eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
35هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 #قسمت_18 _مرده؟ +بله،پزشک قانونی میاندواب مرگش تایید کرده،با
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 مهرماه که میشد،درد من تازه میشد! سه سال بود که مهر ما بوی مرگ و درد میداد! تنها دلخوشی ما حمایتهای معنوی و پیامهای پرمهر حامیان بود در سراسر این مرز و بوم! دستور اجرای حکم رسیده بود و منتظر رسیدن پرونده بودیم، چند بار از سمت دادگستری مهاباد،بما زنگ زدند تا اگر جاداشته باشد،قاتلین را ببخشیم ! پدرکمال هم یکی دوبار تلاش کرد تا از ما رضایت بگیرد،اما ما با قاطعیت گفتیم نه ! من ،یک مادر که سالها به فرزندانم مهرورزی و عشق یاد داده ام ،منکه آزارم به مورچه ای نرسیده،اینک با قاطعیت خواهان اعدام قاتلان صادق بودم! چرا؟ هیچوقت یادم نمیره ،روزی که خواننده محبوب پسرم_مرتضی پاشایی_فوت کرد! در گوشه حیاط به گوشیش خیره شده بود،عسل هم کنارش نشسته بود و آرام اشک میریخت، علت را پرسیدم کلیپ اهنگهای مرتضی پاشایی را نشانم داد و برایم از زندگیش گفت وگفت مادر جان،ببین،پاشایی در سی سالگی ناکام از دنیا رفت!مادر جان،همه آرزوهایش خاک شد! هنوز هم یادم نمیره وقتی که میگفت مادر،تمام آرزوهای پاشایی خاک شد (این قسمت را چنان با هق هق گفت که از گریه صادق ،من و عسل هم همراهش با صدای بلند گریستیم! ما کینه و انتقام نمیدانستیم چیست ! مادر دانیال بارها و بارها نفرینم کرد که اگر پسرش را نبخشم و رضایت ندهم !میگفت اگر خود صادق بود،مهربان بود و میبخشید! پسرم را به بهانه مهمانی و دعوت به قتلگاه کشانده بودند!پسرم را با داروی بیهوشی و چاقو و ساطور پذیرایی کرده بودند! با سنگ سی کیلویی بر سر پسرم کوبیده بودند!و سپس زنده در آتش سوزاندند! اما من،مانند پسرم همیشه آغوش محبتم برویشان باز بود!من در مهمانی لقمه را از فرزندم میگرفتم به آنها میدادم! من انها را به قتلگاه نکشانده بودم! آنها تاوان شیطانپرستی و جنایت خود را میدادند!خون ریخته بودند و تقاص پس میدادند!در برابر تمام جنایت بیرحمانه اشان که احساسات یک ملت را جریحه دار کرد،من تنها به حکم قانون، رای اعدامشان را طبق حق خودم و شرع،تایید میکردم! شما را به باورتان قسم،کدامیک قاتل بودیم من یا قاتلان پسرم؟ آنها جلسه تشکیل دادند،چهار نفره !چند نفر به یک نفر؟ انها به فرمان شیطان خواستند هر که را که سد راهشان میشود از بین ببرند !بعد از صادق نوبت کسایی دیگر بود!اما پسرم بنام قانون،حقش رامیگرفتیم! جهانگیری اگرهمان شب یه جورایی به ماخبر میداد،یابه پلیس میگفت،ایا کسی داغدار میشد؟نامرد،خبر داشت و نگفت!خودش هم برایش ده سال زندان بریدند،در زندان با زندانیان دعوایش شده بود و طی ان یک چشمش اسیب جدی دید و کور شد! سید هم که در زندان مرد! کمال و دانیال هم که شمارش معکوس برای،مرگشان شروع شده بود..دانیال حتم داشت که میمیرد،امیدی نداشت! کمال ولی،یکی از فامیلاش گفت که توبه کرده،پشیمان شده و راه خدا را برگزیده !گفته بود که پشیمانم و اگر مرا ببخشند تا آخر عمر نماز میخوانم! چه نمازی؟او قبلا وضویش را با بنزین ساخته بود! آنگاه که داد میزد ،اهای دانیال وسیدجراتی که میگفتین همین بود!؟