💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۶۳:
سرم را به نشانه ی تأیید تکان دادم. پاهایم را کف ماشین جمع کردم و آماده شدم. دیگر خدا را دور نمی دیدم. همان نزدیکی ها بود. اصلاً نفس به نفسم، نفس می کشید. اشک ریزان أشهدم را زیر لب زمزمه کردم.
عقیل نیم خیز شد و با اسلحه به اطراف شلیک کرد. نگفت یک، نگفت دو، ناگهان فریاد زد سه و من با تمام توانی که هیچ وقت در پاهایم نداشتم، دویدم. عقیل چادرم را به مشت گرفت و من را به داخل خانه کشید.
با ضرب روی سرامیک کف راهرو پرت شدم. برای ثانیه ای دنیا ایستاد. شنوایی ام زمینگیر شد و حسی شبیه به خلأ بر هستی ام نشست؛ خلأی که در آن آشوب به زنده بودن مشکوکم کرد. ناگهان دستی به مانتویم چنگ زد و من را روی زمین به سمت خود کشید. برخورد با تن سخت دیوار روح را به کالبدم هل داد. وحشت در جانم زنده شد. چسبیده به دیوار، پشت عقیل پناه گرفتم. در هجوم گلوله ها، صدای مضطربش را شنیدم.
_ زهرا خانم، زهرا خانم خوبید؟!
چشم از آن طرف در نمی گرفت. سوزشی تیز روی زانویم حس کردم. چادر را کنار زدم. شلوارم پاره شده بود و از زانویم خون می آمد. با حنجره ای که توان نداشت گفتم:
«خوبم.»
ثانیه ای سر برگرداند. نفس ملتهبش را فوت کرد.
_ فکر کردم زدنتون.
اهالی ساختمان، یکی در میان، از کنار در، به بیرون سرک می کشیدند. صدای جیغ زنان و گریه ی وحشت زده ی کودکان در راهرو شنیده می شد. چند مرد فریاد برآوردند:
«چه خبره؟!»
عقیل تحکم به صدا داد.
_ هیچ کس از خونه ش بیرون نیاد. برگردین تو خونه هاتون!
انگشت روی گوشش فشرد.
عباس، خشابم داره تموم می شه. عجله کنید دیگه!
از شدت شلیک گلوله ها کاسته شد. صدای آن مرد کلاه کاسکت دار نقره ای از جایی نزدیک برخاست.
_ می دونم که منتظری تا رفقات برسن اما حواست هست که آب گل آلود همیشه ماهی های خوش خوراکی واسه صید داره؟
جوانی گوشی به دست، با ریش و موهایی بسیار بلند، روی یکی از پله های راهرو ایستاد.
_ پاسداری یا بسیجی؟ چی هستی؟
عقیل پاسخی نداد. جوان صدایش را بالا برد.
_ هوی یارو! با تو دارم حرف می زنم!
چانه ام از شدت ترس می لرزید. عقیل لحظه ای نگاه سنگینش را به او انداخت اما هیچ نگفت. جوان یاغی شد.
_ کم دارید تو خیابون مردم رو می کشید، از حالا دیگه قراره بهونه جور کنید که بریزید تو خونه هامون و دخلمون رو بیارید؟
پیرمردی پیژامه پوش، با سبیل هایی قطور، خود را به جوان رساند. بازویش را گرفت و به زور به سمت بالای پله ها هل داد.
_ خفه شو! بیا برو گم شو تو خونه!
جوان تا بسته شدن در خانه شان زبان به دهان نگرفت.
_ شماها خود داعشید. مفت خورهای حروم لقمه! باید تک تکتون رو عین سگ کشت!
خم به ابروهای عقیل نیامد و موضع نگاهش را از کوچه تغییر نداد. صدای جغد شوم بلند شد.
_ جوجه پاسدار، رفقات اومدن، اما مأموریت من هنوز تموم نشده.
صدای چرخ های موتورش در فضا پیچید. ناگهان هجوم زوزه ی گلوله ها چندین برابر شد. در خودم جمع شدم و دندان به لب گرفتم تا جیغ نزنم.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۳: سرم را به نشا
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۶۴:
هرچه انتظار می کشیدم درگیری ها رو به پایان نمی رفت. حالا عربده کشی های توهین هم به این آشوب اضافه شده بود. مسیر نگاهم را از باریکه ی باز در به بیرون دوختم. چند مرد اسلحه و قمه به دست در مقابله با افراد نظامی رجز می خواندند و با شعارهایی خاص، داعیه ی حمایت از مظلومان را داشتند. این جا چه خبر بود؟ این ها از کدام قماش به حساب می آمدند؟ همدستان آن ناشناس بودند یا آشوبگران خیابانی؟!
گفت و گوی عصبی عقیل با همکارانش ناآرامی را بیشتر می کرد.
_ عباس، این ها دارن بازی می کنن. دارن فرصت می خرن تا نیروهاشون دسته ی معترض ها رو بکشن تو این کوچه. معترض ها برسن به این جا دیگه نمی شه جمعش کرد؛ این ها می ریزن تو این خونه.
تق تق به هم خوردن دندان هایم را می شنیدم. اگر دست این دیوانگان به من می رسید...
صدای رسای مردی در کوچه شنیده می شد که سعی داشت همدستان مرد ناشناس را به آرامش دعوت کند. عقیل شانه به شانه ام تکیه به دیوار داشت. نگاهی به نیمرخش انداختم. خرده های خون آلود شیشه، روی گونه و کنار پیشانی اش خودنمایی می کردند. استیصال را می شد در چهره اش دید.
صدایی از پله ها شنیده شد. عقیل از جایش جهید. سلاح کمری اش را به سمت منبع تاریک مسلح کرد و منتظر ماند. مردی جوان با دست هایی که به نشانه ی تسلیم بالا برده بود از تاریکی بیرون آمد.
_ من از اهالی همین ساختمونم. می خواستم برم بیرون اما یه دفعه شلوغ شد و من هم همین جا موندم.
عقیل سلاحش را پایین آورد.
_ همون جا بمون! بالا نیا، خطرناکه.
جوان روی پله های انتهایی نشست. عقیل خطاب قرارش داد:
_ به غیر از این در، این جا در دیگه ای به بیرون نداره؟
جوان مکثی کرد و سپس گفت:
«در که نه، ولی یه راه هست؛ اون هم این که از پنجره ی اتاق من بپرید تو کوچه ی پشتی. البته فکر کنم ارتفاعش واسه خانم یه مقدار زیاده.»
انگار روزنه ای از امید به روی عقیل گشوده شد.
_ خونه ت کدوم طبقه ست؟
جوان با لبخند پاسخ داد:
«طبقه ی اول»
نه، من از ارتفاع می ترسم. زبان از غلاف بیرون کشیدم.
_ من نمی پرم ها!
هیچ واکنشی نشان نداد. کمی سرش را دراز کرد و شرایط بیرون را سنجید. نرم، دو لنگه ی در را با پایش روی هم گذاشت. جوان را صدا زد:
«آماده باش! وقتی بهت گفتم، بی سر و صدا می دوی سمت پله های بالای راهرو»
جوان که از لذت هیجان، چشمانش دو دو می زد، با لبخند و تکان سر آمادگی اش را اعلام کرد. به خیالم نسل دیوانگان منقرض شده بود اما انگار اشتباه می کردم.
عقیل چشم به آشوب خیابان دوخت. ثانیه ای مکث کرد و ناگهان دستور را صادر نمود. چون تیر رها شده از کمان، جوان بدون تعلل و خمیده به سمت مقصد دوید. پایش که سلامت به پله ها رسید، نفس حبس شده در سینه ام را رها کردم. عقیل نگاهی اجمالی به من انداخت.
_ حالا نوبت شماست.
حس آن را داشتم که روی لبه ی تیغ ایستاده ام؛ اگر می ماندم پایم بریده می شو، اگر می رفتم هم پایم بریده می شد.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۴: هرچه انتظار م
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت
⏪ بخش ۶۵:
_ آماده باشید!
منتظر تأیید من نبود. راهی جز تبعیت نمی دیدم. نیم خیز شدم. زانویم به سوزش افتاد. عقیل حتی فرصت پلک زدن هم نداد.
کف دستانم غرق عرق شد. بی تأمل دویدم. ناگهان صدای خرد شدن شیشه ها برخاست و چند گلوله در را درید. زخم زانویم جیغ زد. نقش زمین شدم. تا به خودم بیایم، دستی بازویم را چنگ زد و روی سرامیک لیز راهرو به سمت پله ها کشید. فریاد عقیل در گوش هایم پیچید که می خواست از جایم برخیزم. توان تحلیل رفته ام را به مشت گرفتم و خودم را روی پله های راهرو و دور از تیررس اسلحه ها پرت کردم. خنکای سرامیکی پله ها گونه ام را قلقلک داد. هنوز زنده بودم؟!
آرام سر بلند کردم. روسری مسیر تماشایم را بسته بود. صدای نفس زدن هایی تند از چند وجبی ام شنیده می شد. چادر و روسری ام را کمی عقب زدم؛ عقیل بود، مضطرب و هراسان.
_ خوبید؟! چیزیتون نشد؟!
از این بدتر هم می شد؟ بی صدا لب زدم.
_ خوبم.
پنجه در زلف های پریشانش راند. سریع ایستاد. مسیر خانه را از جوان جویا شد. دست به نرده های نقره ای گرفتم و به سختی روی پاهایم ایستادم. جوان به سرعت برای باز کردن در جلو رفت.
_ کسی خونه نیست. خونواده رفتن مهمونی.
باید چند پله را طی می کردم. درد زانو زیاد جدی نبود اما امان هم نمی داد. لنگان لنگان به دنبالش رفتم. وارد خانه شدیم. جوان ما را به سمت اتاقش هدایت کرد. عقیل بی معطلی پنجره ی کنار تخت را گشود و نگاهی به بیرون انداخت. لنگ زنان کنار پنجره ایستادم. صدای دسته ی معترضان از خیابان انتهای کوچه شنیده می شد. این جا واقعاً طبقه ی اول بود؟! این ارتفاع بیشتر به دومین طبقه از یک ساختمان شباهت داشت ترسیدم.
