فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو ببینید جگـ❤️ــرتون حال بیاد😍
جوون خنده هااااات رو دوست دارم🍃🌸
🤲🏻الهی همیشه لبت به خنده باشه😊
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ رئیس پلیس استان گلستان: در یکی دو نقطه خارج از شهر هم گزارش سقوط اشیاء داشتیم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
#امام زمان
#لبیک یا خامنه ای
#حجاب اسلامی
🌸🏴🌸🇮🇷🌸🏴🌸
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
@Asheghanesahebzaman
@Asheghanesahebzaman
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
12.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 داستان همسایه مردم آزار و داستان علامه مجلسی و لات ها
🎙مرحوم آیت الله مجتهدی رحمت الله علیه
#حتما_ببینید
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🌎 #اعجاز_قرآن
➤ #غرق_شدن_امتهاي_پیشین
#باستان_شناسی
A Lost Underwater City Has Been Found 1,700 Years After a Tsunami Sank It
شهري گمشده زیردریا که 1700سال پیش سونامي قدرتمندي آنرا غرق نموده کشف شد. تحقیق جهت اکتشاف آن از 2010 آغاز شده اما اخیراً به کشف رسیدهاست
https://www.sciencealert.com/this-lost-underwater-city-has-been-found-1-700-years-after-a-tsunami-sank-it
===========
💥درحاليکه قرآن 14قرن پیش از تحقیقات علمي خبر از غرق تمدنهاي پیشین داده است↯
فکلا أخذنا بذنبه فمنهم من أرسلنا علیه حاصباً ومنهُم من أخذته الصيحة ومنهم من خسفنا به الأرض ومنهم من أغرقنا وما کان الله ليظلمهم ولكن كانوا أنفسهم يظلمون(عنکبوت/40)
پس هريك را به گناهش گرفتار كرديم، پس بر بعضى از آنان باد شديد فرستاديم، و بعضى را صيحه آسمانى فراگرفت، و برخى را در زمين فرو برديم و👈🏿بعضي ديگر را غرق كرديم❗️وچنان نبود كه خدا بر آنان ستم كند بلكه خودشان بر خود ستم كردند.
===========
➣معجزه بودن قرآن یعنی در روزگارِ اعراب جاهلي، اخباري را عرضه کرده باشد که جامعه علمي قرن21 به سختي و تقلا به آن دست یابد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه اصفهانیا این صحنه رو تجربه کردن😂😂
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنسورهاش یه مقدار دیر عمل میکنه😁😂
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی مامان منو ادمین کرد منواسیر🥺
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه احتیاج به محبت دارند حتی... 😂
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟨 آروم باشین بابا فقط گشنه شده میخاد غذا بخوره😁
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_30 - یدونه پسر مجرد بیشتر نداره، که اونم بیشتر پیش مادرشه، بق
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_31
#رمان_زندگی_شیرین
چشمهایم را روی هم فشردم و ناخنم را بیشتر در گوش دستم فرو کردم بلکه آرام بمانم و حرفی نزنم.
قبل از آنکه دوباره فرصت حرف زدن پیدا کنند به اتاق رفتم.
در را بستم و حتی پاهایم توان قدن برداشتن تا تخت را هم نداشتند. همان جا ایستادم و به در تکیه دادم. چشمهایم را بستم و اجازه دادم آن بغض مزاحم سرباز کند.
بدم می آمد از این همه ضعفم، از این همه اشکهای بی موقع، از این همه غمی که با حرف هایشان به جان خودم می ریختم.
میگفتم حرف هایشان برایم مهم نیست، می گفتم باورشان ندارم، جان می کندم که بی تفاوت باشم اما انگار بازهم قدرت این بغص و قلب زودرنجم بیشتر بود و می تاختند و می تاختند و می تاختند.
روی در سرخوردمو روی سرامیک های سرد نشستم. شاید برای من و اشک هایم تنهایی بهتر بود.
آخر پیرمرد... آن هم پیرمردی که پسر کوچک ترش همسن من بود؟
پس جوانیهایم چی؟آرزوهایم؟ عاشقانه هایم؟ بستنی خوردن های توی پارک، دویدن های توی خیابان، خنده های با صدای بلندمون و رمانتیک بازی هایی که نقشه های زیادی برایش کشیده بودم چه؟ می توانستم همهیشان را با یکپیرمرد تجربه کنم؟اصلا من توان سر و کل زدن با فرزندانش را داشتم؟ اگر زن قبلیاش... اگر او برگردد تکلیف من چه میشود؟
اصلا اگر بی نقض بود که در این سن طلاق نمی گرفت.
