کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_12 شیوا تکیهاش را از دیوار گرفت و کنار مادر روی صندلی نشست. _و
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_13
من هم تنها سرگرم عکس های گلدوزی که توی کانال می فرستادند شده بودم. آنقدر زیبا و ماهرانه کوک ها را روی پارچه به هم می بست که فکرش حسابی مرا هم به خود مشغول کرده بود.
شاید سرگرمی دلربایی برایم می شد، حداقل از خانه نشستن و به دیوار خیره شدن که بهتر بود.
شاید این گونه کمتر فکر حرف های مادر آزارم می داد.
در با قدرت باز شد و شیوا با قیافه ای در هم وارد اتاق شد.
گوشیاش را روی تخت پرت کرد و خودش روی آن نشست. مانند دختر بچه هاای تخس دست هایش را روی سینه در هم کرد و ابروانش را در هم فرو کرد.
به قیافه ی بامزهاش خندیدم.
_چی شده؟
_هیچی.
به تندی جوابم را داد و روی تخت دراز کشید. پتو را تا سرش بالا کشید و من بیشتر به بچه بازی هایش خندیدم.
شیوا گاهی انقدر لجباز می شد که هیچ احد و ناسی از پسش بر نمیآمد. او در زندگی منی بود که نیاز به نیم منی برای خوشبختی داشت، چیزی که امیرعلی از آن حسابی دور بود، او هم مانند شیوا مرغش یک پا داشت، تنها فرقش منطقی بودنش بود.
_باز دعوا افتادید؟
پتو را با سرعت از روی سرش برداشت و با حرص به من نگاه کرد.
_مگه میشه آدم با یه زبون نفهم هم صحبت بشه و دعوا نیفته.
گوشهی لب را به دندان گزیدم. امیرعلی حداقل چندین سال از او بزرگتر بود.
_زشته شیوا، چی شده؟
از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم. روی تخت کنارش نشستم که او هم از حالت دراز کشیده برخاست و به دیوار تکیه داد.
- چند روزه گیر داده بیا ببینمت، هرچی بهش میگم دوروز صبر کن دانشگاه ها باز بشه، اون وقت من هر روز پیشتم، قبول نمی کنه.
-مگه شما هفته ی پیش نرفتید پارک با هم؟
-چرا، ولی... چه می دونم، یعنی اینقدر زود دلش برام تنگ شد؟
با حرف آخرش، صدایش نرم شد. حتی فکر دلتنگی امیرعلی هم آرامش می کرد. عاشق بود و محکوم و به ضعف کردن برای دلبرش..
_حتما دیگه.
_ولی شیرین، مامان شک میکنه اگه زیاد برم بیرون.
- به نظر منم درست نیست قبل از محرمیتتون اینقدر با هم برید بیرون اما...
با لرزیدن موبایلش کنار پاهایم حرفم را خوردم. نگاهی به موبایل کردم که با دیدن نام "آقاییم"لبخندی روی لب هایم نشست.
موبایل را برداشتم و به سمتش گرفتم.
-بفرما، آقاتونه.
موبایل را از دستم
کشید و پیامش را خواند. قیافه اش دوباره در هم فرو کرد و با سرعت انگشت هایش را روی صفحه ی موبایل گرفت.
بعد از چند دقیقه گوشی را به گوش هایش چسباند اما طولی نکشید که دوباره با عصبانیت موبایل را روی تخت انداخت.
-عه، تلفن رو روی من قطع می کنی؟ آدمت می کنم.
انگشت اشاره اش که روی هوا تکان می داد را با خنده پایین آوردم.
_چی شده؟
- پسره ی پر رو میگه میخوام برم با بابات حرف بزنم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_13 من هم تنها سرگرم عکس های گلدوزی که توی کانال می فرستادند شده
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_14
#رمان_زندگی_شیرین
چشم هایم از تعجب گشاد و قلبم از ترس فکری که در ذهنم رژه می رفت به تپش افتاد.
- برای چی؟
چشم های شیوا هم با دیدن حال خراب من گررد شد و بعد از چند دقیقه صدای خنده های بلندش به گوش رسید.
من اینجا از ترس خون در رگ هایم خشک شده بود و او می خندید؟
-نیگا چه رنگش پریده. نترس بابا، بعد از این همه وقت که نمیره آبروم رو ببره، میخواد بره برای خواستگاری حرف بزنه.
