کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_151 #رمان_زندگی_شیرین لبخندی به چهره دلنشینش زدم، روی مبل نشسته
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_152
#رمان_زندگی_شیرین
من دلم را باختهام، میگویند انسانها تنها یک بار عاشق میشوند؛ من آن یک بار عشق را اکنون با تمام وجود احساس میکردم.
در گذشته واژه عشق را از اعماق وجودم درک نمیکردم اما اکنون صفحه روزگار برگشته بود.
بند بند وجودم در واژهای به نام عشق میسوخت، همه میگویند در دنیا تنها یک عشق وجود دارد ولی من این را قبول ندارم.
عشق سه نوع متفاوت است، تفاوتشان به اندازه تفاوت شب و صبح است.
عشق اول عشق به خداوند است، عشقی که ما را به آسمانها میبرد و مجنون خداوند میکند. اخ که عاشق و مجنون خداوند بودن سعادت میخواهد.
عشق دوم عشق به پدر و مادر است، از ته دل مادرم را دوست داشتم ولی رفتارهایش باعث میشد بر روی آن عشق سایه ای بی افتد.
ولی همه میدانند عشق فراموش نشدنی است من نیز با هر رفتارش، باز از ته دل مادرم را دوست دارم. عشق به پدرم که قابل بیان نیست، حاظرم جانم را برای او بدهم همان طور که او محبتش را بدون منت و دریغ نصیبم می کند.
عشق سوم، عشقی خالص و متفاوت است.
در این نوع من مهدی را خلاصه میکنم، عشقش در بند بند وجودم ریشه کرده و قصد رفتن ندارد.
میگویند عشق سوم مرحم دل میشود، حامی همچون کوه می شود.
حال با بند بند وجودم این کوه و مرحم را حس می کردم.
آخ که با فکر نبود این مرحم و حامی چیزی در دلم ریزش میکند.
با صدای پدرم از فکر بیرون امدم و هق ریزی زدم، دستی به چشمهای دریاییام کشید.
- دخترم چرا هی این چشمهای خوشگلت رو اشکی میکنی؟
تنها لبهایم لرزید و چشمانم بیشتر پر اب شد، با لبانی لرزان گفتم.
- بابا؟
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_152 #رمان_زندگی_شیرین من دلم را باختهام، میگویند انسانها تنها
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_153
#رمان_زندگی_شیرین
بوسه پر مهری بر روی چشمهایم گذاشت.
- جانم بابا؟
در میان هقهق گریه جواب دادم.
- واقعا...من چیزی...از شیوا...کم دارم؟
در چشمهایش غم لانه کرد.
- نه عزیزم کی گفته، تو چیزی از شیوا کم نداری.
با استین لباسم چشمهایم را پاک کردم.
- چرا...مامان و شیوا...عوض شدن؟
لبخندی زد.
- مگه تو عوض نشدی شیرین بابا؟
لبخند کوچکی روی لبهایم نشست.
- چرا ول…
انگشتش را روی لبهایم گذاشت.
- ولی نداره بابا جان توی طول زمان آدما عوض میشن
لبهایم باز لرزید.
- حتی دوست داشتن؟
اخمی بین ابروهای زیبایش نشست.
- دوست داشتن هیچ وقت عوض نمیشه مگر این که هوس و دروغ باشه.
به قلب و ذهنم ثابت شد مادر و خواهرم دوستم نداشتند و ندارند.
آنها تنها به فکر افراد اطرافشان هستند تا خواهر و دخترشان، آخ که اگر پدرم را نداشتم روزگارم به دست آنها حتما سیاه می شد.
بلند شدم و صورت پیر و خسته پدرم را بوسیدم.
- دوستت دارم بابا
دوباره لبخندی زد.
- منم دوستت دارم دخترم
چشمکی زد و ادامه داد.
- بین خودمون بمونه تو رو بیشتر از همه دوست دارم
لبخندی زدم، با دودلی گفتم.
- بابا ممکنه فردی با حرفهای بقیه افکارش برگرده؟
لبخند کوتاهی زد و جدی گفت.
- اگر اون فرد عاشق باشه نه، ولی اگر بقیه اون افکار بهش ثابت کنن اره.
