدگان گوشه ی حرم کز کردم و خیره به ضریح، سلطان ری را صدا زدم. افکار طوفان زده ام قرار نمی گرفتند. حس می کردم درون کوره ی آتشم. به هر جان کندنی بود با آن زخم سرباز زانو و لباس های ناپاک نمازم را خواندم. خواستم کنج دیوار بخزم که چشمم کمی آن طرف تر به همان دختر افغان افتاد. به سرعت نگاهش را غلاف کرد.
دوست داشتم سرش داد بزنم:
«دست از تماشایم بردار، عصبی ام می کنی.»
اصلاً مگر تا به حال صورت کبود ندیده بود؟
روسری را تا حد امکان جلو کشیدم و با چادر صورتم را پوشاندم. سر به کنج دیوار تکیه دادم و نم نم اشک ریختم. جز خدا کسی نمی توانست نجاتم دهد. نمی دانم چه قدر اشک ریختم که خوابم برد؛ خوابی پر از اغتشاش، خوابی که در آن با ناخن هایم زمین را کندم تا قبری هم قواره ی خودم آماده کنم. انگشتانم از فرط درد جیغ می کشیدند. ناگهان باران خون باریدن گرفت. در کسری از ثانیه، قبر لبریز شد از قطرات خونی باران. وحشت زده از قبر بیرون دویدم. خواستم فرار کنم که دستی از درون سیلاب خونی قبر، مچ پایم را چنگ زد. خواستم فریاد بزنم اما نتوانستم؛ انگار تارهای صوتی ام گره خورده بودند. عزم دویدن کردم که ناگهان به درون قبر کشیده شدم و از خواب پریدم.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۲: چند عکس از طا
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۳:
سنگینی آن کابوس برای چند ثانیه زبانم را لال و قدرت تشخیص زمان و مکان را در وجودم فلج کرد. دختر افغان مقابلم ظاهر شد.
_ حالتون خوبه؟
خیره به کشیدگی چشمانش ماندم. لبخندی مصنوعی زد.
_ خوابتون برد. فکر کنم خواب بد دیدی.
از فرط ضعف، توان حرف زدن نداشتم. دختر، بسته ای بیسکوئیت و یک آب معدنی کوچک از کیفش بیرون آورد.
_ من وقتی خواب بد می بینم کلاً قفل می کنم. این ها رو بخور، حالت رو جا می آره.
شدیداً احساس گرسنگی می کردم. بی تعارف بیسکوئیت و آب را گرفتم و هر دو را کامل خوردم. زیر لب تشکر کردم. لبخند زد. چادر قجری اش را روی سر مرتب کرد. کنارم نشست و تکیه به دیوار داد. کاش می رفت.
_ اسمم مهلاست.
لهجه ی افغانی اش بامزه بود. هیچ نگفتم. ذهنم مدام سؤالی را تکرار می کرد:
«چرا گفت فرار کنم؟»
شقیقه هایم تیر کشید. حس بدی داشتم. هیچ وقت این همه بی پناه نبودم.
_ چه بلایی سرت اومده؟
جواب ندادم. حوصله ی کنجکاوی های خاله زنکی نداشتم. هزار فکر جور و ناجور در سرم می چرخید. صدای مهلا دوباره از کنار گوشم بلند شد.
_ این رو دیدی؟
گوشی را مقابل صورتم گرفت. دست بردار نبود. آماده ی پرخاش شدم که نگاهم به نماهنگ در حال پخش افتاد. خشکم زد. فیلمی از چند ساعت قبل بود؛ از آن جهنم و منی که در حال گریز بودم. دردهایم پرید. گوشی را چنگ زدم. مهلا جمله ردیف کرد.
_ فیلمش تو مجازی داره دست به دست می شه. واسه چند ساعت پیشه. می گن امروز درگیری شده، چند نفر بدبخت رو هم این وسط کشتن. مثل این که این دختره هم یکی از کله گنده های سپاهه که وسط اون بلبشو بوده. نوشتن تا صدای آژیر پلیس را شنیده پا گذاشته به فرار؛حالا چرا، الله اعلم!