دستم را روی سینه ان گذشاتم و نفس آسوده ای کشیدم که شیوا بیشتر خندید. بالشتکی که آن گوشه بود را بلند کردم و به سمتش پرت کردم که دست هایش را سپر صورتش کرد و باز هم خندید.
- خب خواستگاری هم عصبی شدن داره دختره؟
خنده اش را جمع کرد و صاف نشست. دوباره چهره اش غبار غم گرفت.
-وقتی جواب بابا رو میدونیم، رفتنش فقط حساسیت مامان رو بیشتر می کنه.
خنده ی من هم از روی لب هایم جمع شد و آهی کشیدم. او حقش نبود به خاطر من پاسوز خانه شود. من علاقه ای به رفتن از خانه نداشتم، او که نباید پا به پای من مجرد می ماند.
- البته حق هم داره، خسته شده از بس منتظر مونده. اه چرا برای تو شوهر پیدا نمیشه؟
کلمات عصبی اش بر سرم آوار شد و من چرا به این حرف های پر نیش عادت نمی کردم؟
دلخوری ام را پنهان کردم.
شیوا الان حال خوشی نداشت و این حرفهایش از روی فکر نبود، پس من که نباید به دل میگرفتم.
لبخندی به رویش زدم و موبایلم را از روی مانتویم در اوردم. شاید الان پرت کردن حواسش تنها کمکی بود که می توانستم به حال خرابش بکنم.
وارد گالری شدم و عکس هایی از گلدوزی را که دخیره کردم را بالا آوردم.
دوباره با دیدنشان لبخند ذوق زدم و موبایل را به سمت شیوا گرفتم.
-شیوا نگاه چه خوشگله!
موبایل را از دستم گرفت و با دقت به عکس خیره شد.
منتظر بودم مانند من با دیدنش کیف کند اما گوشه ی لبش کج شد.
- این چیه.
-گلدوزیه. یه دختره هست توی تلگرام، هم اموزش گلدوزی میذاره هم کارای خودش رو، خیلی خوبه شیوا.
موبایل را به سمت من گرفت. از قیافهاش معلوم بود اصلا خوشش نیامد.
- خوشگل نیست؟ تازه منم میخوام از اینا بدوزم.
- این مسخره بازی ها چیه آخه؟ البته حق هم داری ها، بی شوهری زده به سرت.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_14 #رمان_زندگی_شیرین چشم هایم از تعجب گشاد و قلبم از ترس فکری که
۰༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_15
موبایل در دست هایم خشک شد. این بار دیگر نتوانستم سکوت کنم، درست بود پسرکی از من خوشش نمی آمد اما... اما... اما این دلیلی نمی شد این گونه با حرف هایشان آزارم دهند. اصلا مگر بی شوهری ننگ بود که این گونه بر سرم می کوفتند؟
دلچرکین نگاهش کردم که انگار متوجه ی زشتی حرفش شد و شرمندگی روی چهره اش رنگ گرفت.
اما من حالم خوش نبود. از جایم بلند شدم و با سرعت از اتاق بیرون رفتم. به سمت تراس رفتم. تنهای هوای آنجا کمی مرا از خانه ی خفناک دور می کرد و می گداشت نفس آسوده ای از دست ودم هایش بکشم.
در تراس را پشت سرم بستم و به دیوارش تکیه دادم. تراس رو به باغی باز می شد و می توانستم به راحتی و دور از چشم همه اشک بریزم.
اما این بار نمی خواستم اشک بریزم و ناله کنم، این حرف ها ادامه داشت و من اگر می خواستم با هر کلمهیشان خودم را سرزنش کنم که چیزی از من باقی نمیماند. باید طاقتم را بالا می بردم و توجهی به حرف هایی که خودم قبولشان نداشتم نمی کردم.
-شیرین.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم قیافه ی گرفتهام را با لبخندی پنهان کنم. لبخندی به اجبار زدم و به سمتش برگشتم.
-جانم.
- من منظوری بابت اون حرفا ندا...
به میان حرفش پریدم. یادآوری گذشته ها که سودی نداشت، باید بحث را عوض می کردم.
شاید او هم حق داشته باشد، خیلی وقت است پاسوز من در این خانه مانده بود،خیلی وقت بود به عاشقانه های پشت گوشی دلخوش کرده بود و خیلی وقت بود که امیرعلی حلقه ی نشون شیوا را درون کمدش مخفی کرده بود تا بلکه روزی آن را در دست هایش کند اما... اما... اما این مصیبت که در دست های من نبود.
