کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_145 #رمان_زندگی_شیرین نمی تونه به راحتی با هر چیزی خو بگیره. ما
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_146
#رمان_زندگی_شیرین
با استرس منتظر ماندم، زمانی که با حاج آقا تماس گرفتند لرزی بر تنم نشست.
نمیدانم دلیلش چه بود تنها حس خوشایندی را احساس میکردم.
این که بدانی چند ساعت دیگر متعلق به کسی که دلت را ربوده خواهی شد؛ قطعا استرس و حسهای خوب را به سمتت روانه خواهد کرد.
مادرم با نارضایتی که از چهرهاش کاملا مشخص بود ما را روی مبل دو نفره نشاند و به سمت خواهرم رفت.
با شنیدن حرفهای مجنونوارش کنار گوش چپم ریزشی زیر قلبم احساس کردم.
-میدونی الان حس فرهاد و دارم که داره به شیرینش میرسه. قلبم داره برای شیرینم میزنه تا مال من بشه.
گونههایم همانند سرخی خون قرمز شد، سر به زیر انداختم و لبخند خجالت زدهای زدم.
خنده ی خوشحالیش را بابت گونههایم شنیدم ولی تنها چشم بستم و محبتش را در دل ذخیره کردم.
با زنگ خوردن در خانه حسهای زیبایم جایش را به استرس و نگرانی داد.
مردی با لباس روحانی قهوهای وارد خانه شد.
به پایش بلند شدیم و تک تک سلامی دادیم.
با تعارف پدرم روی مبل سمت راست ما جاگیر شد.
لبخندی به من زد.
- مبارک باشه دخترم انشالا سفید بخت بشی
لبخندی در جوابش زدم.
- ممنونم
سری تکان داد و با مردان خانواده احوال پرسی کرد.
استرس تمام قلبم را گرفته بود، به جان لبهایم افتادم.
بعد از گذشت چند دقیقه که برای من چند سال گذشت..
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_146 #رمان_زندگی_شیرین با استرس منتظر ماندم، زمانی که با حاج آقا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_147
#رمان_زندگی_شیرین
شروع کرد به خواندن آیات عربی، چادر را بر روی سرم مرتب کردم.
حاجآقا با مهربانی خاصی گفت.
- قبلتُ؟
ته دل خدا را صدا زدم و هم زمان جواب دادم.
- قبلتُ
آیات عربی را دوباره تکرار کرد ولی اینبار مهدی جواب داد.
- قبلت
صدای مبارک باشه همه جا را فرا گرفت ولی حواس من تنها گیر نفس راحت مرد کنار دستم بود. انگشتان باریکم را لمس کرد.
- دیگه شیرینم شدی شیرین مهدی
خنده ریزی کردم. هر وقت میم به آخر نامم اضافه میکرد پروانهها در دلم از شوق پرواز میکردند.
مادرش به سمتم آمد بوسهای روی گونههای سرخم زد و انگشتری به دست مهدی داد.
- مبارک باشه این انگشتر نشون رو بنداز توی انگشت عروست.
مهدی دستم را بلند کرد و انگشتر را داخل انگشتم انداخت، نگاهی به اطراف کرد کسی حواسش به ما نبود، خم شد و بوسهای روی دستم زد.
خجالت زده دستم را پس کشیدم و دستی به چادرم زدم.
تک خندی از خجالتم زد.
- خانم خجالتی
با صدای پدرش به آن سمت برگشتیم.
- مهدی جان بریم بابا
نگاهی به چهرهام انداخت و سری تکان داد، تا آخرین لحظه نگاهش به من بود و انگار قصد دل کندن نداشت.
قبل از خروج با صدای آرامی که تنها خودمان بشنویم گفت.
- خدافظ شیرین خانومم
سرم را پایین انداختم؛همانند خودش زمزمه کردم.
- مواظب خودت باش
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_147 #رمان_زندگی_شیرین شروع کرد به خواندن آیات عربی، چادر را بر ر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_148
#رمان_زندگی_شیرین
با خانوادهاش خداحافظی کردیم و داخل شدیم.
چند ثانیه از داخل شدنمان نگذشت که صدای غرغرهای مادر و شیوا بلند شد.
- وای خواهرش و دیدی مامان خیلی قیافه میگرفت.
مادر چشمی نازک کرد.
- اره همچین مالی هم نبود دختره و...
بیاهمیت به حرفهایشان روی مبل نشستم و در فکر فرو رفتم.
با این حسهای فراوان ایندهام چگونه خواهد شد! او همان مردی است که در تمام این سالها منتظرش بودم.
