کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_168 #رمان_زندگی_شیرین سری تکان دادم. - باشه ولی کجا میری؟ دستی
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_169
#رمان_زندگی_شیرین
سری تکان داد.
- جانم؟
ابروهایم را بالا دادم.
- منظورش از تو راهی چی بود؟
مهدی تنها لبخندی زد و پاسخی نداد، از جواب ندادنش دلخور شدم.
اگر او نمیخواست بگویید من که نمیتوانستم زورش کنم، سری تکان دادم و به سمت نیمکت راه افتادم.
قطرات کوچک برف رقصان روی پوست صورتم سقوط میکنند.
دلم طاقت نمیآورد ، دوست داشتم مهدی سکوت را بشکند و دلخوری ام را برطرف کند.
نفس عمیقی کشیدم و روی نیمکت نشستم.
هر چقدر که آدمهای اطرافم دلم را می شکستند و تنها دلخوریام را با سکوت به آنها می فهماندم ولی این بار دلم میخواست، مهدی با حرفهایش دلخوریام را رفع کند.
او قرار بود همسرم شود، عشقش را در دل داشتم، باید کدورت را رفع کند.
در چهره خوشحالم غم سایه کرد، امکان داشت او من را نخواهد؟
ممکن بود کاری نکند و دلخوری باقی بماند.
تمام این افکار من را از پا خواهد انداخت، ارزش من از این حرفها بیشتر بود. ممکن بود نباشد؟
مگر با یک توضیح کوتاه اتفاقی میافتاد، توضیح نمیخواستم اصلا، همان که با حرفهایش از دلم دربیاورد کافیست.
نفس عمیقی کشیدم وبه نقطهای خیره شدم، بعد از چند دقیقه سکوت طاقت فرسا مهدی ساندویچش را کنار گذاشت.
و بعد صدای غمگینش بلند شد.
- شیرین من خیلی از چیز هامو از همه آدما مخفی کردم.
من ادمیام که هنوز هیچکس نتونسته درست بشناستم.
وسط حرفش پریدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574