eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
34.6هزار ویدیو
122 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 هیجدهم آذر بود،من بودم و لحظه ای که سالها انتظارش رامیکشیدم! امشب پایان تمام انتظار کشیدنهاوحسرتهایم بود! از ته قلبم ناراحت بودم که برای قصاص کسی لحظه شماری میکنم من آدم کشتن نبودم!اما افسوس که این قاتلان بیرحم،تقدیر خود را اینگونه رقم زده بودند،من اهل صلح، سازش، مهربانی و عشق ورزی بودم و روحیه من با قتل و قصاص سازگار نبود! این سرنوشت تلخ و شوم را نه من،نه صادق و نه کسی برای دانیال و بقیه رقم نزده بود،این راهی بود که خودشان انتخاب کرده بودند! پلهای پشت سرشان را خراب کرده بودند و هیچ راه بازگشتی نبود!با وجود تمام نامهربانیها و نامردیهایشان،از مخاطبان و حامیان خواهش میکردم فحش ندهند و به هیچکدامشان توهین نکنند پیج خانواده قاتلان،استوری میگذاشتند و عکس هر سه جانی را بارگزاری میکردند که قسمت این بود ما ایستاده بمیریم و یا با توهین به ما و نفرین ما سعی میکردند جو روانی بوجود بیاورند و ما را در تصمیم مردد کنند! شب فرارسید. و ما به سمت زندان میاندوآب به راه افتادیم!در تمام مسیر به این فکر میکردم که چگونه شهر مهاباد دو دوست مانند استاد هیمن شاعر و استاد هژار را در آغوش خود پرورانده که دوستی بی مثالشان زبانزد عالم بوده و رفاقتشان هنرمندان و ادیبانی خلق کرد که مایه افتخار نه تنها مردم کرد بلکه فخر و ارزش تمام جامعه هنر و فرهنگند و زیر آسمان همین شهر قاتلانی بیرحم و جانی بنام دانیال و کمال و سید پرورش یافته اند که شرف راخورده اند و مردانگی را قورت داده اند! کاش میشد ،علت این تفاوتها را یافت،این فاجعه های وحشتناک را ریشه یابی کرد تا دیگر هیچ مادری داغ فرزندش نبیند و این جنایات هیچوقت تکرار نشود!یقین دارم درد و داغ داشتن همچین فرزندانی، از داغ مرگ فرزند بدتر است! در فکر فرو رفته بودم که با صدای علی بخود آمدم. +فریبا!فریبا!کجایی تو خانوم؟به چی فکر میکنی؟حالت خوبه؟ -(بخود آمدم ،نفس عمیقی کشیدم و گفتم):خوبم،خوبم عزیزم،چیزی نیس! مسئولان دادگاه ،قبلا به خانواده دانیال اطلاع داده بودند که هرگونه رفتار دور از شان و قانون عواقب بدی برایشان خواهد داشت،بهرحال با همراهی پلیس ویژه از راه فرعی راه افتادیم و ساعت ۴ شب به میاندوآب رسیدیم. لحظات به کندی میگذشت،مارا به داخل حیاط زندان هدایت کردند و چون هنوز موعد مقرر فرانرسیده بود،منتظر ماندیم! تا لحظه موعود از سی ام شهریور ۹۶ تا لحظه اعدام را مرور کردم،انگار سالها گذشته بود!این سه سال برما،چقدر سخت گذشت!سربلند کردم،به صورت پرچین و موهای سفید علی نگاه کردم،علی متوجه نگاهم شد،دستم را محکم گرفت و گفت:به خدا توکل کن! مظلومیت چهره علی را نگاه میکردم، در این چند سال بارها در خلوت خود برای صادق، گریسته بود.دیشب هم به خیال اینکه من خوابم،تا صبح خواب به چشمش نیامد وتا وقت نماز صبح،تنهایی،آرام و درسکوت میگریست! لحظه موعود رسید! دانیال را آوردند،سرش به زیر افکنده بود،چشمانش رو به زمین بود و کسی را نگاه نکرد،حتی طلب بخشش هم نکرد! انگار اعدام کمال را شنیده بود و مطمئن بود کار خودش هم تمام است ،برای همین نمیخواست طلب بخشش کند! مسئول اجرای حکم پرسید:آیا حاضرید در رای و نظر خود تجدید نظر کنید و دانیال د را ببخشید؟؟ به چشمانش چشم دوختم،نگاهمان در هم تلاقی کرد،به چشمانش چشم دوختم (مگر میشد راحت مردی را که روی شیطان را سفید کرده بود و آبروی رفاقت و مردانگی و شرف را برده بود،ببخشم؟ مگر میشد ان سیاهدل و نامرد که هنوز هم از چشمانش حسادت و کینه و شرارت میبارید را ببخشم؟) قاطعانه گفتم: نه و اخرین نگاه پر از شرارتش، برای همیشه بردار اعدام خشکید! تمام شد،پرونده صادق بسته شد! خانواده دانیال پشت درهای زندان میاندوآب،جنازه پسرشان را تحویل گرفتند وتمام شد.همه چی تمام شد .... سبک تر شدم،حضور صادق را برای لحظه ای در کنارخود حس میکردم.همان شب به سمت مهاباد برگشتیم.شهر دیگر بوی خون و مرگ نمیداد،مهاباد ، کانون زیبای فرهنگ و هنر زیباتر از همیشه بنظر میرسید! مستقیم به سمت آرامگاه صادق رفتیم.فاتحه خواندیم و به سمت خانه برگشتیم. دفتر خاطرات صادق را باز کردم و در صفحه آخرش نوشتم امشب،نه یک مادر نه یک شهر که یک ایران آرام گرفت.. پایان ﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
مراقبت از امانتهای خدا فقط به تغذیه و پوشاک و... نیست مراقب روح و روان و دینشان باشیم و در داشتن هدف الهی و عاقبت بخیری کمکشان کنیم امیدوارم تو امانت داریمون موفق باشیم ان شاءالله حساب و کتاب پس ندیم التماس دعا و تفکر 🙏🏻
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ لبخندی به چهره دلنشینش زدم، روی مبل نشسته و سرم را به سمت او گرفتم. - چیزی شده بابا؟ لبخندی روی لب‌های خسته‌اش نشست، نگاهم به چهره دودلش افتاد. لب باز کرد. - شیرین بابا نظرت درمورد مهدی چیه؟ لبخند از روی لب‌هایم پر کشید و رفت، انگار با این حرف‌ هرچه افکار منفی در قفسِ ذهنم زندانی کرده بودم را آزاد کرد. اشک در چشمانم نشست و هق‌هق گریه‌ام در خانه طنین انداخت. پدرم من را در اغوشش کشید و بوسه‌ای بر سرم زد. - شیرین چی شده باباجان؟ ازش خوشت نمیاد؟ پدرم چه می‌داند من تمام روح و قلبم را به او باخته‌ام، هر کلمه ذهنم نام اوست. تصورات و خیال‌هایم چهره اوست. مرحم دل شکسته‌ام تنها مهدی است ولی ترس از دست دادنش تیری در قلبم خواهد بود. اگر حرف‌های مادرم، شیوا حتی اطرافیان بر او تأثیر بگذارد چه؟ اگر دیگر من را نخواهد با قلب نابود شده‌ام چه کنم؟ چشم‌هایش دنیایم شده بود، ایا می‌توانم بدون دنیای زندگی‌ام دوام بیاورم؟ اگر او نباشد چه کسی شیرینم صدایم می کند؟ چه کسی خود را فرهاد می خواند؟ با این افکار هق‌هق گریه‌هایم بیشتر شد و در اغوش پدر جمع شدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_151 #رمان_زندگی_شیرین لبخندی به چهره دلنشینش زدم، روی مبل نشسته
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ من دلم را باخته‌ام، می‌گویند انسان‌ها تنها یک بار عاشق می‌شوند؛ من آن یک بار عشق را اکنون با تمام وجود احساس می‌کردم. در گذشته واژه عشق را از اعماق وجودم درک نمی‌کردم اما اکنون صفحه روزگار برگشته بود. بند بند وجودم در واژه‌ای به نام عشق می‌سوخت، همه می‌گویند در دنیا تنها یک عشق وجود دارد ولی من این را قبول ندارم. عشق سه نوع متفاوت است، تفاوتشان به اندازه تفاوت شب و صبح است. عشق اول عشق به