بر فرزند در حال احتضارم رحم نکرد و به جای آب،بنزین در حلقومش ریخت! خانواده هایشان هم تنها زمانی آمدند که بچه هایشان را در چند قدمی مرگ دیدند،برای گرفتن رضایت! رضایت؟؟هه، رضایت بدهم که قاتلان بیرحم پسرم آزاد شوند و پول دیه به من برسد؟؟پول خون پسرم؟ عمرا! درسته ما از مال دنیا چیزی نداریم ،درسته که در خرج زندگیمون موندیم،اما این پولها از گلوی ما پایین نمیره! این پولها بوی مرگ میدهد و اگر من امروز رضایت دهم ،فردا آزاد میشوند و نقشه نیمه تمام خود را تمام میکنند، دانیال خودش با صدای بلند فریاد زد و گفت:دونه دونه تون اینجوری میکشم! بگذار،فقط پسرم قربانی شود و هیچ مادر دیگری داغدار نشود! فریبا تحملش زیاده!سه سال،به سی سال برمن گذشت!من پیر شدن را تجریه کردم! نمیخواهم مادری دیگر داغدار فرزندش شود! اینها فراماسونن !کسی که از شیطان پیروی کرده ،خدا را در قلب خود کشته است!رضایت نمیدهم! پسرم قربانی شد! من به ترویج راه شیطانپرستان رضایت نمیدهم! از مهرماه ۹۹ تا ۲۸ ابان ۹۹ پر استرس ترین لحظات برما گذشت! ۲۸ ابان ۹۹ مرا به دادگاه فرا خواندند،دیگر شکی نداشتم که پرونده رسیده و حکم صددر صد قابل اجراست! قاضی اجرای حکم و دادستان هردو اطمینان دادند که مشکلی نیست و درساعت ۵بامداد ۱۷ آذر در زندان مهاباد کمال الف وساعت ۵بامداد ۱۹ آذر در زندان میاندوآب دانیال به دار آویخته خواهند شد.از همه جا پیامهای تبریک و خسته نباشید بود که سمتم سرازیر میشد! هزاران نفر مشتاقانه پیام میدادند که مامان فریبای عزیز،نکنه دلت بلرزه و رضایت بدی،نکنه همه چیز خوب پیش میرفت تاروز چهارشنبه ۱۲ آذر،گوشیم زنگ خورد!شماره آشنا بود،دادگاه . ادامه دارد
کانال 📚داستان یا پند📚
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 #قسمت_19 مهرماه که میشد،درد من تازه میشد! سه سال بود که مهر ما
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 ،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کردم و رفتم وضو ساختم،بساط صبحانه رو مهیا کردم،علی بعداز اینکه نمازش راخواند،صبحانه را خورد و رفت سرکار! منم یکم دور و بر رو مرتب کردم و سپس تا ساعت ۹ یکم پارچه که باخودم آورده بودم توی خونه برش دادم.عسل بیدار شده بود،سلام کرد.صبحانه ش رو دادم و حاضر شد باهم رفتیم سمت مغازه. بخاطر کرونا،آموزش مجازی شده بود!گوشیمو بهش دادم. داشتم سوزن رو نخ میکردم،نمیشد! ای بابا،سوراخ سوزن رو چن تا میدیدم!کلی باهاش ور رفتم نشد که نشد!عسل انگار متوجه کلافگیم شد،اومد سمتم و بالبخند گفت:الهی قربون چشمات برم،چرانمیگی خودم برات نخ کنم!وقتی سمتم اومد،نگاهش یهو منو سمت صادق برد!این سه سال بزرگتر شده بود و من اصلا متوجهش نبودم! پانزده سال وشش ماه از عمرش میگذشت،قد کشیده وخانوم شده بود،آنقدر درگیر پرونده صادق بودم که ۳ سال عسلم رو ندیدم!بغض گلومو گرفت،نمیخواستم زیاد پیش عسل از صادق حرف بزنم!اما عسل باهوشتر بود و من بازیگر خوبی نبودم. +مامان _جان مامان +خیلی دلم برا داداش تنگ شده!خیلی زیاد!ایکاش زنده بود،مثل قبل که همیشه توی ریاضی کمکم میکرد. _خواستم بحثو عوض کنم،با خنده گفتم:فقط برای ریاضی؟ +نه مامان(بغض گلوشو گرفت،چشماش رو هاله ای از اشک پوشاند)ریاضی بهونست مامان،خیلی دلم برا داداش تنگ شده،خیلی تنهام،ایکاش بود ،دلم برا سر به سر گذاشتنهاش،برا شوخیاش،برا شیطنت هاش،براهمه چیش تنگ شده! _حالا چطور شده که یادت افتاده گل مامان! +همیشه بیادشم مامان،فقط دلم نمیومد پیشت بگم،دیشب خوابشو دیدم،واسه همین ... مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد،عسل گوشیو آورد،شماره دادگاه بود. _خانم برمکی +بفرمایین _خانم برمکی شما باید تا دفتر دادستانی تشریف بیارین. +اتفاقی افتاده؟ _تشریف بیارین اینجا لطفا! عسل رو فرستادم خونه و خودم سریع خودمو رسوندم! دادستان،درحالیکه پرونده ای را در دستش ورانداز میکرد،انگار عجله ای برای بیان حرفاش نداشت،سر از لابلای ورقه ها برنمیداشت!از بی تفاوتیش لجم گرفت!من اما دلم چون سیر و سرکه میجوشید!خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: +امری داشتین که فرمودین بیام خدمتتون؟ _خوش اومدی خانم برمکی،خواستم اطلاع بدم که شما باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین! +(باخشم و تعجب)چی؟۱۰۶ میلیون؟اونوقت بابت چی؟ماکه دیه رو...(حرفمو برید) _بله ۱۰۶ میلیون خانم برمکی،دیه مطابق روز حساب میشه و کاملا به روز هست!جلسه ای تشکیل دادیم و تشخیص دادیم که باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین. +(کنترلم از دست دادم و باعصبانیت فریاد زدم)دیه به روزه؟!دردهای من چی؟اونا به روز نیست؟پاره تنم رو ،پناه دخترم،امید زندگیمو،وحشیانه ازم گرفتن اینا به روز حساب نمیشن!من از کجا بیارم اخه؟شما که میدونید من آه در بساط ندارم! میدونین که شوهرم نگهبانه و خودمم ... اخه من از کجا بیارم!؟ -(خیلی خشک و رسمی،انگار هیچ احساسی در وجود این مرد نبود،بی تفاوت به حرفهای من گفت):بهرحال باید وکیلتون اینا رو بهتون میگفت خانوم،تا شنبه صبح باید این پول واریز بشه وگرنه... +(منکه دیگه طاقتم از دست داده بودم):وکیل از کجا بگه خب،شما بایست چند ماه قبل بهش میگفتید،خدا ازتون نگذره اخه این چه عدالتیه! سریع خودم را به اتاق قاضی اجرای حکم رساندم و موضوع را باعجله و ناراحتی مطرح کردم. ارام دستی برصورتش کشید،عینکش را مرتب کرد و بدون توجه به حال من گفت: _قصد رضایت ندارین ؟ +(از شنیدن این حرف خونم به جوش اومد )پس میخواین بهم فشار بیارین که رضایت بدم،اگه کلیه مو بفروشم که این حکم اجراشه،میفروشم ولی رضایت نمیدم! _بسیار خب خانم برمکی پس اگه میخواین حکم اجراشه،تاشنبه پول رو .... بدون خداحافظی آنجا راترک کردم ،سوز سردی میوزید و تمام وجودم را فراگرفت،انگار این قصه تلخ ما پایانی نداشتحال طبیعی نداشتم،یکی دو خیابان را پیاده طی کردم!وقتی بخود آمدم روی نیمکتی نشستم و شماره وکیل را گرفتم،موضوع را مطرح کردم،اشک امان نمیداد،گفتم اخه آقای وکیل این حقه؟ + (آقای محمدی باهمون آرامش همیشگی که در صدایش بود مرا به آرامش دعوت کرد و گفت): منم میدونم و شمام میدونین منصفانه نیس،ولی چاره ای نیس،باید انجام بشه،حالا هم نگران نباشین، شب در پیج با دوستان به اشتراک میذاریم،نگران نباش خانم برمکی خدا بزرگتره از سلطان محمود!امیدت به خدا باشه!) به حرفهای اقای وکیل کمی امیدوار شدم،به خونه که رسیدم به خانواده خبردادم،حال همگی بهتر از من نبود!شوهرم با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت:پسرم شرمنده ام که هیچ کاری برات نمیتونم بکنم،لعنت به فقر!حتی نمیتونم حق پسرمو بگیرم!کاش منو بجای صادق کشته بودن😔 دخترم سمت پدرش دوید وبغلش کردوگفت: نگو بابا.. ادامه دارد