_ من از ارتفاع نمی پرم پایین.
لحن سردش سؤالی شد.
_ چرا پاتون رو روی زمین می کشید؟
خشم زده از بی توجهی اش دست بردم تا پنجره را ببندم. بی حرف، کتاب درسی ای را از روی میز کوچک زیر پنجره برداشت و محکم بر قفسه ی سینه ام فشرد. تعادل از کف دادم و روی تخت پشت سرم پرت شدم. از درد زانو دندان هایم به هم گره خورد. شلوار خونی ام از کنار چادر نمایان شد. عقیل مقابلم زانو زد. با احتیاط چادرم را کمی کنار کشید. عصبانی از بی پروایی اش پایم را با چادر پوشاندم.
_ دستتون رو بکشید! چیزی نیست؛ خوردم زمین، سر زانوم زخم شد.
اضطراب به چشمان جوان افتاد و به سرعت از اتاق بیرون رفت. ابروهای عقیل به هم تنیده شد.
من قرار نیست شما رو اذیت کنم. این همه خون نمی تونه واسه زمین خوردن باشه. پس اجازه بدین ببینم چی شده.
جوان با نایلونی پر از باند، چسب و بتادین بازگشت. از جملاتش ترسیدم. ساکت نشستم. عقیل زخم هویدا از میان پارگی کوچک شلوار را بررسی کرد.
_ گلوله خراش داده. چیز مهمی نیست. اما احتمالاً باید بخیه بخوره.
سپس باند آغشته به بتادین را روی پارگی شلوار به دور پایم بست. از فرط سوزش، ناخن بر کف دست و دندان روی لب می فشردم که فریاد نزنم.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت ⏪ بخش ۶۵: _ آماده باشید! من
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۶۶:
جوان سه چادر رنگی به سمت عقیل گرفت.
_ این ها کافیه؟!
عقیل با عجله چادرها باز کرد و لبه ی انتهای هر کدام را به شکلی خاص به دیگری گره زد. حتماً دیوانه شده بود. لابد می خواست با این ها من را از آن مهلکه فراری دهد.
در این بین با همکارانش تماس گرفت، موقعیت مکانی را شرح داد و درخواست ماشین کرد. جوان با هیجانی خاص به عملکرد عقیل نگاه می کرد. صدای ماشین زیر پنجره شنیده شد. عقیل، نگاهی به بیرون انداخت.
_ بلند شید.
چرا نمی فهمید من از ارتفاع وحشت دارم؟ گستاخی به کلام دادم.
_ من نمی پرم.
نگاه کلافه اش را روی صورتم سر داد.
_ ببین دختر خانم، من حوصله ی بچه داری ندارم. اعصاب درست و حسابی هم ندارم، رفقام هم بهم می گن موجی، پس یا عین بچه ی آدم می گذاری این رو ببندم دور کمرت و بری پایین یا همین جا ولت می کنم و میرم! همین الآن هم اگه پام برسه به اداره، توی بهترین حالت توبیخ می شم. اگه همین جا هم ولت کنم و برم نهایتاً تعلیق از کار و دادگاهی می شم اما اگه دست اون وحشی ها به تو برسه، باید فاتحه ی زندگیت رو بخونی. می بینی این وسط کسی که سر کل زندگیش قمار می کنه تویی، نه من. پس زودتر تصمیمت رو بگیر.
ولی من قماربازی بلد نبودم. چشم از برزخ صورتش گرفتم. چادر به دور کمرم پیچیدم. بی تعلل دست به کار شد. گرهی عجیب به پیچ و تاب چادر انداخت. با قلبی که به تندی می زد، بر لبه ی پنجره ایستادم. سرم گیج رفت اما راهی نبود. عقیل ادامه ی چادر را مثل پیچک به دور دستش بست. یک پایش را روی قاب زیرین پنجره ستون کرد و سعی کرد به من اطمینان ببخشد.
_ نترسید! اتفاقی نمی افته.
چشم بستم تا آتش دلهره را سرکوب کنم. عقیل طناب پارچه ای را نم نم آزاد می کرد. با هر تکان به فرود روی زمین نزدیک تر می شد. هیچ وقت آرزوی پروانگی نداشتم. من از سوختن بال و سقوطی شبیه به خواب هایم می ترسیدم.
پایم که به کف پیاده رو رسید نفسی آسوده کشیدم. چادر را از کمر باز کردم. مرد میانسال مؤدبانه سلام گفت و خواست سوار ماشین شوم. دستم که به دستگیره ی در عقب رسید. صدایی شبیه به زمین خوردن بلند شد. هراسان سر چرخاندم. عقیل بود. پنجره را با پرشی بلند به مقصد زمین ترک کرد. تحیرم را قورت دادم و سوار شدم. به سرعت در جایش ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت و روی صندلی جلو نشست.
صدای شعارهای به ظاهر اعتراضی از خیابان انتهای کوچه شنیده می شد. ماشین که حرکت کرد، سر بر پشتی صندلی چسباندم. درد زانو چنگ بر دلم می زد. لذت نیمچه امنیتی را که بر حالم نشسته بود با الماس کوه نور هم عوض نمی کردم. دوست داشتم زودتر به خانه برگردم؛ بوی سیب زمینی سرخ شده از آشپزخانه، راه بگیرد در مشامم، آواز خواندن های گوش خراش طاها در فضا بپیچد، پدر پای تلویزیون خوابش ببرد و مادر لیوان چای را با توت بخورد. هیچ چیز در دنیا شیرین تر از آرامش نیست.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۶: جوان سه چادر
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت
⏪ بخش ۶۷:
پلک بر پلک نهادم. کنجکاوی عقیل در مورد ناحیه ی خدمت و رتبه ی نظامی مرد، سکوت اتاقک ماشین را شکست. کاش ساکت میماند. هیاهوی بیرون برای دیوانگی من بس بود. مرد خیلی رسمی و کوتاه پاسخ داد. باز هم سکوت حاکم شد.
چشمان نیمه بازم را به نیمرخ عقیل دوختم. گوشی را از گوشش بیرون کشید.
تارهایی جو گندمی میان موهای کنار شقیقهاش دیده میشد. حاج بابا همیشه میگفت:
«سفیدی موهای کنار شقیقه یعنی احوال دلت پر از وصل و پینه ست. یعنی دنیا تا تونسته توی مشتش فشارت داده. یعنی توی اوج جوانی از بس کمرت شکسته پیر شدی.»
گوشه ی لبم کش آمد. این جوان به قول خودش موجی به هر چه شباهت داشت جز یک کمرشکسته. تکان های نرم ماشین چون گهواره پلک هایم را گرم می کرد. مرد کوچه پس کوچه های ناآشنا را برای گریز، میانبر می زد. عقیل انگشتانش را شانه وار روی محاسنش بازی داد.
_ چرا از این مسیر می ری؟ مگه نمی ریم ستاد؟!
مرد دنده را عوض کرد.
_ نه، مسیرهای منتهی به ستاد، امن نیست. مکان رو تغییر دادن.
مکثی عمیق بر کلام عقیل نشست.
_ اما به من چیزی نگفتن.
مرد، خیره به مقابل، هیچ نگفت. نمی دانم چرا اما بی دلیل بی قرار شدم. لحن عقیل عجیب شد.
_ ماشین رو نگه دار!
مرد با آرامشی سرد چشم از رو به رو برنداشت.
_ من از شما دستور نمی گیرم.
تحکم بر صدای بم عقیل استوار شد.
_ مجبوری!
سر از پشتی صندلی گرفتم و چشم باز کردم. عقیل لوله ی اسلحه را به سمت راننده نشانه رفته بود. تنم کرخت شد. پریدن از آن خواب قمار بر سر زندگی ام بود، نه ماندن در آن جا.
راننده نگاه بی تفاوتش را از مقابل نمیگرفت. عقیل لوله ی اسلحه را بر پهلوی مرد فشرد و دستور توقف داد. ترسیدم. مگر او فرستاده ی همکارش عباس نبود؟ پس این تنش چه معنایی داشت؟
قاب چشمان مرد را در آینه میدیدم؛ هیچ واکنشی نداشت. عقیل جملاتش را با فریاد تکرار کرد. نیمچه آرامشم پرید. مرد با لحنی مطمئن جملات را ردیف کرد.
_ مگه یه اسلحه چند تا فشنگ داره؟ پس الکی داد نزن.
نبض نفسهایم تند شد. ذهنم به لکنت افتاد. این راننده دوست بود یا دشمن؟
نگاه خیره ی عقیل به نیمرخ مرد در کسری از ثانیه جایش را به صاعقه داد و جهنم درگیری به پا شد. ماشین چون گهواره در میان بوق ممتد خودروهای دیگر لی لی میخورد و من در حین گریبانگیری آن دو به این طرف و آن طرف پرت میشدم. ناگهان در تشویش دردناک ثانیهها، چشمم به پنجره ی کنار عقیل افتاد و نفسم رفت. همان موتورسوار با کلاه کاسکت نقره ای در چند وجبی ماشین سبز شد. خواستم حضورش را فریاد بزنم که اسلحه اش را به سمت عقیل نشانه گرفت. زمان را کم دیدم. به آنی، چنگ بر یقه ی خاکی رنگ عقیل انداختم و او را به سمت پایین کشیدم. صدای سوت گلوله و خرد شدن شیشه زنگ بر شنوایی ام انداخت.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت ⏪ بخش ۶۷: پلک بر پلک نهادم.