نگاه تیز و معنادارش روی چهره ام ثابت ماند. قلبم چون طبل کوبید. وای آبروی پدرم... منصفانه نبود. آن ملعون، کثیف بازی می کرد. به سرعت از جا جهیدم و به سمت کفشداری رفتم. مهلا به دنبالم قدم برمی داشت و نجوا کرد:
«خودشی... درسته؟»
بی هدف از حرم بیرون زدم. مهلا پشت سرم آمد.
_ صبر کن! کجا می ری؟
درمانده و پریشان دور خودم می چرخیدم. نمی دانستم باید چه کنم. دختر افغان در چند وجبی ام به تماشا ایستاد. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم. فقط یک شماره ی عجیب در لیست تماس ها بود. می دانستم این ارقام مبهم من را به آن ابلیس وصل نمی کند اما باز امتحان کردم. شماره گیری کامل نشده، بوق نامعتبری خورد. قفسه ی سینه ام به شدت بالا و پایین می شد.
به تلگرام رفتم. دستانم می لرزید و انگشتانم پر غلط می نوشت:
_ این فیلم چیه که داره دست به دست می شه؟ می خوای با ما چه کار کنی، عوضی؟
پیام آمد:
«تبریک می گم، داری معروف می شی! فقط مراقب باش که گیر نیفتی، چون می دونی بعدش چی می شه.»
دوست داشتم سرم را آن قدر بر زمین بکوبم تا جان به عزرائیل تسلیم کنم.
پیامی جدید روی صفحه نقش بست:
«شاهکار اصلی هنوز مونده، دختر حاج اسماعیل.»
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۳: سنگینی آن کاب
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۴:
حالا از تمام آدم های گوشی به دست می ترسیدم. روسری را تا حد امکان پایین آوردم و لبه ی چادر را چنگ زدم تا مبادا چهره ام به چشم مجازی بازان، آشنا آید. خواستم سرخط خبرهای جدید درباره ی اتفاق امروز را در فضای مجازی بخوانم که نگاهم به مهلا افتاد. خطر بود. پس باید اول از شرش خلاص می شدم.
پا به سمت در خروجی تند کردم. به دنبالم آمد. چرا دست بردار نبود؟ وارد خودروگاه شدم. باید می ترساندمش. در مسیر حرکتم شیشه ی سبز رنگ دلستری که کنج دیوار گذاشته شده بود را بر داشتم. به گام هایم شتاب بیشتری دادم. از تعقیبم عقب نشینی نکرد. به خلوت ترین نقطه که رسیدم، قسمت زیرین شیشه را به دیوار کوبیدم. به آنی چرخیدم. یقه ی مانتویش را چنگ زدم و به دیوار بتنی کوبیدم. ترسید. از شدت حرص، فشار انگشتانم به دور گلویش بیشتر و بیشتر می شد؛ انگار می خواستم تمام خشمم را از آن جغد شوم، سر این دختر زیبای افغانی خالی کنم. چشمان کشیده اش داشت از حدقه بیرون می زد. فشار دستم را کم کردم و شیشه ی را روی پهلویش فشردم.
_ دنبال من نیا فهمیدی؟!
ساکت ماند. با خشم به مردمک هایش زل زدم. فریادی خفه از میان دندان های گره خورده ام برخاست: «فهمیدی؟!»
سری به نشانه ی تأیید تکان داد. وحشت در جزء به جزء صورتش هویدا بود. من و این همه خشونت؟! دلم به حالش سوخت. با ضرب هلش دادم. چند قدم که دور شدم، صدایش در گوشم پیچید.
_ باورم نمی شه دختر حاج اسماعیل بد باشه.
ناخواسته ایستادم. حالا همه می دانستند که دختر حاج اسماعیل به دلایلی مبهم گریخته. بیچاره حاج اسماعیل!