کانال 📚داستان یا پند📚
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 #قسمت_20،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کردم
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 ،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کردم و رفتم وضو ساختم،بساط صبحانه رو مهیا کردم،علی بعداز اینکه نمازش راخواند،صبحانه را خورد و رفت سرکار! منم یکم دور و بر رو مرتب کردم و سپس تا ساعت ۹ یکم پارچه که باخودم آورده بودم توی خونه برش دادم.عسل بیدار شده بود،سلام کرد.صبحانه ش رو دادم و حاضر شد باهم رفتیم سمت مغازه. بخاطر کرونا،آموزش مجازی شده بود!گوشیمو بهش دادم. داشتم سوزن رو نخ میکردم،نمیشد! ای بابا،سوراخ سوزن رو چن تا میدیدم!کلی باهاش ور رفتم نشد که نشد!عسل انگار متوجه کلافگیم شد،اومد سمتم و بالبخند گفت:الهی قربون چشمات برم،چرانمیگی خودم برات نخ کنم!وقتی سمتم اومد،نگاهش یهو منو سمت صادق برد!این سه سال بزرگتر شده بود و من اصلا متوجهش نبودم! پانزده سال وشش ماه از عمرش میگذشت،قد کشیده وخانوم شده بود،آنقدر درگیر پرونده صادق بودم که ۳ سال عسلم رو ندیدم!بغض گلومو گرفت،نمیخواستم زیاد پیش عسل از صادق حرف بزنم!اما عسل باهوشتر بود و من بازیگر خوبی نبودم. +مامان _جان مامان +خیلی دلم برا داداش تنگ شده!خیلی زیاد!ایکاش زنده بود،مثل قبل که همیشه توی ریاضی کمکم میکرد. _خواستم بحثو عوض کنم،با خنده گفتم:فقط برای ریاضی؟ +نه مامان(بغض گلوشو گرفت،چشماش رو هاله ای از اشک پوشاند)ریاضی بهونست مامان،خیلی دلم برا داداش تنگ شده،خیلی تنهام،ایکاش بود ،دلم برا سر به سر گذاشتنهاش،برا شوخیاش،برا شیطنت هاش،براهمه چیش تنگ شده! _حالا چطور شده که یادت افتاده گل مامان! +همیشه بیادشم مامان،فقط دلم نمیومد پیشت بگم،دیشب خوابشو دیدم،واسه همین ... مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد،عسل گوشیو آورد،شماره دادگاه بود. _خانم برمکی +بفرمایین _خانم برمکی شما باید تا دفتر دادستانی تشریف بیارین. +اتفاقی افتاده؟ _تشریف بیارین اینجا لطفا! عسل رو فرستادم خونه و خودم سریع خودمو رسوندم! دادستان،درحالیکه پرونده ای را در دستش ورانداز میکرد،انگار عجله ای برای بیان حرفاش نداشت،سر از لابلای ورقه ها برنمیداشت!از بی تفاوتیش لجم گرفت!من اما دلم چون سیر و سرکه میجوشید!خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: +امری داشتین که فرمودین بیام خدمتتون؟ _خوش اومدی خانم برمکی،خواستم اطلاع بدم که شما باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین! +(باخشم و تعجب)چی؟۱۰۶ میلیون؟اونوقت بابت چی؟ماکه دیه رو...(حرفمو برید) _بله ۱۰۶ میلیون خانم برمکی،دیه مطابق روز حساب میشه و کاملا به روز هست!جلسه ای تشکیل دادیم و تشخیص دادیم که باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین. +(کنترلم از دست دادم و باعصبانیت فریاد زدم)دیه به روزه؟!