کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_159 #رمان_زندگی_شیرین نگاهی به اطراف کرد. - صبر کن جا پارک پیدا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_160
#رمان_زندگی_شیرین
- امروز آوردمت بیرون تا درباره خودمون و آینده حرف بزنیم. من مثل یه حامی پشتتم دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه یا با زخم زبون قلب کوچیکت رو بشکنه.
اشک در چشمانم حلقه بست حس حامی داشتن بسیار لذت بخش بود.
صدایش بلند شد.
- عه عه شیرینم اینارو نگفتم که گریه کنیا.
با دست ازادم اشکهایی که ناخوداگاه روی گونهام ریخته بودند را پاک کردم.
- ببخشید...
جلویم ایستاد و دستش را بند صورتم کرد، با انگشتش رد اشکهایم را نوازش کرد.
- نکن شیرینم هر قطره اشکی که میریزی خنجر میشه توی قلبم فرو میره، دوست داری من درد بکشم؟
لبهایم از هم باز شد.
- نه اصلا
نوازش وار گونهام را با دستانش نوازش کرد.
- پس این اشک هارو نریز
لبخندی زدم.
- چشم
سری تکان داد و باز هم دستانش را قفل دستانم کرد. راه افتاد.
- دوست داری مرد زندگیت چطور مردی باشه؟
اولین فکری که به ذهنم رسید را بر زبان آوردم.
- برام حامی باشه و مرد زندگی.
چشمکی ریزی زد.
- خانم جان این همه قولهای آسون نگو سختاش چیه پس؟
خندهای کردم و با شیطنت گفتم.
- شما وقتی میخوای زن بگیری باید به این چیزاش هم فکر کنی دیگه.
قهقهای زد.
- خانم خانما شما هم شیطونی هستیا.
دستی روی چشم چپش گذاشت.
- بله بانو من وقتی خواستم بانویی به زیبای شما رو برای خودم بکنم فکر همه جاشو کردم.
خنده ریزی کردم و سرم را پایین انداختم.
این حسهایی که جدیدا در رگهایم جریان گرفته بودند نو و لذت بخش بودند.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_160 #رمان_زندگی_شیرین - امروز آوردمت بیرون تا درباره خودمون و آی
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_161
#رمان_زندگی_شیرین
دستم را بلند کرد و بوسهای رویش کاشت.
- همیشه همین طوری بخند شیرین بانو.
گونههایم دیگر جای سرخ شدن نداشتند، هر لحظه گلگونتر میشدند.
دستانم را کشید و روی نیمکت زرد رنگی نشستیم. دست راستش را پشتم گذاشت و نفسی کشید.
- میدونی تمام این دو روز به چی فکر می کردم؟
سری تکان دادم.
- نه به چی؟
لبخند کوچکی کنار لبش شکل گرفت.
- این که قراره یه زن وارد زندگیم بشه، دیگه زندگیم مثل قبل نمیشه مهمترینش اون زنی که بعد از کلی صبر بدستش آوردم.
خجالت زده دستی به چادرم کشیدم.
- به اینا فکر کردی؟
ابرویی بالا انداخت.
- نه خب این تیکه کوچیک بود بیشتر روی چیزه دیگه فکر کردم
با تعجب جواب دادم.
- چی؟
چشمکی زد.
- به این که بعد از هر کار و اومدن به خونه قراره یه خانم خوشگل ببینم و خستگیم در بره.
گوشهایم نیز به سرخی گونههایم شدند. این حجم از خجالت را تا به حال تجربه نکرده بودم.
پشت دستش را به گونههای سرخم کشید.
- فدای این خجالتت بشم شیرین بانو.
لب زیر دندان کشیدم.
- خدانکنه
به نوازشش ادامه داد.
- وقتی خانمی مثل تو دارم فدات هم میشم عزیزم
تک خندی زد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_161 #رمان_زندگی_شیرین دستم را بلند کرد و بوسهای رویش کاشت. - هم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_162
#رمان_زندگی_شیرین
- آخ که نمیدونی داشتم میاومدم دنبالت چقدر این داداشم تیکه می انداخت.
با نگرانی پرسیدم.