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۶۸:
سردم بود. مایعی گرم روی دست و صورتم پاشیده شد. در حصار تنگ صندلیها، چسبیده به کف ماشین، هراسان چشم چرخاندم. زبانم بند آمد. خون بود. ذهنم جیغ کشید که گلوله عقیل را درید. مبهوت ماندم. دلیل این جانهای بیجان، من بودم؟
سؤالم به جواب نرسیده، ماشین چون رعد به چیزی سخت کوبیده شد. شدت ضربه درد را در وجب به وجب حسگرهایم پخش کرد. دنیا ایستاد. گوشهایم صدایی نمیشنیدند. گیجی تلخی بر حواسم نشست. چشم به پنجره ی شکسته ی مقابل داشتم. تاری، نگاهم را قلقلک داد. چند بار پلک زدم. ناگهان موتور سوار کلاه کاسکت پوش پشت پنجره ظاهر شد. مستی از سرم پرید. دست به دست گیره ی در گرفت، اما در بدقلقی میکرد و باز نمیشد. نااُمیدی، روحم را دزدید. مردمکهای نیمه هوشیارم را به سمت جایگاه عقیل هل دادم. نیمرخ خون آلودش بین پشتی صندلی و ستون اتاقک نمایان بود. تمام شد. دیگر کسی را نداشتم تا از دست این ابلیس نجاتم دهد. قطره ی داغ اشک از کنار چشمم لیز خورد و میان موهایم خزید. دوست داشتم در همان منگنه ی تنگ دو صندلی به خوابی عمیق شبیه مرگ فروروم.
بالأخره تقلایش جواب داد و در باز شد.
بیپناهی بر وجودم خیمه زد. تاری نگاهم لحظه به لحظه بیشتر میشد. دستش را به سمتم دراز کرد. دست دستکش پوشش که به دور مچم قفل شد مثل برق گرفتهها به خود آمدم. تتمه ی انرژی تحلیل رفته ام را چنگ زدم و جیغ کشان بر سینه و شکمش لگد کوبیدم. دیوانگی من به او هم سرایت کرد. بیرحمانه با مشت به جانم افتاد تا متوقفم کند. در آن نبرد ناجوانمردانه درد جایی برای عرض اندام نداشت و من فقط از خود میپرسیدم:
«چرا هیچ عابری به دادم نمیرسد؟»
شدت مشتها بر جانم لحظه به لحظه ناتوانیام را بیشتر میکرد اما مجال بیحالی نبود. مقاومتم کلافهاش کرد. ایستاد تا اسلحه از غلاف کمرش بیرون بکشد که ناگهان گلولهای بر کتفش نشست. دردمندانه اما سریع چرخید تا لوله ی سلاحش را به سمت منبع تیراندازی نشانه رود ولی فرصت نیافت و دو گلوله دیگر سینهاش را درید. فریاد عابران در فضا پیچید. مبهوت ماندم. مقابل چشمانم چون جسدی روی زمین فرود آمد. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. چه شد؟ تیر غیب بود یا...
صدای تیراندازیها بیشتر و بیشتر میشد. جرئت تکان خوردن نداشتم. مچاله در خود، با بند بند دردناک وجودم خدا را صدا میزدم. چرا امروز این قدر کش میآمد؟
صدای تیز چرخهای موتوری در همهمه ی فریاد عابران پیچید. ناگهان سکوتی نسبی حاکم شد. دیگر صدای چکاندن سلاحی نمیآمد. با حالی شبیه انجماد در منگنه ی قبر گونه ی دو صندلی خشکیدم. انتظار اتفاقی بدتر را میکشیدم. مسیر نگاهم میخ شده بود به قسمتی از خیابان که از میان در گشوده ی ماشین، قابل تماشا بود. صدای پا آمد. نفسهای تندم به تپش افتاد. مردی سیاهپوش مقابلم ایستاد. وحشت زده، شانههایم پرید. با کلاه کاسکت مشکی، صورتش را پوشانده بود. مکث کرد. بدون حرف. بدون سخن؛ فقط تماشا.
قفسه ی سینهام تند تند بالا و پایین میرفت. از شدت وحشت، توان جنبیدن نداشتم. راه به سمت عقیل گرفت. کنار پنجره ی خرد شدهاش ایستاد. دستکش از دست بیرون کشید و انگشت روی نبض گردنش گذاشت. بغض گلویم را فشرد. کاش آدمها دو جان داشتند تا عقیل دست از مردن میکشید و من جوانیاش را به او بدهکار نمیشدم.
خیالش که از مرگ عقیل راحت شد، دوباره بازگشت به رو به رویم ایستاد. هراسان خود را روی کف ماشین کشیدم و به در پشت سرم تکیه دادم. کاش به آنی جانم را بگیرد و از این جهنم پر ابهام خلاصم کند. کمی جلوتر آمد. دستش را بالا آورد و به طرف پایین تکان داد. انگار میخواست بگوید آرام باش. اضطرابم بیشتر شد. از آن ها بود که قبل از سلاخی به قربانیاش آب میداد. خیرگی نگاهش را حس میکردم. زیر لب ثانیههای آخر زندگی را شمردم؛ یک... دو... سه...
ناگهان رفت. مسیر تماشایم را ترک کرد. چند نفس بعد، سوار بر موتور از مقابل دیدگانم به سرعت گذشت.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۸: سردم بود. مای
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۶۹:
انگار آتش بس شده بود. همین که فضای بیرون از ماشین را نمی دیدم خودش دلهره ای بر دلهره هایم تلنبار می کرد. در پشتِ سرم را گشودم. پاهایم چون کیسه ی شن سنگینی می کردند. خودم را کشان کشان از کف ماشین کندم و روی آسفالت کف خیابان انداختم. در چار چوب محدود نگاهم چند عابر مضطرب قرار داشتند که گوشی به دست از به هم ریختگی اوضاع فیلم می گرفتند. باید می ایستادم تا بفهمم چه شده است. با کمک در، به سختی از جایم بلند شدم. زخم های تنم جیغ کشیدند. به یک درخت تنومند کنار پیاده رو برخورد کرده بودیم. مرد کلاه کاسکت نقره ای روی آسفالت خیابان افتاده بود و سلاح ها غلاف شده بودند. نگاهی به راننده ی شوم ماشین خودمان انداختم. بی هوش بود و سر بر فرمان داشت. گوشه ی لباسش را کشیدم. به سمت عقیل لیز خورد. خون از زیر گلویش چکید. گلوله گلویش را دریده بود. به حال تهوع افتادم. عق زدن های متوالی، معده ام را کش آورد. تکیه زده به ماشین روی زمین لیز خوردم. جانم از قطره های سرد عرق، خیس شد.
پسربچه ای کهنه پوش با بسته ای فال مقابلم ایستاد. دستش را دراز کرد و یک گوشی به طرفم گرفت.
_ این رو یه آقا داد. گفت بدمش به شما.
به معصومیت چشمانش زل زدم.
_ کدوم آقا؟!
نگاهی به بریدگی ابتدای کوچه انداخت.
_ اون جا بود. الآن نیست.
خواستم مشخصات چهره ی مرد را بپرسم که گوشی در دستش به صدا در آمد. پسرک گوشی را به آغوشم پرت کرد و گریخت. با تردید پاسخ دادم. صدایی مردانه قلبم را چنگ زد.
_ عین بابات هفت تا جون داری. فیلمی که می فرستم رو ببین.
تماس قطع شد و بی درنگ هشدار تلگرام گوشی، صدایم زد. با دستانی که به وضوح می لرزید پیام را باز کردم؛ فیلمی چند ثانیه ای از حمله ی آشوبگران به یک جوان بود. دوربین مدام تکان می خورد و چهره ی مرد جوان زیر دست و پای مهاجمان به خوبی دیده نمی شد.
یکی عربده می زد:
«لباس شخصیه، بزنیدش!»
دیگری می گفت:
«بسیجیه، لباس هاش رو بیرون بیارید.»
در آن میان چند نفر فریاد می زدند:
«ولش کنید... کشتینش!»
سینه ام از شدت غصه می سوخت. چه بر سر آدم ها آمده بود که این گونه می دریدند. ناگهان چهره ی خون آلود جوان به وضوح در کادر دوربین قرار گرفت. حیاتم متوقف شد. طاها... برادرم بود.
چهار ستون بدنم شروع به لرزیدن کرد. اشک پشت اشک سر می گرفت. گوشی دوباره زنگ خورد. هاله ی صدایی از نزدیک شدن پلیس در فضا پیچید. به سرعت جواب دادم:
«بی شرف برادرم رو...»
اجازه نداد حرف بزنم.
_ اگه می خوای زنده بمونه همین حالا از اون جا برو.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۹: انگار آتش بس
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۰:
صدای بوق پلیس لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. چرا می خواست آن جا را ترک کنم؟ اصلاً چه تضمینی برای رهایی برادرم وجود داشت؟! مانده بودم میان زمین و آسمان. موج صدایش گوشم را می خراشید.
_ دختر یه نظامی دیگه باید خوب بدونه که یه ایرانی عادی، هر چه قدر هم که از اوضاع مملکتش شاکی باشه، این جوری به جون هم وطنش نمی افته و تیکه پاره اش نمی کنه. پس اگه من بخوام برادرت از زیر دست و پای اون ها زنده بیرون می آد.
پدر همیشه می گفت این دست آشوب و آشوبگران بی رحم خودی نیستند؛ لیدر دارند و آموزش دیده اند و با برنامه ریزی از نقاط مختلف و آن طرف مرزها دور هم جمع می شوند تا به نام مردم، آتش بزنند به جان ملت.
نمی توانستم سرِ زندگی طاها قمار کنم. به سختی از جایم برخاستم. دوربین گوشی های عابران دست از ثبت ثانیه ها برنمی داشتند. مردد و پریشان به اطراف نگاه انداختم. جز تنهایی چیزی نمی دیدم. جای تعلل نبود. چادرم را مشت کردم و در مقابل چشمان سؤال زده ی عابران گوشی به دست، پای لنگانم را به قصد فرار روی زمین کشیدم. جان طاها وسط بود. باید محو می شدم. باید قبل از رسیدن نیروهای نظامی آب می شدم و در زمین فرو می رفتم. شدت اشک و دویدن های یک نفس، سینه ام را به خس خس انداخت.
