eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
34.6هزار ویدیو
122 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
ادامه دارد... ﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 خانم (ل)وسط لایو اعلام کرد کل دیه رو با شوهرش میپردازن و نیاز نیست کسی نگران دیه باشه،با شوهرم از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدیم،دخترم با خوشحالی بغلم کرد و گفت :یعنی وسایلای خونه رو نمیفروشیم؟ چشمان زیبایش را بوسیدم و گفتم نه عزیزمادر،نمیفروشیم. روم نمیشد بهشون یادآوری کنم اما روزها و هفته ها گذشت و خبری از پول نشد! ادمین کمپین صادق بود و هرشب در لایوها یه سری وارد لایو میشدن و به او و شوهرش فحش میدادن و با اونا ماروهم فحش باران میکردن! این وسط ما باز رکب خوردیم! یهو بطور کلی ناپدید شدو تلفنش هم خاموش،ازش ناراحت نبودم چرا که انتظاری از کسی نداشتم و برایش دعای سلامتی کردم، اما ایکاش قول نمیداد و امیدوارمان نمیکرد !نمیدانم چه حکمتی بود که خداوند تحمل و صبر ما را محک میزد! خداوندا،راضیم به رضایت! اگه اون بلا سر پسرم نیومده بود،الان فارغ التحصیل شده بودو خانه م پر از شور و شادی بود😔 اما حالا نه پسرم بود،نه دلخوشی! من بودم و یک دنیا دلتنگی و ۴۶۲ میلیونی که میبایست به خانواده قاتلان پسرم میدادم! اخر این چه قانونیست خدا!؟ با هربدبختی که بود ۲۰ میلیون وام را دریافت کردم و با یاری خدا و تلاشهای شبانه روزی دایی امید و فامیل و دوست و آشنا در کانال تلگرامی و کمپین اینستا شروع به فعالیت کردیم!با کمک اقای وکیل یونس محمدی لایو مشترکی گذاشتیم و این وکیل بزرگ و عزیز برای مخاطبان کل مساله دیه و ...و رفتن یهویی خانم (ل)را توضیح داد،در نهایت ناباوری من ،مردم مهربان شهرم و کشورم کمک کردند،در طول سه ماه ۱۵۴ میلیون توسط این خواهران و برادرانی که هیچوقت ندیده بودم جمع شد! جمعا ۱۷۴ میلیون شده بود... تا یکم دلخوش میشدیم اتفاقی میفتاد و قلبمان بدرد میاورد! یک روز هموطنانم در کرمانشاه درگیر زلزله میشدند، یک روز خبر سیل میرسید ! در سوگ مسافران اتوبوس دانشگاه آزاد بودیم که خبر تلخ هواپیما می آمد! گرانی بنزین و اشوب و اعتراضات و خروج آمریکا از برجام وشهادت سردارو هواپیمای اوکراین و....و.. همه اینها در این دو ساله اتفاق افتادند! شرایط زندگی مردم روز به روز بدتر و همه چی گرانترمیشد،زندگی سخت مردم رو میدیدم، رویم نمیشد از کسی انتظارکمک داشته باشم😔شب وروز کارمان انتظاربود و توکل! فرشته های مهربانی در سراسر این مرزو بوم صادق را فراموش نکردند،هرروز ما را یاری میدادند،طوریکه در طول سال ۹۷ با وجود تمام گرفتاریها و مشکلاتی که این مردم مهربان و دوست داشتنی داشتند،۱۸۰ میلیون دیگر جور شد!یاوران صادق دلداریم میدادندوبا سخنان پرمهرشان مرا حمایت میکردند. هنوز ۳۳۷ میلیون پول جور شده بود وتا رسیدن به هدف،مبلغ زیادی نیاز بود. روزها خیاطی میکردم، شبها تا ساعت ۲ و۳ بامداد در کمپین مشغول گفتگو با این مهربانان ناشناس ازسراسر ایران بودم،روزهای آخر سال ۹۷ بود وهجمه تهمتها ،دروغها، حرف و حدیثها مرا به جنون رسانده بود،خانواده قاتلان هم به تکاپو افتاده بودند، در مدت حدود دوسال که فرزندم را بیرحمانه کشته بودند هیچکدام برای یه دلداری هم نیامده بودند اما اینک که خطر را در بیخ گوش بچه هاشون میدیدند هر کدام به نحوی میامدند و واسطه میفرستادند! یکی دوبار پدر کمال آمد و درخواست بخشش کرد و مبلغ پیشنهاد میداد،یا پدر و مادر سید!و یا مادر و پدر دانیال، پدر دانیال سر بزیر افکنده بود ،اما مادرش یهو سمتم یورش برد و با صدای بلند داد زد که بخدا اگه رضایت ندی قاتلی!قاتل!