- تیکه برای چی؟
ضربهای به نوک بینیام زد.
- چرا نگران شدی خانمم چیزی که توی فکر تو هست نبود...
سر جایم جابه جاشدم.
- پس چی؟
چشمکی حواله ام کرد.
- داشت تیکه مینداخت چرا این همه به خودم میرسم. سلامم رسوند گفت براش زن بگیری.
چشمانم گرد شد.
- زن بگیرم؟
قهقهای زد.
- آره از بس ازت تعریف کردن اخر برگشت گفت به زن داداش بگو برای منم خانومی مثل خودت بگیر.
لبخند کوچکی زدم.
- لطف دارن من این همه هم خوب نیستم.
اخمی بر چهره همیشه مهربانش نشست.
- دیگه نشنوما خانم من خیلی هم خوبه
شیطنت در لحنم قاطی کردم تا ناراحتی چهرهاش ازبین برود.
- در خوبی من که شکی نیست، هست؟
ناراحتی در چهرهاش جایش را به خوشحالی داد، لبخندی زد.
- نه خانمم اصلا شکی نیست.
دستم را به سینه چسباندم.
- خوبه
یکی از ابروهایش را بالا داد.
- از الان زن سالاری راه انداختی شیرین بانو؟
همانند او ابروهایم را بالا دادم.
- پس چی، گذشت دوران مرد سالاری.
انگشتم را جلوی او تکان دادم.
- الان دیگه حرف حرف منه.
خم شد و انگشتم را بوسید.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_162 #رمان_زندگی_شیرین - آخ که نمیدونی داشتم میاومدم دنبالت چقد
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_163
#رمان_زندگی_شیرین
- فدای زن سالاریت خانمی شما نگی هم من یه زن زلیلی هستم که نگو.
از گونه و چشمانم حرارت بیرون زد، قهقه مهدی بالا رفت.
- شیرین بانو تو این همه خجالتی هستی بچه هامون چی بشن.
چشمانم گرد شد.
- بچه!
با غرور سرش را بالا گرفت.
- بله، من تو این دو روز به این چیزا هم فکرکردم.
خنده نخودیای کردم.
- میتونم بپرسم تا کجاها پیش رفتی؟
دستی روی چشمش گذاشت.
- ای به چشم
پا روی پا انداخت.
- فکر کردم بشی خانم خونم بعد دوتا کوچولو از تو داشته باشم.
خودش را روی نیمکت رها کرد.
- آخ که چی بشه، دوست دارم دوتاشونم به تو بکشن
به خود اشاره کردم.
- به من چرا؟
به سویم خم شد.
- به زیبایی و ایمان تو
لبخندی زد.
- بعدم چه اشکالی داره دوتا شیرین کوچولوی دیگه داشته باشم. اخ اخ فکر کن وقتی از سرکار میام خونه با بابا بابا گفتن و بغلم پریدنشون خستگی از تنم میره.
با خجالت و ارام جواب دادم.
- ولی من دوست دارم به تو برن.
با تعجب به خودش اشاره کرد.
- به من!؟
سری تکان دادم، که خندید.
- خانمم به من برن که دخلت در اومده.
با تعجب پرسیدم.
- چرا؟
چشمکی زد و پالتویش را صاف کرد.
- چون اون موقع از دیوار راست بالا میرن
قهقهای زدم.
- یعنی در این حد شیطون هستی؟
چهره مظلومی به خود گرفت و سری تکان داد.
ولی ناگهان صاف درجایش نشست و با چهره سفید شده به نقطهای زل زد.
آرام برگشتم و به آن سمت نگاه کردم، با دیدن رفتگری که در سرما اشغالها را جمع میکرد در جایم جابه جا شدم.
از دستها و چهره سرخ شده از سرمای مرد مشخص بود به شدت سردش شده است.
کاری از دست ما بر نمیآمد پس تنها خودمان را به بیتوجهی زدیم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_163 #رمان_زندگی_شیرین - فدای زن سالاریت خانمی شما نگی هم من یه زن
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_164
#رمان_زندگی_شیرین
مهدی بعد از چند دقیقه پرسید.
- خانمم گرسنت نیست؟ از وقت ناهار گذشته.