- برو لباست رو بپوش.
چشم هایش را گشاد کرد.
- مگه نمی خواستی بری پیش امیرعلی؟
حیرتزده لبخندی زد و سوالی نگاهم کرد.
-من میخوام برم وسایل گلدوزی رو بخرم، اگه همراهم میای زود باش.
لبخندش عریض تر شد و صدای خندههایش توی گوشم طنین انداخت. دست هایش را از هم باز کرد و محکم مرا به خودش فشرد.
به دیوانه بازی هایش خندیدم. اگر می دانستم دیدن امیرعلی تا اینحد او را سرحال می کند زودتر به فکر بهانهای می افتادم.
- خفه شدم دختر.
دست هایش را به اجبار از دور گردنم جدا کردم.
- بدو برو آماده شو.
- چشم.
با سرعت از تراس خارج شد. با رفتنش رنگ لبخند از لب هایم پاک شد.
آخرین چای را به دایی محسن تعارف کردم و سینی را روی میز گذاشتم.
کنار خاله سهیلا نشستم و به سکوت سنگینی که در جمع حاکم شده بود گوش دادم.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
۰༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_15 موبایل در دست هایم خشک شد. این بار دیگر نتوانستم سکوت کنم،
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_16
#رمان_زندگی_شیرین
می دانستم حتما اتفاقی افتاده است که این وقت روز و بی خبر، دایی قصد سر زدن به ما رو کردند.
- خب محمد جان کار و بار چطوره؟
پدر چای را از دهانش دور کرد و روی عسلی کوچک کنارش گذاشت.
- هی، بد نیست، میگذره.
- ان اشالله که به خوشی بگذره.
و دوباره سکوت...
دایی نگاه ناتوانش را به سمت زندایی و خاله چرخاند، انگار از آنها کمک میخواست.
کمی گرد نگرانی روی دلم نشستم، چه موضوعی بود که این گونه همه را به تشویش انداخته بود؟
خاله لبخند مصنوعی زد و دستش را روی ران پایم گذاشتم.
-خب شیرین جون چه خبر؟
-سلامتی خاله جون.
-نه، از اینا چه خبر؟
دست چپش را بالا آورد و اشاره ای به حلقهی در دستش کرد.
-هیچ خبری.
بیاختیار لبخند روی لب هایم پر کشید و سرم را به زیر انداختم.
انگار قبل از آنکه حالی از من بپرسند باید خبر شوهر کردنم را می دانستند.
- آقا محمد، راستش رو بخوای ما برای امر خیر اومدیم.
- وا داداش، تو از کی پسر دار شدی که ما خبر نداریم؟
دایی آرام خندید. انگار زمان می خرید تا کلمات را پشت هم ردیف کند تا مبادا دل بشکند.
نگاهی به شیوا انداختم. غم در چشم های عسلی اش جان گرفت. هرگاه که نام خواستگار می آمد این گونه دلش می گرفت. او خود را تنها برای یک نفر می دانست و اگر هزاران نفر هم در این خانه را بزنند باز رضایت نمی داد.
-نه آبجی، من که اگه پسر داشتم نمی ذاشتم خواهرزادههام این طور تو خونه بمونند. والا... آقا محمد، از وقتی شیواجون قد کشید توی فک و فامیل خیلی طرفدار پیدا کرد، خودت هم که می دونی کم خواستگار نداره.
پدری سری برای دایی تکان داد و منتظر ادامه ی حرفش شد.
- خب دختر خوشگل خواستگار هم داره داداش، الهی خاله قربونت بشه.
- لطف دارید خاله جون.
دایی پایش را روی پای دیگرش انداخت و تسبیح در دستش را چرخاند و چرخاند و چرخاند و قلبم از نگاه شرمندهاش به من، به تپش افتاد.
- دختر، تا جوونه و خوشگله باید شوهرش داد، حیفه شیوا تو خونه بمونه، پس فردا که زیر چشماش چروک افتاد که نمیتونه بره خونه ی شوهر.
-عه دایی، من رو پیرزن کردی رفت.
همه به لحن پر از اعتراض شیوا خندیدیم و نگاه پدر هم به سمت من کشیده شد.
موضوع این مجلس شیوا بود و این نگاه های گاه و بی گاه منظور دار آزارم می داد.