دردهای من چی؟اونا به روز نیست؟پاره تنم رو ،پناه دخترم،امید زندگیمو،وحشیانه ازم گرفتن اینا به روز حساب نمیشن!من از کجا بیارم اخه؟شما که میدونید من آه در بساط ندارم! میدونین که شوهرم نگهبانه و خودمم ... اخه من از کجا بیارم!؟ -(خیلی خشک و رسمی،انگار هیچ احساسی در وجود این مرد نبود،بی تفاوت به حرفهای من گفت):بهرحال باید وکیلتون اینا رو بهتون میگفت خانوم،تا شنبه صبح باید این پول واریز بشه وگرنه... +(منکه دیگه طاقتم از دست داده بودم):وکیل از کجا بگه خب،شما بایست چند ماه قبل بهش میگفتید،خدا ازتون نگذره اخه این چه عدالتیه! سریع خودم را به اتاق قاضی اجرای حکم رساندم و موضوع را باعجله و ناراحتی مطرح کردم. ارام دستی برصورتش کشید،عینکش را مرتب کرد و بدون توجه به حال من گفت: _قصد رضایت ندارین ؟ +(از شنیدن این حرف خونم به جوش اومد )پس میخواین بهم فشار بیارین که رضایت بدم،اگه کلیه مو بفروشم که این حکم اجراشه،میفروشم ولی رضایت نمیدم! _بسیار خب خانم برمکی پس اگه میخواین حکم اجراشه،تاشنبه پول رو .... بدون خداحافظی آنجا راترک کردم ،سوز سردی میوزید و تمام وجودم را فراگرفت،انگار این قصه تلخ ما پایانی نداشتحال طبیعی نداشتم،یکی دو خیابان را پیاده طی کردم!وقتی بخود آمدم روی نیمکتی نشستم و شماره وکیل را گرفتم،موضوع را مطرح کردم،اشک امان نمیداد،گفتم اخه آقای وکیل این حقه؟ + (آقای محمدی باهمون آرامش همیشگی که در صدایش بود مرا به آرامش دعوت کرد و گفت): منم میدونم و شمام میدونین منصفانه نیس،ولی چاره ای نیس،باید انجام بشه،حالا هم نگران نباشین، شب در پیج با دوستان به اشتراک میذاریم،نگران نباش خانم برمکی خدا بزرگتره از سلطان محمود!امیدت به خدا باشه!) به حرفهای اقای وکیل کمی امیدوار شدم،به خونه که رسیدم به خانواده خبردادم،حال همگی بهتر از من نبود!شوهرم با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت:پسرم شرمنده ام که هیچ کاری برات نمیتونم بکنم،لعنت به فقر!حتی نمیتونم حق پسرمو بگیرم!کاش منو بجای صادق کشته بودن😔 دخترم سمت پدرش دوید وبغلش کردوگفت: نگو بابا..
کانال 📚داستان یا پند📚
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 #قسمت_20،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کرد
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 پول فرشها،کمک خانواده م و واریزی عزیزان مهربانی که میگفتن ما کنارتیم،مرا دلگرم و امیدوار میکرد.خانمی تبریزی وام یک میلیونی یارانه ش رو کامل،واریز کرد.شیرزنی هم از دیار لرستان که از قضا مرد! و سرپرست خانواده هم بود و با پختن وفروش رب خانگی و...اموراتش میگذراند ۴۰۰هزار تومان دسترنجش را واریز کرد و گفت :یک مادر هستم و نگران بچه ام،برای نابودی ظلم این پولو میدم تا دیگه این جنایات تکرار نشه،اگه تا صبح شنبه دیه تکمیل نشد غمت نباشه آبجی،گشواره دختر کوچکم را میفروشم!چشمانم پر از اشک شده بود،زبانم از بیان اینهمه مهربانی قاصر بود،با گریه گفتم اگه گشواره دخترت بفروشی این پولو قبول نمیکنم! یکی دانشجو بود و پول میفرستاد تا حق بر باطل پیروز شود،از اروپا و آمریکا که در نظر بعضیها آنجا را مهد بی عاطفگی و خشونت میدانند از طرف سه حامی مبلغ ۱۳ میلیون واریز شد،بانویی مهربان که حاضر نشد اسمی از او برده بشه ۲۵ میلیون واریز کرد.