لبهایم لرزیدند و ابشار چشمهایم راه افتاد، ایا من میتوانم به او ثابت کنم ارزشمندم؟
چگونه افکار منفی دیگران را از او دور کنم؟
نکند موفق نشوم و او من را رها کند، عاشقی او به اندازه عاشقی من است؟
با خوانده شدن آن صیغه محرمیت بر روی او حس مالیکت داشتم، همان طور که او میم به ته نامم اضافه میکرد من نیز دلم اضافه کردن میم ته نام او را میخواست.
چگونه روزهایم را بدون او سپری می کردم؟
چگونه برای اولین بار از فرد ارزشمندم مراقبت می کردم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_153 #رمان_زندگی_شیرین بوسه پر مهری بر روی چشمهایم گذاشت. - جان
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_154
#رمان_زندگی_شیرین
نتوانستم ترس از دست دادن مهدی را به پدرم بگویم تنها سکوت کردم و به گریه بیشترم ادامه دادم.
پدر که دید قصد ساکت شدن ندارم شروع به حرف زدن کرد.
- شیرین میخوام برات از خاطرات و حرفهای مادرم بگم گوش میکنی؟
اشکهایم را پس زدم و گوش سپردم.
- گوش میدم بابا..
لبخندی زد.
- خوبه عزیزم
با لبخنده ادامه داد.
- مادرم همیشه وقتی با خانمهای خانواده جمع میشدن فقط از کد بانویی و لطافت زن حرف میزد، وای وای نمیدونی ما چی میکشیدیم که
کنجکاو سری تکان دادم.
- چرا؟
دستی به لبش کشید.
- اخه صدای زنا خونه رو بر میداشت و ما مجبور می شدیم بریم بیرون.
خنده از ته دلی کردم تمام ان روزها را به خاطر اوردم.
مادر بزرگم همیشه به مادر و عمه هایم در مورد شوهر داری میگفت.
شعارش این بود که زن باید با شوهرش مهربان باشد، ظرافت داشته باشد و رگ خواب شوهر را در دستانش بگیرد.
لبخندی به خندهام زد.
- اره خنده هم داره بدبختی بود برای ما، بعد هر آموزش یادته چی میشد؟
خنده بلندم در هال پیچید، یادم بود چگونه بعد هر آموزش مادرم از این رو به آن رو میشد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_154 #رمان_زندگی_شیرین نتوانستم ترس از دست دادن مهدی را به پدرم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_155
#رمان_زندگی_شیرین
آن روز تا شب با پدرم مهربان میشد و هر چه پدرم میگفت نه نمیآورد.
ولی امان از فردای آن روز که همه چیز سرجایش بر میگشت، انگار آن اموزش ها تنها برای یک روز دوام داشتند.
پدرم دستی به سرم کشید.
- اره بخند عزیزم، بخند تو جای من نبودی که بعد فردای آموزش پدرت در میاومد.
قهقهای زدم.
- وای بابا یادته یه بار مامان مجبورت که یک روز تمام خونه نیای؟
سری از تأسف تکان داد.
- معلومه که یادمه اومد گفت عوض اون یه روز شوهر داری باید فردا نیای خونه و من با همسایهها مراسم بگیرم. ولی من هیچ وقت یچیزی رو نفهمیدم.
سری تکان دادم.
- چی رو بابا؟
لبخندی زد.
- این که آموزش خوشگل کردن مامانم و چرا هیچ وقت مادرت یاد نگرفت؟
دستم را روی دلم گذاشت و از ته دل خندیدم، پدرم دومین مردی در زندگیام بود که در انبوه غم لبخند بر روی لبم میآورد.
آخ که آن روزهایی که مادرم با همسایهها مجلس میگذاشت تنها نقل آموزش بود.
هرچه از مادربزرگم یاد میگرفت چه با پیاز داغ اضافه به آنها یاد میداد.
ولی به قول پدرم درهیچ کجای عملی کردن آموزشها خوشگل کردن را نفهمیدم.
- میبینی زنا تا چیزی باب میلشون نباشه انجام نمیدن مثل مادرت که اون مورد اخری باب میلش نبود
من نیز مانند او شیطنت به خرج دادم.
- بابایی انگار دلت برای مامان تنگ شده ها، باور کن یک ساعتم از ندیدنش نگذشته.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_155 #رمان_زندگی_شیرین آن روز تا شب با پدرم مهربان میشد و هر چه
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_156
ضربه آرامی بر روی سرم زد.