به ساعت در دستم نگاهی کردم، با دیدن ساعت سه ظهر چشمانم درشت شدند.
آنقدر غرق صحبتهای شیرین او شده بودم که ساعت از دستم در رفت بود.
اخ که آنقدر صحبتهایش لذت بخش بودند که زمان از دستمان در رفتِ و غرق یکدیگر شده بودیم.
با صدای او دست از فکر کردن برداشتم.
- شیرینم حواست کجاست عزیزدلم؟
لبخندی زدم.
- ببخشید حواسم پرت شد.
با مهربانی جواب داد.
- اشکال نداره عزیزم. خب نظرت چیه؟
با خجالت انگشتم را به گوشه لبم کشیدم.
- ام… در مورد چی؟
خنده ای از حواس پرتیام زد.
- خانمی کجا غرقی بگو باهم دیگه غرق بشیم، گفتم نظرت چیه بریم رستوران ناهار بخوریم؟
نگاهی به پارک انداختم ، دلم نمیخواشت از این پارک و هوایش دل بکنم.
نگاهم به دکه فست فودی که در وسط پارک قرار داشت افتاد.
صندلی و میزهایی جلویش چیده شده بودند.
با انگشتم به آن سمت اشاره کردم.
- میشه بریم اونجا غذا بخوریم؟
با دیدن دکه فست فودی اخمی کرد.
- اونجا؟ ولی غذاهاش فکر نکنم سالم باشه.
خواهش در چشمانم ریختم.
- خواهش میکنم بریم اونجا غذا بخوریم.
لبخندی به چشمان ملتمسم زد.
- شیرین بانو بریم رستوران بهتره غذاش هم مطمئن تره.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_164 #رمان_زندگی_شیرین مهدی بعد از چند دقیقه پرسید. - خانمم گرسنت
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_165
#رمان_زندگی_شیرین
لبانم از غم روبه پایین خم شدند.
- یه بار خوردن که به جایی بر نمیخوره.
اخمی بین ابروهایش نشست.
- اولا اخم نکن
اخمهایش باز شده و لحنش دوباره مهربان شد.
- خانمی این اولین قرار و ناهاریه که باهم میخوریم. بریم اونجا آخه؟
سرم را تکان دادم و دستانم را با ذوق بهم زدم.
- اولین ناهارمون اینجا باشه من خوشحال ترم.
حالا بریم؟
یک نگاهی به چهره مظلوم من و نگاهی دیگر به دکه انداخت.
- مریض میشی اخه.
از جایم بلند شدم.
- نمیشم بریم دیگه آقا مهدی.
از جایش بلند شد و لبخندی زد.
- باشه من که حریف این چشمهات نمیشم.
چشمکی زد.
- تازه امروز روز خانممِ، هر چی اون بگه.
چشمانم از ذوق درخشید، لبخند خوشحالی زدم.
- ممنون واقعا
دست راستش را به سمتم گرفت.
- قابل شیرین خانومم رو نداره.
گونههایم باز سرخ شدند، با درنگ دستم را در دستش گذاشتم، محکم دستم را قفل انگشتانش کرد و راه افتاد.
- حالا چی میل دارن خانم؟
نگاهی به نوشتههای بنر دکه فست فود انداختم.
با دیدن غذای مورد علاقهام چشمانم درخشید.
- من ساندویچ میخورم.
تک خندی زد.
- خوبه روی این صندلی بشین تا بیام.
روی صندلی قرمز رنگ نشستم و در فکر فرو رفتم. بالاخره در زندگیام کسی پیدا شده بود که حرفهایم برایش ارزش داشته باشند.
مهدی با دوتا ساندویچ برگشت.
- بیا خانمی نوش جان کن.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_165 #رمان_زندگی_شیرین لبانم از غم روبه پایین خم شدند. - یه بار
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_166
#رمان_زندگی_شیرین
با دیدن چهار ساندویچ در دستانش چشمانم گرد شدند.
- آقا مهدی!
نگاهی به چهره متعجبم کرد.
- جانم؟
به ساندویچها اشاره کردم.
- ما که دو نفریم چرا چهار تا؟
لبخندی زد.