مادرم گریه میکرد که چرا فرصت زیاد ندادن تا خونه شو بفروشه پس هر چه پول در خانه داشت ،بمن داد! تمام این مهربانیهاجمع شدند و این مردم دلسوز و دوست داشتنی قانون خشک و سختگیر رابه زانو درآورند و در ساعت هشت و نیم غروب جمعه کل مبلغ ۱۰۶ میلیون جور شد!! دوست داشتم دادگاهی تشکیل میشد و من در حضور تمام قاضیان و دادستانهای دنیا،در حضور خانواده دانیال ، سید دانیال، کمال و حسین و خود قاتلان،میگفتم که ببینید و آگاه باشید،مردمی که اینگونه از پول وام یارانه و پول دسترنج پخت رب و گشواره فرزندشان و... میگذرند تا دیه را بپردازند،اینها که قلبشان باعشق میتپد و احساسشان چون بال پروانه پاک و لطیف است ویقین دارند که پول رابرای اعدام جمع میکنند!شما برایتان سوال نیست که چرامردمانی اینقدر مهربان و رئوف درراه اعدام تلاش میکنند؟؟اینها باور دارند که قاتلان ظالمند و صادق مظلوم!اینها نه برای صادق که برای خشکاندن ریشه ظلم ،اجتماع کرده اند. ۱۰۶ میلیون تومان دیگر در کمتر از ۳ روز جمع ،و صبح روز شنبه ۱۵ آذر ماه سال۱۳۹۹ برای دیه قاتلان صادق واریز شد. دیگر بهانه ای نبود!مانعی نبود و حکم لازم الاجرا! برای آنکه از مزاحمت خانواده قاتلها در امان باشیم،وسایلمان را جمع کردیم و به منزل برادر شوهرم رفتیم. سه شبانه روز بود که خواب و خوراک نداشتیم! شب قبل از اولین اعدام بود،دور از چشم همه رفتم و وضو ساختم،با خدای خویش یکبار دیگر تجدید پیمان کردم!از ته دل گریستم و خدا را به بزرگی خودش قسم دادم که:ای خدای بزرگ،اگر اعدام این قاتلان راه حق است،مرا یاری ده و قدمم را محکم گردان و اگر غیراز اینست و تو ای مهربانترین مهربانان، حکم بر چیز دیگر داری پس یاریم ده تا رضایت دهم!خدایا انتخاب این راه را بتو میسپارم،از تو،خود خودت،مدد میجویم! وخدا راه را برمن آسان کرد،ساعت ۴:۳۰ بامداد دوشنبه ۱۷ آذر سمت زندان مهاباد راه افتادیم،هیچکس آنجا نبود،ما رابه سمت حیاط زندان مشایعت کردند،حس عجیبی داشتم،محکم و قویتر از قبل شده بودم!انگار تمام دستهایی که یاریم داده بودند مرا محکم و استوار به جایگاه میبردند،نه دستم میلرزید و نه دلم آشوب بود!من،فریبا،مادر دو فرزند،که آزارم به یک مورچه هم نمیرسید،اینک همرا شوهرم که در حجب و حیا و سادگی،شهره عام و خاص بود،ایستاده بودیم و هیچکدام تردیدی نداشتیم،کمال را آوردند! تا مارا دید اشک ریخت و گریه کرد،فریبا خانوم منو اعدام نکنید،توبه کردم،غلط کردم،من رو فریب دادند و....به جوانیم رحم کن! در جواب گفتم:اگر پسرم را نمیسوزاندید،اگر اجازه میدادین راحت بمیرد و اینقدر درد نکشد،میبخشیدمتون،اما شما جای هیچ بخشش و ترحمی نگذاشتید.دعا کن خدا توراببخشد! سپس گفتم: بخشش لازم نیست،اعدامش کنید! تمام شد..پنج صبح دوشنبه،درست در ساعتی که برجان فرزندم آتش افکنده بود..اعدام شد.پزشک قانونی مرگش راتایید کرد و جنازه بعد از بیست دقیقه با آمبولانس تحویل خانواده اش شد و همه به خانه برادر علی برگشتیم.باهیچکس حرف نمیزدم.با خود فکر میکردم چرا باید وضع جوانان ما به اینجا بکشد!