خداوند است، عشقی که ما را به آسمان‌ها می‌برد و مجنون خداوند می‌کند. اخ که عاشق و مجنون خداوند بودن سعادت می‌خواهد. عشق دوم عشق به پدر و مادر است، از ته دل مادرم را دوست داشتم ولی رفتار‌هایش باعث می‌شد بر روی آن عشق سایه ای بی افتد. ولی همه می‌دانند عشق فراموش نشدنی است من نیز با هر رفتارش، باز از ته دل مادرم را دوست دارم. عشق به پدرم که قابل بیان نیست، حاظرم جانم را برای او بدهم همان طور که او محبتش را بدون منت و دریغ نصیبم می کند. عشق سوم، عشقی خالص و متفاوت است. در این نوع من مهدی را خلاصه می‌کنم، عشقش در بند بند وجودم ریشه کرده و قصد رفتن ندارد. می‌گویند عشق سوم مرحم دل می‌شود، حامی همچون کوه می شود. حال با بند بند وجودم این کوه و مرحم را حس می‌ کردم. آخ که با فکر نبود این مرحم و حامی چیزی در دلم ریزش می‌کند. با صدای پدرم از فکر بیرون امدم و هق ریزی زدم، دستی به چشم‌های دریایی‌ام کشید. - دخترم چرا هی این چشم‌های خوشگلت رو اشکی می‌کنی؟ تنها لب‌هایم لرزید و چشمانم بیشتر پر اب شد، با لبانی لرزان گفتم. - بابا؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_152 #رمان_زندگی_شیرین من دلم را باخته‌ام، می‌گویند انسان‌ها تنها
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ بوسه پر مهری بر روی چشم‌هایم گذاشت. - جانم بابا؟ در میان هق‌هق گریه جواب دادم. - واقعا...من چیزی...از شیوا...کم دارم؟ در چشم‌هایش غم لانه کرد. - نه عزیزم کی گفته، تو چیزی از شیوا کم نداری. با استین لباسم چشم‌هایم را پاک کردم. - چرا...مامان و شیوا...عوض شدن؟ لبخندی زد. - مگه تو عوض نشدی شیرین بابا؟ لبخند کوچکی روی لب‌هایم نشست. - چرا ول… انگشتش را روی لب‌هایم گذاشت. - ولی نداره بابا جان توی طول زمان آدما عوض میشن لب‌هایم باز لرزید. - حتی دوست داشتن؟ اخمی بین ابرو‌های زیبایش نشست. - دوست داشتن هیچ وقت عوض نمیشه مگر این که هوس و دروغ باشه. به قلب و ذهنم ثابت شد مادر و خواهرم دوستم نداشتند و ندارند. آنها تنها به فکر افراد اطرافشان هستند تا خواهر و دخترشان، آخ که اگر پدرم را نداشتم روزگارم به دست آنها حتما سیاه می شد. بلند شدم و صورت پیر و خسته پدرم را بوسیدم. - دوستت دارم بابا دوباره لبخندی زد. - منم دوستت دارم دخترم چشمکی زد و ادامه داد. - بین خودمون بمونه تو رو بیشتر از همه دوست دارم لبخندی زدم، با دودلی گفتم. - بابا ممکنه فردی با حرف‌های بقیه افکارش برگرده؟ لبخند کوتاهی زد و جدی گفت. - اگر اون فرد عاشق باشه نه، ولی اگر بقیه اون افکار بهش ثابت کنن اره. لب‌هایم لرزیدند و ابشار چشم‌هایم راه افتاد‌، ایا من می‌توانم به او ثابت کنم ارزشمندم؟ چگونه افکار منفی دیگران را از او دور کنم؟ نکند موفق نشوم و او من را رها کند، عاشقی او به اندازه عاشقی من است؟ با خوانده شدن آن صیغه محرمیت بر روی او حس مالیکت داشتم، همان طور که او میم به ته نامم اضافه می‌کرد من نیز دلم اضافه کردن میم ته نام او را می‌خواست. چگونه روز‌هایم را بدون او سپری می کردم؟ چگونه برای اولین بار از فرد ارزشمندم مراقبت می کردم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_153 #رمان_زندگی_شیرین بوسه پر مهری بر روی چشم‌هایم گذاشت. - جان