این دختر انگار نمی دانست که دنیا پر است از پدرانی شبیه به نوح که فرزندانشان در ناخلفی به پسر نوح طعنه می زنند. انگار نمی دانست زیر پرچم همین آشوب ها، آقا زاده هایی بر سینه می کوبند که شکم از سفره ی انقلاب پر کنند اما دستی بر توبره دارند و دستی بر آخور. گامی نزدیک آمد.
_ شوهرم تو تیپ فاطمیونه. همیشه از حاج اسماعیل تعریف می کنه. می گه پهلوونه، همه ی بچه ها عاشقشن. ایرانی و افغانی و عرب نداره. اولش که فیلم رو دیدم، گفتم بالأخره تق حاج اسماعیل هم در اومد. نه که خودش بد باشه ها، نه؛ اما گفتم دنیا این جوریه، بالأخره یه جا خفتت رو می گیره. حق و ناحقش هم مهم نیست، مهم اینه که خفتت رو می گیره و می کنَدِت گاو پیشونی سفید. به محض این که تو سرویس بهداشتی چشمم بهت افتاد، پشت اون همه کبودی، شناختمت؛ از بس که عکس پدرت رو توی پس زمینه ی گوشی شوهرم دیده بودم، تو هم خیلی شبیه پدرتی. اول خواستم پلیس خبر کنم اما دیدم وضو گرفتی و رفتی حرم. دنبالت اومدم. دیدم نماز خوندی؛ گفتم کسی که مال حروم خورده، تو این شرایط نماز نمی خونه، تو این شرایط کز نمی کنه کنج حرم. گفتم نه، اونی که مال حروم خورده افعیه، بلده نیش بزنه، بلده بخزه، بلده مسیر باز کنه. گفتم این دختر شبیه آقازاده های قد کشیده با لقمه ی شبهه ناک نیست. حالا هم نمی دونم چه خبط و خطایی کردی که قُطاب شدی، شیرین شدی، رفتی زیر دندون بدخواه های پدرت؛ اما از من می شنوی، بیش تر از این ندونسته تو زمین دشمن توپ نزن. جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته.
خبط و خطای زهرا، دختر حاج اسماعیل، مهر سکوتی بود که از ترس جان عزیزان بر دهان زد؛ سکوتی که چون زخم جذام لحظه به لحظه پیشروی می کرد و انگار تا تمام صورت را نمی گرفت از پا نمی نشست.
⏪ ادامه دارد..
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۴: حالا از تمام
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۵:
اشک از روی گونه ام لیز خورد. زخم هایم سوخت. مهلا نزدیک تر آمد. مقابلم ایستاد. نگاهش تبسم داشت.
_ پات رو مدام روی زمین می کشی؛ زخمی شدی؟
جواب ندادم. سری تکان داد و روی زمین زانو زد. انگشتانش که به دور زخم باند پیچی شده ام پیچید حسگرهایم فعال شد. پایم را عقب کشیدم.
_ برو پی کارت!
صبوری کرد.
_ چیزهایی از امداد بلدم. فقط می خوام یه نگاهی بندازم، همین!
پایم را جلو کشید. باند را که تکان داد انگار چنگالی بر قلبم کشیده شد. از فرط درد، دست به دیوار گرفتم و تکیه دادم. سرش را بلند کرد.
_ چی کارش کردی؟! با این پا کجا می خوای بری؟
پیامی روی صفحه ی گوشی آمد:
«ظاهراً تو زیاد حرف هام رو جدی نگرفتی.»
عکسی از مادر فرستاد؛ بی قرار و گریان، در راهروی اورژانس بیمارستان.
«خیلی واسه پسرش بی تابی می کنه. حق هم داره؛ آخه دکتر می گه به خاطر ضربه ای که به سرش خورده، احتمال داره که چشم هاش دیگه هیچ وقت نبینه.»
دنیا روی سرم خراب شد.
«البته هنوز در حد احتماله، اما انگار تو دوست داری قطعی بشه.»