-درسته آقا محسن، ولی شیرین خواهر بزرگتره، نمیشه که این دختر تو خونه بمونه و شیوا ازدواج کنه.
- وا، آقا محسن حرف هایی می زنیا. اومد و تا ده سال دیگه برای شیرین خواستگار پیدا نشد و از این خونه نرفت، شیوا هم باید پاسوز این دختر بشه؟
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_16 #رمان_زندگی_شیرین می دانستم حتما اتفاقی افتاده است که این وق
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_17
#رمان_زندگی_شیرین
زیرچشمی به خاله ای که کنارم نشسته بود نگاه کردم. من که آرزویم ازدواج شیوا بود. هیچ دلم نمی خواست او برای من در اینخانه بماند و در دل دعا گردم که پدر امروز رضایت بدهد.
- اصلا سهیلا جون، میگن دختر که به بیست رسید باید به حالش گریست. شیوا جون که ماشالله بیست و سه سالشه.
-زندایی یعنی من الان ترشیده ام دیگه؟
زندایی بوسه ای روی گونه ی شیوا کاشت و دستش را نوازش وار پشتش کشید.
-نه الهی فداتشم، تو که اگه می خواستی شوهر کنی موقعیت برات کم نبود، ولی شرایط نبود دیگه.
زندایی زیر چشمی اشاره ای به من کرد. نفس کلافه ای کشیدم. ای کاش پدر امروز رضایت می داد و می توانست کمی از این کنایه های گوشه و کنار کم کند.
پدر به فکر فرو رفته بود. دلم می خواست در آغوشش بگیرم، محکم به خودم بفشرم، دستی به چروک های زیر چشمش بکشم و غم چشم هایش را با آب بشویم و آرام برایش لالایی های عزیزجان را زمزمه کنم.
او تنها کسی بود که در میان ادمیان اطرافم عاشقانه دوستش داشتم. اویی که انقدر سرگرم کارهای خودش بود که جز محبت کردن وقت دیگری نداشت، اویی که می گفت من شبیه عزیزجان هستم و مرا بیشتر از هرکس دیگر دوست داشت، اویی که اگر خبری از من می گرفت، حبر از حالم بود نه از شوهر کردم.
- آقا محمد، شیوا تا وقتی بر و رو داره باید شوهر بدید، وگرنه میمونه توی دستتون.
- راست میگه داداش، آخه این دختر الکی بمونه توی این خونه که چی بشه؟
- والا آقا محمد، اینکه اول دختر بزرگتر باید بره برای وقتیه که سن دختر بزرگ مناسب ازدواج باشه، نه شیرین جان که بیست و هفت سالشه و چند سالی از ازدواجش گذشته.
- بابا.
با شنیدن صدایم، در میان ان همه حرف، سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد.
لبخند مهربانی به رویش زدم و چشم هایم را محکم روی هم می فشرد.
او که نمی دانست شوهر کردن شیوا آزارم نمی دهد، بلکه این حرف های بی منطقی که نیش می شدند و تمام وجودم را قاب می کردند نابودم می کردند.
- آقا محمد، شیرین که دیگه از سن ازدواجش گذشته. نباید توقع داشته باشید یه جوون بیاد خواستگاریش، پیرمرد زن مرده هم کم نیستند، شما اول اجازه بدید شیوا ازدواج کنه، برای شیرین جون هم یکی پیدا می کنیم.
- آره والا، اصلا همین عموی من، چهل و پنج سالش بیشتر نیست. زنش تازه یک ساله مرده، دنبال یه دختر می گرده، تازه کلی هم پول و پله داره، هرکی زنش بشه به خدا شانس میاره.
کاش پدر زودتر رضایت می داد و می تدانستم کمی از این فضای خفقان و حرف های نامربوط دور شوم.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_17 #رمان_زندگی_شیرین زیرچشمی به خاله ای که کنارم نشسته بود نگ
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_18
اگر من تا به ابد هم کنج خانه می نشستم و به دیواره خیره می ماندم هم حاضر با ازدواج با پیرمردی همسن پدرم نبودم، اصلا پول چه اهمیتی دارد؟
_ آقا محمد، الان جواب ما چیه، خودمون رو برای عقد شیوا جون آماده کنیم یا نه؟
پدر هنوز هم نگاه خیره اش را در چهره ام می چرخاند. انگار منتظر کمی نارضایتی درچشم هایم بود تا تمام قول و قرار ها را برهم زند اما، من که جز خوشبختی شیوا چیزی نمی خواستم.
