کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_116 #رمان_زندگی_شیرین گاهی دروغ هایی از مهدی می گفت که من با چشم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_117
#رمان_زندگی_شیرین
شاید قبول سفارش، تنها دغدغه ای می شد تا از این همه خیال با او رها شوم.
-چرا اقای مغازه دار، یه چند لحظه.
کشوی میزم را باز کردم و کاغذ و خودکاری را بیرون آوردم. موبایل را به دست چپم منتقل کردم و آماده ی نوشتن شدم.
-بفرمایید.
-نه، پشت تلفننمیشه که.
خودکار در دست.هایم خشک شد. خودش بارهای قبل گفته بود نیازی به امدنم نیست و می تواند لیست را پشت تلفن هم بدهد!
-اخه یه طرح خاصی رو باید بدوزید.
- خب چرا تو تلگرام عکسش رو برام نمی فرستید؟
-اخه طرحش خیلی خاصه، باید جضوری بیاید عکسش رو ببینید.
با لحن پر از شیطنتش ماجرا را فهمیدم. اما کمی خنگی که ایرادی نداشت، بی منظور می توانستی خوش باشی...
-خب... باشه، من ساعت...
نمیخواستم هنگامی که شیوا هست از خانه خارج شوم، حوصله ی دهن منحرف و سوال های مسخره اش را نداشتم.
گفته بود ساعت سه و نیم امیرعلی از سرکار می اید دنبالش و می رود، همان زمان خوب بود دیگر!
-ساعت چهار خدمت میرسم.
_ منتظرتونم، روز خوش.
تلفن را فطع کردم و نفس آسوده ای کشیدم. من تنها برای گرفتن سفارش می رفتم دیگر، مگر نه؟
نگاهی به کارگاه و پارچه ها کردم.
هیچگاه گمان نمی کردم زندگی ام به تار و پود های این پارچه گره بخورد. پسرکی یکهو از راه برسد و تمام دیوارهای تنهایی ام را از هم بشکافت.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_117 #رمان_زندگی_شیرین شاید قبول سفارش، تنها دغدغه ای می شد تا از
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_118
#رمان_زندگی_شیرین
در با شتاب باز شد و شیوا با لبخند بزرگی که از اول در صورتش نقس بسته بود وارد اتاق شد.
-خب حالا که شانلی خوابیده، بهونه ای نداری، زود واسم تعریف کن پسره کیه؟
جلو آمد و روی تخت نشست. دست هایش را زیر چانه اش گذاشت و باذوق نگاهم کرد. به اخلاق های بچگانه اش خندیدم و گفتم:
-خب یه آدمه مثل آدم های دیگه.
لبخند لب هایش پاک شد و نگاهی عاقل اندر سفیهی به من انداخت که صدای خنده هایم بلند شد. انگار خوش خنده بودن او به من هم سرایت کرد، راست می گفتند آدم شبیه آنکه دوستش دارد می شود...
**
نگاه آخر را در آیینه به خودم انداختم. هیچ گاه اینقدر دقیق به خودم نگاه نکرده بودم، انگار برای اولین بار زیبایی های چهره ام را می دیدم، انگار برای اولین بار می خواستم تمام عیب هایم را بپوشانم و بی نقص به نظر برسم... این چه حال جدیدی بود که به سراغم آمده بود؟... هر چه که بود شیرین بود، شوری شیرین که به جانم افتاده بود و تمام حالم را دگرگون می کرد.
نگاهی به ساعت انداختم، الان هم نیم ساعتی دیر شده بود. قرار بود امیرعلی بیاید دنبال شیوا و برود اما، شیوا و مادر آنقدر اصرار کرده بودند که برای شام ماندگار شدند.
کیفم را در دست گرفتم و به سمت در رفتم که صدای آیفون بلند شد. در دل دعا کردم همسایه ها نباشند، باید نیم ساعتی هم برای جواب دادن سوال های آن ها منتظر می ماندم.
از اتاق بیرون رفتم، از مادر و امیرعلی خداحافظی کردم، چشمم به شیوا نیافتد و بیخیالش شدم. می رفتم طرح را می گرفتم و زودی بر می گشتم.
وارد حیاط شدم که شیوا را دم در دیدم، او کی بیرون آمد؟
کفش هایم را از درون جا کفشی بیرون آوردم که شیوا سرش را برگرداند و صدایم کردم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_118 #رمان_زندگی_شیرین در با شتاب باز شد و شیوا با لبخند بزرگی که
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_119
#رمان_زندگی_شیرین
مشغول پوشیدنشان شدم و همزمان نگاهم به شیوا بود تا حرفش را بزند.
-با تو کار دارند.
پایان حرفش چشمکی زد. با تعجب نگاهش کردم، سال ها بود که کسی خبری از من نمی گرفت، اصلا سال ها بود که من در چشم کسی نمی آمدم که بخواهند با من کار داشته باشند. دست هایم را تکان دادم و لب زدم"کیه؟"
-بیا خودت ببین.
پاشنه ی کفشم را بالا نکشیدم و با کنجکاوی به سمت در رفتم. شیوا دروازه را باز کرد که لبخندهای مهدی را دیدم. مات مانده بودم، او اینجا چه می کرد؟
-سلام شیرین خانم.