حتی فکر همراهی با پیرمردی هم زجرآور بود و من خوش خیال گمان می کردم حرفشان در ند همان حرف هست و مادر هیچگاه اجازه نمی دهد این وصلت سر بگیرد اما، انگار این داستان ادامه داشت...
دوباره فیلم را باز کردم و طرز کوک زدن موهای دخترک را دیدم. سخت ترین قسمتی بود که دوروز هر چه می کردم یاد نمی گرفتم. اصلا طرح سختی بود و مریم راست می گفت که بهتر است برای ابتدا طرح های ساده تر را انتخاب کنم.
کلافه موبایل را روی مبل پرت کردم. آنقدر کوک زده بودم و شکافتم که سرگیجه گرفته بودم.
بهتر بود می گذاشتمش برای زمان دیگری، شاید کمی ذهنم باز شود و بتوانم بهتر انجامش بدهم.
نخ ها و سوزن ها را از روی میز جمع کردم و دانه دانه درون جایش مرتب کردم.
پارچه را برداشتم و به سمت اتاق رفتم. صدای خندههای شیوا از چند قدمی اتاق هم می آمد و بی اختیار لبخند روی لب های من هم نشست. کاش همیشه همینقدر شاد بمانند.
به در تقه ای زدم که در سریع باز شد.
شیوا با لباس بیرون دم در اتاق ایستاده بود.
- جایی میری؟
وارد اتاق شدم. امیرعلی روی صندلی نشسته بود. به سمت کمد کنار میز رفتم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_31 #رمان_زندگی_شیرین چشمهایم را روی هم فشردم و ناخنم را بیشتر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_32
-چرا، اگه امیر "لطف کنه"بلند شه میخوایم بریم بستنی بخوریم.
وسایل را سرجایش گذاشتم و به سمت شیوا برگشتم.
-آها، خوش بگذره.
-امیر نمیای؟ خودم تنهایی میرمها.
-شیوا جان، الان ساعت سه بعد از ظهره، هم همه جا بستهست هم هوا گرمه صبر کن یکم غروب تر بشه بریم.
پایش را مانند بچه های لجباز به زمین کوبید و تخس گفت:
-من... الان... بستنی... میخوام.
به بچه بازیاش خندیدم و همان لبخندی که حکم خنده را برای امیرعلی داشت، روی لب هایش نشست.
-میبینید شیرین خانم، من که زن نگرفتم، یه بچه گرفتم.
شیوا با هیجان جیغی کشید و با چشمهایی که از برق می درخشید به سمت ما آمد.
-وای امیرعلی تبریک میگم.
من هم کنجکاو به سمت امیر علی برگشتم که با دیدن قیافهی سوالیاش فهمیدم او هم خبری ندارد.
-بگو چی شده.
-چی شده؟
-داری باجناق دار میشی.
دهانم از حرف شیوا باز ماند. امیرعلی با خوشحال صندلی را به سمت من چرخاند.
-خبریه شیرین خانم؟
مانده بودم چه بگویم. حتی گمان هم نمی کردم شیوا آن حرف های دیروز را جدی بگیرد. اصلا... شاید منظورش شخص دیگری بود. اصلا چرا باید این حرف مسخره را به امیرعلی بزند؟
-شیرین خانم دارید ازدواج می کنید و ما خبر نداریم؟
-نه نه... یعنی... شیوا.
با غضب نگاهش کردم. همسن مانده آن حرف مسخره امیر علی هم بداند. اگر او هم مسخرهام... نه امیرعلی پسر خوب و با منطقی بود.
من هنوز در هنگ حرف شیوا بودم و نمی دانستم چه بگویم که هم امیرعلی فراموش کند هم شیوا دوباره آن حرف های مسخره را نزند.
- وا، امیرعلی آدم که از داشتن باجناق خوشحال نمیشه. از قدیم گفتن ژیان ماشین نمیشه، باجناق فامیل نمیشه.
-اتفاقا شیوا خانم، من عاشق باجناقمم.
امیرعلی با شیطنت چشمکی زد که شیوا از خنده ریسه رفت. چه برای هم می گفتند و می دوختند؟
- ببخشید عزیزدلم، ولی عشقت همسن بابابزرگته.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
۲۷ شهریور ۱۴۰۲