لبخند من عمیق تر شد و ارامش در چشم های پدر هم نشست.
جمعیت در سکوت فرو رفته بود و همه چشم به دهان پدر دوحته بودند و پدر چشم به چشم های من.
پدر کم کم دل از من کند و به سمت شیوا برگشت. لبخند ذوق روی لب هایش آنقدر عمیق بود که یقین داشتم دل پدر تاب دلشکستنش را نمی آورد.
- ان اشالله هرچی خیره پیش بیاد.
-پس مبارکه.
صدای دست زدن همه در خانه پیچید و من آن روز برای اولین بار خجالت کشیدن و گل انداختن لپ های شیوا را دیدم.
جمعیت با صدای بلند خندیدن، پدر خندید، مادر خکدید، شیوا خندید، صدای خنده های امیرعلی هم از پشت موبابل بلند شد و من... من هم... من هم خندیدم.
طولی نکشید که امیرعلی با پدر حرف زد و از علاقه ی بین خودش و شیوا گفت، مادر دانه های ریز جهیزیه ای که برای من کنار گذاشته بود را بیرون آورد و به فکر کامل کردنشان برای شیوا شد.
پدر از همان برخورد اول، از امیرعلی خوشش آمده بود و تنها برای راحتی دلش تحقیق کوچکی هم کرد که خداروشکر جز خوبی چیزی نشنید.
طولی نکشید که امیرعلی با پدر حرف زد و از علاقه ی بین خودش و شیوا گفت، مادر دانه های ریز جهیزیه ای که برای من کنار گذاشته بود را بیرون آورد و به فکر کامل کردنشان برای شیوا شد و شیوا همه جا را برای انتخاب حلقه ی مورد علاقه اش گشت.
پدر از همان برخورد اول، از امیرعلی خوشش آمده بود و تنها برای راحتی دلش تحقیق کوچکی هم کرد که خداروشکر جز خوبی چیزی نشنید و... آن زمان ها همه چیز خوب بود، تمام صورت ها پر از خنده بود و شادی در خانه موج می زد و شاید آخرین وداع هایش را می کرد، کسی که از آینده ی نزدیک خبری نداشت...
شب خواستگاری، شیوا حال دیگری داشت. مانند همیشه صدای قهقه هایش بلند بود اما... اما این بار خنده هایش از جنس دیگری بود، از جنس عشق...
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_18 اگر من تا به ابد هم کنج خانه می نشستم و به دیواره خیره می ماند
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_19
طولی نکشید که امیرعلی با پدر حرف زد و از علاقه ی بین خودش و شیوا گفت، مادر دانه های ریز جهیزیه ای که برای من کنار گذاشته بود را بیرون آورد و به فکر کامل کردنشان برای شیوا شد و شیوا همه جا را برای انتخاب حلقه ی مورد علاقه اش گشت.
پدر از همان برخورد اول، از امیرعلی خوشش آمده بود و تنها برای راحتی دلش تحقیق کوچکی هم کرد که خداروشکر جز خوبی چیزی نشنید و... آن زمان ها همه چیز خوب بود، تمام صورت ها پر از خنده بود و شادی در خانه موج می زد و شاید آخرین وداع هایش را می کرد، کسی که از آینده ی نزدیک خبری نداشت...
شب خواستگاری، شیوا حال دیگری داشت. مانند همیشه صدای قهقه هایش بلند بود اما... اما این بار خنده هایش از جنس دیگری بود، از جنس عشق...
بارها بارها، لباسش را عوض کرد، موهایش را شانه کرد، لاک دست هایش را تجدید کرد و بدون توجه به مخالفت های مادر ارایش کوچکی کرد، هرچند که او بدون ارایش هم زیبایش چشم را نوازش می کرد.
- وای شیرین، این مروارید های روی پیرهن بده، نه؟
پاور موبایل را فشردم و با خنده به صورت پر از اضطرابش نگاه کردم.
تمام دغده اش شده بود سه تا مرواریدی که روی سینه اش چسبیده بود.
- اتفاقا خیلی قشنگش کرده.
صورتش را کج کرد، دلش راضی نشده بود.از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و از درون آینه ی قدی به چشم هایش نگاه کردم. چقدر زود خواهرکم بزرگ شده بود.