و من زبانم بند آمده بود و نمی دانستم چه بگویم، او... دم خانه... آن هم این ساعت غروب؟
اصلا نمی فهمیدم برای چه آمده بود، هنوز یک روز هم از خبردار شدن مادر نمی گذشت، برای چه بی خبر سرش را پایین انداخت و آمد؟
قیافه ی مبهوتم را که دید لبخند از صورتش پر کشید. نگاهش رنگ شرمندگی گرفته بود و دیگر فایده ای نداشت که، همسابه هایی که دم دروازه ها شده بود پاتوقشان او را دیدند و از فردا می شدیم سوژه ی دورهمی هایشان، اصلا شیوا و مادر را چه می کردم؟
-نباید می اومدم؟
و من باز هم زبانم یاری نکرده بود تا بگویم خودش چه فکر می کند، اصلا آمدنش با کدام عقلی سنجیده می شد؟
-نه بابا، الان از خوشحالی زیاد زبونش بند اومده. مگه نه شیرین؟
منتظر جوابم شدند و جز سکوت چیزی به دستشان نیامده بود. اصلا نمی دانستم چه بگویم، من او را همیشه دور از فضای خانه دیده بودم، زندگی من بیرون این محله فرسنگ ها با زندگی ام درون آن فاصله داشت.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_119 #رمان_زندگی_شیرین مشغول پوشیدنشان شدم و همزمان نگاهم به شیوا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_120
#رمان_زندگی_شیرین
-شما همونید که می خواین با شیرین ازدواج کنید دیگه؟
-اگه خدا بخواد.
نگاه نگرانش هنوز به سمت من بود. انار خودش هم فهمیده بود آمدنش اصلا درست نبود، آن هم زمانی که برای خواستگاری نیامده بودند هنوز!
-من خواهر شیرینم، اسمم شیواست.
شیوا دستش را به سمت مهدی دراز کرد. نگاه شرمنده اش از چشم هایم به سمت دست های شیوا سر خورد. می دانستم او هم مانند من ممنوعه هایی داشت که به هیچ قیمتی نمی خواست از آن ها بگذرد، برای او ایمان و محرم و نامحرم معنا داشت و می فهمید زندگی به آن راحتی که شیوا می پنداشت هم نبود.
سرش را بلند کرد و با لبخند مهربانی برای دلجویی گفت:
-از آشناییتون خوشحالم شیوا خانم، تعریفتون رو زیاد شنیدم.
شیوا قیافه اش در هم جمع شد و دستش را آرام عقب کشید. گناه را خودش داشت که اینگونه بی پروا همه را مانند هم می پنداشت و بیخیال اعتقادهایشان پا فرا می گذاشت.
-والا از شیرین انتخابی بهتر از این نداشتم.
مهدی خندید و من ترس در دلم رخنه کرد. باید زودتر شیوا را راهی خانه می کردم، وگرنه دوباره حرف های بی فکرش را روانه ی زبانش می کرد و نمی خواستم آبرویم پیش مهدی هم برود.
-شما برای چی اومدید؟
-من... خب، دیدم دیر کر...
با ابرو به او اشاره کردم که حرفش را خورد. اما دیگر دیر شده بود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـــروردگارا دو چیز را 🌷
در درونم ارتقا ببخش،،
ایـــمان و صـبر،،🌱
ڪه اولی داشته هایم را
بیشتر می ڪند،،🌱
و دومی نداشته هایم را
به من نزدیڪ می ڪند
صبحتون بخیروشادی🌷⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
ایا صدای قدمهای او را میشنوید
انشالله به زودی در رکابت خواهیم ایستاد 😭
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان ❤️
#حــدیث
✅ امام علی علیه السلام:
از سخن گفتن با کسی که گفتارت را نمیفهمد بپرهیز، که تو را به ستوه میآورد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه انهدام برج خالی دیدبانی حزب الله لبنان
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 موشن گرافی | اُختُ الرِّضا، نگین درخشان قم
🔘 حضرت آیتالله خامنهای:
«این #دختر جوانِ تربیتشدهی دامان اهلبیت پیغمبر (ص)، با عبور از شهرهای مختلف و پاشیدن بذر معرفت و ولایت در طول مسیر در میان مردم و بعد رسیدن به #قم ، موجب شد که این شهر به عنوان پایگاه اصلی معارف اهلبیت (علیهمالسّلام) بدرخشد.»
#حضرت_معصومه (س)
در عجبم از متکبری که دیروزش نطفهای بود و فردایش جنازهای متعفن خواهد بود؛
و در عجبم از کسی که در خدا شک می کند در حالی که آفرینش خدا را میبیند؛
و در عجبم از کسی که مرگ را فراموش میکند و مردگان را میبیند؛
و در عجبم از کسی که نشئه آخرت را انکار میکند در حالی که نشئه اول (= دنیا) را میبیند؛
و در عجبم از کسی که سرای فنا را آباد میکند و سرای بقا را رها کرده است.
نهجالبلاغه، حکمت126
❤️ خطاپوشی
آیة الله مروی (ره)، از علمای بزرگ دوره قاجاریه، روزی در مسجد با جوانی مواجه گردید که مدّعی بود برای درس طلبگی آمده است. آن عالم بزرگوار برای تفقّد حال او، وارد حجره اش شد و سپس برای وضو گرفتن، قبای خود را به دیوار آویزان نمود. ساعتی که درون جیب قبا بود نظر جوان را به خود جلب کرد و آن را ربود. شیخ پس از مراجعت و فهمیدن موضوع، کنار جوان نشست و از او خواست به سبب پاک بودنش برای وی دعایی کند به این مضمون که: خدا گوش های شدیداً سنگین شیخ را شفا بدهد، زیرا وی مضطرب بود مبادا صدای زنگ ساعتِ ربوده شده از درون جیب جوان به گوش آید و موجب رسوایی اش گردد.
اتفاقاً این چنین شد و رنگ جوان پرید، اما ماجرای دعایش برای شیخ به یادش آمد و گفت: خدایا شکر تو که گوش های آقا نمی شنود وگرنه به کلی آبرویم می رفت؛ با این روش او متنبّه شد.
به نقل از: اخلاق و عرفان، تألیف ابوالفضل بهرام پور، با تلخیص