به خیابان اصلی که رسیدم، با چادر صورتم را پوشاندم. خود را به شلوغی فروشگاهی در آن حوالی سپردم و از در دیگرش خارج شدم. برای اولین تاکسی زرد رنگ دست تکان دادم. نگه نداشت. روسری ام را جلوتر کشیدم و با چادر صورت خونی ام را پوشاندم. چند تاکسی دیگر بی توجه رد شدند. ماشین دیگری رد شد. فریاد زدم:
«دربست!»
نگه داشت. راننده مرد میانسالی بود، با سبیل هایی از بنا گوش در رفته. با درد روی صندلی نشستم. مرد نگاه متعجبش را از درون آینه جلو به صورتم انداخت. نمی دانستم دقیقاً چه شکلی پیدا کرده ام. خواستم از دوربین جلوی گوشی ام کمک بگیرم که چشمم به تماس های متعدد از مادر، فاطمه خانم و پدر افتاد. گوشی را در دستم فشردم. یعنی اگر با پدر تماس می گرفتم آن لعنتی می فهمید؟!
پر از تردید بودم. انگشتم را روی شماره ی بابا بازی دادم. صدای کلفت راننده بلند شد.
_ کجا برم خانم؟
دکمه ی سبز را فشردم. بوق اول به نیمه نرسیده، پدر پاسخ داد. خواستم زبان باز کنم که گوشی آن ملعون در دست دیگرم به صدا در آمد. قلبم تکان خورد. فهمید. او ابلیس مجسم بود.
«الو الو» گفتن های مضطرب پدر را می شنیدم اما جرئتی برای حرف زدن نداشتم. تماس را به سرعت قطع کردم. زنگ زدن های شیطان هم متوقف شد. پیامی به تلگرام آن گوشی جهنمی آمد. به سرعت بازش کردم؛ تصویری از چهره ی مظلوم طاها با بینی و پیشانی شکسته، کز کرده کنار درختی، زیر مشت چند آشوبگر. قلب قصد شکافتن سینه ام را داشت. پیامی آمد.
«هر وقت دل تنگ شدی و خواستی با کسی تماس بگیری یا به کسی پیام بدی، با دقت به این عکس نگاه کن. من بختکم... یه بختک شوم که نشسته رو سینه ی تک تک اعضای خانواده ت و منتظر یه اشتباهته تا نفسشون رو قطع کنه.»
اشک هایم به هق هق تبدیل شد. پدر دست از تماس های مکررش بر نمی داشت. می دانستم چه حال پریشانی دارد. پیام جدید آمد.
«گوشیت رو بنداز دور... همین الآن!»
کاش دنیای من همین جا تمام می شد. نه راه پیش می دیدم نه راه پس. نام پدر روی صفحه خاموش و روشن می شد. گوشی را به پیشانی ام چسباندم. تنهاتر از این هم می شد؟! پنجره را پایین کشیدم و گوشی را به بیرون پرت کردم. پیام آمد.
«آفرین دختر خوب!»
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۰: صدای بوق پلیس
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۱:
چون طفلی یتیم دریا دریا برای غریبی ام اشک می ریختم. مرد راننده با حالی سردرگم جعبه ی دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشت و به سمتم گرفت.
_ خانم فضولی نباشه اما چیزی شده؟ اتفاقی واسه تون افتاده؟
مشتی دستمال کاغذی کشیدم. بی حرف، دوربین جلوی گوشی را گشودم و نگاهی به صورتم انداختم؛ پر بود از کبودی و خون، از پارگی لب و ابرو گرفته تا کبودی چانه و گونه. با خیسی اشک هایم خون ها را پاک کردم. شوری اشک که بر زخم ها می نشست از فرط درد، ناخن بر قلبم کشیده می شد. مرد راننده سری به تأسف تکان داد.
_ خانم نمی خواین بگید من باید کجا برم؟
نگاه خسته ام را به بیرون انداختم. کجا می توانستم بروم؟
_ شهر ری... شاه عبدالعظیم.
به جز دو هزار تومن، هر چه در جیب داشتم خرج رسیدن به مقصد شد. دلواپسی برای جان طاها، اسید معده ام را تا گلو کشانده بود. چندین مرتبه به آن شیطان صفت پیام دادم و حال برادر را پرسیدم اما دریغ از پاسخ. بی پناه تر از هر وقت دیگر، لنگان لنگان به سمت حرم رفتم. گشت پلیس آن حوالی پرسه می زد. کاش برایشان شک برانگیز بودم و بازداشتم می کردند.
صدای «الله اکبر» اذان از گلدسته های حرم چون کبوتر به آسمان پرید. چشمم که به ورودی خانم ها افتاد اشک هایم لیز خورد. راه به سمت سرویس بهداشتی کج کردم؛ باید از نجاست خون های پاک شده ی دست و صورتم طهارت می گرفتم.
سرویس بهداشتی طبق معمول شلوغ بود و همه داشتند برای نماز وضو می گرفتندـ خجالت می کشیدم که چادر از صورتم کنار بزنم. گوشه ای ایستادم تا کمی خلوت شود.
درد زخم زانو و دل آشوبی اضطراب، حالم را به ضعف انداخت. چشمانم سیاهی رفت. روی یکی از صندلی ها نشستم. حس تهوع معده ام را تراشید و جانم را به کرختی انداخت. نفس هایم را شمرده شمرده به عمق جان کشیدم تا شاید بهتر شوم. تمام هوش و حواسم پی گوشی بود تا شاید خبری از سلامتی برادر بگوید. طاقتم از بی خبری طاق شده بود. پیام دادم:
«به خدا، اگر همین حالا از سلامتی طاها مطمئنم نکنی، می رم پیش پلیس. مرگ یه بار، شیون هم یه بار!»
به سرعت پاسخ آمد:
«تهدید بامزه ای بود اما طاها، پدرت، مادرت... می بینی؟ مرگ واسه تو یه بار نیست که شیونت یه بار باشه؛ پس مراقب حرف هات باش، دختر سردار اسماعیل.»
کثیف بازی می کرد، کثیف. فروریختم.
«فقط بگو داداشم حالش خوبه یا نه. همین... التماست می کنم.»
پیام آمد:
«از جمله ی آخرت خوشم اومد. التماس کن! گفتم معترضین به گرونی و اوضاع نابه سامان مملکت طوری نوازشش کنن که صدای خرد شدن استخون هاش رو بشنوه، اما نگران نباش. زنده می مونه. الآن هم به همت برادران خدوم اورژانس، داره می ره بیمارستان.»
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۱: چون طفلی یتیم
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۲:
چند عکس از طاهای خونین، بیهوش روی تخت اوژانس، ارسال کرد؛ عکس هایی که نشان می داد جان بی رمقش را از زیر دست و پای آشوبگران وسط خیابان بیرون کشیده اند. می خواستم چشم هایم را ببندم و بمیرم. دوباره پیام آمد:
«هوا برت نداره! جای برادرت امن نیست. نوچه های من همه جا هستن؛ توی خیابون، بیمارستان، گاهی معترضن و گاهی دکتر و پرستار. حواست باشه، تیغ تیز من رو شاهرگ خانواده ی شماست. دست از پا خطا کنی، باید فاتحه ی تک تکشون رو بخونی. پس بپا دست هیچ نظامی و شبه نظامی بهت نرسه.»
پرده ی تار اشک را پس زدم و نوشتم:
«لعنتی، چرا نمی گی چی می خوای دنبال چی هستی؟! اصلاً چرا مجبورم کردی فرار کنم؟»
جوابی نداد. بیچارگی که شاخ و دم نداشت؛ بیچاره یعنی من، تمام.
مدتی گذشت. نمازگزاران به مقصد جماعت رفتند و فضا کمی خلوت تر شد. چادر را زیر بغلم جمع کردم تا پانسمان پایم معلوم نشود و نظرها را جلب نکند. روسری سرمه ای رنگم را کمی عقب کشیدم. قاب صورتم را که در آینه دیدم دلم چنگ خورد. مشکی چشمانم دیگر فروغ نداشت و لعاب گونه های برجسته ام به مردگی می زد. چه به روزم آورده بودند؟ پدر اگر می دانست...
دستانم را زیر آب گرفتم تا هاله ی باقی مانده از قرمزی خون را بشویم؛ خون عقیل. بیچاره مادرش... بیچاره خواهرش... بیچاره من که این خون ها با هیچ آب زمزمی هم از پیشانی ام پاک نمی شدند. دختری افغان کنارم ایستاد و مشغول شستن دست هایش شد. چشمش که به چهره ام در آینه افتاد مکث کرد. بی توجه به کنجکاوی اش، خون زخم ها را به آب سپردم و وضو گرفتم. سعی می کرد خودش را مهار کند اما موفق نبود. سنگینی نگاهش، اعصاب متشنجم را به هم ریخت. به سرعت خودم را جمع و جور کردم و از آن جا بیرون زدم.
چون فلک زدگان گوشه ی حرم کز کردم و خیره به ضریح، سلطان ری را صدا زدم. افکار طوفان زده ام قرار نمی گرفتند. حس می کردم درون کوره ی آتشم. به هر جان کندنی بود با آن زخم سرباز زانو و لباس های ناپاک نمازم را خواندم. خواستم کنج دیوار بخزم که چشمم کمی آن طرف تر به همان دختر افغان افتاد. به سرعت نگاهش را غلاف کرد.
دوست داشتم سرش داد بزنم:
«دست از تماشایم بردار، عصبی ام می کنی.»