(-شیرین من اون یکی عروسک رو میخوام.
-نخیرم، بابا این رو برای من خرید.
در چشمهای عسلی اش آب جمع شد و لب های قلوه ای اش را آویزان کرد. قیافه ی بچگانه اش انقدر معصوم شده بودند که باز هم تاب نیاوردم و با تمام بچگی خودم، سهمم را به او بخشیدم.
عروسک را به سمتش گرفتم اما دلم جایی میان موهای بلند و سبز آن عروسک جا ماند. دلم بازی با آن را میخواست، هرچند که می دانستم شیوا به زودی خسته می شود و ان را همان جا رها می کند، اما... اما من بچه بودم و محکوم به لجبازی.
دست های کوچم را در بعل گرفتم و همانجا لب حوض نشستم. رویای بازی با آن عروسک در ذهنم رژه می رفت که با تر شدن گونه هایم سرم را بلند کردم و شیوا مشت آب دیگری را به صورتم پاشید.
شیوا از خنده ریسه رفت و من فرصتی پیدا کردم تا به تلافی کارش مشت پر از آبم را به سمت صورتش پرت کردم. این بار او صورتش مات ماند و من صدای قهقه هایم به اسمان رسید و به همین راجتی آن عروسک پارچه ای گوشه ای از حیاط افتاد و فراموشش کردیم.)
- شیرین، شیرین.
از فکر بیرون امدم و دوباره از اینه میخ عسلی هایش شدم.
-کجایی دختر؟ میگم اون شال زرشکی رو بپوشم بهتر از اینه، نه؟
لب باز کردم تا کمی از استرسش را کم کنم که زندایی وارد اتاق شد.
- وا دختر تو اینجا چیکار می کنی؟
شیوا با صورتی گرفته به سمت زندایی برگشت که دستم از روی شانه اش سر خورد.
- زندایی میگم، همین شال با این سارفون قشنگه یا شال زرشکیم رو بپوشم؟
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_19 طولی نکشید که امیرعلی با پدر حرف زد و از علاقه ی بین خودش و
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_20
- زندایی میگم، همین شال با این سارفون قشنگه یا شال زرشکیم رو بپوشم؟
زندای متفکر سر تا پای شیوا را از نظر گذراند که آرام و ریز خندیدم.
- اخه، مگه قراره بیان لباسش رو ببیند، مهم خودتی آبجی که عین قرص ماهی.
- وا شیرین جون این چه حرفیه، به هر حال عروس شب خواستگاریش باید بی نقض به نظر برسه، اینا را از همین الان یاد بگیر.
خنده از لب هایم پر کشید و چه کسی گفته است کلمات قاتل جان هستند؟
کلمات که کاری ندارند، اهسته به زبان می آیند، در هوا میپیچند، پروازی می کند، آرام وارد گوش می شوند و در فهم میگنجند.
این لحن بود که جان می گرفت، این طرز بیان بود که بی رحمانه به کلمات رنگ تازیانه می بخشید و به قلب می کوفت.
- وای زندایی، نمی دونم چمه.
بی خیال افکارم شدم. امشب بهترین شب خواهرکم بود و نباید خم به ابرو می آوردم که.
دستش را ارام گرفتم که سردیش به تمام سلول هایم نفوذ کرد.
- چرا اینقدر سردی آجی؟
- شیوا دل تو دلم نیست.
- عزیزدلم، آخه چیزی نیست که، یه شبه میان و میرن دیگه.
-شیرین جون این چه حرفیه، شب خواستگاری ادم که مثل هر شب نیست، البته حق هم داری درک نکنی ها، تو که تجربی نکردی. بیا شیوا جون، بیا بریمپیش یکی حداقل رنگ خواستگار دیده.
بغض باز هم مانند موجودی مزاحم به گلویم چنگ زد.
هرچه تقلا می کردم در برابر حرفهایشان بی توجه بگذرم و بی تفاوت بمانم اما باز هم قلب کوچکم تاب نمی آورد و می شکست.
اینکه پسرکی قصد ازدواج با من را نداشت، که تقصیر من نبود.
شاید متهم قیافه ای بود که به زیبایی شیوا نبود، یا ساده پوشی که ارامشش را به هراران دغدغه و مد و شیک پوشی که شیوا غرق بود، نمی فروختم
و شاید هم اعتقاداتم پاسوزم می کردم، اعتقادی که مرا از منجلاب جوانی نجات داد و نگذاشت به رابطه ی غلطی با پسر ما بدهم.