- شما به اونش کار نداشته باش خانم.
ابرویی بالا انداختم.
- اخه این همه چرا؟
به خودش اشاره کرد.
- شیرین بانو خودم میخورم.
با تعجب به هیکلش نگاه کردم، به این هیکل نمیآمد این حجم از غذا را بخورد.
به من اشاره ای کرد.
- بلند شو خانمی.
ازجایم بلند شدم.
- مگه قرار نیست اینجا بخوریم
اخمی کرد.
- درسته قبول کردم همچین غذایی بخوریم ولی موافقت نکردم اینجا روی میزهایی که معلوم نیست چند نفر روشون غذا خوردن غذا بخوریم.
شانهای بالا انداختم.
- باشه هرچی شما بگی.
پشت سر او راه افتادم، هنوز در ابهت حرف او بودم.
کارش برایم گنگ بود، به او که نمیآمد این همه غذا را بخورد.
شانهای بالا انداختم،حتما گرسنه بود، به من ربطی نداشت، بیخیال شدم.
روی همان نیمکت قبلی نشستیم، مهدی یکی از ساندویچها را به من داد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_166 #رمان_زندگی_شیرین با دیدن چهار ساندویچ در دستانش چشمانم گرد
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_167
#رمان_زندگی_شیرین
- بخور شیرین بانو
ساندویچ را گرفتم و لبخندی زدم، با دیدن لبخندم گفت.
- اخ که من فدای این لبخندات بشم شیرینم، هر روز با همین لبخند روزم شروع بشه، چی میشه...
گونههایم سرخ شدند.
- این جوری حرف نزنید.
چشمکی زد.
- باید عادت کنی خانمی هر روز قراره این جملات و بشنوی.
خنده کوتاهی کردم که ادامه داد.
- شیرین بانو قراره من همیشه این گونه سرخ شده رو ببینم؟
خجالتم کمی فروکش کرد و جای خود را به شیطنت داد.
- شما شکایتی داری؟
خنده ای کرد.
- نه عزیزدلم، نه خانم من.
لبخندی زدم.
- پس بحثی نمیمونه.
سری تکان داد.
- صددرصد جانم صد درصد، ولی خانمی حواست هست امروز چقدر دلبری میکنی؟
لبخند خجالت زدهای زدم، با دیدن چهره سرخ شدهاش لبخند از روی لبانم پاک شد.
چشمانش به نقطهای خیره بود، سرم را برگرداندم.
باز هم آن رفتگر زحمت کش بود، این بار بهجای جمع کردن آشغالها درحال استراحت کردن بود.
با صدای مهدی به سمت او برگشتم.
- شیرین بانو میشه ساندویچ من رو یه لحظه بگیری؟
با تعجب سری تکان دادم و دستم را بلند کردم، یکی از آنها را به من داد و از سر جایش بلند شد.
- کجا میری؟
به نیمکت اشاره ای کرد.
- تو بشین تا من بیام.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_168
#رمان_زندگی_شیرین
سری تکان دادم.
- باشه ولی کجا میری؟
دستی در هوا تکان داد و راه افتاد.
- میام الان.
دلم طاقت نیاورد و به آن سمت راه افتادم، دقیقه آخر رسیدم.
رفتگر لبخندی زدو
- چیه آقا مهدی بازم اون مسافر تو راهیتون هنوز نیومده؟
مهدی خندهای کرد.
- نه پدرجان.
ساندویچ را به او داد.
- بفرمایید این روزی شما شد.
مرد لبخند مهربانی زد.
- ممنون پسرجان سلامت باشی.
مهدی دست روی پیشانی اش گذاشت.
- قابل شما رو نداره پدرجان نوش جانتون.
مرد دستی روی شانه او زد.
- خدا روزیتو زیاد کنه پسرم.
مهدی تنها دستان چروک و قرمز شده از سرمای او را فشار داد.
- ممنون
قدمی عقب گذاشت.
- خدافظ.
مرد دستی در هوا تکان داد.
- خدافظ پسرم.
مهدی برگشت که ناگهان من را پشت سرش دید، اول با ابهت به من نگاه کرد ولی کمکم لبخندی روی لبش نشست.