یک وقتی تمام افتخارمان این بود که هیچوقت پایمان به کلانتری و دادگاه باز نشده اما اینک سه سال است ما بیشتر از انچه در منزل بودیم ،در راه دادگاه و کلانتری سرکرده ایم! براستی چرا؟ایکاش خانواده ها بیشتر حواسمون بود،ایکاش بیشتر از لباس جسم ،بر روح و روان فرزندانمان اگاهی داشتیم و جامه انسانیت و پاکی میپوشاندیم و ایکاش به جای برپایی چوبه دار،مراسم شادی و پایکوبی و موفقیت ِفرزندانمان بود،ایکاش...و اما۱۸ آذر هم گذشت و لحظه موعود رسید!سپیده ۱۹ آذر ملاقات من بود و دانیال! امشب کسی اعدام میشد که یک عمر صادق،گردن آویز اسمش را برگردن داشت! ادامه دارد
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 هیجدهم آذر بود،من بودم و لحظه ای که سالها انتظارش رامیکشیدم! امشب پایان تمام انتظار کشیدنهاوحسرتهایم بود! از ته قلبم ناراحت بودم که برای قصاص کسی لحظه شماری میکنم من آدم کشتن نبودم!اما افسوس که این قاتلان بیرحم،تقدیر خود را اینگونه رقم زده بودند،من اهل صلح، سازش، مهربانی و عشق ورزی بودم و روحیه من با قتل و قصاص سازگار نبود! این سرنوشت تلخ و شوم را نه من،نه صادق و نه کسی برای دانیال و بقیه رقم نزده بود،این راهی بود که خودشان انتخاب کرده بودند! پلهای پشت سرشان را خراب کرده بودند و هیچ راه بازگشتی نبود!با وجود تمام نامهربانیها و نامردیهایشان،از مخاطبان و حامیان خواهش میکردم فحش ندهند و به هیچکدامشان توهین نکنند پیج خانواده قاتلان،استوری میگذاشتند و عکس هر سه جانی را بارگزاری میکردند که قسمت این بود ما ایستاده بمیریم و یا با توهین به ما و نفرین ما سعی میکردند جو روانی بوجود بیاورند و ما را در تصمیم مردد کنند! شب فرارسید. و ما به سمت زندان میاندوآب به راه افتادیم!در تمام مسیر به این فکر میکردم که چگونه شهر مهاباد دو دوست مانند استاد هیمن شاعر و استاد هژار را در آغوش خود پرورانده که دوستی بی مثالشان زبانزد عالم بوده و رفاقتشان هنرمندان و ادیبانی خلق کرد که مایه افتخار نه تنها مردم کرد بلکه فخر و ارزش تمام جامعه هنر و فرهنگند و زیر آسمان همین شهر قاتلانی بیرحم و جانی بنام دانیال و کمال و سید پرورش یافته اند که شرف راخورده اند و مردانگی را قورت داده اند! کاش میشد ،علت این تفاوتها را یافت،این فاجعه های وحشتناک را ریشه یابی کرد تا دیگر هیچ مادری داغ فرزندش نبیند و این جنایات هیچوقت تکرار نشود!یقین دارم درد و داغ داشتن همچین فرزندانی، از داغ مرگ فرزند بدتر است! در فکر فرو رفته بودم که با صدای علی بخود آمدم. +فریبا!فریبا!کجایی تو خانوم؟به چی فکر میکنی؟حالت خوبه؟ -(بخود آمدم ،نفس عمیقی کشیدم و گفتم):خوبم،خوبم عزیزم،چیزی نیس! مسئولان دادگاه ،قبلا به خانواده دانیال اطلاع داده بودند که هرگونه رفتار دور از شان و قانون عواقب بدی برایشان خواهد داشت،بهرحال با همراهی پلیس ویژه از راه فرعی راه افتادیم و ساعت ۴ شب به میاندوآب رسیدیم. لحظات به کندی میگذشت،مارا به داخل حیاط زندان هدایت کردند و چون هنوز موعد مقرر فرانرسیده بود،منتظر ماندیم! تا لحظه موعود از سی ام شهریور ۹۶ تا لحظه اعدام را مرور کردم،انگار سالها گذشته بود!این سه سال برما،چقدر سخت گذشت!