این لعنتی شمارش پلک زدن هایم را هم داشت. چشمان طاها در تاریکخانه ی ذهنم ظهور یافت. چشمان برادرم زیبا بود، حداقل برای منی که خواهرش بودم یک دنیا ملاحت داشت؛ چه آن وقت هایی که از خنده پراشک می شد، چه وقتی که از خستگی پرخون.
نگاهم به مهلا افتاد. داشت پیچ و تاب باند خونی را باز می کرد. پایم را عقب کشیدم و درمانده، باند نیم باز شده را دوباره به دور زخم پیچیدم.
_ فکر کن اصلاً من رو ندیدی.
لحنش تعجب و دلسوزی داشت.
_ اوضاع پات خوب نیست. عفونت می کنه ها!
عفونتی بدتر از این ناشناس که زندگی ام را هدف گرفته بود؟!
_ دنبالم نیا!
لنگ لنگان، قدم هایم را تند کردم. صدایش در گوشم نشست.
_ گاهی وقت ها، دشمن شاد شدن خیلی درد داره. مراقب خنده ی دشمن های بابات باش!
راست می گفت؛ درد داشت و تا مغز استخوان را می سوزاند اما راهی نمی دیدم. دیگر در حرم نمی توانستم بمانم. امکان لو رفتنم زیاد بود. خود را به مترو رساندم و در نمازخانه پناه گرفتم.
پریشان خیالی چون موریانه روحم را می جوید. این که نمی دانستم چه خیالاتی در سر می پروراند و برای یک دقیقه ی بعد، چه تله ای زیر پایم کاشته، بیشتر شکنجه ام می داد. سر به دیوار تکیه دادم. سلول به سلولم خدا را صدا می زد.
چند ساعت بعد، هشدار تلگرام صدایم زد. دستانم یخ بست. این ناقوس مرگ بود یا یک صدای ساده؟
«شاهکار! تو مرورگرت جستجو کن:
خیانت فرزند سردار سپاه!»
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۵: اشک از روی گو
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۶:
نمی دانستم چه خوابی دیده اما شک نداشتم شر است. نفس هایم تند شد. به سختی نامم را نوشتم. یک... دو... سه...
عناوین مرتبط که بالا آمد، قلبم برای چند لحظه تپیدن را از خاطر برد. زمان و مکان را گم کردم. زهرا، دختر حاج اسماعیل، من بودم؟!
ماتم برد از دیدن عکس ها. عکس هایی مربوط به دیدار اتفاقی ام با پدر سارا در حیاط امامزاده بود؛ همان روز که به عنوان یک دوست قدیمی سراغ دانیال مفقود شده را از من گرفت. این بازی منصفانه نبود. سرخط خبرها چون آهنی گداخته در مردمک هایم فرو می رفتند:
«خیانت یک آقازاده!»
«عکس هایی که نشان از خیانت فرزند یکی از سرداران سپاه دارد.»
«ارتباط فرزند فرمانده سپاه با عضو گروهک منافقین چیست؟»
«فررند یکی از فرماندهان ارشد سپاه به اتهام خیانت و جاسوسی تحت تعقیب است.»
«دلیل متواری بودن فرزند فرمانده سپاه اعلام شد.»
خبرها چون مار افعی به قصد خفگی دور گردنم حلقه می زدند. هر گزارش حکایت از ارتباط دختر حاج اسماعیل با دشمنان نظام و گریزش از چنگال قانون داشت؛ گریزی که چندین بی گناه را به کام مرگ کشیده بود. آبروی پدرم بهانه ای شده بود برای گرد و خاک کردن های سیاسی.
معاندان، ناجوانمردانه می تاختند و خودی های ناخودی، بی معرفتانه عقده گشایی می کردند. واژه ها جانم را به آتش می کشیدند. من نه جاسوس بودم، نه خائن و نه متواری. من فقط دختری بودم که دلشوره ی پدر و مادر داشت؛ همین...