- غلاف کن زبونتو بچه
دستی به پایش زد.
- سرت و بذار روی پام میخوام چند تا از نصیحتهای مادرم و برات تعریف کنم.
سرم را روی پایش گذاشتم و چشم بستم،دستش میان موهایم آرامشی در رگهایم به جریان انداخت.
با شنیدن حرفهای پدرم لبخند کوچکی زدم.
- مادرم همیشه به عمههات میگفت شوهرتون رو کوه ببینید ولی شما هم باید برای اونا کوه باشید تا ستون خانواده محکم بمونه.
با تعجب زمزمه کردم.
- زن ها هم باید کوه باشن؟
صدای زیبایش دوباره بلند شد.
- آره دخترم همونطور که ما مردا کوه شما هستیم شما هم باید کوه ما باشید. ما بدون کوه دوام نمیاریم
زمزمه کردم.
- کوه که کوه نمیخواد بابا
موهایم را نوازش کرد.
- چرا نمیخواد عزیزم، بعضی وقتا کوه ها هم ریزش میکنن ولی وقتی یه کوه دیگه پشتشون باشه ریزش نمیکنن و سر پا میمونن.
سرم را تکان دادم.
- بابایی چطور باید برای مردا کوه بود؟
بوسهای روی سرم کاشت.
- مثلا یه موردش باید موقع نداری کمک دست شوهر باشی یا موقع غم هم پای شوهر.
با تعجب گفتم.
- یعنی توی پول در اوردن کمکش کنن؟
تک خندی زد.
- نه بابا جان این طوری ممکنه به غیرت و غرور مرد لطمه بخوره زن فقط کافیه با حرفهای امید بخش و خوب مرد و سرپا نگه داره.
از روی پای پدرم بلند شدم.
- یعنی زن با حرفهای امید بخش میتونه کوه باشه برای شوهرش؟
پلک روی هم گذاشت.
- آره عزیزم یه حرف مثبت زن برای مرد کلی امیده میدونه که تنها نیست و بیشتر تلاش میکنه.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_156 ضربه آرامی بر روی سرم زد. - غلاف کن زبونتو بچه دستی به پا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_157
#رمان_زندگی_شیرین
لبخندی زدم.
- پس برای موفقیت هر دو کوه باید وجود داشته باشن
سری تکان داد.
- اره دختر گلم، حالا برو بخواب که معلومه خیلی خستهای.
بلند شدم و بوسهای روی گونه پدر کاشتم.
- شب بخیر بابا
متقابل بوسهای روی گونهام کاشت.
- شب بخیر دخترم.
از جایم بلند شدم و آرام به سمت اتاقم رفتم. در را باز کردم، بدون عوض کردن لباسهایم روی تخت دراز کشیدم.
تلفن همراهم را از روی میز کنار تخت برداشتم. با دیدن پیامک از سمت مهدی فوری روی پیام زدم.
زیر لب شروع به خواندن کردم.
- من که امشب از ذوق دیدار شیرینم خوابم نمیبره
لبخندی زدم و تایپ کردم.
- ولی خیلی خستهاید.
بعد از چند ثانیه جواب پیامم آمد.
- شیرین بانو نداشتیما، دیگه جمع حرف زدن ممنوع، بعدم الان فقط ذوق و دلتنگی داره این دل بیقرارم.
چشمهایم از ذوق درخشید، سریع تایپ کردم.
- سخته ولی سعی میکنم.
قلبم از ذوق تند تند میتپید، او نیز مانند من بیقرار یار بود. با خواندن پیام بعدیش چشم بستم.
- خوبه خانم جان، بخواب عزیزم خستهای. شبت آروم
تایپ کردم.
- شب خوش
گوشی را روی میز گذاشتم و چشمهایم را بستم، کمکم به خواب عمیق فرو رفتم و در آخر سیاهی مطلق...
***
*دو روز بعد*
دیشب مهدی زنگ زده بود و گفت کارهایم را کنسل کنم چرا که قرار است امروز به گردش برویم.
چادرم را پوشیدم و روی مبل نشستم، شیوا با دیدنم پوزخندی زد.
- جایی تشریف میبری
اخمی کردم.