ولی... هر چه که بود من خوش بودم، من قیافه ی بدون آرایشم را دوست داشتم، من یا ساده پوشی هایم آرامش داشتم و اعتقادی که در آن خدایم بود را با جان و دل می خواستم و تنهایی... شیرین ترین حس درونم بودم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضم را بشکنم. امشب را باید برای خواهرکم خوش می ماندم.
در آینه نگاهی به صورتم کردم، با تمام غم هایم را پشت لبخند کوچکم پنهان می کردم، بعدها، در همان تنهایی که همدم خوبی بود، به سر وقتش می رفتم و حسابی پاکش می کردم.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
✅ نمازی ویژه در روز #جمعه جهت برآورده شدن حاجات
🚨رسول خدا صلّی الله علیه و آله به امیرالمؤمنین علیه السلام و دختر گرامیش، حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمود:
قصد دارم شما را به خیری اختصاص دهم که خداوند به من آموخته است و مرا نسبت به آن آگاه ساخته است. پس در حفظ آن بکوشید.
پس دو رکعت نماز بخوانید، و در هر رکعت، یک بار حمد، سه بار آیةالکرسی، سه بار سوره توحید، و سه بار آیات پایانی سوره حشر؛ یعنی این آیات:
(لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلىَ جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُّتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللهِ، وَ تِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ. هُوَ اللهُ الَّذِى لا إِلاهَ إِلَّا هُوَ عَالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ، هُوَ الرَّحْمَانُ الرَّحِيمُ. هُوَ اللهُ الَّذِى لا إِلاهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ، سُبْحَانَ اللهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ. هُوَ اللهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ، لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنىَ، يُسَبِّحُ لَهُ مَا فىِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الحْكِيم)
🔰پس بعد از سلام نماز، ثنای خداوند کنید، و بر پیامبر صلوات فرستید و سپس برای مؤمنین و مؤمنات دعا کنید، و در پایان، این دعا را بخوانید:
«اللهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِحَقِّ كُلِّ اسْمٍ هُوَ لَكَ يَحِقُّ عَلَيْكَ فِيهِ إِجَابَةُ الدُّعَاءِ إِذَا دُعِيتَ بِهِ، وَ أَسْأَلُكَ بِحَقِّ كُلِّ ذِي حَقٍّ عَلَيْكَ، وَ أَسْأَلُكَ بِحَقِّكَ عَلَى جَمِيعِ مَا هُوَ دُونَكَ، أَنْ تَفْعَلَ بِي كَذَا وَ كَذَا»
پس به جای «كَذَا وَ كَذَا»، #حاجت خود را درخواست کن.
📚جمال الأسبوع، ص 126و127
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
✨غسل جمعه✨
✳️غسل جمعه مستحب موکد است که دارای ثواب زیاد وفواید فراوانی می باشد و در بعضى از روایات دارد که: غسل جمعه را ترک نمیکند، مگر شخص فاسق.
🌹حضرت علی علیه السلام :
اگر کسی غسل جمعه را ترک کند او در هم و غم خواهد بود تا جمعه ديگر .
🌹حضرت صادق علیه السلام :
غسل جمعه پاک کننده وکفارۀ گناهان است ميان دو جمعه.
🌹حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله :
هر کس غسل جمعه کند گناهانش آمرزيده ميشود تماماً و به هر قدمی که بر می دارد از برای غسل جمعه،بيست حسنه برايش نوشته می شود.
🌹حضرت علی(علیه السلام) :
غسل جمعه واجب است بر هر مسلمان.
🌹حضرت صادق(علیه السلام):
هر کس عمداً غسل جمعه را ترک کند بايد استغفار نمايد.
🌹حضرت صادق(علیه السلام) :
غسل جمعه بر هر مرد و زنی چه آزاد باشد چه بنده ، واجب است.
🌹حضرت صادق علیه السلام:
وقت غسل جمعه قبل از ظهر بهتر است وهر چه به زوال ظهر نزديکتر باشد افضل تر است.
🌹حضرت صادق علیه السلام:
اگر روز جمعه گذشت روز شنبه قضاء کند واگر روز پنج شنبه رسيد ومی ترسد روز جمعه دسترسی به آب پيدا نکند،روز پنج شنبه غسل را بجا آورد .