دو حس متفاوت در قلبم به وجود آمده بود، ترس از آینده و عشق به معشوق،آیندهام چه خواهد شد.
سعی کردم حسهای بد را کنار بزنم و به اتفاقات و حرفهای امروز فکر کنم.
تنها کلمهای که در ذهن و قلبم یاداوری شد شیرینم گفتن او بود. لبخندی زدم و چشم بستم.
لبخندهایش بویی از محبت و عشق داشت، چشمهایش پر از درخشندگی بود.
تمام قلب و ذهنم را ربوده بود، هنوز باورم نمیشود بالاخره این حسها را تجربه کرده بودم.
لبهایم را داخل دهانم بردم و دستی روی قلبم کشیدم.
دیگر متعلق به کسی هستم که میتواند برایم کوه باشد، کوهی که هیچ زمان نداشتم.
میتواند حامی قلب شکسته ام باشد، قلبی که هزاران بار در معرض تیرهای اطرافیانم قرار گرفته و شکسته بود.
جمع کردن شیشه شکستههای قلب کار آسانی نبود، بغض کهنه، چشمهای استوار و دختری با ایمان میخواهد.
من هر دوی این موارد را دارم حتی بیشتر، تا این زمان این چنین قوی ایستادهام تنها حاصل ایمانم به خدا و آینده است وگرنه همان اول شکست خورده و اکنون گوشه اتاقم بودم.
الان زمان جمع کردن حاصل این ایمان و کم کردن بغض کهنهام بود، میدانم خداوند او را در سر راهم گذاشت تا نشان دهد حواسش به من بوده و پاداشم را خواهد داد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_148 #رمان_زندگی_شیرین با خانوادهاش خداحافظی کردیم و داخل شدیم.
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_149
#رمان_زندگی_شیرین
حواسم جمع پدر و امیرعلی شد، انگار آنها احساسات من را درک میکردند که سعی در آرام کردن مادر و شیوا داشتند.
من دیگر تنها نبودم شخصی را داشتم که در هر کلماتش مالکیت را نشان میداد.
شیوا که از بیخیال و بیاهمیتی من کفری شده بود امیر علی را کنار زد و غرید.
- میدونی لیاقتت همینه، اینا نمیاومدن تو رو بگیرن کی میگرفتت. انقدر ارزشت پایینه که تا الان کسی سراغت نیومده وقتی هم اومدن اینا اومدن. همه که مثل من لیاقت ندارن، برو کلی دعا کن که همینم گیرت اومده وگرنه تا آخر عمرت رو گردن ما مونده بودی.
تو خانواده شوهر و فک و فامیل جرأت نمیکنم از خواهری مثل تو حرف بزنم.
صدای شکستن آشنایی را در گوشهایم حس کردم، باز هم مانند همیشه تیر به سمت قلبم پرتاب کرده بودند.
این بار دلم هزار برابر روزهای قبل شکست، توقع داشتم در روز خواستگاری که مهمترین روز من بود خواهرم مهربانتر باشد و با دلم راه بیاید. اما مانند همیشه تیکههایش را روانهام کرده بود.
- نمیدونم چه بدبختی سر زندگیه ما افتاده، تا قبل این نقل همسایه ها بودیم که دخترش ترشیده از بس خاستگار نداره...
با شنیدن تیکه مادرم چشم بستم و بغض کهنهام را فرو خوردم.
-از الان به بعدم میگن که دخترش رفت زن صیغه ای شد.
شیوا پشت حرف مادر را گرفت.
- وای نگو مامان من شدم نقل فامیل و اشنای امیرعلی تا منو میبینن میگن خواهرت ازدواج نکرد؟
به سمت من برگشت و ادامه داد.
- . الانم که شرش از روی سر ما کم شده....
امیرعلی با چهره سرخ شده وسط حرفش غرید.
- شیوا بس کن
پشت بند حرفش به سمت اتاقی که شانلی خواب بود رفت.
بغض در گلویم نشست، دست لرزانم را بلند کردم و روی صورتم کشیدم.
اشک در چشمانم نشست بود ولی آنقدر پلک نزدم تا در چشمهایم خشک شوند.
خواستم حرفی بزنم ولی با بیرون آمدن امیرعلی سکوت کردم. پالتوی شیوا را با عصبانیت و یک دست تنش کرد و غرید.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_149 #رمان_زندگی_شیرین حواسم جمع پدر و امیرعلی شد، انگار آنها اح
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_150
- بپوش بریم
شیوا لب باز کرد تا اعتراض کند، ولی امیرعلی دستش را گرفت و به سمت در رفت، سرش را برگرداند.