نفس در سینه ام تنگ شد. هر چه بیشتر می خواندم، دنیا بیشتر به دور سرم می چرخید. در عرض چند ساعت، لقب خود فروخته ی خائن بر پیشانی ام داغ شد. این همه قلم کی عزم نوشتن کردند؟ عرق کف دستانم را با لبه ی مانتو گرفتم. حالی در تن نداشتم. چه طور می توانستم به تک تک باخبران ثابت کنم که بی گناهم تا دور آبروی پدرم را خط بکشند و اصلاً فراموش کنند زهرا نامی می زیسته؟
زنی میانسال با چند ساک دستی وارد
نمازخانه شد. دیگر باید از نگاه هر جنبندهای میترسیدم. به سرعت خود را جمع و جور کردم. زن بیتوجه به من، با همان مانتو قهوهای کهنهاش به نماز ایستاد. ذهنم آرام و قرار نداشت. دلیل این دورچینی ها را نمیفهمیدم. باید کاری میکردم، اما میترسیدم.
نماز زن تمام شد. مهر را بوسید و گوشه دیوار گذاشت. با ابروانی گره خورده کیفش را زیر و رو کرد. پاکتی سیگار بیرون کشید. نگاهی به من انداخت و اجازه خواست. سر تکان دادم. دود سیگار که در فضای بسته ی نمازخانه پیچید. زن هم یک به یک جمله بافت از مشکلات زندگی از حقوق بخور و نمیر همسر بازنشسته، از دو پسر تحصیل کرده اما بیکار، از دختری که سازش با خانواده کوک نبود و خون به دل این زن میکرد، زنی که برای تأمین هزینهها مجبور به دست فروشی در مترو بود. راستی سهم اینها از سفره ی انقلاب خلاصه میشد به دست فروشی در اوج امنیت؟
_ امروز دوستم میگفت تو این گوشی ها خونده که بچه ی یکی از فرماندههای سپاه به جاسوس ها و منافقها کمک میکرده. میگفت فیلم و عکسش هم هست. حالا هم که گندش در اومده دختره رو فراری دادن. اینها مگه میذارن پای تولههاشون جایی گیر بیفته؟! قانون فقط واسه امثال من بدبخت چماق به دسته. به آقازاده ها که می رسه می شن دایه ی مهربانتر از مادر. ماها باید شب تا صبح تو گرما و سرما جون بکنیم، تهش هم از گرسنگی گرد بخوابیم و خدا رو شکر کنیم؛ اون وقت اینها از شکم ملت بیچاره میزنند و میریزن تو خندق بلای بچههاشون. لقمه ی حروم هم جاسوس و خائن تحویل می ده دیگه. فقط موندم چه طور میخوان جواب خدا رو بدن؟
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
22.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔸«چک برگشتی»
📹 #فیلم_کوتاه
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از آنتی فتنه
#کنفرانس
آقای #اسلامی
✅۱۴۰۲/۴/۱۹
✨بسم الله الرحمن الرحیم
وافوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
سلام علیکم جمیعا
🔴در چند روز گذشته بر اساس پیشبینی هایی که از قبل کرده بودیم اتفاقات جالبی رخ داده که امشب قصداین رو داریم تا در موردش صحبت کنیم
🔴مورد اول قبولی عضویت دائمی ایران در سازمان همکاری شانگهای بود که الحمدلله پذیرفته شد و ما جزو این سازمان شدیم (خیلی ها سوال میپرسند که این چه نفعی برای ما داره )
🔴مورد دوم نفوذ ما در حوزه اقتصادی در آفریقا بود که پیشبینی شده بود و در حال تحققه
1⃣ادامه دارد🔻🔻🔻
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@efshagari57
╚══••⚬⚖⚬••═╝
هدایت شده از آنتی فتنه
🔴و مورد سوم فراگیری اعتراضات مردمی در اروپاست
🔴و مورد آخر هم اتفاقات آینده ما در چند ماه آینده است
❗️❗️❗️و اما بعد...