اصلاً مگر تا به حال صورت کبود ندیده بود؟
روسری را تا حد امکان جلو کشیدم و با چادر صورتم را پوشاندم. سر به کنج دیوار تکیه دادم و نم نم اشک ریختم. جز خدا کسی نمی توانست نجاتم دهد. نمی دانم چه قدر اشک ریختم که خوابم برد؛ خوابی پر از اغتشاش، خوابی که در آن با ناخن هایم زمین را کندم تا قبری هم قواره ی خودم آماده کنم. انگشتانم از فرط درد جیغ می کشیدند. ناگهان باران خون باریدن گرفت. در کسری از ثانیه، قبر لبریز شد از قطرات خونی باران. وحشت زده از قبر بیرون دویدم. خواستم فرار کنم که دستی از درون سیلاب خونی قبر، مچ پایم را چنگ زد. خواستم فریاد بزنم اما نتوانستم؛ انگار تارهای صوتی ام گره خورده بودند. عزم دویدن کردم که ناگهان به درون قبر کشیده شدم و از خواب پریدم.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۲: چند عکس از طا
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۳:
سنگینی آن کابوس برای چند ثانیه زبانم را لال و قدرت تشخیص زمان و مکان را در وجودم فلج کرد. دختر افغان مقابلم ظاهر شد.
_ حالتون خوبه؟
خیره به کشیدگی چشمانش ماندم. لبخندی مصنوعی زد.
_ خوابتون برد. فکر کنم خواب بد دیدی.
از فرط ضعف، توان حرف زدن نداشتم. دختر، بسته ای بیسکوئیت و یک آب معدنی کوچک از کیفش بیرون آورد.
_ من وقتی خواب بد می بینم کلاً قفل می کنم. این ها رو بخور، حالت رو جا می آره.
شدیداً احساس گرسنگی می کردم. بی تعارف بیسکوئیت و آب را گرفتم و هر دو را کامل خوردم. زیر لب تشکر کردم. لبخند زد. چادر قجری اش را روی سر مرتب کرد. کنارم نشست و تکیه به دیوار داد. کاش می رفت.
_ اسمم مهلاست.
لهجه ی افغانی اش بامزه بود. هیچ نگفتم. ذهنم مدام سؤالی را تکرار می کرد:
«چرا گفت فرار کنم؟»
شقیقه هایم تیر کشید. حس بدی داشتم. هیچ وقت این همه بی پناه نبودم.
_ چه بلایی سرت اومده؟
جواب ندادم. حوصله ی کنجکاوی های خاله زنکی نداشتم. هزار فکر جور و ناجور در سرم می چرخید. صدای مهلا دوباره از کنار گوشم بلند شد.
_ این رو دیدی؟
گوشی را مقابل صورتم گرفت. دست بردار نبود. آماده ی پرخاش شدم که نگاهم به نماهنگ در حال پخش افتاد. خشکم زد. فیلمی از چند ساعت قبل بود؛ از آن جهنم و منی که در حال گریز بودم. دردهایم پرید. گوشی را چنگ زدم. مهلا جمله ردیف کرد.
_ فیلمش تو مجازی داره دست به دست می شه. واسه چند ساعت پیشه. می گن امروز درگیری شده، چند نفر بدبخت رو هم این وسط کشتن. مثل این که این دختره هم یکی از کله گنده های سپاهه که وسط اون بلبشو بوده. نوشتن تا صدای آژیر پلیس را شنیده پا گذاشته به فرار؛حالا چرا، الله اعلم!
نگاه تیز و معنادارش روی چهره ام ثابت ماند. قلبم چون طبل کوبید. وای آبروی پدرم... منصفانه نبود. آن ملعون، کثیف بازی می کرد. به سرعت از جا جهیدم و به سمت کفشداری رفتم. مهلا به دنبالم قدم برمی داشت و نجوا کرد:
«خودشی... درسته؟»
بی هدف از حرم بیرون زدم. مهلا پشت سرم آمد.
_ صبر کن! کجا می ری؟
درمانده و پریشان دور خودم می چرخیدم. نمی دانستم باید چه کنم. دختر افغان در چند وجبی ام به تماشا ایستاد. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم. فقط یک شماره ی عجیب در لیست تماس ها بود. می دانستم این ارقام مبهم من را به آن ابلیس وصل نمی کند اما باز امتحان کردم. شماره گیری کامل نشده، بوق نامعتبری خورد. قفسه ی سینه ام به شدت بالا و پایین می شد.
به تلگرام رفتم. دستانم می لرزید و انگشتانم پر غلط می نوشت:
_ این فیلم چیه که داره دست به دست می شه؟ می خوای با ما چه کار کنی، عوضی؟
پیام آمد:
«تبریک می گم، داری معروف می شی! فقط مراقب باش که گیر نیفتی، چون می دونی بعدش چی می شه.»
دوست داشتم سرم را آن قدر بر زمین بکوبم تا جان به عزرائیل تسلیم کنم.
پیامی جدید روی صفحه نقش بست:
«شاهکار اصلی هنوز مونده، دختر حاج اسماعیل.»
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۳: سنگینی آن کاب
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۴:
حالا از تمام آدم های گوشی به دست می ترسیدم. روسری را تا حد امکان پایین آوردم و لبه ی چادر را چنگ زدم تا مبادا چهره ام به چشم مجازی بازان، آشنا آید. خواستم سرخط خبرهای جدید درباره ی اتفاق امروز را در فضای مجازی بخوانم که نگاهم به مهلا افتاد. خطر بود. پس باید اول از شرش خلاص می شدم.
پا به سمت در خروجی تند کردم. به دنبالم آمد. چرا دست بردار نبود؟ وارد خودروگاه شدم. باید می ترساندمش. در مسیر حرکتم شیشه ی سبز رنگ دلستری که کنج دیوار گذاشته شده بود را بر داشتم. به گام هایم شتاب بیشتری دادم. از تعقیبم عقب نشینی نکرد. به خلوت ترین نقطه که رسیدم، قسمت زیرین شیشه را به دیوار کوبیدم. به آنی چرخیدم. یقه ی مانتویش را چنگ زدم و به دیوار بتنی کوبیدم. ترسید. از شدت حرص، فشار انگشتانم به دور گلویش بیشتر و بیشتر می شد؛ انگار می خواستم تمام خشمم را از آن جغد شوم، سر این دختر زیبای افغانی خالی کنم. چشمان کشیده اش داشت از حدقه بیرون می زد. فشار دستم را کم کردم و شیشه ی را روی پهلویش فشردم.
_ دنبال من نیا فهمیدی؟!
ساکت ماند. با خشم به مردمک هایش زل زدم. فریادی خفه از میان دندان های گره خورده ام برخاست: «فهمیدی؟!»
سری به نشانه ی تأیید تکان داد. وحشت در جزء به جزء صورتش هویدا بود. من و این همه خشونت؟! دلم به حالش سوخت. با ضرب هلش دادم. چند قدم که دور شدم، صدایش در گوشم پیچید.
_ باورم نمی شه دختر حاج اسماعیل بد باشه.
ناخواسته ایستادم. حالا همه می دانستند که دختر حاج اسماعیل به دلایلی مبهم گریخته. بیچاره حاج اسماعیل!
این دختر انگار نمی دانست که دنیا پر است از پدرانی شبیه به نوح که فرزندانشان در ناخلفی به پسر نوح طعنه می زنند. انگار نمی دانست زیر پرچم همین آشوب ها، آقا زاده هایی بر سینه می کوبند که شکم از سفره ی انقلاب پر کنند اما دستی بر توبره دارند و دستی بر آخور. گامی نزدیک آمد.
_ شوهرم تو تیپ فاطمیونه. همیشه از حاج اسماعیل تعریف می کنه. می گه پهلوونه، همه ی بچه ها عاشقشن. ایرانی و افغانی و عرب نداره. اولش که فیلم رو دیدم، گفتم بالأخره تق حاج اسماعیل هم در اومد. نه که خودش بد باشه ها، نه؛ اما گفتم دنیا این جوریه، بالأخره یه جا خفتت رو می گیره. حق و ناحقش هم مهم نیست، مهم اینه که خفتت رو می گیره و می کنَدِت گاو پیشونی سفید. به محض این که تو سرویس بهداشتی چشمم بهت افتاد، پشت اون همه کبودی، شناختمت؛ از بس که عکس پدرت رو توی پس زمینه ی گوشی شوهرم دیده بودم، تو هم خیلی شبیه پدرتی. اول خواستم پلیس خبر کنم اما دیدم وضو گرفتی و رفتی حرم. دنبالت اومدم. دیدم نماز خوندی؛ گفتم کسی که مال حروم خورده، تو این شرایط نماز نمی خونه، تو این شرایط کز نمی کنه کنج حرم. گفتم نه، اونی که مال حروم خورده افعیه، بلده نیش بزنه، بلده بخزه، بلده مسیر باز کنه. گفتم این دختر شبیه آقازاده های قد کشیده با لقمه ی شبهه ناک نیست. حالا هم نمی دونم چه خبط و خطایی کردی که قُطاب شدی، شیرین شدی، رفتی زیر دندون بدخواه های پدرت؛ اما از من می شنوی، بیش تر از این ندونسته تو زمین دشمن توپ نزن. جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته.
خبط و خطای زهرا، دختر حاج اسماعیل، مهر سکوتی بود که از ترس جان عزیزان بر دهان زد؛ سکوتی که چون زخم جذام لحظه به لحظه پیشروی می کرد و انگار تا تمام صورت را نمی گرفت از پا نمی نشست.
⏪ ادامه دارد..
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۴: حالا از تمام
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۵:
اشک از روی گونه ام لیز خورد. زخم هایم سوخت. مهلا نزدیک تر آمد. مقابلم ایستاد. نگاهش تبسم داشت.
_ پات رو مدام روی زمین می کشی؛ زخمی شدی؟
جواب ندادم. سری تکان داد و روی زمین زانو زد. انگشتانش که به دور زخم باند پیچی شده ام پیچید حسگرهایم فعال شد. پایم را عقب کشیدم.
_ برو پی کارت!
صبوری کرد.
_ چیزهایی از امداد بلدم. فقط می خوام یه نگاهی بندازم، همین!
پایم را جلو کشید. باند را که تکان داد انگار چنگالی بر قلبم کشیده شد. از فرط درد، دست به دیوار گرفتم و تکیه دادم. سرش را بلند کرد.
_ چی کارش کردی؟! با این پا کجا می خوای بری؟
پیامی روی صفحه ی گوشی آمد:
«ظاهراً تو زیاد حرف هام رو جدی نگرفتی.»
