کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_148 #رمان_زندگی_شیرین با خانوادهاش خداحافظی کردیم و داخل شدیم.
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_149
#رمان_زندگی_شیرین
حواسم جمع پدر و امیرعلی شد، انگار آنها احساسات من را درک میکردند که سعی در آرام کردن مادر و شیوا داشتند.
من دیگر تنها نبودم شخصی را داشتم که در هر کلماتش مالکیت را نشان میداد.
شیوا که از بیخیال و بیاهمیتی من کفری شده بود امیر علی را کنار زد و غرید.
- میدونی لیاقتت همینه، اینا نمیاومدن تو رو بگیرن کی میگرفتت. انقدر ارزشت پایینه که تا الان کسی سراغت نیومده وقتی هم اومدن اینا اومدن. همه که مثل من لیاقت ندارن، برو کلی دعا کن که همینم گیرت اومده وگرنه تا آخر عمرت رو گردن ما مونده بودی.
تو خانواده شوهر و فک و فامیل جرأت نمیکنم از خواهری مثل تو حرف بزنم.
صدای شکستن آشنایی را در گوشهایم حس کردم، باز هم مانند همیشه تیر به سمت قلبم پرتاب کرده بودند.
این بار دلم هزار برابر روزهای قبل شکست، توقع داشتم در روز خواستگاری که مهمترین روز من بود خواهرم مهربانتر باشد و با دلم راه بیاید. اما مانند همیشه تیکههایش را روانهام کرده بود.
- نمیدونم چه بدبختی سر زندگیه ما افتاده، تا قبل این نقل همسایه ها بودیم که دخترش ترشیده از بس خاستگار نداره...
با شنیدن تیکه مادرم چشم بستم و بغض کهنهام را فرو خوردم.
-از الان به بعدم میگن که دخترش رفت زن صیغه ای شد.
شیوا پشت حرف مادر را گرفت.
- وای نگو مامان من شدم نقل فامیل و اشنای امیرعلی تا منو میبینن میگن خواهرت ازدواج نکرد؟
به سمت من برگشت و ادامه داد.
- . الانم که شرش از روی سر ما کم شده....
امیرعلی با چهره سرخ شده وسط حرفش غرید.
- شیوا بس کن
پشت بند حرفش به سمت اتاقی که شانلی خواب بود رفت.
بغض در گلویم نشست، دست لرزانم را بلند کردم و روی صورتم کشیدم.
اشک در چشمانم نشست بود ولی آنقدر پلک نزدم تا در چشمهایم خشک شوند.
خواستم حرفی بزنم ولی با بیرون آمدن امیرعلی سکوت کردم. پالتوی شیوا را با عصبانیت و یک دست تنش کرد و غرید.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574