🔴موضوع اول:
قبولی عضویت دائمی ایران در سازمان همکاری شانگهای
🔴خیلی ها سوال میکنند که عضویت در این سازمان از لحاظ اقتصادی چه نفعی به حال مردم داره
🔴اولا اینکه سازمان همکاری شانگهای در تقابل اقتصادی با اتحادیه اروپا و سلطه دلار تشکیل شده که تا قبل از این فعالیتهای زیادی نداشت
ولیکن بعد از اینکه در نظم نوین مدیریتی جهان تصمیم بر این شد که بر استعمار اقتصادی آمریکا و غرب پایان داده بشه فعالیتهای جدی این سازمان شکل گرفت که نقش مقام معظم رهبری در این بین بسیار حائز اهمیت است
🔴چون بعد از دیدار ایشان با نخست وزیر چین و روسیه به یکباره شاهد تغییر رویکرد این سازمان شدیم
🔴در اتفاق جنگ روسیه و اوکراین ، کل اتحادیه اروپا و آمریکا روسیه رو تحریم کردن
و کار به جایی رسید که روسیه بالاتر از ایران در جایگاه نخست تحریمهای دنیا قرار گرفت
🔴از همین رو پوتین هم کمک کرد تا سازمان همکاریهای اقتصادی شانگهای قدرت بگیره
چون این سازمان چهل درصد تولید دنیا و چهل درصد بازار دنیا رو در اختیار داره
🔴در واقع با وجود این سازمان دیگه تحریم های اروپا و آمریکا تاثیری نخواهد داشت و فرو خواهد ریخت
🔴چون اعضا این سازمان مکلف هستند تا ازلحاظ اقتصادی و معاملات بین المللی از یکدیگر حمایت کنند
🔴و حالا ایران هم جزو این سازمان شده
🔴در واقع الان ما به راحتی میتونیم با چهل درصد دنیا مراودات تجاری داشته باشیم
🔴از این طرف هم ما به دنبال گسترش این چهل درصد هستیم
یعنی با ارتباط گیری با همسایگانمون داریم بر گستره این وسعت اضافه میکنیم
🔴و در راستای گسترش بیشتر این بازارهای بزرگ جهانی، رئیسی در روز سه شنبه در سفری سه روزه به آفریقا میره و از سه کشور آفریقایی کنیا ، اوگاندا و زیمباوه دیدار میکنه و قبلا هم عرض کرده بودم ایران خیز برداشته برای بازارهای آفریقا
بازارهای بکر و ثروتمندی که میتونه عایدی بسیاری برای اقتصاد ما در پی داشته باشه
🔴خیز اصلی ایران برای بی اثر کردن تحریمهاست
و گرفتن ابزار فشار از غربی ها و آمریکایی ها برای مذاکره
اینجوری نه غربی ها چیزی برای فشار دارند و نه تحریمهاشون تاثیری روی کشور ما خواهد داشت
🔴و با توجه به رویکرد ریل گذاری صحیح این دولت در حوزه اقتصاد ، ثمره این اقدامات در کمتر از یکسال آینده بر سر سفره های مردم مشاهده خواهد شد ان شاالله
🔴و اما موضوع اعتراضات فرانسه
🔴اینو بارها عرض کردم که این اعتراضات گسترش خواهد یافت
و ما هر چه به ماههای پاییز نزدیکتر بشیم به این اختلافات به احتمال بسیار زیاد افزوده خواهد شد
🔴چنانکه عرض کرده بودم به بلژیک و کشورهای دیگه هم خواهد رسید که دیدید داره میرسه
🔴وضعیت اروپا در نظم نوین جهانی به شدت بهم ریخته است و اون تصویری که از اروپا به جهان ارائه شده بود داره کاملا بهم میریزه
تصویری که اروپا رو مهد فرهنگ و شعور و دموکراسی نشون میداد
و دیدید که تو فرانسه داره چه اتفاقاتی رخ میده
🔴دقت کنید رفقا