عکسی از مادر فرستاد؛ بی قرار و گریان، در راهروی اورژانس بیمارستان.
«خیلی واسه پسرش بی تابی می کنه. حق هم داره؛ آخه دکتر می گه به خاطر ضربه ای که به سرش خورده، احتمال داره که چشم هاش دیگه هیچ وقت نبینه.»
دنیا روی سرم خراب شد.
«البته هنوز در حد احتماله، اما انگار تو دوست داری قطعی بشه.»
این لعنتی شمارش پلک زدن هایم را هم داشت. چشمان طاها در تاریکخانه ی ذهنم ظهور یافت. چشمان برادرم زیبا بود، حداقل برای منی که خواهرش بودم یک دنیا ملاحت داشت؛ چه آن وقت هایی که از خنده پراشک می شد، چه وقتی که از خستگی پرخون.
نگاهم به مهلا افتاد. داشت پیچ و تاب باند خونی را باز می کرد. پایم را عقب کشیدم و درمانده، باند نیم باز شده را دوباره به دور زخم پیچیدم.
_ فکر کن اصلاً من رو ندیدی.
لحنش تعجب و دلسوزی داشت.
_ اوضاع پات خوب نیست. عفونت می کنه ها!
عفونتی بدتر از این ناشناس که زندگی ام را هدف گرفته بود؟!
_ دنبالم نیا!
لنگ لنگان، قدم هایم را تند کردم. صدایش در گوشم نشست.
_ گاهی وقت ها، دشمن شاد شدن خیلی درد داره. مراقب خنده ی دشمن های بابات باش!
راست می گفت؛ درد داشت و تا مغز استخوان را می سوزاند اما راهی نمی دیدم. دیگر در حرم نمی توانستم بمانم. امکان لو رفتنم زیاد بود. خود را به مترو رساندم و در نمازخانه پناه گرفتم.
پریشان خیالی چون موریانه روحم را می جوید. این که نمی دانستم چه خیالاتی در سر می پروراند و برای یک دقیقه ی بعد، چه تله ای زیر پایم کاشته، بیشتر شکنجه ام می داد. سر به دیوار تکیه دادم. سلول به سلولم خدا را صدا می زد.
چند ساعت بعد، هشدار تلگرام صدایم زد. دستانم یخ بست. این ناقوس مرگ بود یا یک صدای ساده؟
«شاهکار! تو مرورگرت جستجو کن:
خیانت فرزند سردار سپاه!»
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۵: اشک از روی گو
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۶:
نمی دانستم چه خوابی دیده اما شک نداشتم شر است. نفس هایم تند شد. به سختی نامم را نوشتم. یک... دو... سه...
عناوین مرتبط که بالا آمد، قلبم برای چند لحظه تپیدن را از خاطر برد. زمان و مکان را گم کردم. زهرا، دختر حاج اسماعیل، من بودم؟!
ماتم برد از دیدن عکس ها. عکس هایی مربوط به دیدار اتفاقی ام با پدر سارا در حیاط امامزاده بود؛ همان روز که به عنوان یک دوست قدیمی سراغ دانیال مفقود شده را از من گرفت. این بازی منصفانه نبود. سرخط خبرها چون آهنی گداخته در مردمک هایم فرو می رفتند:
«خیانت یک آقازاده!»
«عکس هایی که نشان از خیانت فرزند یکی از سرداران سپاه دارد.»
«ارتباط فرزند فرمانده سپاه با عضو گروهک منافقین چیست؟»
«فررند یکی از فرماندهان ارشد سپاه به اتهام خیانت و جاسوسی تحت تعقیب است.»
«دلیل متواری بودن فرزند فرمانده سپاه اعلام شد.»
خبرها چون مار افعی به قصد خفگی دور گردنم حلقه می زدند. هر گزارش حکایت از ارتباط دختر حاج اسماعیل با دشمنان نظام و گریزش از چنگال قانون داشت؛ گریزی که چندین بی گناه را به کام مرگ کشیده بود. آبروی پدرم بهانه ای شده بود برای گرد و خاک کردن های سیاسی.
معاندان، ناجوانمردانه می تاختند و خودی های ناخودی، بی معرفتانه عقده گشایی می کردند. واژه ها جانم را به آتش می کشیدند. من نه جاسوس بودم، نه خائن و نه متواری. من فقط دختری بودم که دلشوره ی پدر و مادر داشت؛ همین...
نفس در سینه ام تنگ شد. هر چه بیشتر می خواندم، دنیا بیشتر به دور سرم می چرخید. در عرض چند ساعت، لقب خود فروخته ی خائن بر پیشانی ام داغ شد. این همه قلم کی عزم نوشتن کردند؟ عرق کف دستانم را با لبه ی مانتو گرفتم. حالی در تن نداشتم. چه طور می توانستم به تک تک باخبران ثابت کنم که بی گناهم تا دور آبروی پدرم را خط بکشند و اصلاً فراموش کنند زهرا نامی می زیسته؟
زنی میانسال با چند ساک دستی وارد
نمازخانه شد. دیگر باید از نگاه هر جنبندهای میترسیدم. به سرعت خود را جمع و جور کردم. زن بیتوجه به من، با همان مانتو قهوهای کهنهاش به نماز ایستاد. ذهنم آرام و قرار نداشت. دلیل این دورچینی ها را نمیفهمیدم. باید کاری میکردم، اما میترسیدم.
نماز زن تمام شد. مهر را بوسید و گوشه دیوار گذاشت. با ابروانی گره خورده کیفش را زیر و رو کرد. پاکتی سیگار بیرون کشید. نگاهی به من انداخت و اجازه خواست. سر تکان دادم. دود سیگار که در فضای بسته ی نمازخانه پیچید. زن هم یک به یک جمله بافت از مشکلات زندگی از حقوق بخور و نمیر همسر بازنشسته، از دو پسر تحصیل کرده اما بیکار، از دختری که سازش با خانواده کوک نبود و خون به دل این زن میکرد، زنی که برای تأمین هزینهها مجبور به دست فروشی در مترو بود. راستی سهم اینها از سفره ی انقلاب خلاصه میشد به دست فروشی در اوج امنیت؟
_ امروز دوستم میگفت تو این گوشی ها خونده که بچه ی یکی از فرماندههای سپاه به جاسوس ها و منافقها کمک میکرده. میگفت فیلم و عکسش هم هست. حالا هم که گندش در اومده دختره رو فراری دادن. اینها مگه میذارن پای تولههاشون جایی گیر بیفته؟! قانون فقط واسه امثال من بدبخت چماق به دسته. به آقازاده ها که می رسه می شن دایه ی مهربانتر از مادر. ماها باید شب تا صبح تو گرما و سرما جون بکنیم، تهش هم از گرسنگی گرد بخوابیم و خدا رو شکر کنیم؛ اون وقت اینها از شکم ملت بیچاره میزنند و میریزن تو خندق بلای بچههاشون. لقمه ی حروم هم جاسوس و خائن تحویل می ده دیگه. فقط موندم چه طور میخوان جواب خدا رو بدن؟
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔸«چک برگشتی»
📹 #فیلم_کوتاه
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از آنتی فتنه
#کنفرانس
آقای #اسلامی
✅۱۴۰۲/۴/۱۹
✨بسم الله الرحمن الرحیم
وافوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
سلام علیکم جمیعا
🔴در چند روز گذشته بر اساس پیشبینی هایی که از قبل کرده بودیم اتفاقات جالبی رخ داده که امشب قصداین رو داریم تا در موردش صحبت کنیم
🔴مورد اول قبولی عضویت دائمی ایران در سازمان همکاری شانگهای بود که الحمدلله پذیرفته شد و ما جزو این سازمان شدیم (خیلی ها سوال میپرسند که این چه نفعی برای ما داره )
🔴مورد دوم نفوذ ما در حوزه اقتصادی در آفریقا بود که پیشبینی شده بود و در حال تحققه
1⃣ادامه دارد🔻🔻🔻
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@efshagari57
╚══••⚬⚖⚬••═╝
هدایت شده از آنتی فتنه
🔴و مورد سوم فراگیری اعتراضات مردمی در اروپاست
🔴و مورد آخر هم اتفاقات آینده ما در چند ماه آینده است
❗️❗️❗️و اما بعد...