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ ‌نتوانستم ترس از دست دادن مهدی را به پدرم بگویم تنها سکوت کردم و به گریه بیشترم ادامه دادم. پدر که دید قصد ساکت شدن ندارم شروع به حرف زدن کرد. - شیرین می‌خوام برات از خاطرات و حرف‌های مادرم بگم گوش می‌کنی؟ اشک‌هایم را پس زدم و گوش سپردم. - گوش میدم بابا.. لبخندی زد. - خوبه عزیزم با لبخنده ادامه داد. - مادرم همیشه وقتی با خانم‌های خانواده جمع می‌شدن فقط از کد بانویی و لطافت زن حرف می‌زد، وای وای نمی‌دونی ما چی می‌کشیدیم که کنجکاو سری تکان دادم. - چرا؟ دستی به لبش کشید. - اخه صدای زنا خونه رو بر می‌داشت و ما مجبور می شدیم بریم بیرون. خنده از ته دلی کردم تمام ان روز‌ها را به خاطر اوردم. مادر بزرگم همیشه به مادر و عمه هایم در مورد شوهر داری می‌گفت. شعارش این بود که زن باید با شوهرش مهربان باشد، ظرافت داشته باشد و رگ خواب شوهر را در دستانش بگیرد. لبخندی به خنده‌ام زد. - اره خنده هم داره بدبختی بود برای ما، بعد هر آموزش یادته چی می‌شد؟ خنده بلندم در هال پیچید، یادم بود چگونه بعد هر آموزش مادرم از این رو به آن رو می‌شد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_154 #رمان_زندگی_شیرین ‌نتوانستم ترس از دست دادن مهدی را به پدرم
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ آن روز تا شب با پدرم مهربان می‌شد و هر چه پدرم می‌گفت نه نمی‌آورد. ولی امان از فردای آن روز که همه چیز سرجایش بر می‌گشت، انگار آن اموزش ها تنها برای یک روز دوام داشتند. پدرم دستی به سرم کشید. - اره بخند عزیزم، بخند تو جای من نبودی که بعد فردای آموزش پدرت در می‌اومد. قهقه‌ای زدم. - وای بابا یادته یه بار مامان مجبورت که یک روز تمام خونه نیای؟ سری از تأسف تکان داد. - معلومه که یادمه اومد گفت عوض اون یه روز شوهر داری باید فردا نیای خونه و من با همسایه‌ها مراسم بگیرم. ولی من هیچ وقت یچیزی رو نفهمیدم. سری تکان دادم. - چی رو بابا؟ لبخندی زد. - این که آموزش خوشگل کردن مامانم و چرا هیچ وقت مادرت یاد نگرفت؟ دستم را روی دلم گذاشت و از ته دل خندیدم، پدرم دومین مردی در زندگی‌ام بود که در انبوه غم لبخند بر روی لبم می‌آورد. آخ که آن روزهایی که مادرم با همسایه‌ها مجلس می‌گذاشت تنها نقل آموزش بود. هرچه از مادربزرگم یاد میگرفت چه با پیاز داغ اضافه به آنها یاد می‌داد. ولی به قول پدرم درهیچ کجای عملی کردن آموزش‌ها خوشگل کردن را نفهمیدم. - میبینی زنا تا چیزی باب میلشون نباشه انجام نمیدن مثل مادرت که اون مورد اخری باب میلش نبود من نیز مانند او شیطنت به خرج دادم. - بابایی انگار دلت برای مامان تنگ شده ها، باور کن یک ساعتم از ندیدنش نگذشته. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_155 #رمان_زندگی_شیرین آن روز تا شب با پدرم مهربان می‌شد و هر چه
