༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_151
#رمان_زندگی_شیرین
لبخندی به چهره دلنشینش زدم، روی مبل نشسته و سرم را به سمت او گرفتم.
- چیزی شده بابا؟
لبخندی روی لبهای خستهاش نشست، نگاهم به چهره دودلش افتاد.
لب باز کرد.
- شیرین بابا نظرت درمورد مهدی چیه؟
لبخند از روی لبهایم پر کشید و رفت، انگار با این حرف هرچه افکار منفی در قفسِ ذهنم زندانی کرده بودم را آزاد کرد.
اشک در چشمانم نشست و هقهق گریهام در خانه طنین انداخت.
پدرم من را در اغوشش کشید و بوسهای بر سرم زد.
- شیرین چی شده باباجان؟ ازش خوشت نمیاد؟
پدرم چه میداند من تمام روح و قلبم را به او باختهام، هر کلمه ذهنم نام اوست.
تصورات و خیالهایم چهره اوست.
مرحم دل شکستهام تنها مهدی است ولی ترس از دست دادنش تیری در قلبم خواهد بود.
اگر حرفهای مادرم، شیوا حتی اطرافیان بر او تأثیر بگذارد چه؟
اگر دیگر من را نخواهد با قلب نابود شدهام چه کنم؟
چشمهایش دنیایم شده بود، ایا میتوانم بدون دنیای زندگیام دوام بیاورم؟
اگر او نباشد چه کسی شیرینم صدایم می کند؟ چه کسی خود را فرهاد می خواند؟
با این افکار هقهق گریههایم بیشتر شد و در اغوش پدر جمع شدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574