- اره مهدی اومده دنبالم دارم میرم بیرون
شیوا دست به کمر ایستاد.
- کجا به سلامتی
با زنگ خوردن گوشیام بیخیال جواب دادن شدم، گوشی را جواب دادم.
- الو
صدای دلنشینش در گوشهایم پیچید.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_157 #رمان_زندگی_شیرین لبخندی زدم. - پس برای موفقیت هر دو کوه با
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_158
#رمان_زندگی_شیرین
- سلام خانمم، شیرین بانو بیا پایین که رسیدم.
لبخندی زدم.
- چشم اومدم
صدای مهربانش بلند شد.
- بیبلا عزیزم، فعلا
گوشی را در جیبهایم گذاشتم و بدون توجه به شیوای سرخ شده بیرون زدم.
پلهها را سریع پایین رفتم و از در خارج شدم، با دیدنش به سمت ماشین رفته و سوار شدم.
- سلام
لبخندی زد.
- سلام عزیزم
با گونههای سرخ شده سرم را پایین انداختم، تک خندی زد و ماشین را روشن کرد.
راه افتاد، مهدی دستش را به سمت ضبط برد و روشنش کرد. صدای اهنگ عاشقانهای در فضا پیچید، به دستان قوی او که دور فرمان ماشین بود خیره شدم.
در فکر فرو رفتم، این دستها دیگر ستون من بود، ستونی که نمیگذاشت سقوط کنم.
میکوبد بر دهانی که زخم بزند بر دل شکستهام.
میشکند دستی را که نزدیکم شود.
با صدایش از فکر خارج شدم.
- شیرینم زیادی غرق نشو.
متعجب گفتم.
- غرق چی؟
لبخندی زد.
- غرق فکر، بیرون و نگاه کن.
خجالت زده به سمت پنجره چرخیدم، با دیدن بارش برف لبخندی زدم و با ذوق گفتم.
- وای برف...
دلم هوس برف بازی میخواست ، این بار کسی بود که دستانم را بگیرد و در آسمان برف ریزان باهم قدم بزنیم، حرفهای عاشقانه بزنیم و عشق بورزیم.
به سمت مهدی برگشتم و با چهرهای مظلوم صدایش زدم.
- آقا مهدی؟
نیم نگاهی به سمتم کرد.
- جانم؟
گونههایم سرخ شد.
- میشه بریم قدم بزنیم؟
صورتش از تعجب چین خورد.
- توی این برف؟
سرم را به آرامی تکان دادم.
- آره هوس قدم زدن توی این هوا رو کردم.
لبخندی زد و با مهربانی گفت.
- شیرین جانم الان سرده، خانمی مریض میشی
اخمی کردم.
- نه مریض نمیشم بریم
لبخندی زد.
- لج نکن بانو مریض میشی.
لبهایم به سمت پایین خم شد.
- خواهش میکنم، بریم؟
نگاهی به چهره ناراحت و مظلومم انداخت.
- باشه عزیزم می ریم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_158 #رمان_زندگی_شیرین - سلام خانمم، شیرین بانو بیا پایین که رسید
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_159
#رمان_زندگی_شیرین
نگاهی به اطراف کرد.
- صبر کن جا پارک پیدا کنم.
با پیدا کردن جای، پارک ماشین را پارک کرد و پیاده شد.
با ذوق از ماشین پیاده شدم.
دستانم را بهم زدم.
- ممنون
خندید.
- قابل شیرینم و نداره ولی خانوم جان نباید زیاد بیرون باشیم تو هیچی نپوشیدی میترسم مریض شی.
ریز خندهای کردم.
- چشم همین قدرم بسه.
با سوز سردی که آمد در خودم جمع شدم و نفس عمیقی کشیدم.این هوا تنها به لطف حضور او لذت بخش بود.
بیشتر در خودم جمع شدم، هرچقدر نیز هوا سرد باشد باز هم به این حال خوبش میارزید.
عاشق شدن این بود که در این هوای سرد باز هم طاقت بیاوری تا در کنار معشوق قدم بزنی.
تمام دستم بیحس شده و نوک بینیام از سرما قرمز شده بود.
ناگهان دست گرمی در دستم قفل شد، با تعجب سرم را بالا آوردم.
این حس و لمس برای اولین بار بود که حس میکردم.
مهدی با انگشتش پشت دستم را نوازش کرد.