قاتل! وای خدای من! سرم گیج رفت،از صبح با خیاطی خسته و کوفته بودم،الانم مادر دانیال اینگونه مرا قاتل خطاب میکرد! همانجا از هوش رفتم و وقتی چشم باز کردم انها رفته بودند! ساعت ۲ نصف شب بود،وضو گرفتم و نمازم خواندم،با دلتنگی رفتم و لایو زدم،گفتم حامیان و عزیزانم دیگه کمک نکنید !دیگه حمایت نکنید!خسته شدم از بس حرف و تهمت شنیدم!قرآن بدستم بود و گفتم فقط به این قرآن قسم میخورم که جز گرفتن حق پسرم چیزی نمیخام،دست بسوی اسمان بلند کردم و گریستم و گفتم خدایا از تو مدد میخوام !ترا به بزرگیت قسم کمکم کن!خسته شدم! ان ناامیدترین دنیا بودم ودقیقاده روزبعد آنشب ،سمت دادگاه مهاباد راه افتادم تا به قاضی بگم که دیه دونفر قاتل رو بپذیرن و برای بقیه پول از بیت المال کمکم کنن! باقلبی شکسته ودلی پردرد واردشدم،از پشت متوجه شدم کسی مرا بنام میخواند. +خانم برمکی؟ _(رویم رابرگرداندم،دادستان بود)بله اقای دادستان +از خبر اخیراطلاع دارین که اومدین اینجا؟ _چه خبری؟من اومدم تا..(حرفم رابرید) +سید دانیال خودکشی کرده ومرده! _(باتعجب پرسیدم)مرررده؟ +بله پزشک قانونی میاندوآب مرگش تایید کرده،با اینحساب دیه سیددانیال از سرشمابرداشته میشه وشمابامبلغی که دارین.
کانال 📚داستان یا پند📚
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 #قسمت_17 خانم (ل)وسط لایو اعلام کرد کل دیه رو با شوهرش میپردا
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 _مرده؟ +بله،پزشک قانونی میاندواب مرگش تایید کرده،با اینحساب دیه سید دانیال از دوش شما برداشته میشه و با مبلغی که دارین..... بقیه صدایش رانشنیدم ،با لبخندی،(که گویا همچنان به حرفهایش گوش میدهم)سر تایید تکان دادم و سپس رفتم.گوشیم را که گرفتم،دستم بروی گوشی لغزاندم و شماره همسرم گرفتم +الو علی ،کجایی؟ _سرکار +میدونی چیه(کمی من و من کردم،خواستم خبر رابدهم زبانم نمیچرخید! هیجانم وشوقم یهو پرید ! اخه خبر مرگ هم هیجان دارد؟مرگ؟باید ناراحت باشم؟ ،دلم رضا نمیداد بگویم،مگر میشود کسی از خبر مرگ به وجد بیاد؟!چه مرگم شده بود،دلم سوخت؟اما یکهو یاد لبخندهای وقیحانه سید افتادم که قبل سوزاندن صادق و بعد از ضربات مکرر ساطور و چاقو و سنگ بر پیکر نیمه جان فرزندم وارد کرده بود! این خبر فرق میکرد،افسوس نداشت،برای من مرگ هیچکس حتی دشمنم، حس پیروزمندانه نبود و شادی را برایم به همراه نداشت !خود را جمع و جور کردم،صدای شوهرم از پشت تلفن همچنان میامد ) +(آب دهنم را قورت دادم)علی؟ سید مرده!در زندان میاندوآب! _مرده؟چجوری؟نکنه دروغ بگن؟! +من الان جلوی دادگاهم،حالا بعدا حرف میزنیم. _شوهرم که معلوم بود سوالات زیادی دارد،اما بناچار گوشی را قطع کرد)باشه،خداحافظ! انگار خبر درست بود! زمستان ۹۸ بسیار تلخ بود، ابتداحوادث تروریستی در دیماه سپس سقوط هواپیمای اوکراینی با خطای انسانی!!!(که مسافرانش همه نخبه های ایرانی بودند ) رخ داد و همه ایران راغرق ماتم کرد،سپس مردم یکم به چشماشون استراحت نداده بودند،که بعداز برگزاری راهپیمایی و انتخابات مجلس،یهو اعلام شد که ویروس ناشناخته و خطرناک کرونا از ووهان چین به جان بشریت افتاده ،وارد ایران شده و عده زیادی از مردم گرفتار این ویروس منحوس شده اند! انگار کسی از ورود این مهمان ناخوانده خوشحال نشد،حتی رییس جمهوروقت هم اعلام کرد که غافلگیر شده و به سر ملت قسم ،همین صبح جمعه فهمیده! کرونای بیشرم بسرعت پیش میرفت وهرکه را که مهمان نوازتر بود،بیشتر درگیر میکرد و به حضرت عیزرائیل معرفی میکرد! تمام دنیا بوی مرگ میداد! برای خانواده برمکی هم روزهای بسیار سختشان ،سخت تر شده بود ،تا جاییکه فریبا خانوم آنشب قران در دست گرفت و با چشمان گریان در لایو اعلام کرددیگر کسی کمک نکند و شکایت پیش خدا برد و یک دل سیر با خدا حرف زد! بینشان چه گذشت؟! الله اعلم !(بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را!) اصلا،کار خوبه که خدا درستش کنه! در نوروز ۹۹ زندانیان زیادی در سراسر کشور از ترس کرونا شورش کردند و درخواست آزادی موقت داشتند! در همان وقت،مغز متفکر گروه مرگ صادق یعنی سید دانیال و دانیال هم به همراه چند زندانی دیگر،در زندان مهاباد نقشه آشوب و فرار از زندان میکشند،انگار زیادی فیلم دیده بودند!فرار از زندان! پس آشوب به پا میکنند،در حین آشوب و درگیری با مسئولان زندان ،نقشه شان ناکام میماند و سید و دانیال به زندان میاندوآب منتقل میشوند! که بعداز دو روز ،به دلایل نامعلومی سید کشته شد و مرد!(رسانه ها نوشتند خودکشی با قرص) هر چه که بود دانیال مرده بود و دیگر نیازی به پرداخت دیه برای او نبود! و این یعنی قصاص دو قاتل دیگر حتمی و صددرصد است! بازار شایعات داغ و داغتر شده بود! تکاپوی خانواده قاتلان بیشتر شده بود،یا واسطه میفرستادند ویا مادر دانیال ،خانواده صادق را از دعاهای خود بی نصیب نمیکرد؟! فریبا خانوم اما هرروز منتظر بود تا خبرش کنند ،شب و روز میگذشت و هنوز خبری نبود! وکیل مدافع هم از لطف برخی افراد ناشناس بی نصیب نمونده بود وتلفنی و مجازی به مرگ تهدید میشد اواخر اردیبهشت ماه به دادگاه رفتم،دادستان و قاضی اجرای حکم بدون توضیحی ،درخواست اجرای حکم را به دیوانعالی فرستادند و گفتند که نگران نباشید ، دستور اجرای حکم به ما بدهند،کار تمام است خرداد هم گذشت،تابستان هم به سر رسید اما خبری از حکم نبود طاقتم به سر رسید وبا عصبانیت به سوی دادگاه رفتم. همینکه دادستان چشمش بمن افتاد سمتم آمد و گفت:خانم برمکی همه چیز در مورد پرونده پسرت واضح و روشنه و مشکلی نیس باید منتظر باشید تا دستور اجرای حکم از دیوانعالی برسه! نذاشتم حرفش تموم شه،هر چی عصبانیتم بود سرشون فریاد زدم،گفتم آخه این چه قانونیه؟هرروز باید جواب هزاران نفر از همه جای کشور رو بدم،این مردم پول دیه رو جمع کردند،میخوان بدونن تکلیف چیه؟اگه پسر خودتونم اینجوری ...(زدم زیر گریه) دادستان که حالمو از خودم بیشتر درک میکرد،به آرامی گفت:مادر جان،میفهمم چه حالی دارین،ولی خب روند پرونده باید طی بشه،ماهمه کارهاشو کردیم، حکم اجرای قصاص از دیوانعالی رسیده ولی باید پرونده شو برایمان ارسال کننبعد از کلی جروبحث،خسته و کوفته به خانه آمدم
کانال 📚داستان یا پند📚
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 #قسمت_18 _مرده؟ +بله،پزشک قانونی میاندواب مرگش تایید کرده،با
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 مهرماه که میشد،درد من تازه میشد! سه سال بود که مهر ما بوی مرگ و درد میداد! تنها دلخوشی ما حمایتهای معنوی و پیامهای پرمهر حامیان بود در سراسر این مرز و بوم! دستور اجرای حکم رسیده بود و منتظر رسیدن پرونده بودیم، چند بار از سمت دادگستری مهاباد،بما زنگ زدند تا اگر جاداشته باشد،قاتلین را ببخشیم ! پدرکمال هم یکی دوبار تلاش کرد تا از ما رضایت بگیرد،اما ما با قاطعیت گفتیم نه ! من ،یک مادر که سالها به فرزندانم مهرورزی و عشق یاد داده ام ،منکه آزارم به مورچه ای نرسیده،اینک با قاطعیت خواهان اعدام قاتلان صادق بودم! چرا؟ هیچوقت یادم نمیره ،روزی که خواننده محبوب پسرم_مرتضی پاشایی_فوت کرد! در گوشه حیاط به گوشیش خیره شده بود،عسل هم کنارش نشسته بود و آرام اشک میریخت، علت را پرسیدم کلیپ اهنگهای مرتضی پاشایی را نشانم داد و برایم از زندگیش گفت وگفت مادر جان،ببین،پاشایی در سی سالگی ناکام از دنیا رفت!