کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_158 #رمان_زندگی_شیرین - سلام خانمم، شیرین بانو بیا پایین که رسید
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_159
#رمان_زندگی_شیرین
نگاهی به اطراف کرد.
- صبر کن جا پارک پیدا کنم.
با پیدا کردن جای، پارک ماشین را پارک کرد و پیاده شد.
با ذوق از ماشین پیاده شدم.
دستانم را بهم زدم.
- ممنون
خندید.
- قابل شیرینم و نداره ولی خانوم جان نباید زیاد بیرون باشیم تو هیچی نپوشیدی میترسم مریض شی.
ریز خندهای کردم.
- چشم همین قدرم بسه.
با سوز سردی که آمد در خودم جمع شدم و نفس عمیقی کشیدم.این هوا تنها به لطف حضور او لذت بخش بود.
بیشتر در خودم جمع شدم، هرچقدر نیز هوا سرد باشد باز هم به این حال خوبش میارزید.
عاشق شدن این بود که در این هوای سرد باز هم طاقت بیاوری تا در کنار معشوق قدم بزنی.
تمام دستم بیحس شده و نوک بینیام از سرما قرمز شده بود.
ناگهان دست گرمی در دستم قفل شد، با تعجب سرم را بالا آوردم.
این حس و لمس برای اولین بار بود که حس میکردم.
مهدی با انگشتش پشت دستم را نوازش کرد.
- میدونی بعد این همه سال فقط تو بودی که دلم رو لرزوندی.
گونههایم سرخ شد، به حرفهایش گوش سپردم.
- برای اولین بار یکی پیدا شد که همه دنیا و قلبم شده. حاضرم دنیام رو بدم تا شیرینم و داشته باشم.
لبهایم را ازهم باز کردم.
- من...من
انگشتش را روی لبش گذاشت.
- هیس خانم جان فقط گوش کن.
چشم روی هم گذاشتم، لبخندی زد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574