سربلند کردم،به صورت پرچین و موهای سفید علی نگاه کردم،علی متوجه نگاهم شد،دستم را محکم گرفت و گفت:به خدا توکل کن! مظلومیت چهره علی را نگاه میکردم، در این چند سال بارها در خلوت خود برای صادق، گریسته بود.دیشب هم به خیال اینکه من خوابم،تا صبح خواب به چشمش نیامد وتا وقت نماز صبح،تنهایی،آرام و درسکوت میگریست! لحظه موعود رسید! دانیال را آوردند،سرش به زیر افکنده بود،چشمانش رو به زمین بود و کسی را نگاه نکرد،حتی طلب بخشش هم نکرد! انگار اعدام کمال را شنیده بود و مطمئن بود کار خودش هم تمام است ،برای همین نمیخواست طلب بخشش کند! مسئول اجرای حکم پرسید:آیا حاضرید در رای و نظر خود تجدید نظر کنید و دانیال د را ببخشید؟؟ به چشمانش چشم دوختم،نگاهمان در هم تلاقی کرد،به چشمانش چشم دوختم (مگر میشد راحت مردی را که روی شیطان را سفید کرده بود و آبروی رفاقت و مردانگی و شرف را برده بود،ببخشم؟ مگر میشد ان سیاهدل و نامرد که هنوز هم از چشمانش حسادت و کینه و شرارت میبارید را ببخشم؟) قاطعانه گفتم: نه و اخرین نگاه پر از شرارتش، برای همیشه بردار اعدام خشکید! تمام شد،پرونده صادق بسته شد! خانواده دانیال پشت درهای زندان میاندوآب،جنازه پسرشان را تحویل گرفتند وتمام شد.همه چی تمام شد .... سبک تر شدم،حضور صادق را برای لحظه ای در کنارخود حس میکردم.همان شب به سمت مهاباد برگشتیم.شهر دیگر بوی خون و مرگ نمیداد،مهاباد ، کانون زیبای فرهنگ و هنر زیباتر از همیشه بنظر میرسید! مستقیم به سمت آرامگاه صادق رفتیم.فاتحه خواندیم و به سمت خانه برگشتیم. دفتر خاطرات صادق را باز کردم و در صفحه آخرش نوشتم امشب،نه یک مادر نه یک شهر که یک ایران آرام گرفت.. پایان ﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
مراقبت از امانتهای خدا فقط به تغذیه و پوشاک و... نیست مراقب روح و روان و دینشان باشیم و در داشتن هدف الهی و عاقبت بخیری کمکشان کنیم امیدوارم تو امانت داریمون موفق باشیم ان شاءالله حساب و کتاب پس ندیم التماس دعا و تفکر 🙏🏻
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ لبخندی به چهره دلنشینش زدم، روی مبل نشسته و سرم را به سمت او گرفتم. - چیزی شده بابا؟ لبخندی روی لب‌های خسته‌اش نشست، نگاهم به چهره دودلش افتاد. لب باز کرد. - شیرین بابا نظرت درمورد مهدی چیه؟ لبخند از روی لب‌هایم پر کشید و رفت، انگار با این حرف‌ هرچه افکار منفی در قفسِ ذهنم زندانی کرده بودم را آزاد کرد. اشک در چشمانم نشست و هق‌هق گریه‌ام در خانه طنین انداخت. پدرم من را در اغوشش کشید و بوسه‌ای بر سرم زد. - شیرین چی شده باباجان؟ ازش خوشت نمیاد؟ پدرم چه می‌داند من تمام روح و قلبم را به او باخته‌ام، هر کلمه ذهنم نام اوست. تصورات و خیال‌هایم چهره اوست. مرحم دل شکسته‌ام تنها مهدی است ولی ترس از دست دادنش تیری در قلبم خواهد بود. اگر حرف‌های مادرم، شیوا حتی اطرافیان بر او تأثیر بگذارد چه؟ اگر دیگر من را نخواهد با قلب نابود شده‌ام چه کنم؟ چشم‌هایش دنیایم شده بود، ایا می‌توانم بدون دنیای زندگی‌ام دوام بیاورم؟ اگر او نباشد چه کسی شیرینم صدایم می کند؟ چه کسی خود را فرهاد می خواند؟ با این افکار هق‌هق گریه‌هایم بیشتر شد و در اغوش پدر جمع شدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574