- میدونی بعد این همه سال فقط تو بودی که دلم رو لرزوندی.
گونههایم سرخ شد، به حرفهایش گوش سپردم.
- برای اولین بار یکی پیدا شد که همه دنیا و قلبم شده. حاضرم دنیام رو بدم تا شیرینم و داشته باشم.
لبهایم را ازهم باز کردم.
- من...من
انگشتش را روی لبش گذاشت.
- هیس خانم جان فقط گوش کن.
چشم روی هم گذاشتم، لبخندی زد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_159 #رمان_زندگی_شیرین نگاهی به اطراف کرد. - صبر کن جا پارک پیدا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_160
#رمان_زندگی_شیرین
- امروز آوردمت بیرون تا درباره خودمون و آینده حرف بزنیم. من مثل یه حامی پشتتم دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه یا با زخم زبون قلب کوچیکت رو بشکنه.
اشک در چشمانم حلقه بست حس حامی داشتن بسیار لذت بخش بود.
صدایش بلند شد.
- عه عه شیرینم اینارو نگفتم که گریه کنیا.
با دست ازادم اشکهایی که ناخوداگاه روی گونهام ریخته بودند را پاک کردم.
- ببخشید...
جلویم ایستاد و دستش را بند صورتم کرد، با انگشتش رد اشکهایم را نوازش کرد.
- نکن شیرینم هر قطره اشکی که میریزی خنجر میشه توی قلبم فرو میره، دوست داری من درد بکشم؟
لبهایم از هم باز شد.
- نه اصلا
نوازش وار گونهام را با دستانش نوازش کرد.
- پس این اشک هارو نریز
لبخندی زدم.
- چشم
سری تکان داد و باز هم دستانش را قفل دستانم کرد. راه افتاد.
- دوست داری مرد زندگیت چطور مردی باشه؟
اولین فکری که به ذهنم رسید را بر زبان آوردم.
- برام حامی باشه و مرد زندگی.
چشمکی ریزی زد.
- خانم جان این همه قولهای آسون نگو سختاش چیه پس؟
خندهای کردم و با شیطنت گفتم.
- شما وقتی میخوای زن بگیری باید به این چیزاش هم فکر کنی دیگه.
قهقهای زد.
- خانم خانما شما هم شیطونی هستیا.
دستی روی چشم چپش گذاشت.
- بله بانو من وقتی خواستم بانویی به زیبای شما رو برای خودم بکنم فکر همه جاشو کردم.
خنده ریزی کردم و سرم را پایین انداختم.
این حسهایی که جدیدا در رگهایم جریان گرفته بودند نو و لذت بخش بودند.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_160 #رمان_زندگی_شیرین - امروز آوردمت بیرون تا درباره خودمون و آی
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_161
#رمان_زندگی_شیرین
دستم را بلند کرد و بوسهای رویش کاشت.
- همیشه همین طوری بخند شیرین بانو.
گونههایم دیگر جای سرخ شدن نداشتند، هر لحظه گلگونتر میشدند.
دستانم را کشید و روی نیمکت زرد رنگی نشستیم. دست راستش را پشتم گذاشت و نفسی کشید.
- میدونی تمام این دو روز به چی فکر می کردم؟
سری تکان دادم.
- نه به چی؟
لبخند کوچکی کنار لبش شکل گرفت.
- این که قراره یه زن وارد زندگیم بشه، دیگه زندگیم مثل قبل نمیشه مهمترینش اون زنی که بعد از کلی صبر بدستش آوردم.
خجالت زده دستی به چادرم کشیدم.
- به اینا فکر کردی؟
ابرویی بالا انداخت.
- نه خب این تیکه کوچیک بود بیشتر روی چیزه دیگه فکر کردم
با تعجب جواب دادم.
- چی؟
چشمکی زد.
- به این که بعد از هر کار و اومدن به خونه قراره یه خانم خوشگل ببینم و خستگیم در بره.
گوشهایم نیز به سرخی گونههایم شدند. این حجم از خجالت را تا به حال تجربه نکرده بودم.
پشت دستش را به گونههای سرخم کشید.
- فدای این خجالتت بشم شیرین بانو.
لب زیر دندان کشیدم.
- خدانکنه
به نوازشش ادامه داد.