مادر جان،همه آرزوهایش خاک شد! هنوز هم یادم نمیره وقتی که میگفت مادر،تمام آرزوهای پاشایی خاک شد (این قسمت را چنان با هق هق گفت که از گریه صادق ،من و عسل هم همراهش با صدای بلند گریستیم! ما کینه و انتقام نمیدانستیم چیست ! مادر دانیال بارها و بارها نفرینم کرد که اگر پسرش را نبخشم و رضایت ندهم !میگفت اگر خود صادق بود،مهربان بود و میبخشید! پسرم را به بهانه مهمانی و دعوت به قتلگاه کشانده بودند!پسرم را با داروی بیهوشی و چاقو و ساطور پذیرایی کرده بودند! با سنگ سی کیلویی بر سر پسرم کوبیده بودند!و سپس زنده در آتش سوزاندند! اما من،مانند پسرم همیشه آغوش محبتم برویشان باز بود!من در مهمانی لقمه را از فرزندم میگرفتم به آنها میدادم! من انها را به قتلگاه نکشانده بودم! آنها تاوان شیطانپرستی و جنایت خود را میدادند!خون ریخته بودند و تقاص پس میدادند!در برابر تمام جنایت بیرحمانه اشان که احساسات یک ملت را جریحه دار کرد،من تنها به حکم قانون، رای اعدامشان را طبق حق خودم و شرع،تایید میکردم! شما را به باورتان قسم،کدامیک قاتل بودیم من یا قاتلان پسرم؟ آنها جلسه تشکیل دادند،چهار نفره !چند نفر به یک نفر؟ انها به فرمان شیطان خواستند هر که را که سد راهشان میشود از بین ببرند !بعد از صادق نوبت کسایی دیگر بود!اما پسرم بنام قانون،حقش رامیگرفتیم! جهانگیری اگرهمان شب یه جورایی به ماخبر میداد،یابه پلیس میگفت،ایا کسی داغدار میشد؟نامرد،خبر داشت و نگفت!خودش هم برایش ده سال زندان بریدند،در زندان با زندانیان دعوایش شده بود و طی ان یک چشمش اسیب جدی دید و کور شد! سید هم که در زندان مرد! کمال و دانیال هم که شمارش معکوس برای،مرگشان شروع شده بود..دانیال حتم داشت که میمیرد،امیدی نداشت! کمال ولی،یکی از فامیلاش گفت که توبه کرده،پشیمان شده و راه خدا را برگزیده !گفته بود که پشیمانم و اگر مرا ببخشند تا آخر عمر نماز میخوانم! چه نمازی؟او قبلا وضویش را با بنزین ساخته بود! آنگاه که داد میزد ،اهای دانیال وسیدجراتی که میگفتین همین بود!؟بر فرزند در حال احتضارم رحم نکرد و به جای آب،بنزین در حلقومش ریخت! خانواده هایشان هم تنها زمانی آمدند که بچه هایشان را در چند قدمی مرگ دیدند،برای گرفتن رضایت! رضایت؟؟هه، رضایت بدهم که قاتلان بیرحم پسرم آزاد شوند و پول دیه به من برسد؟؟پول خون پسرم؟ عمرا! درسته ما از مال دنیا چیزی نداریم ،درسته که در خرج زندگیمون موندیم،اما این پولها از گلوی ما پایین نمیره! این پولها بوی مرگ میدهد و اگر من امروز رضایت دهم ،فردا آزاد میشوند و نقشه نیمه تمام خود را تمام میکنند، دانیال خودش با صدای بلند فریاد زد و گفت:دونه دونه تون اینجوری میکشم! بگذار،فقط پسرم قربانی شود و هیچ مادر دیگری داغدار نشود! فریبا تحملش زیاده!سه سال،به سی سال برمن گذشت!من پیر شدن را تجریه کردم! نمیخواهم مادری دیگر داغدار فرزندش شود! اینها فراماسونن !کسی که از شیطان پیروی کرده ،خدا را در قلب خود کشته است!رضایت نمیدهم! پسرم قربانی شد! من به ترویج راه شیطانپرستان رضایت نمیدهم! از مهرماه ۹۹ تا ۲۸ ابان ۹۹ پر استرس ترین لحظات برما گذشت! ۲۸ ابان ۹۹ مرا به دادگاه فرا خواندند،دیگر شکی نداشتم که پرونده رسیده و حکم صددر صد قابل اجراست! قاضی اجرای حکم و دادستان هردو اطمینان دادند که مشکلی نیست و درساعت ۵بامداد ۱۷ آذر در زندان مهاباد کمال الف وساعت ۵بامداد ۱۹ آذر در زندان میاندوآب دانیال به دار آویخته خواهند شد.از همه جا پیامهای تبریک و خسته نباشید بود که سمتم سرازیر میشد! هزاران نفر مشتاقانه پیام میدادند که مامان فریبای عزیز،نکنه دلت بلرزه و رضایت بدی،نکنه همه چیز خوب پیش میرفت تاروز چهارشنبه ۱۲ آذر،گوشیم زنگ خورد!شماره آشنا بود،دادگاه . ادامه دارد
کانال 📚داستان یا پند📚
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 #قسمت_19 مهرماه که میشد،درد من تازه میشد! سه سال بود که مهر ما