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ ضربه آرامی بر روی سرم زد. - غلاف کن زبونتو بچه دستی به پایش زد. - سرت و بذار روی پام می‌خوام چند تا از نصیحت‌های مادرم و برات تعریف کنم. سرم را روی پایش گذاشتم و چشم بستم،دستش میان موهایم آرامشی در رگ‌هایم به جریان انداخت. با شنیدن حرف‌های پدرم لبخند کوچکی زدم. - مادرم همیشه به عمه‌هات می‌گفت شوهرتون رو کوه ببینید ولی شما هم باید برای اونا کوه باشید تا ستون خانواده محکم بمونه. با تعجب زمزمه کردم. - زن ها هم باید کوه باشن؟ صدای زیبایش دوباره بلند شد. - آره دخترم همون‌طور که ما مردا کوه شما هستیم شما هم باید کوه ما باشید. ما بدون کوه دوام نمیاریم زمزمه کردم. - کوه که کوه نمی‌خواد بابا موهایم را نوازش کرد. - چرا نمی‌خواد عزیزم، بعضی وقتا کوه ‌ها هم ریزش می‌کنن ولی وقتی یه کوه دیگه پشتشون باشه ریزش نمی‌کنن و سر پا می‌مونن. سرم را تکان دادم. - بابایی چطور باید برای مردا کوه بود؟ بوسه‌ای روی سرم کاشت. - مثلا یه موردش باید موقع نداری کمک دست شوهر باشی یا موقع غم هم پای شوهر. با تعجب گفتم. - یعنی توی پول در اوردن کمکش کنن؟ تک خندی زد. - نه بابا جان این طوری ممکنه به غیرت و غرور مرد لطمه بخوره زن فقط کافیه با حرف‌های امید بخش و خوب مرد و سرپا نگه داره. از روی پای پدرم بلند شدم. - یعنی زن با حرف‌های امید بخش می‌تونه کوه باشه برای شوهرش؟ پلک روی هم گذاشت. - آره عزیزم یه حرف مثبت زن برای مرد کلی امیده می‌دونه که تنها نیست و بیشتر تلاش می‌کنه. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_156 ضربه آرامی بر روی سرم زد. - غلاف کن زبونتو بچه دستی به پا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ لبخندی زدم. - پس برای موفقیت هر دو کوه باید وجود داشته باشن سری تکان داد. - اره دختر گلم، حالا برو بخواب که معلومه خیلی خسته‌ای. بلند شدم و بوسه‌ای روی گونه پدر کاشتم. - شب بخیر بابا متقابل بوسه‌ای روی گونه‌ام کاشت. - شب بخیر دخترم. از جایم بلند شدم و آرام به سمت اتاقم رفتم. در را باز کردم، بدون عوض کردن لباس‌‌هایم روی تخت دراز کشیدم. تلفن همراهم را از روی میز کنار تخت برداشتم. با دیدن پیامک از سمت مهدی فوری روی پیام زدم. زیر لب شروع به خواندن کردم. - من که امشب از ذوق دیدار شیرینم خوابم نمی‌بره لبخندی زدم و تایپ کردم. - ولی خیلی خسته‌اید. بعد از چند ثانیه جواب پیامم آمد. - شیرین بانو نداشتیما، دیگه جمع حرف زدن ممنوع، بعدم الان فقط ذوق و دلتنگی داره این دل بی‌قرارم. چشم‌هایم از ذوق درخشید، سریع تایپ کردم. - سخته ولی سعی می‌کنم. قلبم از ذوق تند تند می‌تپید، او نیز مانند من بی‌قرار یار بود. با خواندن پیام بعدیش چشم بستم. - خوبه خانم جان، بخواب عزیزم خسته‌ای. شبت آروم تایپ کردم. - شب خوش گوشی را روی میز گذاشتم و چشم‌هایم را بستم، کم‌کم به خواب عمیق فرو رفتم و در آخر سیاهی مطلق... *** *دو روز بعد* دیشب مهدی زنگ زده بود و گفت کارهایم را کنسل کنم چرا که قرار است امروز به گردش برویم. چادرم را پوشیدم و روی مبل نشستم، شیوا با دیدنم پوزخندی زد. - جایی تشریف می‌بری اخمی کردم. - اره مهدی اومده دنبالم دارم میرم بیرون شیوا دست به کمر ایستاد. - کجا به سلامتی با زنگ خوردن گوشی‌ام بیخیال جواب دادن شدم، گوشی را جواب دادم. - الو صدای دل‌نشینش در گوش‌هایم پیچید. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_157 #رمان_زندگی_شیرین لبخندی زدم. - پس برای موفقیت هر دو کوه با