- وقتی خانمی مثل تو دارم فدات هم میشم عزیزم
تک خندی زد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_161 #رمان_زندگی_شیرین دستم را بلند کرد و بوسهای رویش کاشت. - هم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_162
#رمان_زندگی_شیرین
- آخ که نمیدونی داشتم میاومدم دنبالت چقدر این داداشم تیکه می انداخت.
با نگرانی پرسیدم.
- تیکه برای چی؟
ضربهای به نوک بینیام زد.
- چرا نگران شدی خانمم چیزی که توی فکر تو هست نبود...
سر جایم جابه جاشدم.
- پس چی؟
چشمکی حواله ام کرد.
- داشت تیکه مینداخت چرا این همه به خودم میرسم. سلامم رسوند گفت براش زن بگیری.
چشمانم گرد شد.
- زن بگیرم؟
قهقهای زد.
- آره از بس ازت تعریف کردن اخر برگشت گفت به زن داداش بگو برای منم خانومی مثل خودت بگیر.
لبخند کوچکی زدم.
- لطف دارن من این همه هم خوب نیستم.
اخمی بر چهره همیشه مهربانش نشست.
- دیگه نشنوما خانم من خیلی هم خوبه
شیطنت در لحنم قاطی کردم تا ناراحتی چهرهاش ازبین برود.
- در خوبی من که شکی نیست، هست؟
ناراحتی در چهرهاش جایش را به خوشحالی داد، لبخندی زد.
- نه خانمم اصلا شکی نیست.
دستم را به سینه چسباندم.
- خوبه
یکی از ابروهایش را بالا داد.
- از الان زن سالاری راه انداختی شیرین بانو؟
همانند او ابروهایم را بالا دادم.
- پس چی، گذشت دوران مرد سالاری.
انگشتم را جلوی او تکان دادم.
- الان دیگه حرف حرف منه.
خم شد و انگشتم را بوسید.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_162 #رمان_زندگی_شیرین - آخ که نمیدونی داشتم میاومدم دنبالت چقد
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_163
#رمان_زندگی_شیرین
- فدای زن سالاریت خانمی شما نگی هم من یه زن زلیلی هستم که نگو.
از گونه و چشمانم حرارت بیرون زد، قهقه مهدی بالا رفت.
- شیرین بانو تو این همه خجالتی هستی بچه هامون چی بشن.
چشمانم گرد شد.
- بچه!
با غرور سرش را بالا گرفت.
- بله، من تو این دو روز به این چیزا هم فکرکردم.
خنده نخودیای کردم.
- میتونم بپرسم تا کجاها پیش رفتی؟
دستی روی چشمش گذاشت.
- ای به چشم
پا روی پا انداخت.
- فکر کردم بشی خانم خونم بعد دوتا کوچولو از تو داشته باشم.
خودش را روی نیمکت رها کرد.
- آخ که چی بشه، دوست دارم دوتاشونم به تو بکشن
به خود اشاره کردم.
- به من چرا؟
به سویم خم شد.
- به زیبایی و ایمان تو
لبخندی زد.
- بعدم چه اشکالی داره دوتا شیرین کوچولوی دیگه داشته باشم. اخ اخ فکر کن وقتی از سرکار میام خونه با بابا بابا گفتن و بغلم پریدنشون خستگی از تنم میره.
با خجالت و ارام جواب دادم.
- ولی من دوست دارم به تو برن.
با تعجب به خودش اشاره کرد.
- به من!؟
سری تکان دادم، که خندید.
- خانمم به من برن که دخلت در اومده.
با تعجب پرسیدم.
- چرا؟
چشمکی زد و پالتویش را صاف کرد.
- چون اون موقع از دیوار راست بالا میرن
قهقهای زدم.
- یعنی در این حد شیطون هستی؟
چهره مظلومی به خود گرفت و سری تکان داد.
ولی ناگهان صاف درجایش نشست و با چهره سفید شده به نقطهای زل زد.
آرام برگشتم و به آن سمت نگاه کردم، با دیدن رفتگری که در سرما اشغالها را جمع میکرد در جایم جابه جا شدم.
از دستها و چهره سرخ شده از سرمای مرد مشخص بود به شدت سردش شده است.
کاری از دست ما بر نمیآمد پس تنها خودمان را به بیتوجهی زدیم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574