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 ،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کردم و رفتم وضو ساختم،بساط صبحانه رو مهیا کردم،علی بعداز اینکه نمازش راخواند،صبحانه را خورد و رفت سرکار! منم یکم دور و بر رو مرتب کردم و سپس تا ساعت ۹ یکم پارچه که باخودم آورده بودم توی خونه برش دادم.عسل بیدار شده بود،سلام کرد.صبحانه ش رو دادم و حاضر شد باهم رفتیم سمت مغازه. بخاطر کرونا،آموزش مجازی شده بود!گوشیمو بهش دادم. داشتم سوزن رو نخ میکردم،نمیشد! ای بابا،سوراخ سوزن رو چن تا میدیدم!کلی باهاش ور رفتم نشد که نشد!عسل انگار متوجه کلافگیم شد،اومد سمتم و بالبخند گفت:الهی قربون چشمات برم،چرانمیگی خودم برات نخ کنم!وقتی سمتم اومد،نگاهش یهو منو سمت صادق برد!این سه سال بزرگتر شده بود و من اصلا متوجهش نبودم! پانزده سال وشش ماه از عمرش میگذشت،قد کشیده وخانوم شده بود،آنقدر درگیر پرونده صادق بودم که ۳ سال عسلم رو ندیدم!بغض گلومو گرفت،نمیخواستم زیاد پیش عسل از صادق حرف بزنم!اما عسل باهوشتر بود و من بازیگر خوبی نبودم. +مامان _جان مامان +خیلی دلم برا داداش تنگ شده!خیلی زیاد!ایکاش زنده بود،مثل قبل که همیشه توی ریاضی کمکم میکرد. _خواستم بحثو عوض کنم،با خنده گفتم:فقط برای ریاضی؟ +نه مامان(بغض گلوشو گرفت،چشماش رو هاله ای از اشک پوشاند)ریاضی بهونست مامان،خیلی دلم برا داداش تنگ شده،خیلی تنهام،ایکاش بود ،دلم برا سر به سر گذاشتنهاش،برا شوخیاش،برا شیطنت هاش،براهمه چیش تنگ شده! _حالا چطور شده که یادت افتاده گل مامان! +همیشه بیادشم مامان،فقط دلم نمیومد پیشت بگم،دیشب خوابشو دیدم،واسه همین ... مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد،عسل گوشیو آورد،شماره دادگاه بود. _خانم برمکی +بفرمایین _خانم برمکی شما باید تا دفتر دادستانی تشریف بیارین. +اتفاقی افتاده؟ _تشریف بیارین اینجا لطفا! عسل رو فرستادم خونه و خودم سریع خودمو رسوندم! دادستان،درحالیکه پرونده ای را در دستش ورانداز میکرد،انگار عجله ای برای بیان حرفاش نداشت،سر از لابلای ورقه ها برنمیداشت!از بی تفاوتیش لجم گرفت!من اما دلم چون سیر و سرکه میجوشید!خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: +امری داشتین که فرمودین بیام خدمتتون؟ _خوش اومدی خانم برمکی،خواستم اطلاع بدم که شما باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین! +(باخشم و تعجب)چی؟۱۰۶ میلیون؟اونوقت بابت چی؟ماکه دیه رو...(حرفمو برید) _بله ۱۰۶ میلیون خانم برمکی،دیه مطابق روز حساب میشه و کاملا به روز هست!جلسه ای تشکیل دادیم و تشخیص دادیم که باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین. +(کنترلم از دست دادم و باعصبانیت فریاد زدم)دیه به روزه؟!دردهای من چی؟اونا به روز نیست؟پاره تنم رو ،پناه دخترم،امید زندگیمو،وحشیانه ازم گرفتن اینا به روز حساب نمیشن!من از کجا بیارم اخه؟شما که میدونید من آه در بساط ندارم! میدونین که شوهرم نگهبانه و خودمم ... اخه من از کجا بیارم!؟ -(خیلی خشک و رسمی،انگار هیچ احساسی در وجود این مرد نبود،بی تفاوت به حرفهای من گفت):بهرحال باید وکیلتون اینا رو بهتون میگفت خانوم،تا شنبه صبح باید این پول واریز بشه وگرنه... +(منکه دیگه طاقتم از دست داده بودم):وکیل از کجا بگه خب،شما بایست چند ماه قبل بهش میگفتید،خدا ازتون نگذره اخه این چه عدالتیه! سریع خودم را به اتاق قاضی اجرای حکم رساندم و موضوع را باعجله و ناراحتی مطرح کردم. ارام دستی برصورتش کشید،عینکش را مرتب کرد و بدون توجه به حال من گفت: _قصد رضایت ندارین ؟ +(از شنیدن این حرف خونم به جوش اومد )پس میخواین بهم فشار بیارین که رضایت بدم،اگه کلیه مو بفروشم که این حکم اجراشه،میفروشم ولی رضایت نمیدم! _بسیار خب خانم برمکی پس اگه میخواین حکم اجراشه،تاشنبه پول رو .... بدون خداحافظی آنجا راترک کردم ،سوز سردی میوزید و تمام وجودم را فراگرفت،انگار این قصه تلخ ما پایانی نداشتحال طبیعی نداشتم،یکی دو خیابان را پیاده طی کردم!وقتی بخود آمدم روی نیمکتی نشستم و شماره وکیل را گرفتم،موضوع را مطرح کردم،اشک امان نمیداد،گفتم اخه آقای وکیل این حقه؟ + (آقای محمدی باهمون آرامش همیشگی که در صدایش بود مرا به آرامش دعوت کرد و گفت): منم میدونم و شمام میدونین منصفانه نیس،ولی چاره ای نیس،باید انجام بشه،حالا هم نگران نباشین، شب در پیج با دوستان به اشتراک میذاریم،نگران نباش خانم برمکی خدا بزرگتره از سلطان محمود!امیدت به خدا باشه!) به حرفهای اقای وکیل کمی امیدوار شدم،به خونه که رسیدم به خانواده خبردادم،حال همگی بهتر از من نبود!شوهرم با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت:پسرم شرمنده ام که هیچ کاری برات نمیتونم بکنم،لعنت به فقر!حتی نمیتونم حق پسرمو بگیرم!کاش منو بجای صادق کشته بودن😔 دخترم سمت پدرش دوید وبغلش کردوگفت: نگو بابا.. ادامه دارد
کانال 📚داستان یا پند📚
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 #قسمت_20،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کردم
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 ،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کردم و رفتم وضو ساختم،بساط صبحانه رو مهیا کردم،علی بعداز اینکه نمازش راخواند،صبحانه را خورد و رفت سرکار! منم یکم دور و بر رو مرتب کردم و سپس تا ساعت ۹ یکم پارچه که باخودم آورده بودم توی خونه برش دادم.عسل بیدار شده بود،سلام کرد.صبحانه ش رو دادم و حاضر شد باهم رفتیم سمت مغازه. بخاطر کرونا،آموزش مجازی شده بود!گوشیمو بهش دادم. داشتم سوزن رو نخ میکردم،نمیشد! ای بابا،سوراخ سوزن رو چن تا میدیدم!کلی باهاش ور رفتم نشد که نشد!عسل انگار متوجه کلافگیم شد،اومد سمتم و بالبخند گفت:الهی قربون چشمات برم،چرانمیگی خودم برات نخ کنم!وقتی سمتم اومد،نگاهش یهو منو سمت صادق برد!این سه سال بزرگتر شده بود و من اصلا متوجهش نبودم! پانزده سال وشش ماه از عمرش میگذشت،قد کشیده وخانوم شده بود،آنقدر درگیر پرونده صادق بودم که ۳ سال عسلم رو ندیدم!بغض گلومو گرفت،نمیخواستم زیاد پیش عسل از صادق حرف بزنم!اما عسل باهوشتر بود و من بازیگر خوبی نبودم. +مامان _جان مامان +خیلی دلم برا داداش تنگ شده!خیلی زیاد!ایکاش زنده بود،مثل قبل که همیشه توی ریاضی کمکم میکرد. _خواستم بحثو عوض کنم،با خنده گفتم:فقط برای ریاضی؟ +نه مامان(بغض گلوشو گرفت،چشماش رو هاله ای از اشک پوشاند)ریاضی بهونست مامان،خیلی دلم برا داداش تنگ شده،خیلی تنهام،ایکاش بود ،دلم برا سر به سر گذاشتنهاش،برا شوخیاش،برا شیطنت هاش،براهمه چیش تنگ شده! _حالا چطور شده که یادت افتاده گل مامان! +همیشه بیادشم مامان،فقط دلم نمیومد پیشت بگم،دیشب خوابشو دیدم،واسه همین ... مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد،عسل گوشیو آورد،شماره دادگاه بود. _خانم برمکی +بفرمایین _خانم برمکی شما باید تا دفتر دادستانی تشریف بیارین. +اتفاقی افتاده؟ _تشریف بیارین اینجا لطفا! عسل رو فرستادم خونه و خودم سریع خودمو رسوندم! دادستان،درحالیکه پرونده ای را در دستش ورانداز میکرد،انگار عجله ای برای بیان حرفاش نداشت،سر از لابلای ورقه ها برنمیداشت!از بی تفاوتیش لجم گرفت!من اما دلم چون سیر و سرکه میجوشید!خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: +امری داشتین که فرمودین بیام خدمتتون؟ _خوش اومدی خانم برمکی،خواستم اطلاع بدم که شما باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین! +(باخشم و تعجب)چی؟۱۰۶ میلیون؟اونوقت بابت چی؟ماکه دیه رو...(حرفمو برید) _بله ۱۰۶ میلیون خانم برمکی،دیه مطابق روز حساب میشه و کاملا به روز هست!جلسه ای تشکیل دادیم و تشخیص دادیم که باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین. +(کنترلم از دست دادم و باعصبانیت فریاد زدم)دیه به روزه؟!دردهای من چی؟اونا به روز نیست؟پاره تنم رو ،پناه دخترم،امید زندگیمو،وحشیانه ازم گرفتن اینا به روز حساب نمیشن!من از کجا بیارم اخه؟شما که میدونید من آه در بساط ندارم! میدونین که شوهرم نگهبانه و خودمم ... اخه من از کجا بیارم!؟ -(خیلی خشک و رسمی،انگار هیچ احساسی در وجود این مرد نبود،بی تفاوت به حرفهای من گفت):بهرحال باید وکیلتون اینا رو بهتون میگفت خانوم،تا شنبه صبح باید این پول واریز بشه وگرنه... +(منکه دیگه طاقتم از دست داده بودم):وکیل از کجا بگه خب،شما بایست چند ماه قبل بهش میگفتید،خدا ازتون نگذره اخه این چه عدالتیه! سریع خودم را به اتاق قاضی اجرای حکم رساندم و موضوع را باعجله و ناراحتی مطرح کردم. ارام دستی برصورتش کشید،عینکش را مرتب کرد و بدون توجه به حال من گفت: _قصد رضایت ندارین ؟ +(از شنیدن این حرف خونم به جوش اومد )پس میخواین بهم فشار بیارین که رضایت بدم،اگه کلیه مو بفروشم که این حکم اجراشه،میفروشم ولی رضایت نمیدم! _بسیار خب خانم برمکی پس اگه میخواین حکم اجراشه،تاشنبه پول رو .... بدون خداحافظی آنجا راترک کردم ،سوز سردی میوزید و تمام وجودم را فراگرفت،انگار این قصه تلخ ما پایانی نداشتحال طبیعی نداشتم،یکی دو خیابان را پیاده طی کردم!وقتی بخود آمدم روی نیمکتی نشستم و شماره وکیل را گرفتم،موضوع را مطرح کردم،اشک امان نمیداد،گفتم اخه آقای وکیل این حقه؟ + (آقای محمدی باهمون آرامش همیشگی که در صدایش بود مرا به آرامش دعوت کرد و گفت): منم میدونم و شمام میدونین منصفانه نیس،ولی چاره ای نیس،باید انجام بشه،حالا هم نگران نباشین، شب در پیج با دوستان به اشتراک میذاریم،نگران نباش خانم برمکی خدا بزرگتره از سلطان محمود!امیدت به خدا باشه!) به حرفهای اقای وکیل کمی امیدوار شدم،به خونه که رسیدم به خانواده خبردادم،حال همگی بهتر از من نبود!شوهرم با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت:پسرم شرمنده ام که هیچ کاری برات نمیتونم بکنم،لعنت به فقر!حتی نمیتونم حق پسرمو بگیرم!کاش منو بجای صادق کشته بودن😔 دخترم سمت پدرش دوید وبغلش کردوگفت: نگو بابا..
کانال 📚داستان یا پند📚
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 #قسمت_20،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کرد
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 پول فرشها،کمک خانواده م و واریزی عزیزان مهربانی که میگفتن ما کنارتیم،مرا دلگرم و امیدوار میکرد.خانمی تبریزی وام یک میلیونی یارانه ش رو کامل،واریز کرد.شیرزنی هم از دیار لرستان که از قضا مرد! و سرپرست خانواده هم بود و با پختن وفروش رب خانگی و...اموراتش میگذراند ۴۰۰هزار تومان دسترنجش را واریز کرد و گفت :یک مادر هستم و نگران بچه ام،برای نابودی ظلم این پولو میدم تا دیگه این جنایات تکرار نشه،اگه تا صبح شنبه دیه تکمیل نشد غمت نباشه آبجی،گشواره دختر کوچکم را میفروشم!چشمانم پر از اشک شده بود،زبانم از بیان اینهمه مهربانی قاصر بود،با گریه گفتم اگه گشواره دخترت بفروشی این پولو قبول نمیکنم! یکی دانشجو بود و پول میفرستاد تا حق بر باطل پیروز شود،از اروپا و آمریکا که در نظر بعضیها آنجا را مهد بی عاطفگی و خشونت میدانند از طرف سه حامی مبلغ ۱۳ میلیون واریز شد،بانویی مهربان که حاضر نشد اسمی از او برده بشه ۲۵ میلیون واریز کرد.