eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
35.4هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_165 #رمان_زندگی_شیرین لبانم از غم روبه پایین خم شدند. - یه بار
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ با دیدن چهار ساندویچ در دستانش چشمانم گرد شدند. - آقا مهدی! نگاهی به چهره متعجبم کرد. - جانم؟ به ساندویچ‌ها اشاره کردم. - ما که دو نفریم چرا چهار تا؟ لبخندی زد. - شما به اونش کار نداشته باش خانم. ابرویی بالا انداختم. - اخه این همه چرا؟ به خودش اشاره کرد. - شیرین بانو خودم می‌خورم. با تعجب به هیکلش نگاه کردم، به این هیکل نمی‌آمد این حجم از غذا را بخورد. به من اشاره ای کرد. - بلند شو خانمی. ازجایم بلند شدم. - مگه قرار نیست اینجا بخوریم اخمی کرد. - درسته قبول کردم همچین غذایی بخوریم ولی موافقت نکردم اینجا روی میز‌هایی که معلوم نیست چند نفر روشون غذا خوردن غذا بخوریم. شانه‌ای بالا انداختم. - باشه هرچی شما بگی. پشت سر او راه افتادم، هنوز در ابهت حرف او بودم. کارش برایم گنگ بود، به او که نمی‌آمد این همه غذا را بخورد. شانه‌ای بالا انداختم،حتما گرسنه‌ بود، به من ربطی نداشت، بی‌خیال شدم. روی همان نیمکت قبلی نشستیم، مهدی یکی از ساندویچ‌ها را به من داد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574