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ - سلام خانمم، شیرین بانو بیا پایین که رسیدم. لبخندی زدم. - چشم اومدم صدای مهربانش بلند شد. - بی‌بلا عزیزم، فعلا گوشی را در جیب‌هایم گذاشتم و بدون توجه به شیوای سرخ شده بیرون زدم. پله‌ها را سریع پایین رفتم و از در خارج شدم، با دیدنش به سمت ماشین رفته و سوار شدم. - سلام لبخندی زد. - سلام عزیزم با گونه‌های سرخ شده سرم را پایین انداختم، تک خندی زد و ماشین را روشن کرد. راه افتاد، مهدی دستش را به سمت ضبط برد و روشنش کرد. صدای اهنگ عاشقانه‌ای در فضا پیچید، به دستان قوی او که دور فرمان ماشین بود خیره شدم. در فکر فرو رفتم، این دست‌ها دیگر ستون من بود، ستونی که نمی‌گذاشت سقوط کنم. می‌کوبد بر دهانی که زخم بزند بر دل شکسته‌ام. می‌شکند دستی را که نزدیکم شود. با صدایش از فکر خارج شدم. - شیرینم زیادی غرق نشو. متعجب گفتم. - غرق چی؟ لبخندی زد. - غرق فکر، بیرون و نگاه کن. خجالت زده به سمت پنجره چرخیدم، با دیدن بارش برف لبخندی زدم و با ذوق گفتم. - وای برف... دلم هوس برف بازی می‌خواست ، این بار کسی بود که دستانم را بگیرد و در آسمان برف ریزان باهم قدم بزنیم، حرف‌های عاشقانه بزنیم و عشق بورزیم. به سمت مهدی برگشتم و با چهره‌ای مظلوم صدایش زدم. - آقا مهدی؟ نیم نگاهی به سمتم کرد. - جانم؟ گونه‌هایم سرخ شد. - میشه بریم قدم بزنیم؟ صورتش از تعجب چین خورد. - توی این برف؟ سرم را به آرامی تکان دادم. - آره هوس قدم زدن توی این هوا رو کردم. لبخندی زد و با مهربانی گفت. - شیرین جانم الان سرده، خانمی مریض میشی اخمی کردم. - نه مریض نمیشم بریم لبخندی زد. - لج نکن بانو مریض میشی. لب‌هایم به سمت پایین خم شد. - خواهش می‌کنم، بریم؟ نگاهی به چهره ناراحت و مظلومم انداخت. - باشه عزیزم می ریم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_158 #رمان_زندگی_شیرین - سلام خانمم، شیرین بانو بیا پایین که رسید
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ نگاهی به اطراف کرد. - صبر کن جا پارک پیدا کنم. با پیدا کردن جای، پارک ماشین را پارک کرد و پیاده شد. با ذوق از ماشین پیاده شدم. دستانم را بهم زدم. - ممنون خندید. - قابل شیرینم و نداره ولی خانوم جان نباید زیاد بیرون باشیم تو هیچی نپوشیدی می‌ترسم مریض شی. ریز خنده‌ای کردم. - چشم همین قدرم بسه. با سوز سردی که آمد در خودم جمع شدم و نفس عمیقی کشیدم.این هوا تنها به لطف حضور او لذت بخش بود. بیشتر در خودم جمع شدم، هرچقدر نیز هوا سرد باشد باز هم به این حال خوبش می‌ارزید. عاشق شدن این بود که در این هوای سرد باز هم طاقت بیاوری تا در کنار معشوق قدم بزنی. تمام دستم بی‌حس شده و نوک بینی‌ام از سرما قرمز شده بود. ناگهان دست‌ گرمی در دستم قفل شد، با تعجب سرم را بالا آوردم. این حس و لمس برای اولین بار بود که حس می‌کردم. مهدی با انگشتش پشت دستم را نوازش کرد. - می‌دونی بعد این همه سال فقط تو بودی که دلم رو لرزوندی. گونه‌هایم سرخ شد، به حرف‌هایش گوش سپردم. - برای اولین بار یکی پیدا شد که همه دنیا و قلبم شده. حاضرم دنیام رو بدم تا شیرینم و داشته باشم. لب‌هایم را ازهم باز کردم. - من...من انگشتش را روی لبش گذاشت. - هیس خانم جان فقط گوش کن. چشم روی هم گذاشتم، لبخندی زد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574