🔴موضوع اول:
قبولی عضویت دائمی ایران در سازمان همکاری شانگهای
🔴خیلی ها سوال میکنند که عضویت در این سازمان از لحاظ اقتصادی چه نفعی به حال مردم داره
🔴اولا اینکه سازمان همکاری شانگهای در تقابل اقتصادی با اتحادیه اروپا و سلطه دلار تشکیل شده که تا قبل از این فعالیتهای زیادی نداشت
ولیکن بعد از اینکه در نظم نوین مدیریتی جهان تصمیم بر این شد که بر استعمار اقتصادی آمریکا و غرب پایان داده بشه فعالیتهای جدی این سازمان شکل گرفت که نقش مقام معظم رهبری در این بین بسیار حائز اهمیت است
🔴چون بعد از دیدار ایشان با نخست وزیر چین و روسیه به یکباره شاهد تغییر رویکرد این سازمان شدیم
🔴در اتفاق جنگ روسیه و اوکراین ، کل اتحادیه اروپا و آمریکا روسیه رو تحریم کردن
و کار به جایی رسید که روسیه بالاتر از ایران در جایگاه نخست تحریمهای دنیا قرار گرفت
🔴از همین رو پوتین هم کمک کرد تا سازمان همکاریهای اقتصادی شانگهای قدرت بگیره
چون این سازمان چهل درصد تولید دنیا و چهل درصد بازار دنیا رو در اختیار داره
🔴در واقع با وجود این سازمان دیگه تحریم های اروپا و آمریکا تاثیری نخواهد داشت و فرو خواهد ریخت
🔴چون اعضا این سازمان مکلف هستند تا ازلحاظ اقتصادی و معاملات بین المللی از یکدیگر حمایت کنند
🔴و حالا ایران هم جزو این سازمان شده
🔴در واقع الان ما به راحتی میتونیم با چهل درصد دنیا مراودات تجاری داشته باشیم
🔴از این طرف هم ما به دنبال گسترش این چهل درصد هستیم
یعنی با ارتباط گیری با همسایگانمون داریم بر گستره این وسعت اضافه میکنیم
🔴و در راستای گسترش بیشتر این بازارهای بزرگ جهانی، رئیسی در روز سه شنبه در سفری سه روزه به آفریقا میره و از سه کشور آفریقایی کنیا ، اوگاندا و زیمباوه دیدار میکنه و قبلا هم عرض کرده بودم ایران خیز برداشته برای بازارهای آفریقا
بازارهای بکر و ثروتمندی که میتونه عایدی بسیاری برای اقتصاد ما در پی داشته باشه
🔴خیز اصلی ایران برای بی اثر کردن تحریمهاست
و گرفتن ابزار فشار از غربی ها و آمریکایی ها برای مذاکره
اینجوری نه غربی ها چیزی برای فشار دارند و نه تحریمهاشون تاثیری روی کشور ما خواهد داشت
🔴و با توجه به رویکرد ریل گذاری صحیح این دولت در حوزه اقتصاد ، ثمره این اقدامات در کمتر از یکسال آینده بر سر سفره های مردم مشاهده خواهد شد ان شاالله
🔴و اما موضوع اعتراضات فرانسه
🔴اینو بارها عرض کردم که این اعتراضات گسترش خواهد یافت
و ما هر چه به ماههای پاییز نزدیکتر بشیم به این اختلافات به احتمال بسیار زیاد افزوده خواهد شد
🔴چنانکه عرض کرده بودم به بلژیک و کشورهای دیگه هم خواهد رسید که دیدید داره میرسه
🔴وضعیت اروپا در نظم نوین جهانی به شدت بهم ریخته است و اون تصویری که از اروپا به جهان ارائه شده بود داره کاملا بهم میریزه
تصویری که اروپا رو مهد فرهنگ و شعور و دموکراسی نشون میداد
و دیدید که تو فرانسه داره چه اتفاقاتی رخ میده
🔴دقت کنید رفقا
پارسال تمام دنیا جمع شد تا در ایران اغتشاشاتی صورت بگیره که در نتیجه اون نظام سقوط کنه
2⃣ادامه دارد🔻🔻🔻
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@efshagari57
╚══••⚬⚖⚬••═╝
هدایت شده از آنتی فتنه
🔴ولی بعد از یکسال داریم میبینیم که هر چی برای ما خواسته بودن دارن بلا سر خودشون میاد
🔴در حالی که ما داریم موشک هایپرسونیک رونمایی میکنیم و جشن چند ده میلیونی(عید غدیر) در کشور برقرار میکنیم
ولی در فرانسه و انگلیس و بلژیک و اسرائیل داره روز به روز وضعیت خرابتر میشه و در فرانسه دیگه تقریبا به جنگ خیابانی رسیده
🔴و جالبتر اینکه ما داریم میریم به سمت محرم و اربعین و اینها ناچارند تا سکوت کنند و برنامه هاشون رو به تعویق بیندازن ولی روز به روز خودشون دارن تو منجلاب فرو میرن
🔴در آینده نزدیک شاهد خواهید بود که اعتراضات مردمی به قاره آمریکا هم سرایت خواهد کرد و این کشور از لحاظ اقتصادی منفجر خواهد شد
🔴ما روز به روز پیشرفت میکنیم و این همه دشمنی ها برای همین پیشرفتهاست
🔴و اما یک نکته بسیار مهم رو بگم و تمام کنم
🔴ما از گزینه سرنگونی نظام عبور کردیم
یعنی چی ؟
یعنی بعد از اغتشاشات گسترده پارسال و کنترل اون توسط نظام یه اتفاق عجیبی رخ داد
🔴دشمن دید با اینکه تمام زور خودش رو در حوزه رسانه و نیروی میدانی کف خیابون تا سلبریتی و سیاستمدارای دنیا پای کار آورده باز نتونست کاری بکنه
و دید ما داریم روز به روز قدرتمندتر میشیم
اینها زهر چشم ما رو در جنگ اوکراین دیدن
توان نظامی ما رو هم دیدن
کارهای مهم اقتصادی این دولت رو هم دیدن
و الان به این نتیجه رسیدن که باید ایران رو به عنوان یکی از قدرتهای نوظهور در عرصه سیاسی دنیا بپذیرند
🔴پس نتیجه میگیریم که دیگه هزینه کردن برای براندازی نظام براشون به صرفه نیست
به همین منظور دست از حمایت منافقین برداشتن و دیدید که چه بلایی سرشون اومده که حتی حاضرند اینها رو خودشون تسلیم ما بکنند
🔴از طرف دیگه سلطنت طلبان هم که جیره خور غربی ها هستن ، الان دیگه پولی بهشون داده نمیشه و به شدت به جان هم افتادن
از مصی علینژاد گرفته تا حامد اسماعیلیون و رضا ربع پهلوی و فخرآور دارن دست همدیگه را رو میکنند که هر کدوم چقدر پول گرفتن برای براندازی
🔴و شما شاهد خواهید بود که اپوزوسیون مخالف نظام در خارج کشور از هم خواهد پاشید چون دیگه حمایت مالی نمیشن
🔴و ما کاری خواهیم کرد که غربی ها مجبور بشن با دست خودشون اینها رو تحویل ما بدن
و این اتفاق هم خواهد افتاد
🔴داریم روز به روز به تحقق این فرموده حضرت آقا نزدیکتر میشیم که ایران به زودی بر روی قله های اقتدار و شرف و عزت و علم خواهد ایستاد و شما اون روز رو خواهید دید
🔴وقتی علم از اروپا به آسیا بیاد
و وقتی اروپا در اعتراضات در هم شکسته بشه
منتظر اتفاق بزرگی باشید
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
3⃣پایان
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@efshagari57
╚══••⚬⚖⚬••═╝
هدایت شده از آنتی فتنه
#کنفرانس
آقای مهدی #اسلامی
✅۱۴۰۲/۴/۲۰
✨بسم الله الرحمن الرحیم
و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
✨سلام علیکم جمیعا
❗️امشب قصد دارم در موضوع اتفاقات آینده ایران صحبت کنم
❗️انصافا به قدری در این مورد حرف داریم که میشه در چندین کنفرانس طولانی در موردش صحبت کرد
❗️اما دلیلم برای اینکه از اتفاقات آینده بگم چیه؟
❗️اینکه یه عده متاسفانه تا اتفاقی میفته ناامید میشن از همه چی باید بدونن قراره چه اتفاقی بیفته تا از ناراحتی خارج بشن
❗️⭕️خیلی ها میخوان بدونن در آینده وضعیت مردم چه جوری خواهد بود ؟
❗️⭕️خیلی ها میخوان بدونن وضعیت حجاب چی میشه ؟
❗️⭕️خیلی ها در مورد وضعیت رسانه میپرسند
❗️⭕️خیلی ها هم در مورد بی لیاقتی برخی مسئولین دارن حرف میزنن
❗️⭕️خیلی ها هم سوال دارن چرا قوه قضاییه مثلا با سلبریتی ها و بی حجابها و ... برخورد نمیکنه؟
❗️⭕️خیلی ها هم عصبانی هستند که چرا امثال مثل خاوری خوردن و بردن و چرا ما هیچ کای نمیکنیم؟
❗️⭕️خیلی ها هم عصبانی از اینند که چرا با این همه فسادی که امثال طبری ها انجام دادن ، الان به قید وثیقه بیرونن؟
🔴اینها البته سوالهایی هست که خیلی از ماها تو ذهنمون هست
❌اما جوابش چیه ؟
❗️قبل هر چی ، یه نکته میگم
شک نکنید این انقلاب به انقلاب جهانی حضرت بقیة الله الاعظم روحی و ارواح العالمین له الفدا متصل خواهد شد
پس ته این ماجرا مشخصه
❗️اما در این مسیر تحقق این وعده الهی قراره اتفاقات خیلی عالی بیفته
❗️و شک نکنید این انقلاب به دست همین جوانان دهه هشتادی که خیلی از ماها ازشون ناامید هستیم به اوج خودش میرسه
یعنی دهه هشتادی ها رو میشه نسل ظهور نامید
❗️پس اونهایی که الان از این وضعیت جوانانمون ناراحت هستید ، الکی ناراحتید
❗️در ضمن مگر وعده الهی این نیست که:
✨بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّـهِ وَ الْفَتْحُ (۱) وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّـهِ أَفْواجاً (۲) فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوَّاباً (۳)
✨آنگاه که یاری خدا و پیروزی فرا رسد، (۱) و مردم را ببینی که گروهگروه در دین خدا وارد میشوند، (۲) (در آن هنگام،) در حالی که پروردگارت را میستایی، (از هر عیب و نقصی) منزّهاش شمار و از او آمرزش بخواه؛ زیرا او (به بندگانش) بسیار لطف و توجّه دارد. (۳)
نصر [۱-۳]
❗️وقتی نصرت الهی برسه مردم فوج فوج به دین خدا وارد میشن
1⃣ادامه دارد🔻🔻🔻
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@efshagari57
╚══••⚬⚖⚬••═╝
هدایت شده از آنتی فتنه
❗️پس نگران این مانورهای شیطان تو کوچه خیابون هم نباشید
❗️البته این به این معنا نیست که ما در برابر بی قانونی و بی حجابی سکوت کنیم و کاری نکنیم
بالعکس
راهشو بهتون میگم
❗️اینا رو گفتم که بدونید نباید مأیوس بشید
بلکه باید بجنگید و پایان این جنگ هم خود خدا فرموده : الا ان حزب الله هم الغالبون
❗️قطعا و یقینا پیروزی از آن ماست
❗️پس به قول قرآن :وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ
سست نشید و ناراحت نباشید که شما بالاترید و پیروزی و برتری از آن شماست
البته شرطش اینه که مومن باشید
❌و اما بریم سر پاسخ به تک تک سوالات :
❌خیلی ها میخوان بدونن در آینده وضعیت مردم چه جوری خواهد بود ؟
⭕️و اما جواب :
❗️میدونید چرا یه عده از گروه خارج میشن تا ما از آینده روشن کشور حرف میزنیم!
