کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_157 #رمان_زندگی_شیرین لبخندی زدم. - پس برای موفقیت هر دو کوه با
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_158
#رمان_زندگی_شیرین
- سلام خانمم، شیرین بانو بیا پایین که رسیدم.
لبخندی زدم.
- چشم اومدم
صدای مهربانش بلند شد.
- بیبلا عزیزم، فعلا
گوشی را در جیبهایم گذاشتم و بدون توجه به شیوای سرخ شده بیرون زدم.
پلهها را سریع پایین رفتم و از در خارج شدم، با دیدنش به سمت ماشین رفته و سوار شدم.
- سلام
لبخندی زد.
- سلام عزیزم
با گونههای سرخ شده سرم را پایین انداختم، تک خندی زد و ماشین را روشن کرد.
راه افتاد، مهدی دستش را به سمت ضبط برد و روشنش کرد. صدای اهنگ عاشقانهای در فضا پیچید، به دستان قوی او که دور فرمان ماشین بود خیره شدم.
در فکر فرو رفتم، این دستها دیگر ستون من بود، ستونی که نمیگذاشت سقوط کنم.
میکوبد بر دهانی که زخم بزند بر دل شکستهام.
میشکند دستی را که نزدیکم شود.
با صدایش از فکر خارج شدم.
- شیرینم زیادی غرق نشو.
متعجب گفتم.
- غرق چی؟
لبخندی زد.
- غرق فکر، بیرون و نگاه کن.
خجالت زده به سمت پنجره چرخیدم، با دیدن بارش برف لبخندی زدم و با ذوق گفتم.
- وای برف...
دلم هوس برف بازی میخواست ، این بار کسی بود که دستانم را بگیرد و در آسمان برف ریزان باهم قدم بزنیم، حرفهای عاشقانه بزنیم و عشق بورزیم.
به سمت مهدی برگشتم و با چهرهای مظلوم صدایش زدم.
- آقا مهدی؟
نیم نگاهی به سمتم کرد.
- جانم؟
گونههایم سرخ شد.
- میشه بریم قدم بزنیم؟
صورتش از تعجب چین خورد.
- توی این برف؟
سرم را به آرامی تکان دادم.
- آره هوس قدم زدن توی این هوا رو کردم.
لبخندی زد و با مهربانی گفت.
- شیرین جانم الان سرده، خانمی مریض میشی
اخمی کردم.
- نه مریض نمیشم بریم
لبخندی زد.
- لج نکن بانو مریض میشی.
لبهایم به سمت پایین خم شد.
- خواهش میکنم، بریم؟
نگاهی به چهره ناراحت و مظلومم انداخت.
- باشه عزیزم می ریم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574