- خانم جان چرا تو این هوای سرد پشت سر من راه افتادی.
لبخندی زدم.
- چه اشکالی داره اومدم دیگه.
ساندویچها را بالا گرفتم.
- بریم بخوریم که من خیلی گرسنمه ولی قبلش یه سوال؟
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_168 #رمان_زندگی_شیرین سری تکان دادم. - باشه ولی کجا میری؟ دستی
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_169
#رمان_زندگی_شیرین
سری تکان داد.
- جانم؟
ابروهایم را بالا دادم.
- منظورش از تو راهی چی بود؟
مهدی تنها لبخندی زد و پاسخی نداد، از جواب ندادنش دلخور شدم.
اگر او نمیخواست بگویید من که نمیتوانستم زورش کنم، سری تکان دادم و به سمت نیمکت راه افتادم.
قطرات کوچک برف رقصان روی پوست صورتم سقوط میکنند.
دلم طاقت نمیآورد ، دوست داشتم مهدی سکوت را بشکند و دلخوری ام را برطرف کند.
نفس عمیقی کشیدم و روی نیمکت نشستم.
هر چقدر که آدمهای اطرافم دلم را می شکستند و تنها دلخوریام را با سکوت به آنها می فهماندم ولی این بار دلم میخواست، مهدی با حرفهایش دلخوریام را رفع کند.
او قرار بود همسرم شود، عشقش را در دل داشتم، باید کدورت را رفع کند.
در چهره خوشحالم غم سایه کرد، امکان داشت او من را نخواهد؟
ممکن بود کاری نکند و دلخوری باقی بماند.
تمام این افکار من را از پا خواهد انداخت، ارزش من از این حرفها بیشتر بود. ممکن بود نباشد؟
مگر با یک توضیح کوتاه اتفاقی میافتاد، توضیح نمیخواستم اصلا، همان که با حرفهایش از دلم دربیاورد کافیست.
نفس عمیقی کشیدم وبه نقطهای خیره شدم، بعد از چند دقیقه سکوت طاقت فرسا مهدی ساندویچش را کنار گذاشت.
و بعد صدای غمگینش بلند شد.
- شیرین من خیلی از چیز هامو از همه آدما مخفی کردم.
من ادمیام که هنوز هیچکس نتونسته درست بشناستم.
وسط حرفش پریدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_169 #رمان_زندگی_شیرین سری تکان داد. - جانم؟ ابروهایم را بالا دا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_170
#رمان_زندگی_شیرین
- هیچکس؟
سری تکان داد.
- هیچکس
به سمتم برگشت و دستانم را در دستانش قفل کرد.
- شیرین بانو من نمیخوام از تو چیزی رو مخفی کنم.
و بعد سکوت کرد، برای اولین بار صدایش زدم.
- مهدی؟
کمی از غم چهرهاش کاسته شد.
- جانم، تنها تویی که میتونی وسط غمهام بهم امید بدی.
لبخند کوچکی زدم ولی او نیز از استرس پاک شد.
- نمیخوای ادامه بدی، دارم نگران میشم.
به دستانم فشار کوچکی وارد کرد.
- نگران نباش عزیزم
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
- متوجه شدم دلخور شدی.
بوسهای روی دستانم کاشت.
- حق داری عزیزه من حق داری.
کلافه گفتم.
- آقا مهدی چرا تیکه تیکه حرف میزنی؟
در چشمانم نگاه کرد.
- شیرین بانو بیشتر از دلخوری تو من دلخور شدم، هر حسی که تو داری من صد برابرش رو حس میکنم.
دلم نمیآید او را در این وضع ببینم، نمیخواهم در چشمان مرد زندگیام این حجم از غم باشد.
لبخندی زدم.
- من دلخور نشدم.
وسط حرفهایم پرید.
- شدی عزیزدلم شدی، من خط نگاه شیرینم رو نخونم که فرهاد نیستم.
به سمتم خم شد.
- شیرین بانو دیگه حتی به خاطر خودمم که شده دروغ نگو باشه؟
سربه زیر جواب دادم.
- باشه چشم.
لبخند مهربانش را حس کردم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574