پارسال تمام دنیا جمع شد تا در ایران اغتشاشاتی صورت بگیره که در نتیجه اون نظام سقوط کنه
2⃣ادامه دارد🔻🔻🔻
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@efshagari57
╚══••⚬⚖⚬••═╝
هدایت شده از آنتی فتنه
🔴ولی بعد از یکسال داریم میبینیم که هر چی برای ما خواسته بودن دارن بلا سر خودشون میاد
🔴در حالی که ما داریم موشک هایپرسونیک رونمایی میکنیم و جشن چند ده میلیونی(عید غدیر) در کشور برقرار میکنیم
ولی در فرانسه و انگلیس و بلژیک و اسرائیل داره روز به روز وضعیت خرابتر میشه و در فرانسه دیگه تقریبا به جنگ خیابانی رسیده
🔴و جالبتر اینکه ما داریم میریم به سمت محرم و اربعین و اینها ناچارند تا سکوت کنند و برنامه هاشون رو به تعویق بیندازن ولی روز به روز خودشون دارن تو منجلاب فرو میرن
🔴در آینده نزدیک شاهد خواهید بود که اعتراضات مردمی به قاره آمریکا هم سرایت خواهد کرد و این کشور از لحاظ اقتصادی منفجر خواهد شد
🔴ما روز به روز پیشرفت میکنیم و این همه دشمنی ها برای همین پیشرفتهاست
🔴و اما یک نکته بسیار مهم رو بگم و تمام کنم
🔴ما از گزینه سرنگونی نظام عبور کردیم
یعنی چی ؟
یعنی بعد از اغتشاشات گسترده پارسال و کنترل اون توسط نظام یه اتفاق عجیبی رخ داد
🔴دشمن دید با اینکه تمام زور خودش رو در حوزه رسانه و نیروی میدانی کف خیابون تا سلبریتی و سیاستمدارای دنیا پای کار آورده باز نتونست کاری بکنه
و دید ما داریم روز به روز قدرتمندتر میشیم
اینها زهر چشم ما رو در جنگ اوکراین دیدن
توان نظامی ما رو هم دیدن
کارهای مهم اقتصادی این دولت رو هم دیدن
و الان به این نتیجه رسیدن که باید ایران رو به عنوان یکی از قدرتهای نوظهور در عرصه سیاسی دنیا بپذیرند
🔴پس نتیجه میگیریم که دیگه هزینه کردن برای براندازی نظام براشون به صرفه نیست
به همین منظور دست از حمایت منافقین برداشتن و دیدید که چه بلایی سرشون اومده که حتی حاضرند اینها رو خودشون تسلیم ما بکنند
🔴از طرف دیگه سلطنت طلبان هم که جیره خور غربی ها هستن ، الان دیگه پولی بهشون داده نمیشه و به شدت به جان هم افتادن
از مصی علینژاد گرفته تا حامد اسماعیلیون و رضا ربع پهلوی و فخرآور دارن دست همدیگه را رو میکنند که هر کدوم چقدر پول گرفتن برای براندازی
🔴و شما شاهد خواهید بود که اپوزوسیون مخالف نظام در خارج کشور از هم خواهد پاشید چون دیگه حمایت مالی نمیشن
🔴و ما کاری خواهیم کرد که غربی ها مجبور بشن با دست خودشون اینها رو تحویل ما بدن
و این اتفاق هم خواهد افتاد
🔴داریم روز به روز به تحقق این فرموده حضرت آقا نزدیکتر میشیم که ایران به زودی بر روی قله های اقتدار و شرف و عزت و علم خواهد ایستاد و شما اون روز رو خواهید دید
🔴وقتی علم از اروپا به آسیا بیاد
و وقتی اروپا در اعتراضات در هم شکسته بشه
منتظر اتفاق بزرگی باشید
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
3⃣پایان
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@efshagari57
╚══••⚬⚖⚬••═╝