- خدافظ همگی، شیرین خانم مبارکه خوشبخت بشید.
بیتوجه به غرغرهای شیوا خارج شدند.
برای اولین بار سنگینی روی قلبم احساس کردم، آنقدر سنگین که باعث کند شدن نفسهایم می شد.
نفس لرزانی کشیدم، سعی کردم چشمان درخشان و حرفهایش را به خاطر بیاورم. طولی نکشید که در عالم بیخبری فرو رفتم و با او تنها شدم.
چشمانش مانند مراسم امروز درخشان بود، لبخندی زد.
- شیرین بانو، شیرینم چرا بغض کردی خانمم؟
اشک در چشمانم نشست ولی تنها با لبان لرزان نگاهش کردم. اخمی در چهره همیشه مهربانش نشست.
- گریه کردی نکردی ها، تا منو داری غم نداری دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه.
دستی روی گونه سرخ از اشکم کشید.
- بمیرم من ولی این اشکاتو نبینم.
لبخندی بین اشک و بغض زدم.
- خدانکنه
لبخندی زد.
- آفرین همیشه لبخند بزن
با صدای مادرم از فکر خارج شدم.
- لبات خشک بشه که به دعوای خواهرت لبخند میزنی
بعد از این حرف پشت کرد و رفت.
هیچ چیز نمیتواند خوشی که از تصوراتم به قلب بیجنبهام لبریز شده بود را ازبین ببرد.
او دیگر دلیل محکمی برای فراموشی غمهایم بود، دلیلی که حال مرحم زخمهایم شده بود.
پشت چرخیدم تا به اتاقام بروم، در را باز کردم وارد نشده بودم که صدای پدرم باعث شد بایستم.
- شیرین بیا کارت دارم.
عقب گرد کردم و به سمت پدرم رفتم.
- بیا بشین
به آرامی و با سری زیر افتاده نشستم.
- جانم، با من کاری داشتید؟
با شنیدن حرفهای پدرم سرم را بالا آوردم.
- سرت و بالا بگیر
روی مبل نشسته بود و به کنارش اشاره کرد.
- بیا کنارم بشین
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیبایی آفرینش
شکرگویی حق تعالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐠 آفرینش
😍 نی نی های ستاره دریایی
🌼✨خدایا شکرت ✨
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ خواص خواندن چهارقل:
🌴درامان ماندن خود و فرزند و مال از اسیب،
🌴دفع چشم زخم
🌴دفع سحروجادو
🌴آرامش ورفع اضطراب
🌴دورشدن شیاطین
🌴رفع. بلا وغم
🌴آسان شدن کارها
🌴بازشدن گره های کور در زندگی (به روایت آیه الله بهجت ره خصوصا تکرار ناس وفلق سبب رفع بلا وگرفتاریهای بزرگ است
🔆ان شاءالله🔆
🌻 به امید اینکه تمام خواص و برکات چهارقل شامل حال کل اهل ایمان و خودمون و،عزیزانمون ،باشه
قربه الی الله
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🟧 امروز بیشتر لبخند بزن
چون تو لایق لبخندی
تو لایق یه زندگی شاد هستی
🟪 برای چی باید ناراحت باشى؟
برای چی باید کم بیاری؟
زندگی به لبخندای تو احتیاج داره
به قوی بودن تو نياز داره
🌼🌻🌼
🟨 تو تظاهر کن به لبخند
تظاهر کن به شادی
شادی خودش راهش رو پيدا میکنه
واسه واقعی شدن🌺
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞﷽ 💞
تو عزیز خدایی!
و آرزوی کسی در این دنیا
که هرروز صبح به شوقِ دیدن تو چشمهایش را باز می کند!
هر روز صبح خندان تر باش!...
سلام صبحت بخیر بنده خوب خدا
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
خوشبختی از این مهمتر که تو
فرصت این را داری یک روز دیگر
نیز به همه عزیزانت سلام بگویی
و با انرژی تمام به آنها بگویی
که دوستشان داری.
درود
روزتون قرین آرامش و خوشبختی🌱
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا علی با نام تو دل عشق بازی میکند
شیعه با حب تو مولا سرفرازی میکند
نام حیدر تا ابد در قلب شیعه زینت است
ذکر اسم اعظمش خود شیعه سازی میکند
گر با "ناد علی" از محضرش جویی مدد
گفتن ذکر علی صد چاره سازی میکند
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574