💥دراهمیت غسل جمعه همین بس که دربرخی از روایات آمده که جسد بعضى از افراد در قبر از بین نمیرود:
✨ عالم واقعى
✨شهید
✨مؤمن واقعى
و کسى که چهل جمعه غسل جمعه را ترک نکند.
📚کشکول نوین صفحه۳۷۷
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🔴《#وقت_مناسب_برای_دعا》
■ از حضرت زهرا«س» نقل شده که پیامبر«ص» فرمود:
《انّ فی الجمعة لساعة لایوافقها رجل مسلم یسأل اللّه عزّوجلّ فیها خیراً الّا اعطاه ایّاه. فقلت: یا رسول اللّه! ایّ ساعة هی؟ قال: اذا تولّی نصف عین الشمس للغروب.
همانا در روز #جمعه ساعتی است که هر خواسته ی خیر و نیکی در آن ساعت به اجابت می رسد. پرسیدم ای رسول خدا! کدام ساعت است؟ آنگاه که نصف قرص خورشید در افق پنهان شود》
☀️بهترین زمان: #غروب_عصر_جمعه☀️
📚منابع:
¤ وسائل الشیعة، ج 5، ص 29.
¤ کتاب دین شناسی از دیدگاه فاطمه الزهرا.س نوشته علی اصغر رضوانی
🔴 💮 #دعای_سمات💮
💯 اين دعا را قريب به غروب آفتاب جمعه بايد خواند، كه هنگام استجابت است؛ چنان چه فاطمه زهرا(س) شخصي را به بام ميفرستاد در آخر روز جمعه، آن هنگامي كه خورشيد شروع به غروب ميكرد،
🔴🔰🔰 #فضیلت دعای #سمات 🔰🔰
💯بالجمله روايات بسيار از ائمه اطهار (عليهالسلام) در فضيلت و ثواب و برآمدن حاجات براي اين دعا وارد است.
🔄مفاتیح الجنان🔄
🔴 #دعای غروب جمعه
جهت رفع بلا و مصیبت
به نیابت از همه شیعیان
#ده_مرتبه:
"اللهمَّ صلِّ علی محمّدٍ و آلِ محمّدٍ وَ أدْفَعْ عَنَّا البَلاءَ المُبْرَمَ مِن السَّماءِ إنَّكَ عَلى کُلِّ شَئٍ قَدِیرٌ"
"خدایا صلوات فرست بر محمد و آل محمد و دفع بنما از ما بلائی را که حتمی شده است از آسمان، همانا تو بر هر امری قادر و توانائی"
👌💎👈در غروب جمعه، 7 بار این دعا را بخوانید و تا هفته بعد از بلایا محفوظ بمانید👉
مرحوم آیةالله میرزا محمدتقی موسوی اصفهانی، صاحب کتاب شریف «مکیال المکارم» در کتاب دیگر خود با نام «أبواب الجنّات فی آداب الجمعات» می نویسد:
مرحوم آخوند ملامحمدباقر فشارکی رحمةالله علیه در یکی از کتاب های خود نقل نموده است:
کسی که وقت غروب روز جمعه این دعا را 7 مرتبه بخواند، از بلیات تا هفته بعد محفوظ می ماند ان شاء الله:
🌺«اللَّهُمَ صَلِّ عَلَى سَیِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد؛ وَ ادْفَعْ عَنَّا الْبَلاءَ الْمُبْرَمَ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأرْضِ، إنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ»💐
(ابواب الجنّات في آداب الجمعات، ص264)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🟢 التماس دعا🙏
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🔵 هـر کس در روزهای جمعه
*🧮 « ۴۰ مـرتبه »*
*برای ثروتمند شـدن*
_📖 آیه ۶۴ سوره حج_ *را بخواند*
تا *جمعه آینده اثـرش ظاهـر خـواهد شد.*
*بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمٰنِ ٱݪرَّحیٖمِ*
*لَّـهُـ مـٰا فِـي السّـَمـٰاوٰاتِ وَ مـٰا فـِۍٱلْـاَرْضِ وَ اِنَّ ٱݪلّٰـهُ لَـهُـوَ ٱلْـغَـنـیُّٖ ٱلْـحَـمـيٖـدُ*
*آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است از آن اوست*
و *خــداوند بینیاز و شایسته هـر گونه ستایش است.*
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574