مادرم گریه میکرد که چرا فرصت زیاد ندادن تا خونه شو بفروشه پس هر چه پول در خانه داشت ،بمن داد! تمام این مهربانیهاجمع شدند و این مردم دلسوز و دوست داشتنی قانون خشک و سختگیر رابه زانو درآورند و در ساعت هشت و نیم غروب جمعه کل مبلغ ۱۰۶ میلیون جور شد!! دوست داشتم دادگاهی تشکیل میشد و من در حضور تمام قاضیان و دادستانهای دنیا،در حضور خانواده دانیال ، سید دانیال، کمال و حسین و خود قاتلان،میگفتم که ببینید و آگاه باشید،مردمی که اینگونه از پول وام یارانه و پول دسترنج پخت رب و گشواره فرزندشان و... میگذرند تا دیه را بپردازند،اینها که قلبشان باعشق میتپد و احساسشان چون بال پروانه پاک و لطیف است ویقین دارند که پول رابرای اعدام جمع میکنند!شما برایتان سوال نیست که چرامردمانی اینقدر مهربان و رئوف درراه اعدام تلاش میکنند؟؟اینها باور دارند که قاتلان ظالمند و صادق مظلوم!اینها نه برای صادق که برای خشکاندن ریشه ظلم ،اجتماع کرده اند. ۱۰۶ میلیون تومان دیگر در کمتر از ۳ روز جمع ،و صبح روز شنبه ۱۵ آذر ماه سال۱۳۹۹ برای دیه قاتلان صادق واریز شد. دیگر بهانه ای نبود!مانعی نبود و حکم لازم الاجرا! برای آنکه از مزاحمت خانواده قاتلها در امان باشیم،وسایلمان را جمع کردیم و به منزل برادر شوهرم رفتیم. سه شبانه روز بود که خواب و خوراک نداشتیم! شب قبل از اولین اعدام بود،دور از چشم همه رفتم و وضو ساختم،با خدای خویش یکبار دیگر تجدید پیمان کردم!از ته دل گریستم و خدا را به بزرگی خودش قسم دادم که:ای خدای بزرگ،اگر اعدام این قاتلان راه حق است،مرا یاری ده و قدمم را محکم گردان و اگر غیراز اینست و تو ای مهربانترین مهربانان، حکم بر چیز دیگر داری پس یاریم ده تا رضایت دهم!خدایا انتخاب این راه را بتو میسپارم،از تو،خود خودت،مدد میجویم! وخدا راه را برمن آسان کرد،ساعت ۴:۳۰ بامداد دوشنبه ۱۷ آذر سمت زندان مهاباد راه افتادیم،هیچکس آنجا نبود،ما رابه سمت حیاط زندان مشایعت کردند،حس عجیبی داشتم،محکم و قویتر از قبل شده بودم!انگار تمام دستهایی که یاریم داده بودند مرا محکم و استوار به جایگاه میبردند،نه دستم میلرزید و نه دلم آشوب بود!من،فریبا،مادر دو فرزند،که آزارم به یک مورچه هم نمیرسید،اینک همرا شوهرم که در حجب و حیا و سادگی،شهره عام و خاص بود،ایستاده بودیم و هیچکدام تردیدی نداشتیم،کمال را آوردند! تا مارا دید اشک ریخت و گریه کرد،فریبا خانوم منو اعدام نکنید،توبه کردم،غلط کردم،من رو فریب دادند و....به جوانیم رحم کن! در جواب گفتم:اگر پسرم را نمیسوزاندید،اگر اجازه میدادین راحت بمیرد و اینقدر درد نکشد،میبخشیدمتون،اما شما جای هیچ بخشش و ترحمی نگذاشتید.دعا کن خدا توراببخشد! سپس گفتم: بخشش لازم نیست،اعدامش کنید! تمام شد..پنج صبح دوشنبه،درست در ساعتی که برجان فرزندم آتش افکنده بود..اعدام شد.پزشک قانونی مرگش راتایید کرد و جنازه بعد از بیست دقیقه با آمبولانس تحویل خانواده اش شد و همه به خانه برادر علی برگشتیم.باهیچکس حرف نمیزدم.با خود فکر میکردم چرا باید وضع جوانان ما به اینجا بکشد!یک وقتی تمام افتخارمان این بود که هیچوقت پایمان به کلانتری و دادگاه باز نشده اما اینک سه سال است ما بیشتر از انچه در منزل بودیم ،در راه دادگاه و کلانتری سرکرده ایم! براستی چرا؟ایکاش خانواده ها بیشتر حواسمون بود،ایکاش بیشتر از لباس جسم ،بر روح و روان فرزندانمان اگاهی داشتیم و جامه انسانیت و پاکی میپوشاندیم و ایکاش به جای برپایی چوبه دار،مراسم شادی و پایکوبی و موفقیت ِفرزندانمان بود،ایکاش...و اما۱۸ آذر هم گذشت و لحظه موعود رسید!سپیده ۱۹ آذر ملاقات من بود و دانیال! امشب کسی اعدام میشد که یک عمر صادق،گردن آویز اسمش را برگردن داشت! ادامه دارد