چون به قدری ناامید هستند که نمیتونن قبول کنند آینده وضعیت بهتر میشه
❗️امشب میخوام قسم جلاله بخورم تا یه عده
بدونن بنده امیدواری الکی نمیدم
❗️والله ، بالله ، تاالله اگر به این نرسیده بودم که آینده کشور روشن که نه منوره ، هیچوقت اینقدر امیدوارانه صحبت نمیکردم
❗️بنده هم مثل شما کمبودها رو میبینم ولی نگاهم به آینده است که میدونم اون عصر آکواریوسی که خیلی ها دنبالشن در آینده بسیار نزدیک در ایران رقم خواهد خورد
❗️مگه این اختلاف بین مسئولین تو روایات ما نیومده ؟
❗️پس از چی ناراحتید
اینها به جان هم میفتن ، بعد کارها دست جوانان دهه هشتادی و نودی میفته از شر بی لیاقتهاشون راحت میشیم
❗️اصلا باید این اتفاقات بیفته تا این دوره گذار به درستی انجام بشه
اگه مجلس خراب کرده ، ایرادی نداره اینبار اینقدر جوان دهه هشتادی میفرستیم مجلس تا کارها رو به عهده بگیرن
❗️شروع این دوره گذار هم از مجلس خواهد بود ان شاالله
❗️یه عده میگن با این وضعیت هیچکس نمیره رای بده ،
نمیخواد شما ناراحت این باشید
❗️مگه همه نمیگفتن ٢٢ بهمن پارسال کسی نمیاد
دیدید که چه حماسه ای رقم خورد
شک نکنید این دوره مجلس از همه ادوار مشارکت بیشتری خواهد داشت
❗️حالا یه عده قبول نکنند هم ایرادی نداره
زمان همه چیز رو مشخص میکنه
❌سوال بعد:
⭕️خیلی ها میخوان بدونن وضعیت حجاب چی میشه ؟
❗️بارها عرض کردم
که ماحصل وضعیت حجاب تو جامعه ما ، به دلیل چهل سال تهاجم فرهنگیه
اصلا توقع برخورد انتظامی و قضایی با این موضوع نه جواب میده و نه کاری رو پیش میبره
❗️این موضوع در ردیف جنگ ترکیبی در مبارزه نرم تعریف میشه و شیوه های برخورد با مسئله بیحجابی کاملا فرق داره
❗️واقعا اگر یه دنبال جمع شدن بساط بی حجاب ها در جامعه هستید تنها راهش امر به معروف همگانیه
❗️وقتی امر به معروف در جامعه رخت ببنده هزار بلا سر جامعه میاد
❗️حجاب از سر مردم میفته
منکرات زیاد میشه
❗️معروف ها مهجور میشن
مسئولین جرأت تخلف کردن پیدا میکنند
سلبریتیها میشن نیروی دشمن
و ....
⭕️دشمن یه عده از مردم ما رو با خودش همسو کرده
ا❗️لان هم امت حزب الله باید بیان کف خیابون و مانور امر به معروف و نهی از منکر بدن
❗️یه عده میگن چرا دولت کاری نمیکنه
چون دولت هم برنامه فرهنگی درست و حسابی نداره
❗️چون متولیان فرهنگی کشور خوابن
چون یه عده بیسواد شدن مسئول فرهنگی
❗️یه عده میگن چرا قوه قضاییه مثلا داره اینجوری جریمه میکنه
❗️البته اینم بگم برای هر بزه و خطایی در قانون ما مجازات تعیین شده
❗️در مورد بی حجابی هم قانون مصوب شده و براساس اون دارن حکم میدن
❗️البته یه عده از انقلابیون برای اونی که موهاش بیرونه کمتر از حکم اعدام توقع ندارن
❗️بازم میگم برخورد با بی حجابی و فحشا در جامعه باید بر عهده آحاد ملت اسلامی باشد
❗️احیای فریضه امر به معروف و نهی از منکر الان در جامعه ما واجب عینی است
2⃣ادامه دارد🔻🔻🔻
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@efshagari57
╚══••⚬⚖⚬••═╝
هدایت شده از آنتی فتنه
❌سوال بعد:
⭕️خیلی ها در مورد وضعیت رسانه میپرسند
🔴جواب :
❗️کوتاه میگم
الحمدلله بعد از کلی خواب آلودگی در بین انقلابیون ، داره اتفاقات خیلی خوبی در حوزه رسانه میفته که برکات اون زمانی بیشتر نمود پیدا میکنه که اتحاد بین طیف انقلابی ایجاد و بیشتر بشه
❗️خیلی ها هم در مورد بی لیاقتی برخی مسئولین دارن حرف میزنن
❗️خیلی ها هم سوال دارن چرا قوه قضاییه مثلا با سلبریتی ها و بی حجابها و ... برخورد نمیکنه؟
❗️خیلی ها هم عصبانی هستند که چرا امثال مثل خاوری خوردن و بردن و چرا ما هیچ کای نمیکنیم؟
❗️خیلی ها هم عصبانی از اینند که چرا با این همه فسادی که امثال طبری ها انجام دادن ، الان به قید وثیقه بیرونن؟
❌جواب این چهار سوال:
❗️بارها گفتم تنها راه نجات از مسئولان نالایق ، اینه که در هیچ انتخاباتی بهشون رای ندید
از این به بعد فقط جوانان رو انتخاب کنید اینجوری میشه راحت عوضشون کرد
❗️در مورد برخورد با سلبریتی ها و بی حجابها هم باید قوانبنی وضع بشه که مجلس با یک طرح دو فوریتی داره اونو بررسی میکنه و به زودی ابلاغ میشه
❗️در مورد خاوری ها و طبری ها هم عرض کنم
شک نکنید خاوری بالاخره گیر میفته چون اطلاع دارم که براش برنامه دارن
باید برگرده و دادگاهی بشه و تمام اموالی که برده رو برگردونه
❗️و اما طبری
درسته که این آدم تخلفات زیادی مرتکب شده
رشوه داده ، سند جعل کرده و ...
❗️اما کیفرخواستش با موضوع افساد فی الارض نیست که حکمش اعدام باشه
❗️رشوه داده کارش رو پیش برده ، باید به اندازه خسارتی که زده برگردونه
سند جعل کرده ، حکمش مشخصه
❗️قاضی براش وثیقه سیصد میلیاردی نوشته
اینم تامین کرده و الان بیرونه
❗️درسته که هممون دوست داریم سر به تن اینجور آدمها نباشه
❗️ولی هممون باید در برابر قانون سرمون پایین باشه و به قانون مملکتمون احترام بگذاریم هر چند باب میل ما نباشه
❗️میگن بی حجابی حاصل لجبازی مردم با نظامه که بنده اینو قبول ندارم
❗️اگر بگیم که تو تهاجم فرهنگی حجاب رو از سر زنانمون برداشتن و اون رو ماهرانه به اقتصاد گره زدن ، قبول میکنم
❗️بالاخره غربال آخرالزمان داره میچرخه و خیلی ها رو داره بیرون میندازه
❗️فتنه ها هم در آخرالزمان برای اینه که ناخالصی ها سقوط کنند و خالص ها بمانند
❗️چون قراره خالص ترین عبد الهی انقلابی جهانی ایجاد کنه
❗️❗️❗️و اما یه نکته هم در پایان بگم
⭕️از جنگ روسیه و اوکراین غافل نشید
این جنگ فروکش نخواهد کرد تا اتفاقاتی در اروپا بیفتد و آنگاه ....
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
3⃣پایان
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@efshagari57
╚══••⚬⚖⚬••═╝
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
💖قرار روزانه با شما دوستان
☆ بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ☆
♡دعای عهد♡
💠اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ
💠وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ
💠وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ
💠وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ
💠وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ
💠وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ
💠وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ
💠وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
💠اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ
💠وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ
💠وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ
💠یا حَىُّ یا قَیُّومُ
💠أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ
💠الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ
💠وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ
💠یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ
💠وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ
💠وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ
💠یا مُحْیِىَ الْمَوْتى
💠وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ
💠یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ
💠اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ
💠الْقائِمَ بِأَمْرِکَ
💠صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ
💠عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ
💠فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها
💠سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها
💠وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ
💠مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ
💠وَ مِدادَ کَلِماتِهِ
💠وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ
💠وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ
💠أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ
💠فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا
💠وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى
💠عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى
💠لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً
💠اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ
💠وَالذّابّینَ عَنْهُ
💠وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ
💠وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ
💠وَالْمُحامینَ عَنْهُ
💠وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ
💠وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
💠اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ
💠الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً
💠فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى
💠مُؤْتَزِراً کَفَنى
💠شاهِراً سَیْفى
💠مُجَرِّداً قَناتى
💠مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى
💠فِى الْحاضِرِ وَالْبادى
💠اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ
💠وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ
💠وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ
💠وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ
💠وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ
💠وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ
💠وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ
💠وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ
💠وَاشْدُدْ أَزْرَهُ
💠وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ
💠وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ
💠فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ
💠ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ
💠بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ
💠فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ
💠وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک
💠َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ
💠وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ
💠وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ
💠وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ
💠وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ
💠وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ
💠وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
💠وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ
💠مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ
💠اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ
💠مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ
💠وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ
💠وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
💠اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ
💠عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ
💠وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ
💠إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً
💠وَ نَراهُ قَریباً
💠بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ
🔹آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی:
💠اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
💠اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
💠اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرج والعافیةَ وَ النَصر بِحَقِّ حضرت زینب(س)
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
💖الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم💖
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖
💠اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖
💠السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه و حجته علی عباده.
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖
💠السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللّهُ اخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖
💠اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e